روایتِ غریبِ آخرین تارکِ دنیا

زندگی در شهر، تحتِ لوایِ تمدن و در اعتیاد و انقیادِ مواهب و مخاطراتش، جا را برای روحِ سرکشِ بعضی‌ها تنگ می‌کند. هوایِ تمدن سنگین است؛ حتی اگر خیابان‌هایش دودآلود نباشند و اجاق‌هایش گازسوز باشند. چنین است که انزوای خودخواسته، وسوسه‌ای به قدمتِ تاریخِ تمدن است: گوشه‌نشینی، ترکِ دنیا و شاید هم دل‌بریدن از شهر و دیارِ آشنا و سر به کوه و صحرا گذاشتن. بیشتر آدم‌ها دلایلِ زیادی برای غلبه بر این وسوسه‌ دارند؛ اما خواندنِ سرگذشتِ کسانی که دل‌ به این وسوسه سپرده‌اند، حسی از کنجکاوی و حسرت در جان‌ها بر می‌انگیزد.

کریستوفر نایت یکی از این تارکانِ تمدن است. او تصمیم گرفت از جامعه دور شود و به جنگل پناه برد و ۲۷ سالِ تمام در انزوا و در عمقِ بیشه‌ای بسیار فشرده و صعب‌العبور زندگی کرد. در سراسرِ این مدت نه آتشی روشن کرد که دودش موقعیتش را افشا کند و نه با کسی هم‌کلام شد، اگر چه از طریقِ کتاب و رادیو و همین‌طور دزدیِ مایحتاجِ اولیه‌اش، تا حدی از کارِ آدم‌ها خبر داشت. به غیر از خوراکی، او صدها و شاید هزاران کتاب دزدید. مایکل فینکل، که کتابی دربارهٔ او نوشته و مکاتباتی نیز با وی داشته، نوشته‌هایش را فصیح، هوشمندانه و اندوهناک می‌داند.

او چطور زنده ماند؟ زمستان‌هایِ کشندهٔ ایالتِ مِین، که زمینِ آن نیمی از سال پوشیده از برف است، را چطور تحمل می‌کرد؟ به کمکِ اراده‌ و نظمی مثال‌زدنی. او گاه تمامِ مدتِ زمستان را در آلونکِ کوچکش، که در پناهِ دو تخته‌سنگ بنا شده بود، پنهان می‌ماند و تا آستانهٔ مرگ از سرما و گرسنگی پیش می‌رفت؛ چرا که نمی‌خواست در برف راه برود و ردِ پایی به جای بگذارد. فاصلهٔ آلونکِ او تا آدم‌ها زیاد نبود؛ اما اولاً بیشه به غایت درهم‌فشرده بود و ثانياً نایت بسیار مردم‌گریز و محتاط بود. او که به شدت نسبت به نوفه‌ها، اختلالات، و آلودگی‌ها حساس بود؛ در واحه‌ای امن و آرام جاخوش کرده بود.

تعدادی مجلهٔ نشنال‌جئوگرافی را با چسبِ برق به هم وصل کرده بود و مثلِ خشت کفِ آلونکش را با آن‌ها پوشانیده بود. به این ترتیب فضایی مسطح ساخته بود که تا حدِ زیادی از گزندِ باران و رطوبت در امان بود. برای پخت‌وپز از اجاقِ گازی استفاده می‌کرد که دزدیده بود. یک صندلی داشت و کیسهٔ خواب و تعدادی پتو و هزاران کتاب. او اهمیتی به زمانِ تقویمی نمی‌داد، اما چون برایش مهم بود که بداند چه ساعتی در شبانه‌روز است رادیو داشت. خاطراتش را نمی‌نوشت، چون دلیلی نمی‌دید چیزی را با دیگران به اشتراک بگذارد. او فکر می‌کرد زندگی‌اش خیلی زود جایی در همان بیشه به پایان خواهد رسید. اما زنده ماند. ۲۷ سال. مثلِ یک معجزه.

او می‌دانست که نمی‌تواند مانندِ یک خرس به خوابِ زمستانی فرو رود. بعدها، به مؤلفِ کتاب گفت که بدنِ آدم عرق می‌کند و کیسهٔ خواب مرطوب می‌شود. من ساعتِ ۲:۳۰ بامداد، در سردترینِ لحظه‌های شب از خواب بیدار می‌شدم. کیسهٔ خواب و پتوها را کنار می‌زدم و تندتند در یک مسیرِ دایره‌ای راه می‌رفتم. می‌دانستم که اگر بی‌حرکت بمانم سرما به تدریج از انگشتانم رخنه می‌کند و عاقبت قلبم را متوقف خواهد کرد. این ریاضتِ شکنجه‌آمیز البته برایِ او توأم با نوعی حسِ رضایت بود.

او از این‌که از مردم می‌دزدید خوشنود نبود، اما اولاً دزدی را برای حیاتش ضروری می‌دانست و ثانیاً برای خودش قوانینی گذاشته بود. مثلاً هیچ‌وقت در یا پنجره یا شیشه‌ای را نشکست، هیچ‌وقت چیزی که ارزشِ زیادی داشته باشد را ندزدید و همیشه سعی می‌کرد وقتی کسی در خانه است داخل نشود. او با دقت خانه‌های خالی را انتخاب می‌کرد و قفل را باز می‌کرد، آن‌چه لازم داشت را بر می‌داشت و در را پشتِ سر خود قفل می‌کرد: به هر حال دزدهایِ‌ واقعی همیشه وجود دارند. برخی او را موجودی خطرناک می‌دانستند که حسِ‌ امنیت را از آن‌ها ربوده است؛ به چشمِ دیگران اما، او مزاحمی بی‌اهمیت، در حدِ مگسی که رویِ غذاها می‌نشیند بود. داستانِ او احساساتِ مختلفی را در آدم‌ها بر می‌انگیزد. برخی او را موجودی منفور می‌دانند؛ برخی قهرمان، اما به هر حال شکی نیست که او یک انسانِ نا-جور است؛ کسی که با جامعه جور نمی‌شود و در آن جایی ندارد. مایکل فینکل می‌گوید:

در این سیاره ما نمی‌دانیم با کسانی که تعلق ندارند چکار کنیم. منظورم آدم‌کش‌ها یا افرادی که به وضوح مجنون هستند نیست. منظورم کسانی شبیهِ کریستوفر نایت است. آدمی ملایم و بی‌آزار که با بقیهٔ ما جور نبود. غم‌انگیز است. ما جایی برای امثالِ او نداریم.

شکی نیست که نایت نمی‌تواند یک الگوی اخلاقی باشد. با این‌حال، او یک نمونهٔ عجیبِ خلوت‌گزینی و انزواست. و چه قدمت و شگفتی و رازهایی دارد خلوت‌گزینی. بسیاری از پیامبران زمان‌هایی طولانی را در خلوت سپری کردند. چیزی انسان‌ساز در خلوت و انزوا هست که در هیچ ازدحامی یافت می‌نشود. شاید نایت هم بعد از این ۲۷ سال انسانی دیگر شده باشد.

درختِ عروس و داماد

این روزها اغلبِ آدم‌ها ترجیح می‌دهند مشکلاتِ فردی یا اجتماعی‌شان را به کمک راه‌کارهایِ صنعتی، فرضاً از طریقِ ارائه یا مصرفِ این کالا، یا آن سرویس، حل کنند. یکی از این مشکلات جداافتادنِ افراد و تنهاتر شدنِ آن‌ها است که برایِ آن‌هم راهِ حل‌های صنعتی ایجاد شده؛ مثلاً استفاده از وب‌گاه‌هایِ دوست‌یابی یا زوج‌یابی.

اما در نزدیکی‌های ائوتین، شهری کوچک واقع در شمالِ آلمان، درختِ ۵۰۰ ساله‌ای زندگی می‌کند که «بلوطِ عروس و داماد»[۱]Der Bräutigamseiche نام دارد. نزدیک یک قرن است که افرادِ مجرد یا تنها یا غریب، با نوشتنِ نامه به این درخت دنبالِ دوست یا زوجِ مناسبِ خویش می‌گردند. این درخت از معدود درخت‌هایی در جهان است که نشانیِ پستی دارند.[آ]شما هم می‌توانید به درخت نامه بنویسید: Bräutigamseiche, Dodauer Forst, 23701 Eutin, Germany

روزگاری فقط مردمِ محلی به درخت نامه می‌نوشتند، اما این روزها نامه‌ها از گوشه‌ نقاطِ جهان می‌آیند: ماری از براندنبورگ است و دنبالِ مردی می‌گردد که دوستارِ رقص باشد؛ هاینریش اهلِ ساکسونی است و دنبالِ همسفری ماجراجو می‌گردد؛ لیو ساکنِ چین است و دختری آلمانی را می‌جوید که خواستارِ دوستی با یک چینی باشد.

کارل‌هاینس، پست‌چی بازنشسته، بیش از بیست سال نامه‌ها را به درخت تحویل می‌داده است. او می‌گوید در همهٔ آن‌ سال‌ها، درخت فقط ده روز بدونِ نامه بوده، در حالی‌که خیلی وقت‌ها بیش از ۵۰ نامه در یک روز دریافت کرده است. تنها قانونِ درخت این است: اگر نامه‌ای را باز کردی که نمی‌خواستی به آن پاسخ دهی، باید آن‌را به درخت بازگردانی تا شاید فردِ دیگری به آن پاسخ دهد. کارل‌هاینس می‌گوید بیشتر نامه‌ها در سکوتِ درخت می‌آرامند، اما برخی جوانه می‌زنند و شکوفه‌هایی زیبا از آن‌ها می‌روید. مثلاً در سالِ ۱۹۵۸، یک سربازِ جوانِ آلمانی به نامِ پیتر پومپ خودش را به درخت رساند، دستش را داخلِ تنهٔ درخت کرد و از میانِ نامه‌ها قطعه‌ای کاغذ به دستش آمد که فقط یک نام و نشانی رویِ آن بود. او تصمیم گرفت به بانویِ محترم، خانمِ ماریتا پاسخ دهد. ماریتا فردی خجالتی بود و این دوستانش بودند که به جایِ او به درخت نامه نوشته بودند. پیتر و ماریتا پس از یک سال نامه‌نگاری با یکدیگر ملاقات کردند و عاقبت در سالِ ۱۹۶۱ ازدواج کردند. امسالِ آن‌ها ۵۷ امین سالگردِ ازدواج‌شان را جشن می‌گیرند.

کارل‌هاینس می‌گوید در اینترنت فکت‌ها و پرسش‌ها با هم جور می‌شوند، اما پایِ این درخت همه چیز به یک اقبالِ زیبا بستگی دارد—همچون تقدیری خوش‌آیند.


  1. Der Bräutigamseiche 


  1. آ) شما هم می‌توانید به درخت نامه بنویسید: Bräutigamseiche, Dodauer Forst, 23701 Eutin, Germany 

برده‌داری از طریق مهاجرت

نشریهٔ پولیتیکو مطلبی جنجال‌برانگیز منتشر کرده که ظاهراً دفاع از نوعی برده‌داری تلقی می‌شود و دبیرخانهٔ نشریه را وادار به ارائهٔ توضیحات کرده است. نویسنده‌ها این پرسش را مطرح می‌کنند که چرا فقط شرکت‌ها باید این حق را داشته باشند که از مزایای اقتصادیِ مهاجرت به آمریکا بهره‌مند شوند؟ چرا یک شهروندِ معمولی نباید بتواند مستقیماً از طریقِ تحت‌الحمایه‌ قرار دادنِ یک مهاجر و اخذِ ویزای مهاجرت برای او، از مزایایِ اقتصادیِ مهاجرتِ او بهره‌مند شود؟ آن‌ها با اشاره به سیاست‌هایِ مهاجرت در آمریکا که بعضاً به خلقِ صحنه‌هایِ غم‌انگیز و جدا شدنِ اعضایِ خانواده‌ها از یکدیگر می‌انجامد می‌گویند:‌ آیا وقتِ آن نرسیده که دربارهٔ سود و زیانِ مهاجرت و سیاست‌ها و برداشت‌هایِ پیرامونِ آن بهتر بیاندیشیم؟

نویسنده‌ها ادامه می‌دهند که تحقیقات نشان می‌دهد که مهاجرت—چه مهاجرتِ افرادِ ماهر و تحصیل‌کرده و چه اقشارِ دارای مهارت‌ها و تحصیلاتِ کمتر—قطعاً به سودِ اقتصادِ آمریکا است. اما مشکل در این‌جاست که این مزایایِ اقتصادی به صورتِ متوازنی توزیع نمی‌شوند؛ بلکه عمدتاً به جیبِ شرکت‌هایی می‌روند که از نیرویِ کارِ این مهاجران بهره می‌گیرند. مصرف‌کنندگانِ این شرکت‌ها نیز به واسطهٔ دریافتِ کالاها و خدماتِ ارزان‌تر از این مزایا بهره‌مند می‌شوند، اما هیچ‌چیز نصیبِ سایرِ شهروندان نمی‌شود و تازه ممکن است با کاهشِ سطحِ دستمزدهایشان مواجه شوند. برایِ حلِ این مشکل می‌توان مهاجرت را افزایش داد، اما باید راه‌کاری در نظر گرفت که مزایایِ آن نصیبِ همهٔ شهروندان شود. سیستمِ پیشنهادیِ جدید که باید جایگزینِ قوانینِ فعلی شود به هر شهروندِ آمریکایی این اجازه را می‌دهد که به صورتِ «یک به یک» و با هدفِ اقتصادی یکی از افرادی که قصدِ مهاجرت به آمریکا دارد را تحت‌الحمایهٔ خود قرار دهد. به عبارتِ دیگر شهروندانِ آمریکایی باید این حق را داشته باشند که از یک مهاجر و با هدفِ بهره‌برداریِ اقتصادی حمایت کنند.

نویسنده‌ها در ادامه با ذکرِ یک مثال طرزِ کار این سیستم را چنین شرح می‌دهند:

فرض کنید خانمِ مری، یک شهروندِ آمریکایی، به وب‌سایتی که مخصوصِ حمایت از مهاجران طراحی شده برود و در آن‌جا درخواست خود را برای حمایت از یک مهاجر ارائه دهد. او مشخصاتِ مهاجرِ موردِ نظرش را وارد می‌کند: یک نفر با مهارتِ انگلیسیِ معمولی، بدونِ سابقهٔ کیفری و علاقمند به حیوانات. او همچین اعلام آمادگی می‌کند که علاوه بر غذا و ساعتی پنج دلار دستمزد، اتاقی را در زیرزمینِ خانه‌اش در اختیارِ مهاجرِ موردِ نظر قرار دهد. (حامیان مقید به پرداختِ حداقلِ دستمزد نیستند)….

بنا به محاسباتِ ما، یک خانوادهٔ معمولیِ چهار نفره می‌تواند از طریقِ میزبانیِ یک مهاجر چیزی بین ۱۰ تا ۲۰ هزار دلار درآمد کسب کند. دلیلش این است که مهاجرانی که به آمریکا می‌آیند درآمدشان چندین برابر می‌شود و حاضر خواهند بود تا ۶۰۰۰ دلار به میزبان به خاطرِ حمایتی که از آن‌ها می‌کند بپردازند؛ و یک خانوادهٔ متوسطِ آمریکایی می‌تواند چهار ویزایِ مهاجرت را حمایت کند؛ هر عضوِ خانواده حامیِ یک مهاجر می‌شود.

حسن صباح و واقعیت مجازی

برخی از ما ایرانی‌ها عادت داریم پشت هر کشف یا اختراعی دنبال پدر یا مادری ایرانی‌تبار بگردیم. حسب همین عادت، شاید بتوانیم عنوانِ پدربزرگِ «واقعیت مجازی» را به حسن صباح تقدیم کنیم؛ چرا که او احتمالاً اولین کسی بود که توانست مرز بین واقعیت و مجاز را به شکلی کاملاً باورپذیر بردارد و در راستایِ اهدافش عملیاتی سازد: او در کوهستان‌هایِ پشتِ قلعهٔ الموت باغی پنهانی و بهشت‌گونه طراحی کرده بود و داوطلبانی که مایل بودند به او خدمت کنند را ابتدا با استفاده از دارو تخدیر می‌کرد و سپس در همان حالت خلسه به باغِ بهشت می‌فرستاد. در آن‌جا غذا و نوشیدنی‌های فراوان وجود داشت و زنانِ زیبا، همچون حوریانِ بهشتی، جان و دلِ میهمانان را می‌نواختند. به این ترتیب حسن صباح نیروهایش را متقاعد می‌کرد که قدرتی خداگونه دارد و کلید بهشت در دست اوست: او به آن‌ها اطمینان می‌داد که هر کس حینِ خدمت به او کشته شود، بدونِ شک به بهشت باز خواهد گشت. این‌طور بود که فدائیانش با تمامِ‌ وجود به او خدمت می‌کردند و حاضر بودند جان و باورشان را بر سینی گذاشته و به او تقدیم کنند. شعار او این بود: «هیچ‌چیز حقیقت ندارد؛ همه چیز مُجاز است.»

اما شاید بهتر باشد عجله نکنیم. این‌ روایتی است که در رمانِ مشهورِ «الموت»، نوشتهٔ ولادیمیر بارتول، آمده. بارتول هم به نوبهٔ خود آن‌را از یادداشت‌هایِ مارکوپولو اقتباس کرده و بسط داده است. بدونِ شک رمان بارتول یک اثرِ هنری قابلِ توجه است، اما نباید آن‌را با تاریخ اشتباه گرفت:

دفتری، متخصص در تاریخ شیعهٔ اسماعیلی، به تفصیل دربارهٔ واژه‌های اساسین، حشاشین، حشیش و ریشه و مفاهیم آن در رابطه با فرقهٔ اسماعیلیه بحث کرده و استعمال حشیش از سوی فدایٔیان را افسانه‌ای بیش نمی‌داند و اذعان می‌دارد که نه در متن‌های اسماعیلیان، و نه در هیچ یک از منابع معتبر معاصر اسلامی، به استفاده از حشیش توسط نزاریان و وجود باغ‌های بهشتی و از این دست، اشاره‌ای نشده است. به گفتهٔ دفتری، زمان رهبرى راشدالدین سنان در نیمة دوم سدة ششم، اوضاع براى ایجاد افسانه‌هاى حشاشین مساعد شد. در این افسانه‌ها براى رفتار و اعمال فداییان نزارى که در ذهن غربیان آن زمان نامعقول یا فوق انسانى می‌آمد، توضیحات رضایت‌بخشى داده می‌شد. این افسانه‌ها که از تعدادى داستان‌هاى جدا، اما به ‌نوعى به ‌هم پیوسته تشکیل می‌شد، به‌ تدریج تحول و تکامل یافت و در روایت ساختگى مارکوپولو به اوج خود رسید. او تعدادى از این افسانه‌ها را با هم تلفیق کرد و داستان «باغ بهشت مخفى» را به‌‌جا گذاشت که در آن انواع لذایذ بهشتى در این دنیا براى فدایٔیان تحت تعلیم فراهم می‌شد. همچنین طبق این افسانه‌ها، حشیش براى تعلیم و تربیت فدایٔیان در دوره‌هاى کارآموزى آن‌ها به‌کار گرفته می‌شد.