کرگ موری: بازاندیشی اوکراین

آقای کرگ موری دیپلمات ارشد سابق بریتانیا که به خاطر اعتراض به سیاست‌های دولت متبوع خود در دوران جنگ علیه ترور از کار برکنار شد شخصیت ممتاز و شناخته‌شده‌ای در عرصهٔ رسانه و فعالیت منتقدانهٔ سیاسی و اجتماعی است و برای من نیز در شمار افرادی است که آن‌ها را به عنوان مرجع تحلیلی دربارهٔ مهم‌ترین رویدادهای جهان دنبال می‌کنم [البته با حفظ فاصلهٔ انتقادی]. ایشان اخیراً یادداشتی منتشر کرده که به خاطر اهمیت موضوع و محتوای آن بخش‌هایی از آن را در این‌جا ترجمه می‌کنم. قصد من ترجمهٔ کامل متن ایشان نیست. صرفاً می‌خواهم برخی از مهم‌ترین نکات آن را به مخاطبان فارسی‌زبان منتقل کنم. پیشنهاد من این است که چنان‌چه امکانش را دارید متن کامل را به انگلیسی مطالعه کنید.

کرگ موری: بازاندیشی اوکراین؛ پوتین و راز هویت ملی

نسل‌کشی در غزه—یا دقیق‌تر بگویم حمایت فعالانه و عملی قدرت‌های اصلی ناتو از نسل‌کشی در غزه—من را به ارزیابی مجدد دیدگاه‌هایم دربارهٔ اوکراین وادار ساخت به گونه‌ای که اکنون نگاه من همدلی بیشتری با روایتِ روسیه دارد. به صورت خاص، من نسبت به این استدلال که قدرت‌های غربی ممکن است از قتل‌عام و پاک‌سازی قومی مردم دونباس حمایت کنند (آن هم توسط نیروهایی که شامل افراد تحت تأثیر ایدئولوژی نازی نیز شامل می‌شدند) بی‌اعتنا بودم و رویکرد من در قبال این موضوع خودپسندانه بود. همان قدرت‌هایی که به اوکراین اسلحه و پول می‌دهند امروز به نیروهای برتری‌پندار اسرائیلی برای نسل‌کشی در غزه پول و اسلحه می‌دهند. تردیدی نیست که باور من به نوعی شایستگی و آبرومندی درون‌زاد و اساسی در تشکیلات سیاسی غربی ساده‌لوحانه بوده است. من [از همهٔ مخاطبانم] عذرخواهی می‌کنم.

[آقای موری در ادامه توضیح می‌دهد که ایشان هنوز حملهٔ روسیه به اوکراین را اقدامی غیرقانونی می‌داند و دلایلی برای این موضع خویش ذکر می‌کند. از نظر ایشان قانون رابطهٔ مستقیمی با اخلاق یا عدالت ندارد و در نتیجه ممکن است اقدامی از لحاظ عدل یا اخلاق قابل دفاع باشد، اما مطابق چارچوب‌های قانونی موجود نباشد.]

دلایل حملهٔ روسیه به اوکراین واضح هستند. نگرانی نسبت به گسترش‌گرایی ناتو و استقرار تجهیزات نظامی تهاجمی در نزدیکی و پیرامون روسیه. کودتای اوکراینی در سال ۲۰۱۴. عاصی شدن از سوءنیت اوکراینی‌ها و نادیده گرفتن معاهده‌های مینسک. ادامه‌ یافتن کشتار مردم روس‌زبان در دونباس به واسطهٔ گلوله‌باران این منطقه. محدود کردن زبان روسی، آیین مسیحیت ارتودوکس روسی، و اصلی‌ترین حزب مخالف طرفدار روسیه فکت‌های ساده‌ای هستند.‌ من همیشه این فکت‌ها را تأیید کرده‌ام. اما تا قبل از مشاهدهٔ اشتیاق مثبت رهبران دولت‌های غربی در قبال قتل‌عام در غزه هنوز متقاعد نشده بودم که این موضوعات را نمی‌توان از طریق دیپلماسی و مذاکره حل کرد. اما اکنون و در سایهٔ اطلاعات جدید، در این دیدگاهم بازنگری کرده‌ام و چنین می‌اندیشم که اقدام پوتین در حمله به اوکراین موجه بود (justified).

هیچ‌کدام از استدلال‌های بالا جدید نیستند. اما موضوع این است که پیش از این من باور نمی‌کردم که غرب می‌تواند پشتیبان‌گر حملهٔ گسترده به دونباس و پاک‌سازی قومی و نسل‌کشی در این منطقه توسط نیروهای تحت فرمان ملی‌گرایان تندروِ اوکراینی با استفاده از تجهیزات نظامی غربی باشد. من فکر می‌کردم «غرب» متمدن‌تر از آن باشد که چنین کند. اما حالا باید با این واقعیت رویارو شوم که من دربارهٔ سرشت قدرت‌های ناتو اشتباه کرده بودم. به واقع اگر پوتین چنین اقدامی نمی‌کرد، ما به راستی شاید شاهد قتل‌عام و پاک‌سازی قومی [مردم دونباس توسط نیروهای اوکراینی با حمایت غرب] می‌بودیم.

[آقای موری در ادامه به نکات مهمی دربارهٔ‌ هویت ملی در اوکراین و چندین کشور دیگر در جهان اشاره می‌کند که در کنار پیشنهادهایی که برای پایان بخشیدن هر چه سریع‌تر به جنگ در اوکراین می‌دهد تکمیل‌کننده و تعمیق‌کنندهٔ بحث بالا هستند.]

🔲

وحشت، وحشت

بخش‌هایی از یادداشت کریس هجز را به فارسی ترجمه کرده‌ام. متن کامل را می‌توانید این‌جا بخوانید.

در استودیوی الجزیرهٔ عربی در دوحه هستم و در حال تماشای پخش زنده از غزه. گزارش‌گر الجزیره در شمال غزه به خاطر شدت بمباران اسرائیلی‌ها مجبور به ترک آن‌جا و رفتن به جنوب غزه شده بود. او دوربینش را با خود نبرد و آن را در حال ضبط کردن بر فراز بیمارستان الشفا نگاه داشت. شب است. تانک‌های اسرائیلی مستقیماً به سمت بیمارستان شلیک می‌کنند. سوسوهای سرخ‌رنگ افقی و ممتد. حملهٔ عمدی به بیمارستان. جنایت جنگی از روی تعمد. قتل‌عام عامدانهٔ بی‌دفاع‌ترین غیرنظامیان، شامل نوزادان و بیماران بدحال. و بعد پخش زندهٔ دوربین متوقف می‌شود.

ما مقابل مونیتورها نشسته‌ایم. سکوت کرده‌ایم. معنی آن چه رخ داده را می‌دانیم. برق نیست. آب نیست. اینترنت نیست. مایحتاج پزشکی نیست. همهٔ نوزادان داخل انکوباتورها خواهند مرد. همهٔ بیماران دیالیزی خواهند مرد. همهٔ بیماران بخش مراقبت‌های ویژه خواهند مرد. همهٔ نیازمندان به تنفس اکسیژن پزشکی خواهند مرد. همهٔ نیازمندان جراحی اضطراری خواهند مرد. و چه بر سر‌ ۵۰ هزار نفری که به خاطر بمباران بی‌وقفهٔ اسرائیلی‌ها از خانه‌هاشان بیرون رانده شده‌اند و به حیاط بیمارستان پناه آورده‌اند خواهد آمد؟ پاسخ این سؤال را نیز می‌دانیم. بسیاری از آن‌ها نیز خواهند مرد.

هیچ واژه‌ای برای بیان آن‌چه شاهدش هستیم وجود ندارد. این یکی از قله‌های وحشت طی پنج هفتهٔ وحشتناک اخیر است. بی‌تفاوتی اروپا به اندازهٔ کافی بد هست. همدستی فعالانهٔ ایالات متحدهٔ آمریکا غیرقابل‌درک است. هیچ‌چیز نمی‌تواند این را توجیه کند. هیچ‌چیز. و نام جو بایدن به عنوان همدست در نسل‌کشی در تاریخ ثبت خواهد شد. امیدوارم ارواح هزاران کودکی که در قتل‌شان مشارکت کرده است تا پایان عمر او را عذاب دهند.

اسرائیل و آمریکا در حال ارسال پیام مأیوس‌کننده‌ای به بقیهٔ جهان هستند. قوانین بین‌المللی و انسان‌دوستانه شامل کنوانسیون ژنو کاغذپاره‌های بی‌معنایی بیش نیستند. آن‌ها در عراق موضوعیت نداشتند. آن‌ها در غزه موضوعیت ندارند. ما با بمب و موشک محله‌ها و شهرهای شما را با خاک یکسان می‌کنیم. ما بی‌هیچ دلیلی زنان، کودکان، سالخوردگان و بیماران شما را می‌کشیم. ما با هدف مهندسیِ گرسنگی و شیوع بیماری‌های مسری شما را محاصره می‌کنیم. شما، این گونه‌های کم‌ارزش‌تر زمین، بی‌اهمیت هستید. در نگاه ما، شما جانورانی موذی هستید که باید ریشه‌کن شوند. ما همه چیز داریم. اگر سعی کنید و کوچک‌ترین چیزی را از ما بگیرید، ما شما را خواهیم کشت. و ما هرگز به هیچ‌کس حساب پس نخواهیم داد.

ما به خاطر ارزش‌هایمان مورد نفرت قرار نمی‌گیریم. ما مورد نفرت هستیم زیرا به هیچ ارزشی پایبند نیستیم. ما مورد نفرت هستیم زیرا قوانین تنها برای دیگران هستند، نه برای ما. ما مورد نفرت هستیم زیرا متکبرانه حق کشتار بی‌تبعیض را برای خود قائل شده‌ایم. ما مورد نفرت هستیم زیرا بی‌رحم و سنگدل هستیم. ما مورد نفرت هستیم زیرا منافق هستیم: از حفاظت از غیرنظامیان، حاکمیت قانون و انسان‌دوستی حرف می‌زنیم و در همان حال در  غزه روزانه جان صدها نفر، از ۱۶۰ کودک را می‌گیریم.

پیش از حملهٔ زمینی اسرائیل، غزه یکی از متراکم‌ترین نقاط جهان بود. تصور کنید چه پیش خواهد آمد اگر جمعیت ۱/۱ میلیون نفری غزه به جمعیت ۱ میلیون نفری جنوب اضافه شود. به این فکر کنید که اگر بیماری‌های مسری مانند وبا همه‌گیر شوند چه خواهد شد. به مصائب گرسنگی فکر کنید. فشارها برای یافتن یک چاره افزایش خواهد یافت. و اسرائیل امیدوار است که آن چاره راندن فلسطینی‌ها به صحرای سینا در مصر باشد. وقتی فلسطینی‌ها به آن‌جا رانده شوند، هرگز باز نخواهند گشت. پاک‌سازی قومی اسرائیل در غزه کامل خواهد شد. و بعد پاک‌سازی قومی کرانهٔ باختری آغاز خواهد شد.

این رویای جنون‌آمیز اسرائیل است. برای رسیدن به آن، باید غزه را به محلی غیرقابل سکونت تبدیل کند.

از خودتان بپرسید. اگر شما یک فلسطینی ساکن غزه بودید و به یک سلاح دست می‌یافتید چه کار می‌کردید؟ اگر اسرائیل خانواده‌تان را کشته باشد، واکنش شما چه خواهد بود؟ چرا باید به قوانین بین‌المللی یا انسان‌دوستانه‌ای که فقط برای مظلومان موضوعیت دارند، و نه ظالمان، اهمیتی بدهید؟ اگر ترور تنها زبان اسرائیل برای ارتباط با شماست، تنها زبانی که ظاهراً آن را می‌فهمد، آیا شما نیز پاسخ او را با ترور نخواهید داد؟

عیش‌و‌نوش مرگ‌زای اسرائیل حماس را از بین نمی‌برد. حماس یک ایده است. ایده‌ای که با خون شهیدان نیرو می‌گیرد. و اسرائیل توشهٔ فراوانی در اختیار حماس قرار می‌دهد.

🔲

اسرائیل دنباله‌روی نظم جهانی غربی مبتنی بر نسل‌کشی است

این یادداشت توسط جوناتان کوک، خبرنگار بریتانیایی در خاورمیانه و اسرائيل/فلسطین نوشته شده که با اندکی تغییرات به فارسی ترجمه‌ کرده‌ام. متن اصلی را می‌توانید این‌جا مطالعه کنید.

 

این که ذیل گفتگوهایم در توییتر مدام با نسخه‌های گوناگونی از عبارت زیر مواجه می‌شوم برایم تکان‌دهنده است:

«چرا فلسطینی‌ها علیه حماس قیام نمی‌کنند تا خود را آزاد کنند؟ چرا حماس داوطلبانه تسلیم نمی‌شود؟ این‌ها دو گزینهٔ واقع‌گرایانه هستند.»

این نوع نگرش منحصر به توجیه‌گران اسرائیل نیست، بلکه ظاهراً برای برخی افراد عادی نیز معقول به نظر می‌رسد. این افراد قاعدتاً اطلاعات اندکی از تاریخ‌چهٔ فلسطین و جنبش‌های استعماری وطن‌گزین (settler colonial movements) مانند جنبش صهیونیستی‌ که به شکل‌گیری اسرائيل منجر شد دارند.[آ]واضح است که معادل‌های رایج «شهرک‌نشین» یا «مهاجر» برای settler مناسب نیستند. معادل‌هایی مانند «وطن‌گیر» یا «وطن‌گزین» را ترجیح می‌دهم. م.

بنابراین اجازه دهید هر دو موضوع را با اختصار شرح دهم.

جنبش‌های استعماری وطن‌گزین با استعمارهای متعارف مانند سلطهٔ بریتانیا بر هندوستان فرق می‌کنند. جمعیت وطن‌گزین صرفاً در پی سرقت منابع جمعیتِ بومی نیست، بلکه می‌خواهد جایگزین بومیان شود. مثال‌های زیادی می‌توان ذکر کرد: وطن‌گزین‌های اروپایی در کشورهایی که امروز به عنوان ایالات متحدهٔ آمریکا، کانادا، استرالیا و نیوزلند شناخته می‌شوند، سرزمین‌های بومیان را تصاحب کردند.

تعریف نسل‌کشی (genocide) در قوانین بین‌المللی دقیقاً آن‌چه وطن‌گزین‌های اروپایی بر سر جمعیت‌های بومی آوردند را توصیف می‌کند: کشتار جمعی، با برنامه‌ریزی شرایطی را ایجاد کردن که منجر به نابودی فیزیکی همه یا بخشی از اجتماع بومی شود، جلوگیری از تولیدمثل در جمعیت بومی، و انتقال جبری کودکان بومی به جمعیت وطن‌گزین‌ها.

آن دسته از وطن‌گزین‌های اروپایی که ما امروزه آن‌ها را آمریکایی، کانادایی، استرالیایی یا نیوزلندی می‌نامیم هیچ‌گاه به خاطر جرائمی که علیه مردمان بومی مرتکب شدند حساب پس ندادند. شاید به همین دلیل صحبت‌هایی مانند آن‌چه بالا ذکر کردم بین آن‌ها رواج دارد و کشورهای اروپایی و امتدادهای استعماری‌شان امروز در حمایت از اسرائیل، و علیه سایر کشورهای جهان، صف کشیده‌اند. آن‌هم در شرایطی که اسرائیل در حال شدت‌بخشیدن به نسل‌کشی در غزه در مقیاس صنعتی است.

واقعیت این است که نظم جهانی «غربی» مبتنی بر نسل‌کشی است. اسرائيل صرفاً دنبال‌کنندهٔ همین سنتِ دیرینه است.

جنبش‌های استعماری وطن‌گزین همیشه به نسل‌کشی منجر نمی‌شوند. در آفریقای جنوبی، وطن‌گزینان اروپایی که در اقلیت محض بودند به نوعی سازش با جمعیت بومی رسیدند: آپارتاید. گروه سفیدپوستان همهٔ منابع و برخورداری‌ها را به خود اختصاص داده بود. به گروه سیاه‌پوستان اجازه داده شده بود که در گتوها و فقر زندگی کنند. در چنین شرایطی، صلح فقط وقتی امکان‌پذیر می‌شود که پروژهٔ استعمار وطن‌گزین متوقف شود، قدرت تقسیم شود و منابع به شکل عادلانه‌تری توزیع گردند. این اتفاقی بود که به شکل ناکاملی با سقوط آپارتاید رخ داد.

الگوی نهایی برای یک جمعیت استعماری وطن‌گزین اخراج جمعیت بومی به آن سوی مرزهاست؛ یعنی اقدام به پاک‌سازی قومی. این گزینهٔ اصلی اسرائیل در ۱۹۴۸ و مجدداً در ۱۹۶۷ بود؛ زمانی که تصمیم گرفت مرزهایش را از طریق اشغال باقیماندهٔ سرزمین‌های فلسطینی در کرانهٔ باختری رود اردن، بیت‌المقدس شرقی و غزه گسترش دهد.

فلسطینی‌های غزه مصداق عینی شیوه‌های مختلف آزار جمعیت بومی توسط یک جنبش استعماری وطن‌گزین هستند.

بیشتر آن‌ها طی عملیات پاک‌سازی قومی توسط اسرائیل در سال ۱۹۴۸ آواره شدند؛ یا از نسل آن آواره‌ها هستند. به بیان دیگر، خانهٔ پدری و مادری‌ آن‌ها در جایی است که امروز اسرائیل نامیده می‌شود. آن‌ها از سرزمین‌شان بیرون رانده شدند و ۱۹ سال آتی را در قلمروِ بسیار کوچکی که تحت حکمرانی مصر بود سپری کردند. وقتی اسرائیل طی جنگ ۱۹۶۷ غزه را تصرف کرد، مجبور شد سراغ گزینهٔ دوم استعمارگران وطن‌گزین برود: آپارتاید. به این ترتیب غزه به یک زندان بدون سقف تبدیل شد. یا اگر بخواهیم صادق‌تر باشیم، به یک اردوگاه کار اجباری بلندمدت (long-term concentration camp).[ب]تا آن‌جا که می‌دانم معادل فارسی مناسب برای concentration camp نداریم. «اردوگاه»، «اردوگاه کار اجباری» یا «اردوگاه تمرکز» معنای چندوجهی عبارت اصلی را منتقل نمی‌کنند و حتی ممکن است گمراه کننده باشند. معادل مناسب باید بتواند جمع‌آوری قومی، در حصر بودن، و حذف و سرکوب نظام‌مند را همزمان نشان دهد. م. در مقایسه با محله‌های مخصوص اقامت سیاه‌پوست‌ها در آفریقای جنوبی تحت آپارتاید، غزه نسخه‌ای بزرگ‌تر و—طی ۱۶ سال حصر کامل توسط اسرائیل—به شکل روزافزونی ناخوشایندتر بود.

امروز شاهد مرحلهٔ جدیدی هستیم: اسرائيل به این نتیجه رسیده که الگوی آپارتاید نتوانسته است امیال فلسطینی‌ها برای به دست آوردن آزادی و شأن انسانی را مقهور کند. برخلاف آفریقای جنوبی، اسرائیل به دنبال صلح و آشتی نیست. بلکه سراغ گزینه‌های دیگر استعمار وطن‌گزین می‌رود. در حملاتِ کنونی به غزه، اسرائيل از الگویی ترکیبی تبعیت می‌کند: نسل‌کشی برای آن‌ها که در غزه می‌مانند، و پاک سازی قومی برای آن‌ها که می‌توانند از غزه خارج شوند (با این فرض که مصر نهایتاً تسلیم شود و مرزهایش را به روی ساکنان غزه باز کند.)

هیچ‌کدام از این‌ها ارتباطی به حماس ندارد. نهایتاً می‌توانیم بگوییم که حماس [با حملات ۷ اکتبر] اسرائیل را وادار به اتخاذ چنین تصمیمی کرده است. اسرائیل مجبور شده سیاست حصر-آپارتاید—یعنی زندانی‌ساختن بلندمدت کلِ یک جمعیت، بدون منابع، بدون آزادی تحرک، بدون آب پاکیزه و بدون اشتغال—را رها کند. در عوض به راه‌حلِ امتحان‌پس‌دادهٔ نسل‌کشی و پاک‌سازی قومی باز گشته است.

حماس محصول (symptom) آسیب‌هایی است که فلسطینی‌های غزه برای چند دهه تجربه کرده‌اند؛ نه عامل آن‌‌ آسیب‌ها. شوریدن فلسطینی‌ها علیه حماس و یا تسلیم شدنش غزه را به دوبیِ مدیترانه تبدیل نخواهد کرد. فلسطینی‌ها هنوز در آن زندانی خواهند بود، اگر چه شاید اجازه یابند شرایط اندکی بهتر داشته باشند.

اگر شک دارید، نگاهی به کرانهٔ باختری بیاندازید. حاکمیت آن‌جا دست حماس نیست. بلکه اوضاع در کنترل تشکلیات خودگردان فلسطینی و اعتبار اندک محمود عباس است. او همکاری امنیتی با اسرائیل—یعنی سرکوب کردن امیال آزادی‌خواهانهٔ فلسطینی‌ها از طرف اسرائیلی‌ها—را یک وظیفهٔ «مقدس» تلقی می‌کند. بزرگ‌ترین آرزوی او رسیدن به راه حلی دیپلماتیک است که به واسطهٔ آن یک ریزکشور فلسطینی شدیداً محدود و محصورشده ایجاد شود.

اگر اسرائیل به کرانهٔ باختری تحت نظارت محدود عباس اجازهٔ آزادی نمی‌‌دهد، چطور ممکن است به غزهٔ کوچک چنین چیزی را اعطا کند، ولو بدون حماس، آن هم پس از سال ۲۰۲۰ که سازمان ملل اعلام کرد نوار غزه اصولاً برای سکونت مناسب نیست؟ اسرائیل هیچ‌وقت فلسطینی‌های غزه را از زندان آزاد نخواهد کرد؛ چرا که رشد سریع جمعیت آن‌ها را تهدیدی علیه اکثریتِ یهودی اسرائیل می‌داند.

به خاطر داشته باشید: جمعیت‌های استعماریِ وطن‌گزین برای این آمده‌اند که جایگزین جمعیت بومی شوند، نه این که با آن‌ها صلح کنند، منابع را با آن‌ها تقسیم کنند و آزادی‌شان را پس بدهند. اسرائیل تنها کاری که بلد است را انجام می‌دهد. و تا وقتی که غرب برای او هورا می‌کشد فهرست اقدامات آن علیه فلسطینی‌ها شامل نسل‌کشی نیز خواهد بود.

🔲

  1. آ) واضح است که معادل‌های رایج «شهرک‌نشین» یا «مهاجر» برای settler مناسب نیستند. معادل‌هایی مانند «وطن‌گیر» یا «وطن‌گزین» را ترجیح می‌دهم. م. 

  2. ب) تا آن‌جا که می‌دانم معادل فارسی مناسب برای concentration camp نداریم. «اردوگاه»، «اردوگاه کار اجباری» یا «اردوگاه تمرکز» معنای چندوجهی عبارت اصلی را منتقل نمی‌کنند و حتی ممکن است گمراه کننده باشند. معادل مناسب باید بتواند جمع‌آوری قومی، در حصر بودن، و حذف و سرکوب نظام‌مند را همزمان نشان دهد. م. 

یک داستان واقعی دربارهٔ اسرائیل و فلسطین

این یادداشت نوشتهٔ کیتلین جانستون است که توسط من به فارسی ترجمه شده است. مطلب اصلی را می‌توانید این‌جا بخوانید.

یک زن و شوهر روی مردی ایستاده بودند و چای می‌نوشیدند.

زن پرسید: «هنوز شیر داریم؟»

شوهرش پاسخ داد: «آره. حدود نصف یک جعبهٔ بزرگ.»

مرد زیر پایشان داد زد: «کمک!»

زن: «چه خوب. داشتم فکر می‌کردم بعد از این، یه فنجون دیگه چای بخورم.»

شوهر: «اوم. شاید منم بهت ملحق بشم!»

زن: «چای خوبیه!»

مرد زیر پایشان فریاد زد: «شما دارین منو له می‌کنید!»

شوهر پرسید: «به نظرت امروز بارون میاد؟»

زن: «اوم. شاید. آسمون کمی خاکستری به نظر میاد. این طور نیست؟»

مرد زیر پایشان فریاد زد: «نمی‌تونم نفس بکشم. دارم می‌میرم!»

شوهر: «پس فعلاً باغچه رو آب نمی‌دم.»

زن: «آره فکر کنم این بهتره. — آخ!!!»

و جیغ کشید. از قوزک یکی از پاهایش خون می‌آمد. مردی که رویش ایستاده بودند با تکه شیشه‌ای که روی زمین پیدا کرده بود به او ضربه‌ای زده بود.

شوهر: «چی؟! چه اتفاقی افتاد؟»

زن: «این پای منو زخمی کرد!»

شوهر: «ای حروم‌زاده. می‌کشمت!»

و هر دو با عصبانیت پاهایشان را بر پیکر مرد فشردند و روی او بالا و پایین پریدند.

«هیولا! کثافت!»

«حالا بهت درست یه درس درست و حسابی می‌دم!»

افرادی که در همان اطراف بودند متوجه سروصداها شدند.

یکی پرسید: «چی شده؟ ماجرا از چه قراره؟»

شوهر همان‌طور که به پاهای مرد لگد می‌زد گفت: «ما فقط این‌جا ایستاده بودیم و سرمون توی کار خودمون بود که این هیولا به ما حمله کرد. بدون هیچ تحریک قبلی.»

زن که هق‌هق‌کنان در حال فشردن پاهایش روی گلوی مرد بود گفت: «هیچ‌کس نمی‌تونست یه همچی چیزی رو پیش‌بینی کنه!»

اطرافیان: «وای نه! ما از شما حمایت می‌کنیم!»

یکی فریاد زد: «حسابش رو برسید. محکم‌تر بزنیدش!»

در این حین یک مرد قوی هیکل به سمت آن‌ها دوید و گفت: «این اسلحه‌ها را بگیرید. باید حسابی حال این حروم‌زاده رو بگیرید!»

زن و شوهر اسلحه‌ها را گرفتند و شروع کردند به چاقو زدن و چاک‌چاک کردن مرد. و این کار را با خشم زیاد انجام می‌دادند. انگار می‌خواستند انتقام‌شان را از بدن او بگیرند.

بر سر او داد می‌زدند: «مگر ما به تو چه بدی‌یی کرده بودیم؟؟»

و به چاقو زدن، چاک‌چاک‌ کردن و زخمی کردن مرد ادامه دادند. خون به همه طرف می‌پاشید. جیغ سراسر فضا را پر کرده بود.

کمی بعد چهرهٔ ناظران شروع به تغییر کرد.

یکی پرسید: «اوم. تا کی می‌خواهید این‌طوری بزنیدش؟»

زن و شوهر فریاد زدند: «تا وقتی بمیره!» و به ساطوری کردن مرد ادامه دادند.

یکی دیگر با لحنی مردد گفت: «اوم. فکر کنم دیگه درس خوبی گرفته باشه‌ها؟»

یکی دیگر اضافه کرد: «آره دیگه. شاید وقتش باشه اسلحه‌هاتونو بذارین زمین.»

شوهر گفت: «دیگه چه انتظاری از ما دارین؟ این وحشی فقط زبان خشونت رو می‌فهمه.»

و همین‌طور به حملات بی‌امانشان ادامه دادند و ناظران همین‌طور معذب‌تر و معذب‌تر می‌شدند.

زنی زیر گریه زد.

مرد دیگری در خلاف جهت دوید و بالا آورد.

یکی دیگر گفت: «خدای من! چه کار کردیم!»

و من هنوز نمی‌دانم بعد از آن دیگر چه شد.

🔲

شیوهٔ اسرائیلی پروپاگاندا

در تابستان ۲۰۱۴ که شاهد یکی دیگر از حملات وحشیانهٔ اسرائیل علیه مردم غزه بودیم، آدام یوهانس[۱]Adam Johannes از سازمان «ائتلاف توقف جنگ»[۲]Stop the War Coalition از مارک رجو[۳]Mark Regev سخنگوی وقت دولت اسرائیل دربارهٔ کشتار غیرنظامیان فلسطینی در غزه توسط نیروهای اسرائیلی سؤال‌هایی کرد و پاسخ‌های او را به این شکل خلاصه کرد[۴]Johannes, A., 2014. At last Israel tells the truth about why so many civilians are being killed in Gaza.:

۱. ما گزارشی دربارهٔ کشته‌شدگان دریافت نکرده‌ایم. این را بررسی خواهیم کرد.

۲. بله، عده‌ای کشته‌شده‌اند. اما علت آن درست عمل نکردن یکی از موشک‌ها یا بمب‌های فلسطینی بوده است.

۳. بله، آن‌ها توسط نیروهای ما کشته‌ شدند، اما تروریست بودند.

۴. بله، آن‌ها غیرنظامی بودند. اما تروریست‌های فلسطینی از آن‌ها به عنوان سپر انسانی استفاده کرده بودند.

۵. بله، در آن منطقه هیچ نظامی فلسطینی‌یی وجود نداشت و این غیرنظامیان به خاطر حملهٔ نیروهای ما کشته شدند. اما ما غیرنظامیان را به صورت تصادفی می‌کشیم، ولی آن‌ها عمداً چنین می‌کنند.

۶. بله، ما خیلی بیشتر از آن‌ها غیرنظامی می‌کشیم، اما ببینید کشورهای دیگری هستند که بسیار بدتر می‌کنند.

۷. چرا هنوز دربارهٔ اسرائیل صحبت می‌کنید؟ آیا شما نوعی یهودی‌ستیز هستید؟

تکرار از ۱. این مراحل را در مصاحبهٔ بعدی‌تان با مارک رجو یا هر سخنگوی دیگر اسرائیل امتحان کنید.

🔲

  1. Adam Johannes 

  2. Stop the War Coalition 

  3. Mark Regev 

  4. Johannes, A., 2014. At last Israel tells the truth about why so many civilians are being killed in Gaza. 

شورش بردگان در غزه

این ترجمهٔ بخش‌هایی از یادداشت اخیر نورمن فینکلستین دربارهٔ غزه است. او این یادداشت را در واکنش به کسانی مانند «برنی ساندرز» نوشته است که مشابه این تز را ارائه داده بودند که (نقل به مضمون از بیانات ساندرز) که افراد خوش‌نیت در سراسر جهان، از جمله در خود اسرائیل، سال‌هاست که برای پایان دادن به محاصرهٔ غزه در تلاشند، اما حالا حملات تروریستی حماس باعث شده که امید به تحقق عدالت برای فلسطینی‌ها ضربهٔ بزرگی بخورد. فینکلستین می‌نویسد (متن اصلی را می‌توانید این‌جا بخوانید، من هم بخش‌هایی از متن را انتخاب کرده‌ام و هم اندکی آزاد آن را ترجمه کرده‌ام):

یک واقعیت: «سال‌های سال» هیچ‌کس هیچ‌کاری برای پایان دادن به محاصرهٔ غزه نکرد. نه برنی ساندرز کاری کرد و نه من و نه هیچ کس دیگری. مردم غزه—که ۷۰ درصدشان آوارگان جنگ ۱۹۴۸ و فرزندانشان هستند، و نیمی‌شان کودکند—به حال خود رها شده بودند تا در «بزرگ‌ترین اردوگاه کار اجباری همهٔ تاریخ» (به بیان باروخ کیمرلینگ[۱]Baruch Kimmerling، جامعه‌شناس دانشگاه عبری) رنج بکشند و بمیرند. «افراد خوش‌نیت در سراسر جهان در تلاش برای پایان دادن به محاصرهٔ غزه» نبودند. جهان از این قضیه عبور کرده بود. و شب قبل از ۷ اکتبر، دولت بایدن در آستانهٔ جفت‌و‌جور کردن توافقی بین عربستان سعودی و اسرائیل بود که اگر شکل می‌گرفت هر گونه چشم‌اندازی برای «عدالت برای فلسطینی‌ها» را به کلی پوچ و باطل می‌کرد.

اسرائیل با یک موجودیت خارجی «در جنگ» نیست، چه برسد به یک دولت خارجی. غزه [در عمل] بخشی پیوسته از اسرائیل است. فقط یک رژیم بر منطقهٔ بین رود اردن و دریای مدیترانه حکمرانی می‌کند که به تعبیر بتسلم[۲]B’Tselem—یکی از مهم‌ترین سازمان‌های حقوق بشری اسرائیل—مبتنی بر اصل سازماندهی واحدی به نام «برترپنداری یهودی»[۳]Jewish supremacy است. آنچه در ۷ اکتبر رخ داد شورش بردگان [علیه برده‌داران] در داخل اسرائیل بود.

بزرگ‌ترین شورش بردگان در تاریخ آمریکا علیه «برترپنداری سفیدپوستان»[۴]White supremacy به رهبری نت ترنر[۵]Nat Turner انجام شد. او بر این باور بود که آن شورش کاری خداپسندانه است. …‌ طبق ویکی‌پدیا، “طی این شورش، شورش‌گران از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر رفتند، بردگان را آزاد کردند و تعداد زیادی از سفیدپوستانی که دیدند را کشتند. به گفتهٔ مورخی به نام استفان بی. اوتس[۶]Stephen B. Oates، ترنر به گروه تحت فرمانش گفته بود که «همهٔ سفیدپوست‌ها را بکشید.» ترنر فکر می‌کرد خشونت انقلابی باعث می‌شود سفیدپوست‌ها از واقعیتِ سبعیت ذاتی برده‌داری آگاه شوند.”

طی آن شورش، تعداد زیادی سفیدپوست بی‌گناه عمداً کشته شدند. با این حال امروز، شورش نت ترنر جایگاه افتخارآمیزی را در تاریخ آمریکا به خود اختصاص داده است.

شورش ترنر باعث بروز هیستری جمعی متمایل به قتل‌عام و نسل‌کشی در بین سفیدپوستان شد. برای این که بتوانیم جایگاه اخلاقی‌مان را در این لحظات پراضطراب بازیابیم، مراجعه به بیانیه‌ای که ویلیام لوید گاریسون[۷]William Lloyd Garrison—یکی از بزرگترین منتقدان برده‌داری—بلافاصله بعد از شورش بردگان منتشر کرد مفید است. … گاریسون «افراط‌کاری‌های بردگان» را توجیه‌ناپذیر دانست و نوشت که رویدادهای اخیر او را «وحشت‌زده» کرده بودند، ولی با این حال شورش بردگان را محکوم نکرد.

🔲

  1. Baruch Kimmerling 

  2. B’Tselem 

  3. Jewish supremacy 

  4. White supremacy 

  5. Nat Turner 

  6. Stephen B. Oates 

  7. William Lloyd Garrison 

بمباران اتمی ژاپن اقدامی ضروری برای پایان بخشیدن به جنگ جهانی دوم نبود

آمریکا تنها کشوری است که تاکنون از سلاح‌های اتمی استفادهٔ مستقیم نظامی کرده است. ارتش آمریکا در آگوست ۱۹۴۵ دو بمب اتمی روی شهرهای هیروشیما و ناگاساکی انداخت که منجر به کشته شدن حدود ۲۰۰ هزار غیرنظامی ژاپنی شد. روایت رایج مدعی است که آمریکا برای پایان دادن به جنگ جهانی دوم مجبور به استفاده از این بمب‌ها بود، اما این ادعا درست نیست و شخصیت‌های مهم و محققان سرشناس مختلف بارها آن را به چالش کشیده‌اند. دانیل السبرگ در کتاب خود به نام «ماشین روز قیامت: اعترافات یک طراح جنگ هسته‌ای» می‌نویسد که در سال ۱۹۴۵ «از بین هشت ژنرال پنج‌ستاره در ارتش آمریکا هفت نفر معتقد بودند که استفاده از بمب اتمی برای پرهیز از حملهٔ زمینی آمریکا به ژاپن ضروری نبود.»[۱]Ellsberg, D., 2017 (p. 262). The Doomsday Machine: Confessions of a Nuclear War Planner. Bloomsbury Publishing USA. در این‌جا به مناسبت سالروز این حملات به یکی از این مطالب انتقادی که اخیراً توسط بن نورتون روزنامه‌نگار آمریکایی منتشر شده اشارهٔ مختصری می‌کنم[۲]Norton, B., 2023. Atomic bombing of Japan was not necessary to end WWII. US gov’t documents admit it. Geopolitical Economy Report..

شوروی در آستانهٔ فتح ژاپن و براندازی رژیم فاشیست حاکم بر آن بود. دولت آمریکا از این می‌ترسید که در صورت شکست ژاپن توسط شوروی این کشور به اردوگاه سوسیالیسم بپیوندد و به متحد شوروی تبدیل شود. بمباران اتمی ژاپن نتیجهٔ تصمیمی سیاسی و اولین اقدام جنگ سرد بود که با هدف جلوگیری از نفوذ شوروی در ژاپن پساجنگ انجام شد. به عبارت دیگر هدف اصلی بمباران اتمی مهار شوروی (و نه پایان جنگ) بود و آمریکا می‌خواست جنگ تحت مطلوب‌ترین شرایط ممکن و با کنترل کامل بر ژاپن پایان بگیرد. در همین راستا آقای نورتون به چند سند تاریخی ارجاع می‌دهد که دو مورد را ذکر می‌کنم. یکی گزارشی به نام «بررسی بمباران راهبردی»[۳]D’Olier, F., Nitze, P.H., Alexander, H.C., Bowman, H.L., Galbraith, J.K., Likert, R., McNamee Jr, F.A., Searls Jr, F., Spaght, M.E., Thompson, L.R., 1946. United States Strategic Bombing Survey. است که در سال ۱۹۴۶ توسط وزارت جنگ آمریکا (که امروز به عنوان وزارت دفاع شناخته می‌شود) منتشر شد و در آن اذعان شد که بمباران اتمی ژاپن برای پایان دادن به جنگ ضروری نبود:

«واضح به نظر می‌رسد که حتی بدون بمباران اتمی، فشار ناشی از برتری هوایی آمریکا برای تسلیم شدن بی‌قیدوشرط ژاپن کافی بود و نیاز به حملهٔ [زمینی] را از بین می‌برد. با بررسی مفصل همهٔ فکت‌ها و استفاده از گواهی رهبران ژاپنی مرتبط با موضوع که هنوز در قید حیات هستند این گزارش بر این عقیده است که حتی بدون استفاده از بمب‌های اتمی ژاپن قطعاً تا ۳۱ دسامبر ۱۹۴۵ و به احتمال زیاد تا ۱ نوامبر ۱۹۴۵ تسلیم می‌شد؛ حتی اگر روسیه وارد جنگ نشده بود، و حتی اگر هیچ حملهٔ زمینی‌یی مورد تأمل قرار نگرفته یا برنامه‌ریزی نشده بود.»

سند دوم به دوایت آیزنهاور مربوط می‌شود که در زمان جنگ جهانی دوم یکی از ژنرال‌های ارشد آمریکا بود و بعداً نیز به مقام ریاست جمهوری رسید. او در خاطرات خود آورده که در آگوست   ۱۹۴۵ پیش از انداختن بمب‌های اتمی روی شهرهای ژاپن از این تصمیم مطلع می‌شود و مخالفت خود را به وزیر جنگ وقت ابراز می‌کند:

«اول به این دلیل که به باور من ژاپن در آن موقع عملاً شکست خورده بود و استفاده از بمب‌های اتمی کاملاً غیرضروری بود و دوم به این دلیل که به نظر من کشورم باید از شوکه کردن افکار عمومی جهان با استفاده از سلاحی که کاربرد آن برای حفاظت از جان آمریکایی‌ها ضروری نبود پرهیز می‌کرد. به اعتقاد من ژاپن در آن روزها در جستجوی راهی “آبرومندانه” برای تسلیم شدن بود. وزیر جنگ از رویکرد من بسیار آزرده‌خاطر شد.[۴]Eisenhower, D.D., 1963 (p. 312-313). Mandate for change, 1953-1956; The White House years. Garden City, N.Y., Doubleday.»

 

🔲

  1. Ellsberg, D., 2017 (p. 262). The Doomsday Machine: Confessions of a Nuclear War Planner. Bloomsbury Publishing USA. 

  2. Norton, B., 2023. Atomic bombing of Japan was not necessary to end WWII. US gov’t documents admit it. Geopolitical Economy Report. 

  3. D’Olier, F., Nitze, P.H., Alexander, H.C., Bowman, H.L., Galbraith, J.K., Likert, R., McNamee Jr, F.A., Searls Jr, F., Spaght, M.E., Thompson, L.R., 1946. United States Strategic Bombing Survey. 

  4. Eisenhower, D.D., 1963 (p. 312-313). Mandate for change, 1953-1956; The White House years. Garden City, N.Y., Doubleday. 

قالیچه به مثابه …

«تازه متوجه شدم که قالیچه (rug) چه نقش مهمی در زندگی فرهنگی مسلمانان دارد. هر فردی یک قالیچهٔ کوچک به همراه داشت که از آن به عنوان جانماز استفاده می‌کرد. هر زوج زن و مرد، یا گروه بزرگی از افراد، قالیچه‌های بزرگ‌تری داشتند که به صورت مشترک روی آن نماز می‌خواندند. بعد روی همان قالیچه‌ها پارچه‌ای پهن ‌می‌کردند و غذا می‌خوردند. بنابراین قالیچه به اتاق غذاخوری تبدیل می‌شد. بعد ظروف و پارچه را جمع می‌کردند و روی قالیچه می‌نشستند: اتاق نشیمن. بعد خودشان را جمع می‌کردند و روی همان قالیچه می خوابیدند: اتاق خواب. همان‌جا فهمیدم که چرا این فرش‌های شرقی این‌قدر پربها بودند. چرا که در کشورهایی که قالیچه این‌قدر از لحاظ فرهنگی پرکاربرد بود بافتن آن‌ها‌ نیازمند توجه، ظرافت و صرف وقت زیادی بود. کمی بعد در مکه کاربردهای دیگر قالیچه را نیز دیدم. هر وقت نزاع و اختلافی رخ می‌داد شخص مورد احترام و بی‌طرفی روی چنین قالیچه‌ای می‌نشست و طرفین دعوا نیز دور او می‌نشستند. به این ترتیب قالیچه به اتاق دادگاه تبدیل می‌شد. در موارد دیگر همین قالیچه به کلاس درس تبدیل می‌شد.»

ترجمه شده با تغییرات جزئی از زندگی نامهٔ مالکوم ایکس[۱]X, M., 1987. The Autobiography of Malcolm X: As Told to Alex Haley, 1st edition. ed. Ballantine Books.، از بخش مربوط به سفر حج

🔲

  1. X, M., 1987. The Autobiography of Malcolm X: As Told to Alex Haley, 1st edition. ed. Ballantine Books. 

مایکل هادسون: بازار اوراق قرضه نشانگر بحرانی سیستمی است

در این‌جا بخش‌هایی از صحبت‌های مایکل هادسون دربارهٔ سقوط چند بانک مهم آمریکایی و شباهت‌ها و ارتباط‌های آن با بحران مالی ۲۰۰۸ را به صورت خلاصه شده و آزاد ترجمه می‌کنم (همین‌طور بخش‌هایی از یادداشتِ اخیر او در مجلهٔ مانتلی ریویو). گفتگوی کامل را می‌توانید در یوتیوب تماشا کنید و متن کامل گفتگو به انگلیسی نیز در این‌جا موجود است (یادداشت مانتلی ریویو را می‌توانید این‌جا مطالعه کنید). برای راحتی از زبان ایشان صحبت می‌کنم و از تکرار عبارت‌هایی مانند «هادسون معتقد است» پرهیز می‌کنم. توجه کنید که گفتگو به مراتب کامل‌تر و طولانی‌تر از چیزی است که من این‌جا می‌آورم. اگر انگلیسی می‌دانید، بهتر است مطالب اصلی را مطالعه کنید.

بازار اوراق قرضه نشانگر بحرانی سیستمی است

برای این که بفهمیم چرا این بانک‌ها سقوط می‌کنند باید آن را با آن‌چه در سال‌های ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ رخ داد مقایسه کنیم. این بحران به مراتب جدی‌تر است. در سال ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ تقلب‌های گسترده‌ای در بعضی بانک‌های بزرگ رخ داده بود و به خاطر همین هم باید به حال خود رها می‌شدند تا ورشکست شوند. بعضی انواع تقلب مانند رهن‌های درجه دو (subprime mortgage) در سراسر نظام مالی وجود داشت. می‌شد به بعضی از این بانک‌ها اجازه داد تا ورشکست شوند. مبالغ رهن ‌ را نیز می‌شد به ارزش واقعی املاک در بازار کاهش داد. اما مشکل این بود که دولت اوباما کاملاً به قول‌هایی که به رأی‌دهنده‌هایش داده بود پشت کرد. او قول داده بود که مبلغ وام‌ها را کاهش دهد تا افرادی که دارای رهن درجهٔ دوم هستند بتوانند در خانه‌هایشان بمانند. او قرار بود مبلغ وام‌ها را به قیمت متناسب املاک کاهش دهد و تقلب‌هایی که توسط مؤسسات مالی رخ داده بود را خنثی کند. اما اوباما پس از انتخاب شدن بانک‌داران را به کاخ سفید فراخواند و گفت: «تنها کسی که بین شما و توده‌های مسلح به چنگک ایستاده من هستم.» منظورش از توده‌های مسلح به چنگک سیاه‌پوستان و لاتین‌تباران (hispanic) بود که قربانیان اصلی تقلب‌های مربوط به وام/رهن‌های درجهٔ دوم بودند. او بانک‌ها را نجات مالی داد (bail out) و فدرال رزرو را به ۱۵ سال تسهیل کمّی (quantitative easing) وادار کرد. فدرال رزرو اعلام کرد که ارزش رهن‌ها (ارزش واقعی خانه‌ها طبق بازار) مبلغ وام‌ها را پوشش نمی‌دهد چرا که بانک‌ها به ازای وام‌هایی که پرداخت کرده‌اند رهن‌های بدی اخذ کرده‌اند. چطور می‌شود بانک‌هایی که ارزش دارایی‌هایشان را به شکل نادرستی بزرگ‌تر از آن‌چه واقعاً هست نشان داده‌اند نجات داد؟ گفتند «ما نرخ بهره را کاهش می‌دهیم و به صفر می‌رسانیم و با این کار بزرگ‌ترین تورمِ قیمتِ دارایی‌ها (asset-price inflation) در تاریخ را رقم خواهیم زد. ما ۹ تریلیون دلار اعتبار در بازار می‌ریزیم تا به جای این که املاک به قیمت‌های واقعی و مقرون‌به‌صرفه برگردند،‌ بیش از پیش گران شوند. این کار باعث خواهد شد بانک‌ها ثروتمندتر شوند. این کار یک درصد جامعه که در بخش‌های مالی فعال هستند را به مراتب ثروتمندتر خواهد کرد. ما صاحبان ملک را به مراتب ثروتمندتر خواهیم کرد.»

و همین کار را هم کردند. با کم کردن نرخ بهره آن‌ها بزرگ‌ترین رشد بازار اوراق قرضه (bond-market boom) در تاریخ آمریکا را ایجاد کردند. از نرخ بهرهٔ بالا در ۲۰۰۹ به نرخ بهرهٔ تقریباً صفر. نتیجهٔ طبیعی چنین کاری تورم ارزش سهام و تورم ارزش اوراق قرضه بود. این منجر به افزایش نابرابری در آمریکا شد چرا که مالکیت بیشتر سهام و اوراق قرضه در اختیار ۱۰ درصد ثروتمند جامعه بود. بنابراین اگر شما بخشی از این ۱۰ درصد باشید که سهام و اوراق قرضه داشتند دارایی‌تان در این مدت به مراتب افزایش یافته است. اما اگر بخشی از آن ۹۰ درصد باشید درآمدتان افزایش نیافته و استاندارد زندگی‌تان کاهش یافته است. آن هم نه فقط به واسطهٔ تورم، بلکه به این دلیل که بخش فزاینده‌ای از درآمدتان را باید به پرداخت بهره و اجاره به بخش‌های مالی، بیمه و املاک اقتصاد (موسوم به FIRE) اختصاص می‌دادید.

این ماجرا ادامه داشت تا این که سال گذشته فدرال رزرو گفت مشکلی پیش آمده است! حالا که همه‌گیری کووید به پایان رسیده، دستمزدها در حال افزایش هستند. ما حدود دو میلیون آمریکایی داریم که اخراج شده‌اند تا شرکت‌ها بتوانند سوددهی بیشتری داشته باشند، تا بتوانند سهام‌های گران را خریداری کنند. اگر ما بیکاری (unemployment) ایجاد نکنیم، اگر سطح دستمزدها را در آمریکا کاهش ندهیم، میزان سوددهی شرکت‌ها کاهش خواهد یافت و در نتیجه قیمت سهام پایین خواهد رفت. و کار ما در فدرال رزرو این است که قیمت سهام، اوراق قرضه و املاک را بالا ببریم. در نهایت آن‌ها شروع به بالا بردن نرخ بهره کردند تا به قول خودشان «تورم را مهار کنند.» اما وقتی آن‌ها می‌گویند «تورم» منظورشان افزایش دستمزدهاست. و با وجودی که دستمزدها بالاتر رفته‌اند، به اندازهٔ افزایش قیمت‌ها برای مصرف‌کننده (consumer prices) زیاد نشده‌اند.

افزایش قیمت‌ها برای مصرف‌کننده‌ به خاطر فشار ناشی از افزایش دستمزدها نیست و به دو دلیل رخ داده است. اول این که تحریم‌های اعمال شده علیه روسیه باعث شده که نفت و محصولات کشاورزی روسیه دیگر [به صورت مستقیم و با قیمت متعارف بازار] به غرب فروخته نشود. دوم این که حزب دموکرات نیز از سیاست حزب جمهوری‌خواه برای مقررات‌زُدایی از انحصارها (deregulating monopolies) پیروی کرده است. همهٔ بخش‌های انحصاری اقتصاد قیمت‌هایشان را بالا برده‌اند، بدون آن که اصلاً هزینه‌هایشان بالا رفته باشد. آن‌ها می‌گویند «ما قیمت‌هایمان را افزایش می‌دهیم چرا که به نظرمان تورم رو به افزایش است.» اما در واقع منظورشان این است که «ما قیمت‌هایمان را افزایش می‌دهیم چرا که می‌توانیم پول بیشتری در بیاوریم [و چون رقیبی نداریم می‌توانیم چنین کنیم].»

به این ترتیب قیمت‌ها بالا رفته‌اند، اما فدرال رزرو از آن به عنوان بهانه‌ای برای ایجاد بیکاری استفاده می‌کند. اما با حل کردن مشکل افزایش سطح دستمزدها به این شیوه، آن‌ها مشکل دیگری برای بخش مالی آمریکا ایجاد کرد‌ه‌اند. چرا که کاری که آن‌ها کرده‌اند درست برعکس سیاست ایجادِ تورمِ قیمتِ دارایی‌ها است که بین سال‌های ۲۰۰۹ تا ۲۰۲۲ در جریان بود. با افزایش نرخ بهره آن‌ها ناگهان در جهت کاهش قیمت‌ها به اوراق قرضه فشار وارد کرده‌اند. در نتیجه اوراق قرضه‌ای که قیمت‌شان در دوران کاهش نرخ بهره بالا رفته بود، حالا که نرخ بهره بالا می‌رود افت قیمت پیدا می‌کنند [از لحاظ ارزش مبادله‌ای‌شان در بازار]. چرا که آمدن اوراق قرضهٔ پرسود (high yielding) باعث افت قیمت اوراق کم‌سود می‌شود تا جایی که هر دو دقیقاً سودآوری مشابهی داشته باشند.

علاوه بر این در سال گذشته ما شاهد برداشت پول از بانک‌ها نیز بودیم. دلایل این پدیده واضح است. بانک‌ها انحصاری‌ترین بخش اقتصاد آمریکا هستند. علی‌رغم این واقعیت که نرخ‌های بهره بالا می‌رفت و با وجودی که بانک‌ها درآمد به مراتب بیشتری از وام‌هایشان کسب می‌کردند آن‌ها به سپرده‌گذاران‌شان فقط دو دهم درصد (۰.۲ درصد) سود می‌دادند. تصور کنید شما یک فرد نسبتاً مرفه هستید که درآمد مناسبی دارد، یا طرح بازنشستگی دارید، یا این که چندصدهزار دلار پس‌انداز دارید، و می‌توانید پول‌تان را از بانک که فقط دو دهم درصد به شما سود پرداخت می‌کند خارج کنید و با آن اوراق بهادار دوساله از خزانه‌داری بخرید [که نوعی اوراق قرضه تضمین‌شده است] که سود آن ۴ یا ۴.۵ درصد است. به این ترتیب سپردهٔ موجود در بانک‌ها در حال خالی شدن بود و مردم می‌گفتند «من ترجیح می‌دهم با پول‌هایم اوراق بهادار مطمئن دولتی بخرم.» در ضمن خیلی از افراد سهام‌شان را می‌فروختند، چون تصورشان بر این بود که بازار سهام در بالاترین حالت خودش است و از این بالاتر نمی‌رود و آن‌ها نیز سراغ خرید اوراق قرضهٔ دولتی رفتند.

نتیجه این شد که ناگهان بانک‌ها، به خصوص بانک سیلیکون وَلی (Silicon Valley Bank) یا SVB خودشان را در تنگنا یافتند. اتفاقی که افتاد چنین بود. از زمان بحران کووید در سال ۲۰۲۰، SVB و سایر بانک‌ها در سراسر کشور مقدار زیادی سپرده (پول نقد) انباشته بودند. چون مردم وام چندانی با هدف سرمایه‌گذاری نمی‌گرفتند. شرکت‌ها نیز وام نمی‌گرفتند. همه در حال پول پس‌انداز کردن بودند. سپرده‌های SVB به سرعت افزایش می‌یافت و آن‌ها فقط دو دهم درصد سود به سپرده‌گذاران پرداخت می‌کردند. اما درآمد بانک از کجا می‌توانست تأمین شود؟ ‍[چون درآمد اصلی از سود بیشتری بود که به واسطهٔ اعطای وام دریافت می‌کردند. اما درخواست برای وام کم شده بود.] یکی از راه‌ها این بود که با خرید اوراق قرضهٔ بلندمدت دولتی اندکی بیشتر سود کنند. هر چه این اوراق قرضه بلندمدت‌تر باشند، نرخ سود آن‌ها بالاتر است. اما در آن زمان، حتی بلندمدت‌ترین اوراق بهادار دولتی هم نرخ سود نسبتاً کمی داشتند. مثلاً ۱.۵ یا شاید ۱.۷۵ درصد. بنابراین آن‌ها پول سپرده‌هایی که به خاطرشان دو دهم درصد به سپرده‌گذاران سود پرداخت می‌کردند را به اوراق قرضهٔ بلندمدت تبدیل کردند. و تفاوت بین این دو را سود می‌کردند. این تفاوت که به آن آربیتراژ (arbitrage) نیز می‌گویند تفاوت بین سودی است که بانک باید به سپرده‌گذاران پرداخت کند و سودی که از طریق سرمایه‌گذاری سپرده‌ها عایدش می‌شود. مشکل وقتی ایجاد شد که فدرال ررزو نرخ بهره را افزایش داد. این به معنای کاهش ادامه‌دارِ قیمت اوراق قرضهٔ بلندمدت بود.

در چنین شرایطی همه سعی می‌کنند اوراق بلندمدت‌شان را بفروشند و تا آن‌جا که می‌توانند دارایی‌هایشان را به پول نقد نزدیک کنند. مثلاً اوراق قرضهٔ سه‌ماه بخرند که تا حد زیادی دارایی نقدپذیر (liquid) محسوب می‌شود. اما SVB این کار را نکرد و اوراق بلندمدتش را نگاه داشت و هر چه زمان گذشت ارزش آن‌ها کمتر و کمتر شد (به خاطر افزایش مستمر نرخ بهره). این نسخهٔ مینیاتوری اتفاقی است که در سراسر نظام بانکی آمریکا رخ داده است.

وقتی بانک‌ها دارایی‌هایشان را به فدرال رزرو گزارش می‌کنند مجبور نیستند ارزش اوراق بهادارشان را به قیمت روز بازار محاسبه کنند. آن‌ها می‌توانند همان قیمتی که برای خرید آن‌ها پرداخت کرده‌اند و در دفاترشان ثبت شده است را به عنوان دارایی کنونی خود گزارش کنند. [مثلاً‌ اگر یک سند بهادار را به قیمت ۱۰۰ خریده‌اند ولی ارزش آن در بازار امروز ۵۰ است، آن‌ها می‌توانند همان ۱۰۰ را به عنوان دارایی کنونی خود گزارش کنند.] اگر بانک‌ها مجبور بودند دارایی‌شان را بر اساس قیمت روز بازار گزارش کنند، مشخص می‌شد که دارایی‌شان به شدت سقوط کرده است. حالا SVB و سایر بانک‌ها این اوراق بلندمدت را که قیمت روزشان افت کرده در اختیار دارند. آن‌ها چنین استدلال می‌کنند که ما این‌ها را به قیمت پایین‌تر در بازار نمی‌فروشیم بلکه صرفاً تا تاریخ سررسید (maturity date) آن‌ها در حدود ۲۵ سال دیگر صبر می‌کنیم: به این شرط که افراد طی ۲۵ سال آتی نخواهند سپرده‌هایشان را از بانک خارج کنند. اما اگر چنین اتفاقی رخ دهد؛ یعنی سپرده‌گذاران سعی کنند پول‌هایشان را از بانک خارج کنند بانک دچار مشکل می‌شود. چون برای این که بتواند پول نقد کافی برای پرداخت به سپرده‌گذاران ایجاد کند باید اوراق بلندمدتش را به قیمت روز که بسیار افت کرده بفروشد و زیان کند. این طور می‌شود که بانک با فروش ارزان دارایی‌هایی که در قالب اوراق بلندمدت دارد سرمایه از دست می‌دهد.

در عین حال SVB یک بانک معمولی نیست که سپرده‌هایش بیشتر متعلق به افراد حقیقی و حقوق‌بگیران و امثالهم باشند. تقریباً همهٔ سپرده‌های این بانک (بالای ۸۰ درصد سپرده‌هایش) متعلق به شرکت‌ها بود؛ عمدتاً شرکت‌های فعال در فن‌آوری‌های پیشرفته موسوم به high-tech. این شرکت‌ها معمولاً توسط سرمایه‌های خصوصی تأمین مالی می‌شوند و شروع کردند با هم صحبت کردن و برخی از آن‌ها به این نتیجه رسیدند که به نظر می‌رسد این بانک در تنگنا قرار گرفته، بهتر است پول‌هایمان را از آن خارج کنیم و در بانک بزرگ‌تری مانند چِیس مانهاتان یا سیتی‌بانک قرار دهیم. این بانک‌ها خیلی بزرگ هستند و دولت اجازه نخواهد داد که سقوط کنند. [بنابراین سپرده‌های ما آن‌جا امن‌تر خواهند بود. هادسون بعداً اشاره می‌کند که اگر شما یک میلیارد دلار پول داشته باشید، در درجهٔ اول می‌خواهید آن را جایی امن نگاه دارید و سود کردن دغدغهٔ اصلی شما نیست.] به این ترتیب یورش به بانک برای خارج کردن سپرده‌ها شروع شد. مشکل SVB یا بانک‌هایی نظیر آن این نبود که وام‌های بدی داده بودند یا تقلب کرده بودند یا طلب‌هایشان پرداخت نمی‌شد. مشکل آن‌ها این بود که نقدینگی کافی نداشتند. این موضوع در حال حاضر کل بخش مالی آمریکا را در تنگنا قرار داده است. بنا به دلایلی بازار سهام هنوز مثل بازار املاک و اوراق بهادار دچار افت شدید قیمت‌ها نشده است. این طور گفته می‌شود که یک تیم غیررسمی دولتی (Plunge Protection Team) به صورت مصنوعی بازار سهام را بالا نگاه داشته است. اما تا چه مدتی می‌تواند به این کار ادامه دهد؟ هیچ‌کس نمی‌داند.

بنابراین مشکل این است که بحران ۲۰۰۹ یک بحران سیستمی نبود. اما امروز افزایش نرخ بهره یک بحران سیستمی ایجاد کرده است. در ۲۰۰۹ و سال‌های بعد فدرال رزرو بانک‌ها را از طریق ایجاد تورم در دارایی‌های سرمایه‌ای نجات داد، و اجازه نداد که ۱۰ درصد ثروتمند اقتصاد پول از دست بدهند. و با این کار خودش را به بن‌بست رسانید. آن‌ها نمی‌توانند نرخ بهره را افزایش دهند، چون در این صورت کل اقتصاد شبیه SVB خواهد شد. مشکل این است. دارایی‌های بانک‌ها گیر کرده‌اند.

عده‌ای سؤال می‌کنند چرا بانک‌ها مانند ۲۰۰۹ رفتار نمی‌کنند؟ در ۲۰۰۹ بانک‌های بزرگ سراغ فدرال رزرو رفتند و توافق‌‌های بازخرید (repo deals) انجام دادند که بر اساس آن اوراق بهادارشان را در گرو می‌گذاشتند و فدرال رزرو به ازای آن‌‌ها پول پرداخت می‌کرد. این کار خلقِ پول نبود. تسهیل کمّی‌یی که در آن دوران انجام شد به صورت افزایش عرضهٔ پول در اقتصاد به چشم نیامد. این کار فقط از طریق دستکاری در ترازنامه‌ها (balance sheet) انجام شد. بانک‌ها می‌توانستند سراغ فدرال رزرو بروند. همین‌طور عده‌ای سؤال می‌کنند که چرا بانک‌هایی که به نقدینگی احتیاج دارند به جای فروختن اوراق بلندمدت‌شان، وام‌های کوتاه مدت (ولو با بهرهٔ ۴ درصد) اخذ نمی‌کنند تا پول سپرده‌گذارانی که سپرده‌هایشان را می‌بندند پرداخت کنند؟ بحران که قرار نیست دائمی باشد و وقتی فدرال رزرو متوجه سیستمی بودن بحران بشود نرخ بهره را مجدداً پایین خواهد کشانید. پس بانک‌ها با این کار از فروختن ارزان دارایی‌هاشان پرهیز می‌کنند.

اما مشکلی وجود دارد. و آن به بازار بازخرید (repo or repossession market) مربوط می‌شود. اگر بخواهید از بانک‌های بزرگ‌تر پول قرض کنید،‌ اعتبارهای یک‌شبه (overnight credit)‌ بگیرید، یا از فدرال رزرو پول قرض کنید سراغ این بازار می‌روید. اما اگر در بازار بازخرید پول قرض کنید، قانون مربوط به ورشکستگی تغییر کرده تا از این نوع وام‌دهنده‌ها محافظت کند. طبق قوانین جدید، اگر بانکی معسر شود (insolvent)—همان‌طور که SVB چنین شد—دیگر به اوراق بهاداری که در گروی بازخرید گذاشته دسترس نخواهد داشت و نمی‌تواند از آن‌ها برای بازپرداخت پول سپرده‌گذارانش استفاده کند، بلکه از آن اوراق بهادار برای پرداخت بدهی بانک‌های بازخرید یا بانک‌های بزرگی که به آن بانک پول قرض داده بودند استفاده می‌شود. [به عبارت دیگر، اگر بانکی دچار عسرت شود، اولویت نقد کردن دارایی‌هایی که در قالب اوراق دارد با بانک‌های بزرگ‌تری است که در بازار بازخرید به او پول قرض داده‌اند، نه سپرده‌گذاران عادی آن بانک.] چرا که کنگره در مقابل یک انتخاب قرار داشت. «یا اقتصاد را ثروتمند کنیم، یا نظام بانکی را. ولی چه کسانی کارزارهای انتخاباتی ما را تأمین مالی می‌کنند؟ بانک‌ها.‍ پس اقتصاد به جهنم! ما کاری می‌کنیم که بانک‌ها پول از دست ندهند. و یک درصد جامعه که مالک بانک‌ها هستند پول از دست ندهند. ما ترجیح می‌دهیم رأی دهنده‌ها پول از دست بدهند [، ولی بانک‌ها که کارزارهای انتخاباتی ما را پشتیبانی می‌کنند پول از دست ندهند.]» چرا که این شیوهٔ کارکرد دموکراسی در آمریکاست.

و نتیجه این شد که فشارهای زیادی علیه SVB وجود داشت که نتواند به همان طریقی که بانک‌ها در ۲۰۰۹ انجام دادند از خودش محافظت کند. در آن دوران بانک‌ها اوراق بهادارشان را فروختند تا پیش از تعطیلی در عصر جمعه پول‌های سپرده‌گذاران‌شان را پرداخت کنند. اما [حالا که SVB نمی‌تواند مثل آن موقع عمل کند] وضعیت امروز را داریم که پرزیدنت بایدن تصمیم گرفت آن‌ها را نجاتِ مالی (bail out)‌ دهد، و بعد با این ادعا که این نجاتِ مالی نیست صریحاً به مردم دروغ گفت. چطور این می‌تواند نجاتِ مالی نباشد؟ او تک تک سپرده‌گذارانی که دارای بیمه‌ نبودند را نجاتِ مالی داده چرا که این‌جا حوزهٔ انتخابی خودش است. سیلیکون وَلی پایگاه مهم حزب دموکرات است؛ درست مثل بیشتر جاهای دیگر کالیفرنیا. بنابراین بایدن و حزب دموکرات هیچ‌وقت اجازه نمی‌دهند هیچ فرد ثروتمندی در سیلیون وَلی یک پنی از سپرده‌هایش را از دست بدهد. جون می‌دانند قدردانی آن‌ها به صورت حمایت مالی گسترده در کارزار انتخاباتی انتخابات ۲۰۲۴ خواهد بود.

جانت یلن [وزیر خزانه‌داری آمریکا] گفت اوکراین در جنگ با روسیه پیروز خواهد شد. بازتن‌یابیِ پینوکیو (reincarnation). شما هرگز از زبان رئيس فدرال رزرو نخواهید شنید که مشکلی وجود دارد. بانک‌دارها اجازهٔ گفتن حقیقت را ندارند. … اگر شما یک بانکدار آگاهِ به ریسکِ سیستمی‌یی که در بالا توضیح دادم باشید—ریسکی که کل اقتصاد را در بر گرفته است—و تلاش کنید اوضاع را نُرمال کنید (که البته بدون ایجاد بحران نمی‌توانید چنین کنید) شایستگی‌تان را برای این شغل از دست می‌دهید. یا شما را بیش‌از‌حد برای این شغل شایسته (overqualified) خواهند دانست. برای این که بتوانید یک بازرس بانک یا تنظیم‌کنندهٔ بانک باشید باید باور داشته باشید که هر مشکلی را می‌توان همین‌طور به آینده حواله کرد. که مکانیسم‌های پایدارکننده‌ای هستند که به صورت خودکار عمل خواهند کرد و بازار همه چیز را به واسطهٔ خاصیت جادویی‌اش حل خواهد کرد. اگر به چنین چیزی اعتقاد نداشته باشید، علیه‌تان عمل خواهند کرد و هرگز ترفیع نخواهید گرفت.

[این بخش را از یادداشت هادسون در مانتلی ریویو انتخاب و ترجمه کرده‌ام.]

دلیل این که فدرال رزرو نمی‌تواند به سادگی همهٔ بانک‌ها را نجات مالی دهد این است که کاهش قیمت دارایی‌های بلندمدت بانک‌ها در برابر تعهدات کوتاه‌مدت مربوط به سپرده‌هایشان به وضعیت نُرمال جدید (new normal) تبدیل شده است. فدرال رزرو می‌تواند به بانک‌ها پول قرض بدهد تا کمبودهای کنونی‌شان را جبران کنند، اما چطور می‌توان بحران توانایی پرداخت (عسرت مالی) را بدون کاهش شدید نرخ بهره و احیای مجدد سیاست ۱۵ سالهٔ نگه داشتن نرخ بهره در حد صفر حل کرد؟

اما در این اتاق فیل حتی بزرگ‌تری نیز وجود دارد: مشتقاتِ مالی (derivatives). آشفتگی بسیار گسترش یافته و ابعاد آن از سقوط مالی AIG و سایر مؤسسات در سال ۲۰۰۸ فراتر رفته است. در حال حاضر جی‌پی مورگان چیس و سایر بانک‌های نیویورک ده‌ها تریلیون دلار مشتقات مالی دارند—این‌ها شرط‌بندی‌های کازینویی‌ دربارهٔ جهت تغییرات نرخ بهره، قیمت اوراق قرضه، قیمت سهام، و سایر شاخص‌ها هستند [بعضی از آن‌ها وقتی برنده می‌شوند که مثلاً‌ نرخ بهره بالا برود، در حالی که بعضی دیگر وقتی برنده می‌شوند که نرخ بهره پایین برود]. به ازای هر حدس برنده، یک حدس بازنده وجود خواهد داشت.

وقتی روی تریلیون‌ها دلار شرط بسته شده است، بعضی از تجارت‌های مربوط به بانک‌ها لاجرم به زیان‌های بزرگی ختم خواهد شد که می‌تواند کل موجودی خالص (net equity)‌ بانک را از بین ببرد. در حال حاضر ما شاهد فرار «پول نقد» به یک منطقهٔ امن (a safe haven) هستیم. چیزی که از پول نقد هم بهتر است: اوراقِ بهادار خزانه‌داری آمریکا (U.S. Treasury securities). علی‌رغم صحبت‌هایی که جمهوری‌خواه‌ها مبنی بر مخالفت با افزایش سقف بدهی می‌کنند، خزانه‌داری همیشه می‌تواند پول‌های بیشتری چاپ کند و بدهی صاحبان اوراقِ بهادار خزانه‌داری را پرداخت کند.

به نظر می‌رسد خزانه‌داری به ذخیره‌گاه مطلوب جدید کسانی تبدیل خواهد شد که دارای امکانات مالی هستند. سپرده‌ها در بانک‌ها کاهش خواهند یافت و همراه با آن‌ها ذخایر بانک‌ها در فدرال رزرو (bank holdings of reserves at the Fed) کاهش خواهد یافت.

تا این‌جا بازار سهام از روند نزولی قیمت اوراق قرضه تبعیت نکرده است. من حدس می‌زنم که ما شاهد واکوک شدنِ بزرگ «شکوفایی ساختگی سرمایه بین سال‌های ۲۰۰۸ و ۲۰۱۵» (the Great Unwinding of the great Fictitious Capital boom of 2008-2015) خواهیم بود. بنابراین بادهایی که قبلاً‌ کاشته‌ایم محصولِ طوفان خواهند داد. و منظورم از باد در این‌جا شاید بزرگی تهدیدآمیز مشتقاتِ مالی‌ باشد.

🔲

نهمین سالگرد جنگ در اوکراین

یادداشت زیر توسط جفری ساکس از استادان دانشگاه کلمبیای آمریکا نوشته شده و حاوی برخی از نکات مهم مربوط به تاریخ‌چهٔ شکل‌گیری جنگ در اوکراین است[۱]Sachs, J.D., 2023. The Ninth Anniversary of the Ukraine War. Jeffrey D. Sachs. URL https://www.jeffsachs.org/newspaper-articles/yjae8gc8hp2p293tmt4dlr4z2dpe2s.. یکی از دلایلی که یادداشت ایشان را انتخاب کرده‌ام این است که برخلاف افرادی مانند نورمن فینکلستین که به اردوگاه چپ تعلق دارند (و پیش از این یادداشت مهمی از ایشان دربارهٔ جنگ در اوکراین ترجمه کرده‌ام که توصیه می‌کنم حتماً مطالعه کنید)، ایشان یک اقتصاددان راست‌گرا و معتقد به سیاست‌های نئولیبرالی موسوم به شوک درمانی است. در نتیجه نمی‌شود انتقاد ایشان از «دروغ‌ها و سکوت‌های» آمریکا‌یی‌ها و اروپایی‌ها در قبال جنگ اوکراین را به بهانهٔ این که ایشان فرضاً یک چپ ضد سرمایه‌داری یا ضدآمریکایی است نادیده گرفت.

نهمین سالگرد جنگ در اوکراین

برخلاف ادعای رسانه‌ها و دولت‌های غربی این اولین سالگرد جنگ در اوکراین نیست. این نهمین سالگرد جنگ است. و این نکتهٔ بسیار مهمی است.

جنگ اوکراین با سرنگونی خشونت‌بار رئیس‌جمهور اوکراین، ویکتور یانوکویچ، در فوریهٔ ۲۰۱۴ آغاز شد. توسط کودتایی که به صورت آشکار و پنهان مورد پشتیبانی دولت ایالات متحدهٔ آمریکا بود. از ۲۰۰۸ به بعد، آمریکا در تلاش برای گسترش ناتو به اوکراین و گرجستان بود. کودتای ۲۰۱۴ نیز به همین قصد انجام شد.

ما باید این تلاش بی‌امان برای گسترش ناتو را در زمینهٔ مناسب آن قرار دهیم. آمریکا و آلمان به صراحت و مکرراً به میخائیل گورباچوف، آخرین رهبر شوروی، قول داده بودند که پس از برچیدن پیمان نظامی ورشو، ناتو حتی «یک اینچ به سمت شرق» گسترش نخواهد یافت. کلِ داستان گسترش ناتو به سمت شرق خلافِ توافق‌های انجام شده بین غرب و شوروی و به دنبال آن دولت روسیه بود.

نومحافظه‌کاران (نئوکان‌ها) ناتو را گسترش دادند چون می‌خواستند روسیه را در منطقهٔ دریای سیاه محاصره کنند—مشابه اهداف بریتانیا و فرانسه در جنگِ کریمه ‌(۵۶-۱۸۵۳). زبیگنیف برژینسکی، استراتژیست آمریکایی، اوکراین را «محور جغرافیایی» اوراسیا نامیده بود. اگر آمریکا می‌توانست روسیه را در منطقهٔ دریای سیاه احاطه کند و اوکراین را وارد اتحاد نظامی با آمریکا کند توانایی روسیه در اعمال قدرت در مدیترانهٔ شرقی، خاور میانه و سطح جهان از بین می‌رفت. دست کم نظریه [برژینسکی] چنین می‌گفت.

طبعاً روسیه این را نه تنها یک تهدید عمومی، بلکه به عنوان تهدیدی مشخص و مرتبط با استقرار تسلیحات پیشرفته در مرزهای خود تلقی کرد. با خروج یک‌جانبهٔ آمریکا از پیمان موشک‌های ضد بالستیک در سال ۲۰۰۲ این تهدیدها تشدید شدند و از دید روسیه به تهدیدی مستقیم علیه امنیت ملی این کشور تبدیل شدند.

یانوکویچ در دوران ریاست‌جمهوری‌اش (۲۰۱۴-۲۰۱۰) سیاست بی‌طرفی نظامی را در پیش گرفته بود. دقیقاً به این دلیل که می‌خواست از جنگ داخلی، یا جنگ نیابتی در اوکراین پرهیز کند. انتخابی که برای اوکراین بسیار عاقلانه و حکیمانه بود، اما بر سر راه تمایل نومحافظه‌کاران آمریکایی برای گسترش ناتو قرار داشت. وقتی که اعتراض‌ها علیه یانوکویچ در اواخر سال ۲۰۱۳ آغاز شد (به خاطر تأخیر او در امضای نقشهٔ راه پیوستن اوکراین به اتحادیهٔ اروپا) آمریکا از فرصت ایجاد شده برای تشدید اعتراضات و تبدیل کردن آن به کودتا استفاده کرد که نتیجهٔ آن سرنگونی یانوکویچ در فوریهٔ ۲۰۱۴ بود.

آمریکا به شکلی بی‌وقفه و پنهانی در اعتراضات دخالت کرد و سعی بر ادامه‌دار شدن آن‌ها نمود. این موضوع حتی پس از ورود شبه‌نظامیان ملی‌گرا و راست‌گرای اوکراینی به صحنه ادامه یافت. یک سازمان‌ مردم‌نهاد آمریکایی مبالغ زیادی صرف تأمین مالیِ اعتراضات و سرنگونی نهایی دولت کرد. منابع مالی این سازمان مردم‌نهاد هیچ‌وقت آشکار نشد.

سه مقام آمریکایی از نزدیک تلاش‌های آمریکا برای سرنگون ساختن یانوکویچ را رهبری می‌کردند: ویکتوریا نولاند از دستیاران وقتِ وزیر امور خارجهٔ آمریکا، جِیک سولیوان مشاور امنیتی جو بایدن (معاون رئیس‌جمهور در دولت اوباما) در آن دوران که در حال حاضر در دولت بایدن مشاور امنیت ملی است، و خود جو بایدن که در آن زمان معاون رئیس‌جمهور بود و در حال حاضر رئیس‌جمهور آمریکاست. در یک مکالمهٔ تلفنی (لو رفته) معروف بین ویکتوریا نولاند و جئوفری پیات سفیر آمریکا در اوکراین‌ مشخص می‌شود که آن‌ها در حال برنامه‌ریزی برای دولتِ بعدی در اوکراین هستند و نمی‌خواهند هیچ فرصتی به اروپایی‌ها برای دخالت کردن در این فرایند بدهند. عبارت صریحی که نولاند دربارهٔ اروپایی‌ها به کار می‌برد در این مکالمهٔ تلفنی ضبط شده است: Fuck the EU. این مکالمهٔ تلفنی لو رفته عمق برنامه‌ریزی بایدن-نولاند-سولیوان را عیان می‌سازد. …

اولیور استون، کارگردان آمریکایی، در سال ۲۰۱۶ مستندی به نام «اوکراین در آتش» ساخت که به ما برای درک دخالت آمریکا در کودتای ۲۰۱۴ کمک می‌کند. من به همهٔ شما توصیه می‌کنم این مستند را تماشا کنید و ببینید که عملیاتِ آمریکایی تغییر رژیم چگونه است. همچنین من به همه توصیه می‌کنم که مطالعاتِ آکادمیکِ تأثیرگذار پروفسور ایوان کاچانوسکی[۲]Prof. Ivan Katchanovski of the University of Ottawa را مطالعه کنند[۳]Katchanovski, I., 2021. The Maidan Massacre in Ukraine: Revelations from Trials and Investigation. https://doi.org/10.2139/ssrn.4048494[۴]Katchanovski, I., 2022. The Russia-Ukraine War and the Maidan in Ukraine. https://doi.org/10.2139/ssrn.4246203. که با سخت‌کوشی بسیار همهٔ شواهد موجود پیرامون «مایدان»[۵]the Maidan را بررسی کرده و به این نتیجه رسیده که بر خلاف ادعاهایی که معمولاً می‌شنویم، خشونت و کشتار توسط نیروهای امنیتی یانوکویچ آغاز نشده، بلکه آغازگر آن رهبران کودتا بوده‌اند که به سمت جمعیت تظاهرکننده شلیک کرده‌اند و از هر دو طرف، یعنی هم نیروهای پلیس و هم تظاهر کننده‌ها، کشته‌اند [تا اعتراضات از کنترل خارج شود.]

این حقایق هنوز توسط آمریکایی‌ها و اروپایی‌های بله‌قربان‌گویِ آمریکا پنهان نگاه شده‌اند. در قلب اروپا کودتایی با سازمان‌دهی آمریکا انجام شد و حتی یکی از رهبران اروپایی جرأت نداشت که حقیقت را بگوید. پس از آن نیز رویدادهای سبعانه‌ای رخ داده‌اند ولی هنوز هیچ‌یک از رهبران اروپا صادقانه از این فکت‌ها نمی‌گویند.

این کودتا آغاز جنگی بود که ۹ سال است ادامه دارد. دولتی خارج از قانون اساسی، راست‌گرا، ضد روس، و شدیداً ملی‌گرا در کیف بر سر کار آمد. بعد از کودتا روسیه به دنبال یک همه‌پرسی سریع، به سرعت شبه‌جزیرهٔ کریمه را بازپس گرفت و جنگ در شرق اوکراین (دونباس) آغاز شد، چرا که روس‌‌تبارهای ارتش اوکراین با دولت کودتا در کیف مخالفت کردند و تغییر جبهه دادند.

ناتو، تقریباً بلافاصله، شروع به تزریق میلیاردها دلار اسلحه به اوکراین نمود و جنگ تشدید یافت. توافق‌نامه‌های صلح مینسک ۱ و مینسک ۲ که در آن‌ها فرانسه و آلمان به صورت توأمان تضمین‌گر بودند در عمل کار نکردند. اول به این دلیل که دولت ملی‌گرای اوکراین از اجرا کردن آن‌ها سر باز زد و دوم به این دلیل که آلمان و فرانسه برای اجرای آن فشاری وارد نکردند—اخیراً آنجلا مرکل این موضوع را تأیید نمود.

در پایان سال ۲۰۲۱، ولادیمیر پوتین، رئيس جمهور روسیه، با صراحت زیاد سه خط قرمز روسیه را اعلام کرد: (۱) توسعهٔ ناتو در اوکراین غیرقابل قبول است؛ (۲) روسیه کریمه را در کنترل خود نگاه خواهد داشت؛ و (۳) جنگ در دونباس باید با اجرای توافق‌نامهٔ مینسک ۲ فرجام یابد. دولت بایدن حاضر نشد بر سر موضوع گسترش ناتو مذاکره کند.

تهاجم روسیه به صورت غم‌انگیز و نادرستی در فوریهٔ ۲۰۲۲ رخ داد؛ هشت سال بعد از کودتا علیه یانوکویچ. آمریکا میلیاردها دلار اسلحه و بودجه در حمایت از اوکراین هزینه کرده و تلاش خود برای گسترش اتحاد نظامی با اوکراین و گرجستان را شدیدتر کرده است. خسارت‌های جانی و مالی این میدان جنگ که مدام شدت یافته وحشتناک هستند.

در مارس ۲۰۲۲ اوکراین اعلام کرد که حاضر است دربارهٔ بی‌طرفی مذاکره کند. به نظر می‌رسید جنگ به پایان خود نزدیک می‌شود. مقامات اوکراینی و روسی و همین‌طور میانجی‌گران ترک مواضع مثبتی بیان کردند. ما از طریق بیانات نخست‌وزیر سابق اسرائیل (نفتالی بنت) حالا می‌دانیم که این آمریکا بود که مذاکرات را متوقف کرد و در عوض ترجیح داد جنگ را تشدید کند تا «روسیه ضعیف شود.»

در سپتامبر ۲۰۲۲ خطوط لولهٔ نورد استریم را منفجر کردند. شواهد زیادی (تا امروز) نشان می‌دهند که عملیات تخریب خطوط لولهٔ نورد استریم تحت رهبری آمریکا انجام شده است. روایت سیمور هرش از این ماجرا کاملاً معتبر به نظر می‌رسد و هیچ‌کدام از نکات اصلی آن تا کنون رد نشده است (اگر چه دولت آمریکا با حرارت زیادی آن را انکار کرده است.) گزارش هرش تیم بایدن-نولاند-سولیوان را به عنوان رهبران اصلی تخریب نورد استریم معرفی می‌کند.

ما در مسیر تشدید این جنگ به سطوح هولناک‌تری هستیم و همزمان دروغ‌ها و سکوت‌‌های اکثر رسانه‌های جریان اصلی در آمریکا و اروپا ادامه دارد. کلِ این روایت که فوریهٔ امسال اولین سالگرد جنگ اوکراین بود نادرست است و دلایل بروز این جنگ و شیوهٔ پایان دادن آن را پنهان می‌سازد. این جنگی است که به واسطهٔ تلاش غیر‌مسئولانهٔ نومحافظه‌کاران برای گسترش ناتو و به دنبال آن مشارکت نومحافظه‌کاران در عملیات تغییر رژیم در ۲۰۱۴ آغاز شد. از آن به بعد نیز شاهد تشدید همه جانبهٔ مرگ، ویرانی و درگیری مسلحانه بوده‌ایم.

این جنگ پیش از آن‌که همهٔ ما را به کام آرماگدونِ اتمی بکشاند باید متوقف شود. من جنبش صلح و تلاش‌های دلاورانه‌اش را می‌ستایم. به ویژه در برابر پروپاگاندا و دروغ‌های بی‌شرمانهٔ دولت آمریکا و سکوت بزدلانهٔ دولت‌های اروپایی که کاملاً مطیع نومحافظه‌کاران آمریکایی هستند.

ما باید حقیقت را بگوییم. هر دو طرف دروغ گفته‌اند، تقلب کرده‌اند و مرتکب خشونت شده‌اند. هر دو طرف باید عقب بکشند. ناتو باید تلاش خود برای گسترش به ناتو و گرجستان را متوقف کند. روسیه باید از اوکراین عقب بکشد. ما باید به خطوط قرمز دو طرف گوش دهیم تا جهان نجات پیدا کند.

🔲

  1. Sachs, J.D., 2023. The Ninth Anniversary of the Ukraine War. Jeffrey D. Sachs. URL https://www.jeffsachs.org/newspaper-articles/yjae8gc8hp2p293tmt4dlr4z2dpe2s. 

  2. Prof. Ivan Katchanovski of the University of Ottawa 

  3. Katchanovski, I., 2021. The Maidan Massacre in Ukraine: Revelations from Trials and Investigation. https://doi.org/10.2139/ssrn.4048494 

  4. Katchanovski, I., 2022. The Russia-Ukraine War and the Maidan in Ukraine. https://doi.org/10.2139/ssrn.4246203 

  5. the Maidan 

دورنماهای جنگ جهانی سوم در اوکراین

امیدوارم برای شما هم واضح باشد که اوکراین صحنهٔ نزاع بین روسیه و ناتو به رهبری آمریکا است. نزاعی که زمینه‌های آن به سال‌ها پیش باز می‌گردد و به تدریج از وضعیت غیرمستقیم و سرد به سمتِ نزاعِ مستقیم و داغ حرکت کرده است. با این حال و با وجودی که کشورهای عضو ناتو بخش قابل توجهی از توان اقتصادی-سیاسی و نظامی خود را صرفِ حمایت از اوکراین کرده‌اند، نزاعِ بین روسیه و ناتو هنوز از لحاظ نظامی محدود و غیرمستقیم است [اگر چه غرب از طریق تحریم‌های گسترده جنگ اقتصادی تمام عیاری علیه روسیه راه انداخته است]. با توجه به این که این جنگ در درجهٔ اول برای روسیه و در درجهٔ دوم برای آمریکا و غرب جنبهٔ وجودی دارد—برای روسیه از لحاظ ملی و سرزمینی وجودی است، برای آمریکا هم از لحاظ حفظ امپراطوری جهان‌گسترش—و با توجه به این که به نظر می‌رسد وضعیتِ جنگ در اوکراین به سود روسیه در حال پیش رفتن است، احتمال درگیری مستقیم کشورهای ناتو با روسیه را نمی‌توانیم نادیده بگیریم. چنین واقعه‌ای در صورت رخ دادن چیزی جز جنگ جهانی سوم نخواهد بود. در همین رابطه سؤال‌های متعددی مطرح می‌شوند: آیا ماجرای اوکراین به جنگ جهانی سوم بدل خواهد شد؟ در این صورت چه پیش‌نیازهایی برای بروز آن لازم است و وقوع آن با ظهور زودهنگام کدام نشانه‌ها همراه خواهد بود؟ در این نوشته بخش‌هایی از یادداشت «تحلیل کوهِ سیاه» به عنوان «دورنماهای جنگ جهانی سوم» را به صورت آزاد به فارسی ترجمه کرده‌ام.

دورنماهای جنگ جهانی سوم در اوکراین

هژمونی غربی از سه جنبهٔ اقتصادی، نظامی و سیاسی به سرعت در حال افول است. با این حال غرب به مدت دهه‌ها قدرتِ برتر جهانی بوده و به همین دلیل اهرم‌های نیرومند، ثروت زیاد و توانمندی نظامی بالایی انباشته کرده است. در سال‌های اخیر تلاش آشکار کشورهایی مانند روسیه و چین برای ایجاد یک نظم نوین چندقطبی در جهان از طریق ایجاد نهادها و ائتلاف‌هایی مانند بریکس (BRICS) و سازمان همکاری‌ شانگهای از دید غربی‌ها دور نمانده است. در نتیجه محدود و ضعیف کردن چین و روسیه به عنوان محرک‌های اصلی نظم چندقطبی جهانی در دستور کار آمریکایی‌ها قرار داشته است. یکی از این استراتژی‌ها تبدیل همه (یا تعداد هر چه بیشتری از) کشورهای اطراف روسیه و چین به واحدهای متخاصم با آن‌ها بوده، با این امید که افزایش چنین دشمنی‌هایی این کشورها را دچار بحران ساخته و به فروپاشی درونی آن‌ها از درون کمک کند.

در این نزاع کلان ژئوپولیتیکی کدام سو در نهایت پیروز خواهند شد؟ به احتمال زیاد آن طرفی که در اوکراین پیروز شود؛ چون در سال ۲۰۲۲ بسیاری از رقابت‌ها و راهبردهای تهدیدآمیز که تا پیش از این غیرمستقیم و پنهان بودند به رقابت‌ها و راهبردهای مستقیم و آشکار تبدیل شدند و به قول معروف پرده‌ها فرو افتاده‌اند. اما بعد از گذشت تقریباً یک سال از آغاز جنگ در اوکراین—منظورم فاز اخیر با دخالت علنی و مستقیم روسیه است، و گرنه آغاز جنگ در اوکراین به دست کم سال ۲۰۱۴ باز می‌گردد—قاعدتاً همهٔ سازمان‌های اطلاعاتی و رهبران سیاسی غرب متوجه شده‌اند که اوکراین شکست خواهد خورد و همراه با آن نظم تک‌قطبی جهانی با محوریت آمریکا به پایان خواهد رسید.

اما پایان نظم تک‌قطبی لزوماً به معنای پایان آمریکا نیست: آمریکا می‌تواند به یک قدرت معمولی بزرگ تبدیل شود که در نظم چندقطبی جدید نقش مهمی بازی می‌کند. در حال حاضر، رهبران سیاسی حاکم بر آمریکا در برابر یک دوراهی سرنوشت‌ساز قرار دارند. یا (۱) مشارکت در ایجاد نظم چند قطبی جهان را می‌پذیرند که در این صورت شاهد شکل‌گیری نهادهای بین‌المللی نوینی خواهیم بود که کشورهای غربی و به ویژه آمریکا دیگر در آن‌ها امتیاز ویژه‌ای ندارند، و یا (۲) تصمیم می‌گیرند در برابر این نظم چند قطبی بایستند که در این صورت مانع از شکل‌گیری آن نمی‌شوند، اما می‌توانند بلوک خودشان را ایجاد کنند. در این صورت شاهد شکل‌گیری همزمان دو نظم رقیب در سطح جهان خواهیم بود. در یک سو آمریکا و کشورهای غربی خواهند بود و در سوی دیگر کشورهای عضو بریکس و سازمان همکاری شانگهای. هر دو بلوک برای جذب کشورهای خارج از این دو بلوک رقابت خواهند کرد تا جایی که کم‌و‌بیش همهٔ کشورهای جهان توسط این یا آن بلوک یارکشی شوند. متأسفانه این طور به نظر می‌رسد که انتخاب نهایی رهبران آمریکا گزینهٔ دوم خواهد بود که گزینهٔ بدتر برای عمدهٔ کشورهای جهان است.

جانور زخمی

به احتمال زیاد غربی‌ها انتظار نداشتند جنگ روسیه-اوکراین این طور پیش برود. انتظار اولیه‌شان این بود که اوکراین به سرعت سقوط می‌کند و در این صورت هدف‌شان این بود که جنگ را به سمت عملیات پارتیزانی ببرند. اما بعد که دیدند تهاجم روسیه از نوع کلاسیک و راهبردی نیست، بلکه عملیاتی ویژه و از لحاظ نظامی محدود است [آن را به ضعف روسیه تعبیر کردند و] چنین نتیجه گرفتند که غرب حتماً پیروز خواهد شد. اما هر دو انتظار نادرست بود. نه روسیه در روزهای نخست جنگ پیروز شد و نه در نهایت شکست خواهد خورد. در واقع روسیه در حال شکست دادن همهٔ ارتش‌ها و اقتصادهای غربی در اوکراین است. چه کسی فکرش را می‌کرد؟

آمریکایی‌ها به نقش جدید خودشان [در بلوک غربی جدید] واقف هستند. به همین دلیل با وابسته کردن کامل اروپا به خود از طریق صنعتی‌زُدایی طی یک دههٔ آینده در حال آماده کردن خود هستند. همین برنامه را برای سایر مستعمره‌هایشان شامل کانادا، استرالیا، ژاپن، کرهٔ جنوبی و غیره دارند.

ولی مشکل در همین‌جاست. از آن‌جا که آمریکایی‌ها می‌دانند در حال تبدیل شدن از «ابرقدرت جهانی» به «یک کشور قدرتمند معمولی» هستند با سندروم ویژه‌ای مواجه هستند. وقتی اوضاع خوب است، همه راضی و خوشحالند و در ادعای موفق بودن از یکدیگر سبقت می‌گیرند. اما وقتی اوضاع بد می‌شود این روند بر عکس می‌شود. هر کس سعی می‌کند دیگری را سرزنش کند. وضعیت کنونی آمریکا چنین است.

مسیر حرکت آمریکا به سوی آینده تحت تأثیر یک نیرو نیست. اُلیگارشی حاکم (سیاست‌مداران صرفاً مجری برنامه‌های الیگارشی هستند) دقیقاً نمی‌داند در کدام مسیر باید حرکت کند. بعضی جریان‌ها در رهبری سیاسی آمریکا گزینهٔ اول یعنی دور شدن از امپراطوری‌گرایی و حرکت به سمت نظم چندقطبی جهانی را ترجیح می‌دهند. اما جریان‌هایی هم هستند که حاضرند برای حفظ نظم آمریکامحور بجنگند. متأسفانه اکثریت طبقهٔ حاکم گزینهٔ دوم را ترجیح می‌دهند. و به همین دلیل است که آمریکای امروز شبیه یک جانور زخمی رفتار می‌کند و همهٔ کسانی که پیرامونش هستند را گاز می‌گیرد و زخمی می‌کند. این وضع برای نوع بشر بسیار خطرناک است. یک اشتباه می‌تواند به مرگ همگان بیانجامد.

این چیزی است که در اوکراین شاهدش هستیم. به غیر از سلاح‌های هسته‌ای، همهٔ انواع سلاح‌ها به اوکراین ارسال خواهد شد تا توسط معدود اوکراینی‌های کارآمدی که هنوز باقی مانده‌اند به کار گرفته شوند. و روسیه واکنش تندی نسبت به ارسال این همه سلاح از خود نشان نخواه داد، و به سیاست مدیریت تشدید[۱]Escalation management خود ادامه خواهد داد. با این کار اگر چه روس‌ها چند هزار سرباز بیشتر کشته خواهند داد، اما در عوض جهانیان زنده می‌مانند. مدیریت خشم این جانور زخمی [آمریکا] و محدود نگاه داشتن آن به عهدهٔ روسیه و سایر جوامع متمدن است تا ما شاهد به کار گرفته شدن سلاح‌های اتمی و آغاز جنگ جهانی سوم نباشیم. به این علت است که روسیه حاضر است چندین ضربهٔ محکم دریافت کند، ولی به صورت مستقیم به آمریکا و ناتو پاسخ ندهد.

چالش روسیه

چالش روسیه این است که بتواند بدون شدت بخشیدن بیش‌از‌حد جنگ در اوکراین و تحریک غرب به واکنشی که می‌تواند به بروز جنگ جهانی سوم بیانجامد پیروز شود. تا جایی که به ارتش‌های اوکراین و روسیه مربوط می‌شود در حال حاضر ظرفیت تشدیدی وجود ندارد، چون ارتش اوکراین به زودی (شاید تا پایان تابستان ۲۰۲۳) از بین می‌رود. اما آمریکایی‌ها شاید تصمیم بگیرند ارتش‌های اروپایی را به مثابه نیروهای نیابتی نوینی قربانی کنند—بدون دخالت مستقیم نیروهای آمریکایی. احتمال چنین رویدادی بسیار کم است، اگر چه نمی‌توان آن را ناممکن دانست. به عنوان مثال می‌توانیم سناریویی را تصور کنیم که در آن لهستان و برخی کشورهای اروپایی نیروهایشان را با هدف پاسداری از مناطق غربی اوکراین، اودسا و کیف وارد این کشور کنند [در صورتی که این کار بدون توافق علنی یا پنهانی با روسیه انجام شود]. در این صورت به کمک سازمان‌دهی عملیات‌ پرچم دروغین درون مرزهای اروپا و ناتو و کارزار کلان رسانه‌ای می‌شود بخش‌های تندروتر جوامع اروپایی را برای جنگ علیه روسیه بسیج کرد. این سناریوی مطلوبی نیست و درست به همین دلیل روسیه باید «مدیریت تشدید» کند.

با این که من فکر نمی‌کنم این سناریو رخ دهد، اما با در نظر گرفتن این که آمریکا در وضعیت «جانور زخمی» قرار دارد رفتار آن غیرقابل‌پیش‌بینی است و معمولاً به سمت بالابردن مبلغ شرط‌بندی حرکت می‌کند. بنابراین هیچ گزینه‌ای را نمی‌توانیم به کلی حذف کنیم. فهرست زیر برخی از مهم‌ترین رویدادهایی هستند که در صورت رخ دادن به معنای عبور برگشت‌ناپذیر از آستانهٔ جنگ جهانی سوم خواهند بود:

  • – تلاش آشکار در کشورهای بزرگ اروپایی برای بسیج عمومی (سربازگیری).
  • – حرکت آشکار یا پنهان کشورهای بزرگ اروپایی به سوی اقتصاد جنگی.
  • – افزایش نیروهای بسیج‌شدهٔ روسی از مرز یک و نیم میلیون نفر. توجه کنید من دربارهٔ ارتش زمان صلح روسیه صحبت نمی‌کنم؛ منظورم میزان افزایش آن از طریق بسیج است.
  • – از بین رفتن لحن آرام ولادیمیر پوتین برای مدتی طولانی و چه بسا حضور او با چهرهٔ عصبانی در عرصه‌های رسانه‌ای. نسخهٔ خفیف این را در رفتار او بین نوامبر ۲۰۲۱ تا فوریهٔ ۲۰۲۲ دیدیم.
  • – حضور فعال و رسمی نیروهای ناتو در جنگ علیه روسیه [توجه کنید که نیروهای ناتو هم‌اکنون نیز به صورت غیررسمی در اوکراین حضور دارند؛ اما این با حضور رسمی فرق می‌کند].
  • – قطع رابطهٔ رسمی روسیه و کشورهای اصلی ناتو و خروج کامل دیپلمات‌ها و خدمهٔ کنسول‌گری‌ها از این کشورها.
  • – قطع رابطهٔ کامل اقتصادی بین روسیه و کشورهای اصلی ناتو.
  • – خروج روسیه از برخی بازارهای جهانی غیرحیاتی بدون دلیل آشکار.
  • – خروج روسیه از سوریه.
  • – بسیج کامل در روسیه؛ چه به صورت آشکار و چه نهان.
  • – خروج آمریکایی‌ها از منطقه‌های مهم اصلی جهان بدون دلیل واضح. مثلاً خروج ناگهانی نیروهای آمریکایی شامل نیروی دریایی آن از خاورمیانه. آمریکایی‌ها تا حد امکان نیروها، تجهیزات‌شان و پایگاه‌هایشان در سطح جهان را از دسترس حملات روس‌ها خارج خواهند کرد.

اما علت این که فکر می‌کنم جنگ جهانی سوم رخ نخواهد داد (یعنی موارد بالا نیز طبعاً رخ نمی‌دهند) عوامل مهم زیر است:

  • – سرمایهٔ انسانی اوکراین برای سربازگیری بیشتر به شدت تحلیل یافته و به زودی به کلی پایان خواهد یافت.
  • – اروپایی‌ها طی دهه‌های گذشته نظامی‌زدایی شده‌اند و تا پایان جنگ در اوکراین نظامی‌زدایی‌تر هم خواهند شد. به عبارت دیگر اروپایی‌ها توان نظامی بزرگی که بشود آن را علیه روسیه به کار گرفت ندارند.
  • – آمریکایی‌ها تجهیزات نظامی‌شان را روی خود آمریکا یا آسیا متمرکز خواهند کرد. اروپا اهمیت خود را از دست داده و به تبع آن میزان التزام آمریکایی‌ها در قابل ناتو تقلیل یافته است.
  • – بر اساس بند ۵ پیمان دفاعی ناتو در صورتی که به یکی از اعضای پیمان حمله شود، سایر اعضا باید با هم مشورت کنند و تصمیم بگیرند که آیا از آن عضو دفاع بکنند و به چه نحوی. بعضی از دولت‌های عضو ناتو ممکن است فقط تجهیزات پزشکی ارسال کنند. بعضی دیگر ممکن است هیچ کاری نکنند. این موضوع شامل آمریکا نیز می‌شود که به نظر من برای دفاع از کشورهای اروپای شرقی چندان خودش را به زحمت نخواهد انداخت. ولی اوضاع برای کشورهای اروپایی مرکزی یا غربی می‌تواند متفاوت باشد، چون آمریکا مایل است آن‌ها صنایع خود را با تکیه بر منابع و صنایع آمریکایی احیا کنند و در نتیجه به آن‌ها احتیاج دارد.
  • – تا پایان جنگ در اوکراین، ناتو به یک واژهٔ چهارحرفی که روی کاغذی نوشته شده تقلیل یافته است. این طور به نظر من می‌رسد که شاخهٔ نظامی ناتو به زودی جمع خواهد شد. آن‌چه از آن می‌ماند باشگاهی است که اعضای آن به صورت منظم با هم ملاقات می‌کنند تا در جهانی موازی تهدیدهایی علیه روسیه صادر کنند.

از شما می‌خواهم که هدف نهایی روسیه را به خاطر داشته باشید. هدف نهایی روسیه برقراری امنیت راهبردی خودش از جهت غرب است و این کار را با وادار ساختن غرب به پذیرش معاهدهٔ نوینی برای امنیت اروپا انجام خواهد داد. این کار یا به صورت داوطلبانه انجام می‌شود یا به قهر که می‌تواند ماهیت نظامی، اقتصادی یا انقلابی داشته باشد. این موضوع را فراموش نکنید. در صورتی که روسیه در این مسیر شکست بخورد همهٔ ما خواهیم مرد. به عبارت دیگر، کسانی که برای شکست روسیه ثانیه‌شماری می‌کنند و از تصورش به شوق می‌آیند، در واقع در انتظار مرگ خودشان [به واسطهٔ بروز جنگ جهانی سوم] هستند.

🔲

  1. Escalation management 

چگونه نخبگانِ بی‌کفایت بر آمریکا و غرب حاکم شدند؟

آندره رِوْسکی، نویسندهٔ وبلاگ «ساکر» به موضوع مهمی پرداخته که در این‌جا گزیده‌ای از آن را به صورت آزاد ترجمه می‌کنم[۱]Raevski, A., 2023. Is Andrei Martyanov right in his criticism of US ruling “elites”? | The Vineyard of the Saker. The Saker. URL https://thesaker.is/is-andrei-martyanov-right-in-his-criticism-of-us-ruling-elites/ (accessed 1.29.23).. رِوْسکی به این پرسش می‌پردازد که آیا این ادعا درست است که اکثریت قریب به اتفاقِ نخبگانِ غرب به صورت عمومی و نخبگانِ حاکم بر نظام سیاسی و رسانه‌ای آمریکا به صورتِ خاص نادان و بی‌کفایت هستند؟ این ادعا در نگاهِ اول باورنکردنی به نظر می‌رسد. مگر می‌شود نخبگانِ حاکم بر یک ابرقدرتِ هسته‌ای و (قاعدتاً) نیرومندترین کشورِ روی زمین توسط افرادی نادان، دغل‌کار و بی‌کفایت رهبری شود؟ آیا چنین ادعاهایی محصول نگرشِ «ضدآمریکایی» و «پروپاگاندایِ ضدآمریکایی» است، یا یک واقعیتِ قابلِ دفاع؟ رِوسکی که خود یک روس‌تبارِ سوئیسیِ مقیمِ‌ آمریکاست قصد دارد پاسخ این پرسش را از منظر یک «خودی» و کسی که «داخلِ سیستم» را می‌شناسد ارائه دهد. ادامه‌‌ٔ متن را از زبان او می‌نویسم (اول شخص).

چگونه نخبگانِ بی‌کفایت بر آمریکا و غرب حاکم شدند؟

آندره رِوْسکی
ترجمهٔ آزاد: روزبه فیض

من بینِ سال‌های ۱۹۸۶ و ۱۹۹۱ در آمریکا (در واشنگتن دی‌سی) درس خواندم: کارشناسی علومِ انسانی[۲]BA در رشتهٔ «روابطِ بین‌المللی» در «دانشگاهِ آمریکایی»[۳]School of International Service at the American University و کارشناسی ارشد در علومِ انسانی[۴]MA در «مطالعاتِ راهبردی» در یکی از مؤسساتِ دانشگاهِ جانز ‌هاپکینز[۵]Paul H. Nitze School of Advanced International Studies. در آن دوران در چند اتاقِ فکرِ[۶]think tank بسیار محافظه‌کار نیز کار کردم. در این‌جا خلاصه‌ای از آن‌چه در این دوران و سال‌های بعد از آن دیدم و تجربه کردم را ذکر می‌کنم.

نکتهٔ مهمی که باید در نظر داشته باشیم این است که به نظر من یک تغییرِ نسلیِ مهم در اواخرِ دههٔ ۱۹۸۰ رخ داد که آغازِ آن با ریاست جمهوریِ رونالد ریگان همراه بود. شکی نیست که در گذشته، دانشگاه‌های آمریکایی اعتبارِ خیلی خوبی در سطحِ جهان داشتند. تعدادِ زیادِ دانشجویانِ خارجی‌یی که از سراسرِ جهان به آمریکا می‌آمدند گواهِ این واقعیت است. دانشگاهِ خوب هم نیازمند استادانِ با تجربه و باسواد است. طیِ پنج‌ سال حضورم در واشنگتن دی‌سی از محضرِ استادانی که دارای سوابقِ متنوع و جالبی بودند بهره بردم. ما استادانی داشتیم که از مراکزی مانندِ «دفتر اطلاعات نیروی دریایی آمریکا»[۷]Office of Naval Intelligence، «اتاقِ فکرِ داخلیِ وزارتِ دفاعِ آمریکا»[۸]The United States Department of Defense’s Office of Net Assessment، انواعِ شاخه‌های وزارتِ دفاعِ آمریکا، کاخِ سفید، سازمانِ اطلاعاتِ مرکزی (سیا)، واحدِ وای‌اف-۲۳ شرکتِ نورثروپ/ مک‌دانل داگلاس، انواع شرکت‌های امنیتیِ خصوصیِ اسرائیلی، و دیوان محاسبات آمریکا بودند. برخلافِ استادانِ اصلی، تدریس در دانشگاه برای بیشترِ استادانِ معین[۹]Adjunct professor حالتِ کارِ دوم (عصرها) را داشت و شغلِ اصلی‌شان چیز دیگری بود. تا حدی که در دورانِ جنگِ اولِ خلیج فارس ما استادانی داشتیم که روزها اهدافِ نظامی در عراق را تعیین می‌کردند و عصرها به ما درس می‌دادند. می‌توانم بگویم که بیشتر این افراد از جنسِ «کلنل مک‌گرگور»[۱۰]Colonel Macgregor بودند؛ افراد کهن‌سالی از نسلِ جنگِ سرد که هیچ‌کس نمی‌توانست در مهارت و تخصص‌شان تردیدی داشته باشد (صرف نظر از همراهی یا عدم همراهی با مواضع سیاسی‌شان). همچنین ما می‌توانستیم در کلاس‌های استادانی از سیا و وزارتِ امور خارجه نیز شرکت کنیم. اما این‌ها گروهِ ویژه‌ای بودند و با استادان دیگرمان فرق داشتند. به این دلیل که اکثر (ولی نه همهٔ) استادانی که از سازمان‌هایی که در بالا ذکر کردم آمده بودند کسانی بودند که در ابتدای مسیر حرفه‌ای‌شان عقیدهٔ پررنگی نسبت به شوروی، روسیه یا روس‌ها نداشتند. بیشتر این افراد ابتدا در یک مسیر حرفه‌ای «فنی» قرار گرفته بودند و به تدریج عقایدشان در مورد شوروی و روس‌ها را شکل داده بودند. مثلاً یکی ممکن بود متخصص سیستم‌های رادار باشد و بعد سر و کارش به مطالعهٔ رادارهای ساختِ شوروی بیفتد و به تدریج نوعی علاقهٔ طبیعی نسبت به کسانی این رادارها را طراحی کرده بودند در او ایجاد شود. اگر بخواهم عقاید این نسل از استادان‌مان را خلاصه کنم چنین خواهد بود: تنفر شدید از مارکسیسم، کمونیسم و حتی سوسیالیسم (که بیشترشان عملاً شناختی از آن نداشتند) و در عین حال عاری از نگاه آرمانی به سرمایه‌داری از نوعِ آمریکایی یا امپریالیستی که اغلب نسبت به آن نگاهی منفی داشتند که ترکیبی بود از «ما این کارها را می‌کنیم چون می‌توانیم» و «ما تابع دستورها هستیم.» در ضمن آن‌ها احترامِ شایسته‌ای نسبت به حرفه‌ای‌گرایی همتایانِ خود در شوروی داشتند و حتی خیلی پیش می‌آمد که به روس‌ها و فرهنگ‌شان علاقه داشتند باشند. هیچ‌چیزی شبیهِ «کنسل کردنِ روسیه» در ذهن‌شان وجود نداشت. وضعیتِ کسانی که از سیا یا وزارتِ امورِ خارجه می‌آمدند فرق می‌کرد. به اعتقاد من بیشتر آن‌ها کسانی بودند که به واسطهٔ نفرتی که از کمونیسم/شوروی/روسیه داشتند از همان روزِ نخست یک مسیرِ شغلیِ «ضد شوروی» برگزیده بودند. به عبارت دیگر سراسرِ موفقیتِ شغلی این افراد مبتنی بر «تندرو» بودن‌شان بود و به همین دلیل حاضر بودند مثل طوطی هر ادعایی را دربارهٔ شوروی تکرار کنند—حتی اگر بسیار چرند باشد.

بیشتر افراد دستهٔ اول [حرفه‌ای‌هایی که بعدها دربارهٔ شوروی دارای نظر شده بودند] در دپارتمان‌ها و مراکزی مانند «روابطِ بین‌المللی»، «مطالعات امنیتی»، «مطالعات استراتژیک» و امثالهم مشغول بودند، در حالی که دستهٔ دوم [کسانی که به واسطهٔ نفرت و تندروی‌شان در قبال شوروی حرفه‌شان را انتخاب کرده بودند] معمولاً در دپارتمان‌هایی مانند «علومِ سیاسی»[۱۱]political science و «مطالعاتِ دولت»[۱۲]government studies تدریس می‌کردند. در مراکزی که من درس می‌خواندم این دست افراد را «روانی‌های علومِ سیاسی»[۱۳]political science freaks نامیده بودند. در ضمن، این نکته هم قابل توجه است که بیشتر افرادی که دارای تحصیلات در حوزهٔ علوم پایه-فن‌آوری-مهندسی و ریاضی بودند[۱۴]STEM به تدریج به سمتِ تحسینِ مردمان و فرهنگِ روسیه متمایل می‌شدند و از سوی دیگر، تعدادِ خیلی کمی از روانی‌های علومِ سیاسی دارای تحصیلات در حوزهٔ علوم پایه-فن‌آوری-مهندسی و ریاضی بودند (که خود توضیحی بود برای انتخابِ مسیرِ شغلی‌یی که بیشتر مبتنی بر ایدئوژی بود تا ملاحاظات فنی).

بعد رونالد ریگان بر سر کار آمد و تأثیر شگرفی بر صحنهٔ سیاسی آمریکا گذاشت. تا پیش از ریگان، ما بیشتر با پالئولیبرال‌ها و پالئومحافظه‌کارها سر و کار داشتیم که کم‌و‌بیش میراث‌دارانِ اصلیِ لیبرال‌ها و محافظه‌کاران سنتی در آمریکا بودند. پالئولیبرال‌ها معمولاً به رشته‌هایی مثلِ «مطالعاتِ صلح» تمایل داشتند در حالی که پالئومحافظه‌کارها بیشتر سراغ رشته‌هایِ مربوط به «ژئواستراتژی» یا آکادمی‌های نظامی می‌رفتند. ضعف‌ها و شکست‌های متعدد جیمی کارتر زمینه‌ساز پیروزی قاطع ریگان در انتخابات شد. در آن زمان گروهِ کوچک و مشمئز‌کننده‌ای از ایدئولوگ‌ها بودند که به تدریج به عنوان نومحافظه‌کاران شناخته شدند. این افراد با هیچ معیاری «باهوش» نبودند، اما به اندازهٔ کافی زیرکی داشتند که بفهمند ریگان حزبِ دموکرات را خُرد کرده و قدرت اکنون با حزبِ جمهوری‌خواه است. بنابراین دست به کار شدند.

نومحافظه‌کارانِ اولیه شروع به حمایتِ مالی اتاقِ فکرهای پالئومحافظه‌کار مانند «بنیاد هریتیج»[۱۵]Heritage Foundation کردند. بعد به عنوان حامیانِ عمدهٔ مالی اتاقِ فکرهای متعدد واقع در واشنگتن دی‌سی آدم‌هایِ خودشان را در هیأتِ مدیرهٔ این نهادها برگزیدند. خیلی زود رئيس/مدیر عامل/دبیر این اتاقِ فکر‌ها که به صورت سنتی پالئومحافظه‌کار بود جای خود را به یک نومحافظه‌کارِ واقعی و قهار داد. این به معنایِ خداحافظیِ ابدی با محافظه‌کاری آمریکاییِ واقعی و سنتی بود.

شکی نیست که پالئومحافظه‌کارها (محافظه‌کارانِ سنتیِ آمریکایی) از این روانی‌های ایدئولوژیک متنفر بودند، چرا که از نظرشان این‌ها به شکل غریبی نادان بودند. اما پول کارِ خودش را می‌کند و به تدریج طی چند سال سواد و تجربهٔ پالئومحافظه‌کارها جایِ خود را به وفاداریِ تندروانه و همسازیِ ایدئولوژیکِ بدترین بدهایی شد که در پنتاگون و کاخِ سفید آن‌ها را «دیوانه‌هایِ زیرزمین» می‌نامیدند.

مهم است که نفرتِ نومحافظه‌کاران از روسیه را بفهمیم. این موضوعی است که به چشمِ بیشتر افرادِ معمولی خلافِ عقلِ سلیم به نظر می‌رسد. نفرتِ نومحافظه‌کاران از روسیه را می‌توانیم در شمار بدترین انواعِ نژادپرستی‌های نابخردانه به شمار بیاوریم. این درست که چنین ذهنیتی حتماً در بینِ برخی پالئومحافظه‌کارها نیز وجود داشت، اما من شخصاً هرگز با نمونه‌ای از آن برخورد نکردم. این امر دستِ کم دربارهٔ آمریکا صادق بود (وگرنه سرتاسرِ طبقهٔ حاکم بریتانیا قرن‌هاست که با تمام وجود نژادپرست و روس‌هراس هستند.) بنابراین اصلاً تعجبی ندارد که نومحافظه‌کاران به جای رقابت بر سرِ «مهارت و توانایی» پی این بودند که «چه کسی بیشتر از همه ضدِ روس است» و برای برنده شدن در چنین رقابتی هر استدلالی را—حتی اگر به وضوح ابلهانه باشد—به عنوان استدلالِ درست و معتبر می‌پذیرفتند.

شاید برای شما این سؤال پیش بیاید که چرا نومحافظه‌کاران سنتی (پالئومحافظه‌کارها) سعی نکردند جلوی این آفت را پیش از آن که به گندیدنِ کامل بینجامد بگیرند؟ در واقع عده‌ای از آن‌ها سعی‌شان را کردند ولی تشکیلات ریگان به آن‌ها خیانت کرد چون ظاهراً بدش نمی‌آمد نژادپرستان ضد روس را در مناصبِ بالا ببیند. در نهایت این‌جا آمریکاست، «بهترین دموکراسی‌یی که با پول می‌شود خرید» و جایی که دلار در آن پادشاه است. به زبانِ ساده، نومحافظه‌کاران منابعِ مالی زیادی داشتند (بسیار بیشتر از پالئومحافظه‌کارها) و با پول مسیرشان به درونِ نخبگانِ حاکم بر آمریکا را باز کردند. پالئومحافظه‌کارانِ کاردان و حرفه‌ای که دیدند سازمان‌ها و نهادهایشان به تسلطِ روانی‌هایِ ایدئولوژیک و بی‌کفایتِ نومحافظه‌کار در می‌آیند یا استعفا دادند و یا بی‌سر‌وصدا در انتظارِ بازنشستگی نشستند.

این رویداد آغازکنندهٔ افولِ سریعِ شایستگی و کاردانی در نخبگانِ حاکم بر آمریکا بود.

همزمان لیبرال‌ها متوجه شدند نومحافظه‌کاران ‌آن‌ها را به خاطرِ ضعیف بودن در موضوعات دفاعی و بی‌عرضگی مسخره می‌کنند. بنابراین آن‌ها نیز سعی کردند به همگان نشان دهند که می‌توانند به اندازهٔ رقبایشان محکم و تندرو باشند. این فرایند نه تنها لیبرال‌های آمریکایی، بلکهٔ همهٔ لیبرال‌های کشورهای تحت‌الحمایهٔ امپراطوریِ آمریکایی شاملِ اروپا را نیز تحت تأثیر خود قرار داد. لیبرال‌ها شهامت، شکیبایی و شرافتِ کافی برای دفاع از ارزش‌هایشان را نداشتند، در نتیجه به سادگی در مقابلِ روندی که نومحافظه‌کاران ایجاد کرده بودند تسلیم شدند و چنین شد که تفکر نولیبرالی جایِ خود را به لیبرالیسم داد. به همین دلیل است که امروز شاهد تلاشِ زشتِ شبه‌لیبرال‌ها برای سبقت گرفتن از نومحافظه‌کاران در نومحافظه‌کاری هستیم. پالئولیبرال‌ها (لیبرال‌های نسل پیشین) هم مانند همتایانِ پالئومحافظه‌کارشان یا بی‌سروصدا در انتظار بازنشستگی مانند یا استعفا دادند، و به هر حال گوی و میدان را به نولیبرال‌ها سپردند. عدهٔ معدودی مانند پروفسور استفان کوهن[۱۶]Stephen Cohen حقیقتاً‌ مقاومت کردند و خود را به جریان غالب نسپردند، ولی به آماج بدگویی تبدیل شدند، طرد گشتند، و در نهایت مورد بی‌اعتنایی محض قرار گرفتند. با این حال، او تا آخرین لحظهٔ زندگی‌اش تحلیل‌گر و مورخی درجهٔ یک باقی ماند، دوستِ راستینِ روسیه بود و به آرمان‌هایش خیانت نکرد. اما در گفتمانِ عمومی انگشت‌شمار امثالِ «استفان‌ کوهن» جایشان را به بی‌شمار «الیوت کوهن»[۱۷]Eliot Cohens دادند.

از این به بعد سیاست آمریکایی در سراشیبیِ انحطاط افتاد.

احتمالاً می‌توانیم جورج بوش پدر را آخرین رئیس جمهور «سبکِ قدیم» آمریکا بدانیم. کلینتون کاملاً عروسکِ خیمه‌شب بازیِ نومحافظه‌کاران بود. جورج بوش پسر نیز همین‌طور. اوباما ظاهراً از اردوگاهِ نومحافظه‌کاران بیرون نیامده بود، اما نومحافظه‌کاران آن‌قدر سریع یارگیریش کردند که عملکرد او نیز در عمل نتیجهٔ دیگری [جز ادامه دادن همان سیاست‌های نومحافظه‌کاری] نداشت. و همان‌طور که همه‌مان می‌دانیم ترامپ اگر چه قول داده بود «باتلاق را خشک کند»[۱۸]drain the swamp اما نومحافظه‌کاران ظرفِ کمتر از یک ماه او را به زانو در آوردند: از همان‌ لحظه‌ای که او و مایک پنس را وادار کردند به ژنرال فلین[۱۹]Michael Flynn خیانت کنند و سرش را در سینی به آن‌ها تقدیم کنند. کابینهٔ بایدن نیز تشکلیاتی کاملاً نومحافظه‌کار است که بعضی عناصر نولیبرال و ووک[۲۰]woke نیز برای ایجاد تکثر[۲۱]diversity در آن گنجانیده شده‌اند.

علاوه بر این اتفاقِ ۱۱ سپتامبر نیز نقشِ مهمی در انحطاطِ بیشتر نخبگانِ حاکم بر سیاستِ آمریکا بازی کرد. [برای من] کاملاً واضح است که ۱۱ سپتامبر کارِ خودِ نومحافظه‌کاران بود و به عنوانِ پیش‌زمینه‌ای برای جنگِ جهانی علیهِ تروریسم[۲۲]GWOT عمل کرد. اما این رویداد یک نقشِ کلیدیِ دیگر نیز داشت و همهٔ چهره‌های سرشناس در آمریکا را وادار کرد که یکی از این دو اردوگاه را انتخاب کنند: (۱) مطیع باشند و تئوریِ توطئهٔ (شدیداً ابلهانه) ارائه شده توسط کاخ سفید را بپذیرند، یا (۲) شغل، مقام، اعتبار و ابزارِ امرار معاش‌شان را از دست بدهند. تعجبی نداشت که اکثر آن‌ها تسلیم شدند و چنین شد که ۱۱ سپتامبر باعث استحکام و اتحاد کاملِ طبقهٔ حاکم بر آمریکا شد. پیوندی که بین اعضایِ طبقهٔ حاکم ایجاد شد از نوعِ پیوندی است که بین تبه‌کارانِ همدست دیده می‌شود: اگر یکی لو برود، همه لو خواهند رفت. به همین دلیل قاعدهٔ سکوت دربارهٔ ۱۱ سپتامبر بر قرار شد، اگر چه شواهد متعدد ثابت می‌کنند (فراتر از تردیدهای منطقی) که این عملیات از داخل سازمان‌دهی شده بود. بعد از ۱‍۱ سپتامبر اختلافِ نظر و ناهم‌راییِ واقعی از گفتمان سیاسیِ آمریکا حذف شد.

در ضمن اتفاق مشابهی در اروپای غربی رخ داد، ولی نوع دسته‌بندی‌ها متفاوت بودند. تا همین چند دههٔ پیش، در بیشتر کشورهای اروپایی هنوز وطن‌پرستان بسیاری وجود داشتند. این درست که آن‌ها آمریکا را شریکِ بزرگِ کشورهایشان می‌دانستند، اما رهبرانِ سیاسی توانایی «نه» گفتن به آمریکا را داشتند و اولویتِ اصلی‌شان منافعِ ملی‌شان بود (به عنوان نمونه میتران و شیراک). آن نسل از سیاست‌مداران و تصمیم‌گیرندگان به تدریج جایِ خود را به نسلِ جدیدی از بازیگران دادند که سراسرِ زندگیِ حرفه‌ای‌شان مبتنی بر دنباله‌روی پراشتیاق و بی‌چون‌وچرا از منافعِ آمریکا بود—حتی جایی که به زیانِ کشورشان باشد (مانند ماکرون و شولتز). اگر چه من سیاست‌مداران اروپایی را نومحافظه‌کار تلقی نمی‌کنم، این را می‌توانم بگویم که آن‌ها خدمتگزارانِ وفادار و راستینِ نومحافظه‌کاران هستند. در این‌جا هم مانند آمریکا تصمیم‌گیرندگان کاردان و وطن‌پرست کنار گذاشته شدند تا جا برای دلقک‌های ایدئوژی‌زده با خبرگی و شرافتِ در حدِ صفر باز شود؛ کسانی که آمریکا به عنوان خدمتگزارانِ باوفا از آن‌ها حمایت می‌کرد. چنین بود که مخالفت کردن با امپریالیسم آمریکایی به حاشیه‌های دوردستِ گفتمانِ عمومی در اروپا رانده شد.

به نظر من پیروزیِ مطلقِ نومحافظه‌کاران در دههٔ ۱۹۹۰ رقم خورد و در این سال‌ها آن‌ها رهبریِ آمریکا و اروپا را به دست گرفتند. ولی این نومحافظه‌کاران چه خصوصیت‌هایی دارند؟ در درجه‌ٔ اول، آن‌ها بسیار خودشیفته هستند و مانند بیشترِ خودشیفته‌ها، خودپرستی‌، خودمحق‌پنداری و تنفر از «دیگری»‌شان ریشه‌های عمیقی در عقدهٔ حقارت‌شان دارد (از من بپذیرید که آن‌ها می‌دانستند چقدر موردِ تنفرِ سیاست‌مدارانِ نسلِ قدیمِ آمریکا بودند.) به همین دلیل آن‌ها نه تنها خودشیفتگانی نژادپرست هستند، بلکه وجودشان پر از نفرت، میل به انتقام‌جویی و طرزِ فکرِ خدشه‌ناپذیر «ما در برابرِ آن‌ها»ست.

دیگر این‌که برخلافِ تصورِ عمومی نومحافظه‌کاران با زکاوت نیستند (دستِ کم به این دلیل که داشتنِ زکاوتِ راستین نیازمند داشتن فروتنی و خبرگی است؛ چیزی که نومحافظه‌کاران به کلی از آن تهی هستند). در واقع، مزیتِ رقابتیِ اصلی نومحافظه‌کاران نسبت به پالئومحافظه‌کارها در انگیزهٔ زیاد و سخت‌کوشی‌شان است. این الگویی است که اغلب در تاریخ دیده می‌شود: افرادی که قدرت را به دست می‌گیرند به ندرت در شمارِ زیرک‌ترین‌ها هستند، بلکه معمولاً کسانی هستند که انگیزهٔ ایدئولوژیکِ نیرومندی دارند. نازی‌های آلمان یک مثالِ ایده‌آل چنین پدیده‌ای هستند. به سختی می‌توانید یک نازیِ حقیقتاً با سواد و زیرک بیابید. هیتلر؟ خیر. هیملر؟ خیر. گورینگ؟ خیر. اسپیر؟ کمی بهتر، ولی او آن‌قدرها هم نازی نبود. هِس؟ خیر. و این فهرست ادامه دارد. با این حال نازی‌ها نه تنها قدرت را در آلمان به دست گرفتند، بلکه موفق شدند بیشتر اروپا را زیرِ قیدِ ایدئولوژیِ ابلهانه و سیاست‌های جنایتکارانه‌شان در بیاورند.

در نهایت این را هم باید بگویم که برای نومحافظه‌کاران انتخاب شدنِ ترامپ به معنی واقعی کلمه انقلابِ بردگان و کشیده‌ای بر صورت‌شان بود. اگر چه با هر معیاری که بسنجیم ترامپ نشان داد که شخصیتِ کم‌مایه‌ای است، این واقعیت که اکثرِ شهروندانِ آمریکایی او را به «بانویِ نومحافظه‌کار و ووک» یعنی هیلاری کلینتون ترجیح دادند واقعاً ضربهٔ بزرگی بود. نومحافظه‌کاران بر هر سه شاخهٔ اصلی حاکمیت (دولت، کنگره و سنا)، رسانه‌ها، دانشگاه‌ها، و بخش‌هایِ مالی تسلطِ کامل داشتند و این باعث شده بود دچار این توهم شوند که دیگر «کار را تمام کرده‌اند.» ولی ناگهان مردم آمریکا آمدند و به کسی رأی دادند که شدیداً توسط نومحافظه‌کاران طرد شده بود. این انتخاب از نظر نومحافظه‌کاران در حدِ کفرگویی، تجاوز به مقدسات و شورشِ مطلقاً غیرقابلِ پذیرشِ رعیت‌ها بود. به همین دلیل است که نومحافظه‌کاران تصمیم گرفتند که دیگر «هرگز» اجازه ندهند چنین چیزی مجدداً رخ بدهد و همه می‌دانیم که بعد چه کردند.

خلاصه این که آمریکا شاهدِ یک هجومِ واقعی بود:

  • نوعی سازمان اجتماعی که در آن «دلارِ پرقدرت» همهٔ تصمیم‌ها را می‌گیرد،
  • نیرومندترین و مهیب‌ترین ماشینِ پروپاگاندای تاریخ،
  • نخبگانِ سنتیِ حاکم بر جامعه که ضعیف، ترسو، گیج و (نسبتاً) فقیرتر از آن هستند که قادر به مقاومت باشند،
  • سیستمِ تک‌حزبیِ شدیداً فاسدی که به راحتی تطمیع و اغوا می‌شود،
  • جامعه‌ای که نظیرِ اشتیاقِ ایدئولوژیکِ شیطانی‌یی که نومحافظه‌کاران با آن بزرگ شده‌اند را ایجاد نمی‌کند و در نتیجه غیرنومحافظه‌کاران را به طعمهٔ ساده‌ای برای نومحافظه‌کاران تبدیل می‌کند،
  • کشور و جامعه‌ای که در آن مفاهیم «درست» و «نادرست» بی‌معنا شده‌اند و در عوض «حق با کسی است که زور دارد»[۲۳]might makes right به قاعدهٔ غالب تبدیل شده؛ آن هم نه فقط به صورتِ بالفعل[۲۴]de facto بلکه به صورتِ قانونی[۲۵]de jure.

به این‌ها این تصورِ (نادرست) که آمریکا پیروزِ جنگِ سرد بود و همین‌طور این تصورِ (نادرست‌تر) که آمریکا پیروزِ جنگِ جهانی دوم بود را اضافه کنید تا نتیجه انفجارِ خودشیفته‌گی دههٔ ۱۹۹۰ باشد. و طنزِ ماجرا در این است که «وطن‌پرستانی» که در حمایت از «نیروهای نظامی آمریکا» پرچم تکان می‌دادند هرگز نفهمیدند که بازیچهٔ نومحافظاکاران بودند (و هنوز هم هستند). نومحافظه‌کارانی که وطن‌پرستی‌شان از هر نیرویِ سیاسیِ دیگری در آمریکا کمتر است. و ۱۱ سپتامبر و به دنبالِ آن جنگِ جهانی علیهِ تروریسم نتیجهٔ مستقیمِ این اشتیاقِ وطن‌پرستانهٔ دروغین بودند که جامعهٔ آمریکا را مثلِ یک سونامی تسخیر کرد (آمریکا پیش از ۱۱ سپتامبر جامعهٔ بسیار متفاوتی با آمریکایِ بعد از آن بود.)

همهٔ این‌ها به فهمِ ما از جهت‌گیریِ کنونیِ نومحافظه‌کاران کمک می‌کند: در حالی‌که آن‌ها در سرکوب کردنِ «شورشِ رعیت‌ها پیرامونِ [ترامپ و] شعارِ آمریکا را مجدداً بزرگ کنیم»[۲۶]MAGA موفق عمل کردند، روسیه که به مدتِ چند دهه فاسد‌ترین نخبگانِ حاکم در جهان را داشت (قابل بحث؛ به نظر من از زمان خروشچف تا پایانِ دورانِ یلتسین) ناگهان شورش کرد! این موضوع مطلقاً برای نومحافظه‌کاران قابلِ پذیرش نبود.

نفرت و ترس نومحافظه‌کاران از روسیه اساساً چندانِ تفاوتی با نفرت و ترسِ آن‌ها از رعیت‌هایی که به ترامپ رأی دادند ندارد. برای کسانی که دنیا را از منظرِ ایدئوژیکِ «ما علیهِ آن‌ها» نگاه می‌کنند همهٔ آن‌ها که غیر از «ما» هستند «آن‌هایی» خطرناکند که باید خُرد شوند.

چنین جمع‌بندی می‌کنم که این ادعا که آمریکا توسطِ افرادیِ جاهل، بی‌کفایت و آشکارا و به شکلی شرورانه خودشیفته اداره می‌شود کاملاً درست است. برای این افراد شایستگی نه تنها خصوصیتِ مطلوبی نیست، بلکه حتی ممکن است بسیار خطرناک باشد. وفاداری که در زمینهٔ فکریِ نومحافظه‌کاران به معنایِ «فسادپذیری» است ویژگیِ به مراتب مطلوب‌تری است.

درکِ اکثریتِ قاطعِ کارشناسان و تحلیل‌گرانِ سیاسی از جنگ از کتاب‌های تام کلانسی[۲۷]Tom Clancy،‌ پروپاگاندایِ فیلم‌هایِ هالیوودی، و بازاریابیِ زیرکانهٔ پنتاگون و صنایعِ نظامی‌ آمریکا می‌آید. در بهترین حالت آن‌ها می‌توانند از «دسترسی‌شان» به مقامات استفاده کنند و برخی نگرش‌ها و مواضع را منعکس کنند. اما آن‌چه آن‌ها نمی‌دانند (و حتی برایشان بی‌اهمیت است) این واقعیت است که این دسترسی‌ها فقط به روزنامه‌نگارانی اعطا می‌شود که کاملاً از لحاظِ سیاسی درست‌نویس باشند [در چارچوبِ ارادهٔ نخبگانِ حاکم بنویسند]. اغلب این روزنامه‌نگاران دارای اخلاقیات نیستند و برایشان اهمیتی هم ندارد. آن‌ها برای پول و نه چیزِ دیگر در این بازی هستند. من متأسفانه با فیلسوفِ فرانسوی آلن سورال[۲۸]Alain Soral موافق هستم که می‌گفت تنها دو نوع روزنامه‌نگار باقی مانده است: خودفروش و بیکار. این موضوع برایِ آمریکا و همهٔ کشورهای تحت‌الحمایهٔ آن (شاملِ اروپا) صادق است.

من به عنوانِ کسی که همهٔ این‌ها را از داخل مشاهده کرده (من دوستانِ روزنامه‌نگارِ زیادی هم دارم و دنیایِ آن‌ها را هم می‌شناسم) کاملاً تأیید می‌کنم که در حالِ حاضر (سال ۲۰۲۳) سراسرِ غرب (و دیگر مناطقِ تحت‌الحمایهٔ آمریکا) توسطِ نومحافظه‌کاران یا خدمتگزارانِ وفادارشان اداره می‌شود. بدونِ شک افولِ کیفیِ نخبگانِ حاکم بر غرب طیِ سه دههٔ اخیر بسیار چشم‌گیر و از لحاظ تاریخی بی‌نظیر بوده است.

نوشتنِ این حرف‌ها من را خوشحال نمی‌کند. راستش را بخواهید، اگر این صرفاً یک موضوعِ داخلیِ آمریکا می‌بود برای من اهمیتی نمی‌داشت؛ می‌گفتم کشور خودشان است، مشکلات خودشان است، انتخاب‌های خودشان است. اما این موضوع یک مسألهٔ داخلی آمریکا نیست، بلکه مهم‌ترین تهدید علیهِ سراسرِ سیارهٔ زمین در حال حاضر به شمار می‌رود. و این که فقط تعداد بسیار اندکی از افراد متوجهِ این موضوع شده‌اند برای من بسیار ترسناک است. تا وقتی که آمریکا شبیهِ آن «میمونِ نارنجک (اتمی) به دست» تمثیلی باشند، نومحافظه‌کاران تهدیدی وجودی برای سیارهٔ ما خواهند بود.

🔲

  1. Raevski, A., 2023. Is Andrei Martyanov right in his criticism of US ruling “elites”? | The Vineyard of the Saker. The Saker. URL https://thesaker.is/is-andrei-martyanov-right-in-his-criticism-of-us-ruling-elites/ (accessed 1.29.23). 

  2. BA 

  3. School of International Service at the American University 

  4. MA 

  5. Paul H. Nitze School of Advanced International Studies 

  6. think tank 

  7. Office of Naval Intelligence 

  8. The United States Department of Defense’s Office of Net Assessment 

  9. Adjunct professor 

  10. Colonel Macgregor 

  11. political science 

  12. government studies 

  13. political science freaks 

  14. STEM 

  15. Heritage Foundation 

  16. Stephen Cohen 

  17. Eliot Cohens 

  18. drain the swamp 

  19. Michael Flynn 

  20. woke 

  21. diversity 

  22. GWOT 

  23. might makes right 

  24. de facto 

  25. de jure 

  26. MAGA 

  27. Tom Clancy 

  28. Alain Soral 

بزرگی و قدرتِ واقعی اقتصادهای روسیه و چین در مقایسه با غرب چقدر است؟

در وبلاگ «سرمایه‌داری عریان»، کاربری به نام «دیوید» نوشته است:

طی یک سال گذشته ما شاهد تباه‌ترین سطحِ نادانی و حماقتی بودیم که گریبان رسانه‌های غربی و طبقهٔ کارشناسان[۱]pundits آن را گرفته است. آن‌ها چیزی دربارهٔ جنگی که از ۲۰۱۴ در دونباس در جریان بود نمی‌دانستند، هیچ‌کس به آن‌ها نگفت که روسیه نیرومندترین ارتش اروپا را دارد، هیچ‌کدام‌ از آن‌ها چیزی دربارهٔ خطوط دفاعی [ارتش اوکراین] در دونباس نمی‌دانست، هیچ‌کدام‌‌شان میزان جدی بودن تهدیدهای روسیه را نفهمید، آن‌ها متوجه نشدند که روسیه امیدوار بود با جنگی سریع و کوتاه اوکراینی‌ها را به سر عقل بیاورد، آن‌ها نفهمیدند چرا روسیه همزمان با بسیج نیروهایش سراغ برنامهٔ جایگزین[۲]plan B‌ رفت، آن‌ها ندانستند که روسیه سال‌هاست در حال انبار کردن اسلحه و مهمات است، آن‌ها ندانستند جنگِ فرسایشی[۳]attrition warfare چیست … به عبارت دیگر، این شرم‌آورترین نمونه از نادانی و حماقت بینِ همهٔ طبقه‌های حاکم در دوران مدرن است.[۴]David X., Yves Smith, 2023. What if Russia Won the Ukraine War but the Western Press Didn’t Notice? naked capitalism.

اگر عواملی نظیر تکبر، شیادی و پروپاگاندای جنگی را کنار بگذاریم (که البته به جای خود در ایجاد وضعیت اسف‌بار فعلی در رسانه‌های غربی نقش دارند)، به نظر من یکی از مهم‌ترین دلایل این سطح از گمراهی در «پیش‌فرض‌های نادرستی» است که بیشتر نخبگان دربارهٔ بزرگی و توانمندی اقتصادهای مهم جهان—نظیر آمریکا، آلمان، روسیه و چین—دارند. به عنوان نمونه، اگر معیار اصلی ما در ارزیابی بزرگی اقتصادهای جهان شاخص «تولید ناخالص ملی» یا GDP باشد به این نتیجه خواهیم رسید که اندازهٔ اقتصاد روسیه قابل مقایسه با اسپانیا یا ایتالیاست. این امر باعث خطای تحلیلی مهلکی دربارهٔ اهمیت جهانی روسیه شده که نتیجهٔ آن را امروز می‌بینیم اما قبلاً هم در اظهاراتی نظیر این جملهٔ مشهور سناتور مک‌کین که «روسیه پمپ بنزینی است که وانمود می‌کند یک کشور است» قابل تشخیص بود.[۵]Russia is a gas station masquerading as a country. Sen. John McCain, April 2014

اما چطور می‌توانیم اندازهٔ واقعیِ اقتصادهایی مانند روسیه یا چین را که به صورت روزافزونی خود را در برابر بلوک غرب می‌بینند تخمین بزنیم؟ در این یادداشت که بیشتر محتوای تحلیلی آن بر اساس مقاله‌ای است که اخیراً در مجلهٔ تحلیلی «امور آمریکایی» منتشر شده[۶]Dunn, B., 2022. Assessing the Russian and Chinese Economies Geostrategically. American Affairs Journal. به این مقوله می‌پردازم. اما چون محتوای این مقاله عمدتاً منحصر به چهار کشور آمریکا، چین، آلمان و روسیه می‌شود و آخرین داده‌های آن مربوط به ۲۰۱۹ است، از داده‌های کمّی‌یی که خودم گردآوری کرده‌ام استفاده می‌کنم. داده‌های کمّی من با داده‌های ارائه شده در مقاله اندکی فرق می‌کنند که به اختلاف در منابع و همین‌طور سال گردآوری داده‌ها مربوط می‌شود. اما این تفاوت‌های جزئی تأثیری در نتیجه‌گیری‌های مقاله نمی‌گذارد. قسمت پایانی نوشته که مربوط به قدرت مرکب ملی کشورهاست نیز مبتنی بر محاسبات خودم است.

تولید ناخالص ملی

یکی از دلایل اعتماد بیش‌از‌حدِ غربی‌ها به مؤثر بودن سیاست «تحریم» همین نگرش GDPمحور است. واقعاً هم GDP مجموعهٔ کشورهای غربی (در این‌جا شامل همهٔ کشورهای عضو ناتو + سوئیس، سوئد، فنلاند، ژاپن، کرهٔ جنوبی، استرالیا و نیوزلند) حدود سه برابر مجموع دو کشور چین و روسیه است  (۶۲ درصد کل تولید ناخالص جهان در مقایسه با ۲۰ درصد آن). اگر فقط چهار کشور آمریکا، چین، آلمان و روسیه را در نظر بگیریم، سهم GDP‌ آن‌ها در جهان به ترتیب ۲۶، ۱۸، ۵ و ۲ درصد است. از این منظر، اقتصاد روسیه حدود ۱۳ برابر از اقتصاد آمریکا و بیش از ۲ برابر از اقتصاد آلمان کوچک‌تر است. اما اقتصاد بیشتر کشورهای غربی متکی بر بخش خدمات است و در عوض بخش‌های تولید، معادن و کشاورزی در آن‌ها نقش نسبی کمتری دارند. در شرایط صلح و جهانی‌شدنِ اقتصاد این موضوع مشکل چندانی ایجاد نمی‌کند، اما در بازه‌هایی که تنش‌های ژئوپولیتیکی و جهانی‌زُدایی[۷]deglobalization شدت می‌گیرد زنجیرهٔ تأمین و اقتصاد این کشورها به طور نسبی آسیب‌پذیرتر می‌شود. هر چه شرایط پرتنش‌تر شود اهمیت بخش‌های مؤلدِ اقتصاد بیشتر می‌شود. با در نظر گرفتن این نکتهٔ کلیدی می‌توانیم موقعیتِ راهبردی غرب را بهتر ارزیابی کنیم.

یکی از مهم‌ترین معایبِ شاخصِ GDP برای ارزیابی بزرگی و قدرتِ یک اقتصاد این است که دارایی‌های واقعی یک اقتصاد را به درستی اندازه نمی‌گیرد. به علاوه ظرفیت‌های مؤلد یک اقتصاد نیز به تمامی در آن منعکس نمی‌شود. در ضمن برای این بتوانیم اقتصادهای مختلف را با یکدیگر مقایسه کنیم، GDP کشورهای مختلف را به دلار تبدیل می‌کنیم. اما نرخ برابری ارزهای مختلف در مقابل دلار مشمول نوسانات سوداگرانه[۸]speculative fluctuations‌ است. به همان نسبت مقایسهٔ GDP دلاریِ کشورهای مختلف می‌تواند گمراه‌کننده باشد، چون نرخ برابری ارز کشورهای مختلف در مقابل دلار ممکن است به درجات مختلفی دستخوش نوسانات سوداگرانه شده باشند. برای برطرف کردن این مشکل معمولاً از برابری قدرت خرید[۹]Purchasing power parity یا PPP برای اصلاح GDP کشورهای مختلف استفاده می‌شود که به آن GDP PPP می‌گویند. در این شیوه به جای نرخ برابری ارز کشورها در مقابل دلار، سعی می‌شود قدرتِ خرید مجموعهٔ واحدی از کالاها توسط ارز هر کشور با یکدیگر مقایسه شود. البته این فرض که مصرف‌کننده‌های کشورهای مختلف دقیقاً از یک مجموعهٔ کالاها استفاده می‌کنند فرضی شکننده است چون فرهنگ مصرفی کشورهای مختلف مشابه نیست. به همین دلیل شاخص GDP PPP نیز به صورت بالقوه دارای خطا و ایراد است. با این حال برای مقایسهٔ اقتصادهای مختلف شاخص GDP PPP  به وضوح از شاخص GDP کم‌خطاتر است. سهم تولید ناخالص ملی (برابری قدرت خرید) کشورهای آمریکا، چین، آلمان و روسیه در جهان به ترتیب ۱۹، ۲۳، ۴ و ۳.۳ درصد است. بر اساس این شاخص، اقتصاد چین از اقتصاد آمریکا بزرگ‌تر است (از سال ۲۰۱۶ به این سو بزرگ‌تر بوده است) و اقتصاد روسیه قابل مقایسه با اقتصاد آلمان است. اگر کل غرب را با چین و روسیه مقایسه کنیم، سهم آن‌ها از GDP PPP جهان حدود دو برابر مجموع دو کشور چین و روسیه می‌شود (۵۲ درصد کل تولید ناخالص جهان در مقایسه با ۲۶ درصد). واضح است که شاخص GDP، در مقایسه با شاخص GDP PPP اقتصاد کشورهای روسیه و چین را به شکل معناداری کوچک‌تر نشان می‌دهد.

تا همین‌جا هم می‌توانیم بفهمیم چرا استفادهٔ گسترده از شاخص GDP در عرصهٔ‌ عمومی و رسانه‌ای به خوش‌بینی بیش از حدِ غربی‌ها در توانایی‌شان در تحریم‌ها دامن زده است. اما آن‌جا که صحبت از موضوعات راهبری و ژئوپولیتیکی است حتی شاخص GDP PPP نیز نمی‌تواند به خوبی اندازه و قدرتِ واقعی اقتصادهای روسیه و چین را نشان دهد.

تولید صنعتی

همان‌طور که در بالا اشاره کردیم، در شرایط بحرانی اهمیت نسبی بخش‌های تولیدی اقتصاد افزایش می‌یابد. با در نظر گرفتن این نکته، می‌توانیم به اجزاءِ تشکیل‌دهندهٔ GDP مؤلد در کشورهای مختلف نگاه کنیم که معمولاً به چهار بخش کشاورزی (شامل جنگل‌داری و شیلات)، صنایع، راه‌و‌ساختمان، و خدمات تقسیم‌بندی می‌شود. رشد خیره‌کنندهٔ بخش خدمات (در مقایسه با تولید) یکی از مهم‌ترین روندهای پنجاه سال گذشته در غرب بوده است. اگر چه در شرایط صلح و تجارت امن در سطح جهان می‌توان از مؤلد بودنِ بخشِ قابل توجهی از «خدمات» دفاع کرد، اما در شرایط جنگی یا شبهِ‌جنگ خدمات ارزشِ نسبیِ پیشینِ خود را در قبال کشاورزی، صنایع و راه‌و‌ساختمان از دست می‌دهند.

سهم خدمات در GDP آمریکا، چین، آلمان و روسیه به ترتیب ۸۰، ۵۲، ۶۹ و ۶۲ درصد است. یعنی اقتصاد آمریکا حدوداً ۵۰ درصد بیشتر از اقتصاد چین به خدمات وابسته است. اگر مستقیماً به GDP PPP بخش‌های غیرخدماتی (صنایع، کشاورزی و راه‌و‌ساختمان) نگاه کنیم، اقتصاد چین و روسیه به شکل معناداری بزرگ‌تر می‌شوند. از این منظر، اقتصاد غیرخدماتی چین ۹ بار قوی‌تر از آلمان و ۳ بار قوی‌تر از آمریکا می‌شود. اقتصاد غیرخدماتی روسیه نیز از آلمان پیشی می‌گیرد در حالی که دو برابر قوی‌تر از اقتصاد غیرخدماتی فرانسه است. این شیوهٔ نگریستن به اقتصاد نگاه ما را به کلی نسبت به اقتصاد کشورهایی مانند روسیه و چین دگرگون می‌سازد و ادعاهایی نظیر «اقتصاد روسیه قابل مقایسه با اقتصاد اسپانیا است» یا «اقتصاد چین به مراتب کوچک‌تر از اقتصاد آمریکاست» را به چالش می‌کشد. اگر اقتصاد غیرخدماتی کل غرب را با روسیه و چین مقایسه کنیم (از منظر GDP PPP) تقریباً در یک درجه از بزرگی خواهند بود (سهم مجموعهٔ کشورهای غربی شامل متحدان آسیایی آمریکا از ظرفیت غیرخدماتی جهان ۱۵ درصد و سهم روسیه و چین مجموعاً ۱۲ درصد است.).

نوآِوری

یکی از دیگر از خصوصیت‌های یک اقتصاد توامند درجهٔ نوآوری در آن اقتصاد است. اندازه‌گیری نوآوری به شکلی مطمئن و قابلِ قیاس بین کشورهای مختلف کار دشواری است. یک شاخص ناکامل اما به هر حال مهم در این زمینه تعداد اختراعات ثبت شده[۱۰]patent است. از لحاظ تعداد اختراعاتی که درخواست ثبت آن‌ها داده می‌شود، سهم کشورهای آمریکا، چین، آلمان و روسیه در سال ۲۰۱۸ به ترتیب ۱۲، ۶۱، ۲ و ۱.۱ درصد بوده است. باید توجه داشت که ثبت یک اختراع و بهره‌برداری از آن لزوماً در همان کشوری که آن اختراع توسعه داده شده انجام نمی‌شود و از این لحاظ شاخص ثبت اختراعات می‌تواند دارای خطای معناداری باشد. با این حال می‌بینیم که چین با اختلاف زیاد صدرنشین است. من اطلاعات ثبت اختراعات کل کشورهای غربی را ندارم، اما بنا به داده‌های ارائه شده در مقالهٔ مذکور (در «امور آمریکایی») سهم جهانی چین و روسیه از ثبت اختراعات حدوداً دو برابر مجموعِ سهمِ کشورهای آمریکا، ژاپن، کرهٔ جنوبی، آلمان، فرانسه و بریتانیاست.

صادرات محصولات اساسی به نقاط مختلف جهان

برای درک بهتر اندازه و قدرتِ اقتصاد کشوری مانند روسیه باید به سهم بزرگی که این کشور در صادرات محصولات کلیدی به جهان دارد نیز توجه کنیم. چرا که به صورت مستقیم یا غیرمستقیم، بسیاری از اقتصادهای دیگر جهان به آن وابسته هستند. در سال ۲۰۱۹ روسیه دومین تولید کنندهٔ بزرگِ پلاتینیوم، کوبالت و وانادیوم؛ سومین تولید کنندهٔ طلا و نیکل، چهارمین تولید کنندهٔ نقره و فسفات، پنجمین تولید کنندهٔ سنگ آهن، و ششمین تولید کنندهٔ اورانیوم و سرب بود. غلات بزرگ‌ترین محصول کشاورزی روسیه هستند. روسیه بزرگ‌ترین صادرکنندهٔ گندم جهان، بزرگ‌ترین تولید کنندهٔ جو، گندم سیاه، جو دوسر، و چاودار، و دومین تولید کنندهٔ دانهٔ آفتاب‌گردان است. در عین حال، روسیه بزرگ‌ترین صادرکنندهٔ گاز طبیعی (دارای بزرگ‌ترین ذخائر گاز طبیعی) و دومین صادرکنندهٔ بزرگ نفت خام است. مجموعهٔ این‌ها—صرف‌نظر از ظرفیت‌های صنعتی—به روسیه نقشی محوری در تجارت محصولات اساسی در سطح جهان می‌دهد که به خوبی اهمیت اتحاد آن با چین را نشان می‌دهد. هر گونه وقفه یا کاهش شدید تجارت با روسیه می‌تواند به اختلال جدی در بازارهای جهانی کالاهای اساسی بیانجامد.

با توجه به آن‌چه در این یادداشت آوردیم، واضح است که ارزیابی تک‌شاخصی اقتصادهای چین و روسیه با استفاده از GDP به تصویری گمراه کننده از قدرت واقعی اقتصادی آن‌ها می‌انجامد. در شرایط پرتنشی که در آن قرار داریم، ظرفیت تولید صنعتی اهمیت بسیار ویژه‌ای می‌یابد. این درست که (به استثنای اوکراین) کشورهای جهان هنوز وارد وضعیتِ جنگی نشده‌اند، ولی اقتصاد کشورها شدیداً تحت تأثیر واقعیت‌های ژئواستراتژیک است. برای درک بهتر وضعیت توازن قوا باید از شاخص‌های متعدد و نزدیک به واقعیت استفاده کرد.

قدرتِ ملی مرکب

در پایان و مرتبط با این بحث می‌توانیم به شاخص مرکب از قابلیت ملی[۱۱]Composite Index of National Capability اشاره کنیم که در شمار شاخص‌های مرکب برای مقایسهٔ قدرتِ ملی کشورهای مختلف با یکدیگر است. در این شاخص میانگین شش معیار شاملِ سهم جهانی هر کشور از جمعیت، جمعیتِ شهری، تولید آهن و فولاد، مصرف انرژیِ اولیه، بودجهٔ نظامی، و افراد نظامی محاسبه می‌شود. سهم کشورهای آمریکا، چین، آلمان و روسیه از این شاخص‌ها به ترتیب عبارت است از:

شاخص
(درصد از کل جهان)

آمریکا

چین

آلمان

روسیه

جمعیت

۴.۲

۱۸

۱.۱

۱.۹

جمعیت شهرنشین

۶.۲

۲۰

۱.۴

۲.۴

تولید آهن و فولاد

۴.۴

۵۳

۲.۱

۳.۹

مصرف انرژیِ اولیه

۱۶

۲۶

۲.۲

۵.۱

بودجهٔ نظامی (PPP)

۲۸

۱۷

۲.۲

۵.۳

افراد نظامی

۶.۹

۱۱

۰.۹

۵.۰

شاخص مرکب از قابلیت ملی

۱۱

۲۴

۱.۶

۳.۹

بر اساس محاسبات من، در سال‌های اخیر شاخص مرکب از قابلیت ملی کشورهای آمریکا، چین، آلمان و روسیه به ترتیب ۱۱، ۲۴، ۱.۶ و ۳.۹ درصد بوده است. بر این اساس، قدرتِ ملی چین حدود دو برابر آمریکا، و قدرتِ ملی روسیه حدود دو برابر آلمان است. قدرتِ ملیِ مجموع کشورهای غربی ۲۶ و قدرت ملی چین و روسیه مجموعاً ۲۸ درصد می‌شود. از این لحاظ، قدرتِ ملی مجموع کشورهای غربی (شامل کشورهای ناتو و متحدان آسیایی آمریکا) تقریباً مشابه قدرتِ ملی دو کشور روسیه و چین است (نمودار ۱). این در حالی است که بلوک‌های جدیدی همچون بریکس (BRICS) یا سازمان همکاری‌های شانگهای (SCO) نیز می‌توانند رقیب مجموعهٔ غرب تلقی شوند.

البته همین شاخص مرکب از قابلیت ملی که در دوران جنگِ سرد معرفی شده هم بی‌ایراد نیست و می‌توان جنبه‌هایی مثل نوآوری، سطح‌ کارآیی و فن‌آوری، وضعیت اقلیمی و منابع کلیدی مانند خاک حاصل‌خیز و منابع آبی و غیره را نیز در آن لحاظ کرد. ولی به هر حال از این نظر که صرفاً مبتنی بر معیارهای پولی نیست و سعی می‌کند جنبه‌هایی از اقتصاد فیزیکی را لحاظ کند جالبِ توجه است. نکتهٔ اصلی این یادداشت در این نیست که از این یا آن شاخص استفاده کنیم؛ بلکه اصل داستان در این است که نگاه تک‌شاخصی و GDPمحور را در ارزیابی اقتصاد کشورهای مختلف رها کنیم؛ به ویژه در شرایط بحرانی نظیر جنگ یا شبه‌جنگ.

نمودار ۱: مقایسهٔ قدرت مرکبِ برخی ائتلاف‌ها و بلوک‌های بین‌المللی مهم. ارقام جمع شاخص‌های مرکب قدرت ملی کشورهای عضو هر گروه است و سهم آن بلوک از قدرتِ مرکبِ کل جهان را نشان می‌دهد.

🔲

  1. pundits 

  2. plan B 

  3. attrition warfare 

  4. David X., Yves Smith, 2023. What if Russia Won the Ukraine War but the Western Press Didn’t Notice? naked capitalism. 

  5. Russia is a gas station masquerading as a country. Sen. John McCain, April 2014 

  6. Dunn, B., 2022. Assessing the Russian and Chinese Economies Geostrategically. American Affairs Journal. 

  7. deglobalization 

  8. speculative fluctuations 

  9. Purchasing power parity 

  10. patent 

  11. Composite Index of National Capability 

امانوئل تود: جنگ جهانی سوم شروع شده است

امانوئل تود—متفکر و محقق سرشناس فرانسوی—در مصاحبه با روزنامهٔ فیگارو نکات قابل اعتنایی دربارهٔ جنگ اوکراین مطرح کرده که گزیده‌ای از آن را به فارسی ترجمه می‌کنم. این ترجمه (تا حدی آزاد) از روی گزیده-ترجمه‌ای که آرنولد برتراند به انگلیسی انجام داده انجام شده است. گزیدهٔ آرنولد برتراند به انگلیسی را در این‌جا و مصاحبهٔ اصلی را در این‌جا می‌توانید ببینید.

امانوئل تود: جنگ جهانی سوم شروع شده است

واضح است که این درگیری که نخست یک جنگِ سرزمینیِ محدود بود به یک تقابل جهانی اقتصادی بین کلیتِ غرب از یک‌سو و روسیه و چین از سوی دیگر ارتقا یافته و به یک جنگ جهانی تبدیل شده است.

ولادیمیر پوتین در ابتدا یک اشتباه بزرگ کرد. ناظران مختلف در آستانهٔ جنگ اوکراین را به عنوان یک دموکراسی تازه‌کار نمی‌دیدند بلکه از دید آن‌ها اوکراین جامعه‌ای در حال زوال و دولتی در حال درمانده‌شدن[۱]a “failed state” in the making بود. من فکر می‌کنم تحلیل کرملین این بود که چنین جامعهٔ روبه‌زوالی با اولین شوکی که به آن وارد شود فروخواهد پاشید. اما همه شاهد بروز عکس این تحلیل بودیم. معلوم شد که اگر جامعه‌ای که در حال متلاشی شدن است از بیرون مورد حمایت مالی و نظامی قرار بگیرد می‌تواند جنگ را در توازنی نوین احیا کند و حتی چشم‌انداز و امیدی نیز داشته باشد.

من با تحلیل جان مرشایمر[۲]John Mearsheimer از این نزاع موافق هستم. به نظر او ارتش اوکراین که دست کم از ۲۰۱۴ به این سو توسط نیروهای ناتو هدایت می‌شد (عمدتاً نیروهای آمریکایی، بریتانیایی و لهستانی) در عمل به عضویت ناتو درآمده بود. در عین حال روس‌ها اعلام کرده بودند که هرگز حضور اوکراین در ناتو را تحمل نخواهند کرد. از زاویهٔ دید روس‌ها این جنگ دفاعی و پیش‌گیرانه است. مرشایمر اضافه می‌کند که ما [در غرب] دلیلی برای شادمان شدن از دشواری‌هایی که برای روسیه ایجاد شده نداریم چون این موضوع برای آن‌ها یک مسألهٔ وجودی[۳]existential است و به همین دلیل هر چه شرایط برای آن‌ها دشوارتر شود، ضربه‌های محکم‌تری وارد خواهند کرد. این تحلیل به نظر من درست است. اما من نقدی نیز به نگاه مرشایمر دارم.

مرشایمر مثل یک آمریکایی خوب کشورش را دست‌بالا می‌گیرد [و دربارهٔ توانایی‌های آن اغراق می‌کند]. به نظر او اگر چه جنگ در اوکراین برای روسیه اهمیت وجودی دارد، اما برای آمریکایی‌ها صرفاً یک «بازی قدرت» در میان سایر بازی‌های قدرت است. پس از ویتنام، عراق، و افغانستان، یک رسوایی یا شکست دیگر [این بار در اوکراین] چه اهمیتی می‌تواند داشته باشد؟ اصل مبناییِ ژئوپولیتیک آمریکایی این است: «ما می‌توانیم هر کاری دلمان می‌خواهد انجام دهیم، چرا که در حفاظ هستیم؛ دور و ایمن بین دو اقیانوس و هیچ‌ اتفاقی بدی برای‌مان نخواهد افتاد.» این یعنی هیچ‌ تهدیدی برای آمریکا جنبهٔ وجودی ندارد.

اما همین تحلیلِ ناکافی است که باعث شده جو بایدن این‌طور ناهشیارانه پیش برود. آمریکا شکننده است. تاب‌آوری اقتصاد روسیه در حال هل دادن نظام امپراطوری آمریکایی به سمت پرتگاه است. هیچ‌کس انتظار نداشت اقتصاد روسیه در برابر «قدرت اقتصادی» ناتو تاب بیاورد. من فکر می‌کنم حتی خود روس‌ها هم چنین انتظاری نداشتند. اگر اقتصاد روسیه بتواند به صورت نامحدودی در برابر تحریم‌ها تاب بیاورد و اقتصاد اروپا را بی‌رمق سازد، و در عین حال خودش با حمایت چین توانمند باقی بماند، نظام آمریکاییِ کنترل مالی و پولی جهان فرو خواهد پاشید و به دنبال آن آمریکا دیگر نخواهد توانست کسری تجاری خود را با دستِ خالی تأمین مالی کند. بنابراین این جنگ برای آمریکا به یک جنگِ وجودی تبدیل شده است. آن‌ها نیز همچون روسیه قادر به عقب‌نشستن از این درگیری نیستند. نمی‌توانند آن را رها کنند. به همین دلیل است که ما وارد جنگِ بی‌پایانی شده‌ایم که عاقبت آن باید فروپاشی یکی از طرفین باشد.

تأکید می‌کنم که آمریکا در حال انحطاط است، ولی این خبر خوبی برای دولت‌های زیردست آن نیست. اخیراً کتابی خواندم به نام «شیوهٔ هند»[۴]The India Way به قلم وزیر خارجهٔ هند (سوبرهمانیام جایشانکار) که درست پیش از جنگ اوکراین منتشر شد. او در این کتاب ضعف آمریکا را می‌بیند، می‌داند که رویارویی آمریکا و چین برنده‌ای نخواهد داشت، ولی معتقد است که به هند و چندین کشور دیگر فضا و آزادی عمل خواهد داد. من اضافه می‌کنم که چنین اتفاقی برای اروپایی‌ها نمی‌افتد [که آزادی عمل‌شان بیشتر شود]. به غیر از اروپا و ژاپن، آمریکا در همه جا در حال ضعیف شدن است. به این دلیل که یکی از اثرات منقبض شدنِ نظامِ امپراطوری این است که آمریکا تسلطِ خود بر کشورهای اولیهٔ تحت‌الحمایهٔ خود را تشدید خواهد کرد. همزمان با کوچک‌شدنِ نظام آمریکایی، فشار بر نخبگانِ کشورهای تحت‌الحمایه (که شاملِ همهٔ اروپا می‌شود) افزایش می‌یابد. انگلیسی‌ها و استرالیایی‌ها اولین کشورهایی هستند که استقلال ملی خود را به کلی از دست می‌دهند. به لطف اینترنت، تعاملات انسانی با آمریکا در سراسر جهان انگلیسی‌زبان[۵]Anglosphere به چنان شدتی رسیده که عملاً نخبگانِ دانشگاهی، رسانه‌ای و هنری این کشورها به انضمام آمریکا درآمده‌اند. از این لحاظ، کشورهای اروپایی (غیرانگلیسی‌زبان) به واسطهٔ زبان‌های ملی‌شان تا حدی ایمن هستند، اما از دست رفتن استقلال ملی در این کشورها بسیار جدی و سریع است. اجازه دهید جنگ عراق را به خاطر بیاوریم. زمانی که کشورهای اروپایی هنوز تا حد زیادی استقلال ملی داشتند، تا آن‌جا که ژاک شیراک، گرهارد شرودر و ولادیمیر پوتین یک کنفرانس مطبوعاتی ضدجنگ برگزار کردند.

از منظر مهارت‌ و آموزش هم می‌توان به جنگ اوکراین نگاه کرد. جمعیت آمریکا دو برابر روسیه است (اگر جمعیت در سنین دانشجویی را در نظر بگیریم، آمریکا ۲.۲ برابر روسیه جمعیت دارد). اما در آمریکا فقط ۷ درصد دانشجویان در رشته‌های مهندسی تحصیل می‌کنند، در حالی‌که این مقدار در روسیه ۲۵ درصد است. این یعنی با وجودی که جمعیت در روسیه ۲.۲ برابر کمتر از آمریکاست، اما روسیه ۳۰ درصد بیشتر از آمریکا مهندس تربیت می‌کند. آمریکا این شکاف را با دانشجویان خارجی پر می‌کند، اما آن‌ها اغلب هندی و حتی بیشتر چینی هستند. این وضعیت بی‌خطر نیست و هم‌اکنون نیز رو به کاهش است. این مخمصهٔ اقتصاد آمریکاست: فقط با وارد کردن نیروی کار ماهرِ چینی می‌تواند با چین رقابت کند.

از منظر ایدئولوژیک و فرهنگی نیز می‌توانیم به جنگ در اوکراین نگاه کنیم. وقتی ما در غرب می‌بینیم دومای روسیه قوانین محدودکننده‌تری پیرامون «پروپاگاندای ال‌جی‌بی‌تی»[۶]LGBT وضع می‌کند احساس برتری می‌کنیم. من این حس برتری را به عنوان یک غربی معمولی احساس می‌کنم. اما از لحاظ ژئوپولیتیکی و قدرتِ نرم این اشتباه است. در ۷۵ درصد کرهٔ زمین نظام‌ خویشاوندی پدرتبار[۷]patrilineal است و مردمان این مناطق عمیقاً رویکرد روسی را درک می‌کنند. برای مردمان غیرغربی، روسیه مؤید یک نوع محافظه‌کاری اخلاقی[۸]moral conservatism اطمینان‌بخش است.

شوروی دارای نوعی قدرتِ نرم بود، اما کمونیستم به واسطهٔ بی‌خدایی‌اش جهان مسلمان را می‌ترساند و در هند (خارج از بنگال غربی و کرالا) چندان الهام‌بخش نبود. امروز اما روسیه جایگاهش را به عنوان کهن‌الگوی یک قدرتِ بزرگ احیا کرده که نه تنها ضداستعمار است، بلکه دارای آداب و سنت‌های پدرتبار و محافظه‌کار است. این ویژگی‌ها به مراتب اغواکننده‌تر هستند. به عنوان مثال، واضح است که روسیهٔ پوتین که از لحاظ اخلاقی نیز محافظه‌کار شده، با سعودی‌ها همدلی دارد. در حالی که مطمئنم هضم کردن مباحثات آمریکایی پیرامون دسترسی زنان تراجنسیتی به توالت‌های زنانه برای سعودی‌ها کمی دشوار است.

رسانه‌های غربی به شکل تراژیکی مضحک هستند. آن‌ها مدام تکرار می‌کنند «روسیه منزوی شده. روسیه منزوی شده.» اما وقتی به رأی‌ها در سازمان ملل نگاه می‌کنیم می‌بینیم که ۷۵ درصد جهان دنباله‌روی غرب نیستند. این‌جاست که غرب خیلی کوچک به نظر می‌رسد.

اگر از منظر انسان‌شناسیک به شکاف بین غرب و بقیهٔ جهان نگاه کنیم متوجه می‌شویم که کشورهای غربی معمولاً دارای ساختار خانواده‌های هسته‌ای[۹]nuclear family و نظام خویشاوندیِ دوطرفه[۱۰]bilateral هستند؛ یعنی رابطهٔ خویشاوندی مردانه و زنانه در تعیین وضعیت اجتماعی فرزند نقش مشابهی دارد. در بقیهٔ جهان، در اکثر سرزمین‌های به‌هم‌پیوستهٔ آفریقا-اروپا-آسیایی ما شاهد جوامع و نظام خانوادگیِ پدرتبار هستیم. چنین است که این درگیری [در اوکراین] که در رسانه‌های ما به عنوان یک نزاع بر سر ارزش‌های سیاسی معرفی می‌شود، در لایه‌ای عمیق‌تر، نزاع بر سر ارزش‌های انسان‌شناسانه است. ناخودآگاه بودنِ این شکاف و عمقِ آن است که این درگیری را خطرناک می‌کند.

🔲

  1. a “failed state” in the making 

  2. John Mearsheimer 

  3. existential 

  4. The India Way 

  5. Anglosphere 

  6. LGBT 

  7. patrilineal 

  8. moral conservatism 

  9. nuclear family 

  10. bilateral 

آیا اروپا زودتر از اوکراین سقوط خواهد کرد؟

سرعت تحولات در اروپا و جهان به قدری زیاد است که به سختی می‌توان همهٔ آن‌چه اهمیت دارد را پی‌گیری کرد و فهمید. حدود شش ماه از حملهٔ نظامی روسیه به اوکراین سپری می‌شود و صرف‌نظر از این که در مورد آن از لحاظ حقوقی یا اخلاقی چطور فکر کنیم، باید سعی کنیم تبعات گسترده و احتمالاً ماندگار آن را درک کنیم. یکی از این حوزه‌ها که برای من که در شمال اروپا زندگی می‌کنم اهمیت ویژه دارد و به صورت غیرمستقیم برای بخش بزرگی از مردمانی که در کشورهای جنوب از جمله ایران زندگی می‌کنند نیز مهم است به تأثیرات اقتصادی تحریم‌های غرب علیه روسیه مربوط می‌شود. این تحریم‌ها مثل یک بوم‌رنگ بزرگ به سوی خود غرب، به ویژه اروپا، بازگشته‌اند و زمستانی بحرانی را برای بخش‌های بزرگی از اروپا به همراه خواهند آورد. با توجه به این که یاوه‌های زیادی دربارهٔ تحولاتی که یک سوی آن روسیه است در غرب منتشر می‌شود، من منابع خودم را به دقت و وسواس انتخاب می‌کنم. یکی از این منابع وبلاگ «سرمایه‌داری عریان»[۱]Naked Capitalism به دبیری خانم ایوس اسمیت است. آن‌چه در این‌جا می‌آورم گزیده‌ای از ایده‌هایی است که او در یادداشتی به نام «آیا اروپا زودتر از اوکراین سقوط خواهد کرد؟» مطرح کرده است. در این روزها مطالب خوب زیادی مطالعه می‌کنم که طبعاً امکان ترجمهٔ همهٔ آن‌ها برای من وجود ندارد. اما اگر زبان انگلیسی می‌دانید، از شما دعوت می‌کنم خلاصه‌هایی که این‌جا قرار می‌دهم را دنبال کنید.

آیا اروپا زودتر از اوکراین سقوط خواهد کرد؟

بحران مالی ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ این ایده که زمان مالی معمولاً از زمان سیاسی سریع‌تر پیش می‌رود را تأیید کرد. در مقایسه با سیاست‌مداران، بازیگران حاضر در عرصهٔ بازار معمولاً دسترسی بهتر و جامع‌تری به اطلاعات مهم داشتند و انگیزه‌شان برای اقدام کردن زیاد بود. بر عکس، سیاسیون ترجیح دادند پا روی پا بیاندازند و زیر لب چیزی بگویند تا وقتی که مشکل به مرحلهٔ غیرقابل انکار رسید و حتی در آن موقع نیز بیشترشان به جای این که با پذیرفتن وضعیت اضطراری خود را در معرض خطر پرسش‌های شرمسار کننده‌ قرار دهند، به این امید بستند که زخم‌های کشندهٔ ایجاد شده به شکلی معجزه‌آسا ‌خودبه‌خود التیام یابند. این واقعیت که چند دهه مقررات‌زُدایی[۲]deregulation منجر به درهم‌تنیدگی زیاد سیستم مالی‌ شده بود نیز این مشکلات رفتاری و نهادی را عمیق‌تر کرد. به بیان ساده، وقتی که مشکل شروع شد آن‌قدر سریع به سراسر سیستم گسترش یافت که نمی‌شد جلویش را گرفت چون موانع طبیعی یا مصنوعی کافی برای کند کردن انتشار آن وجود نداشت.

با بروز درگیری در اوکراین، اغلب تحلیل‌گران روی جدول زمان‌بندی جنگ متمرکز شدند و چنین استدلال کردند که این واقعیت که روسیه نتوانسته به سرعت پیروز شود، به معنای شکست خوردن آن است. این در حالی است که روسیه و متحدانش فقط با تکیه بر نیروهای نظامی فرامرزی زمانِ صلحِ خود[۳]peacetime expeditionary force یک پنجم خاک اوکراین را اشغال کرده‌اند و همچنان در حال پیشروی هستند. به علاوه، مقامات روس به وضوح اعلام کرده‌اند که عملیات آن‌ها در اوکراین تابع هیچ جدول زمانی مشخصی نیست. حتی برخی از تحلیل‌گران معتقدند این روندِ ظاهراً آهسته به سود روسیه است. چرا که به رهبران سیاسی این کشور اجازه می‌دهد جنگ را بدون نیاز به بسیجِ عمومی[۴]general mobilization ادامه دهند، و در عین حال اوکراینی‌ها را ترغیب می‌کند که به سمت خطوط مقدم مورد نظر روسیه حرکت کنند تا در آن‌جا دور از شهرهای بزرگ و با تلفات غیرنظامی کمتر توسط نیروهای روسی نابود شوند. به علاوه، این خطوط مقدم علی‌رغم گستردگی‌شان فاصلهٔ زیادی از روسیه ندارند که پشتیبانی و تأمین را ساده‌تر می‌کند.

با این حال، فرق بزرگی بین «لحظهٔ پیروزی/شکست در جنگ» و «از پا در آمدن کامل طرف شکست خورده» وجود دارد. به عنوان نمونه، در جنگ جهانی دوم، سرنوشت آلمان در نبرد کورسک[۵]Battle of Kursk مشخص شد، اما حدود دو سال طول کشید تا آلمان تسلیم شود. برخی تحلیل‌گران غربی معتقدند اوکراینی‌ها در همان چند هفتهٔ‌ نخست جنگ را باختند. به عنوان مثال، لاری جانسون معتقد است اوکراینی‌ها همان موقعی که رادارها، فرماندهی و کنترل نیروی هوایی و بیشتر هواپیماهای نظامی‌شان را از دست دادند جنگ را باختند. بدون نیروی هوایی اوکراین دیگر نمی‌تواند ارتش روسیه را که در حال انجام عملیات نظامی ترکیبی[۶]combined arms operation است به عقب براند. تحلیل کلنل داگلاس مک‌گرگور نیز این است که اوکراین حدود یک ماه پس از آغاز درگیری جنگ را باخته بود و تنها پرسش باقیمانده برای او این است که آمریکایی‌ها تا کی این جنگ را به منظور ضعیف کردن روسیه ادامه خواهند داد.

به بیان دیگر در حالی که مقامات سیاسی، ژنرال‌های پشت‌میز‌نشین و رسانه‌های جریان اصلی کم‌و‌بیش روی جدول زمانی عملیات نظامی متمرکز شده بودند، توجه چندانی به جدول زمانی جنگ اقتصادی نکردند. ما این جسارت را داریم که اعلام کنیم نه تنها جنگ تحریم‌ها علیه روسیه به شکل خیره‌کننده‌ای نتیجهٔ عکس داده، بلکه آسیبی که به غرب، به ویژه اروپا، وارد کرده به سرعت شتاب می‌گیرد. و این نتیجهٔ اقدامات فعالانهٔ روسیه نبوده، بلکه هزینه‌ای است که به خاطر کاهش یا از دست دادن منابع کلیدی روسیه ایجاد شده و با گذشت زمان تعمیق می‌شود. بنابراین، به واسطهٔ شدتِ شوک انرژی، جدول زمانی اقتصادی از جدول زمانی نظامی سریع‌تر حرکت می‌کند. به نظر می‌رسد بحران اقتصادی در اروپا قبل از آن‌که اوکراین رسماً تسلیم شود به مراحل وخیمی خواهد رسید: مگر این که اروپا مسیر حرکت خود را به شکل اساسی اصلاح کند که البته ما نمی‌دانیم چطور چنین کاری ممکن خواهد بود.

هفتهٔ گذشته، امانوئل ماکرون با اعلام این که دوران فراوانی و وفور نعمت به پایان رسیده[۷]end of abundance و مردم فرانسه باید کاهش دائمی استاندارد زندگی‌شان را بپذیرند همهٔ پاندیت‌ها را شگفت‌زده کرد. بهای برق در اروپا هشدار هولناکی نسبت به عواقب کاهش دسترسی به گاز روسی است؛ و ماکرون از شهروندان و کسب‌وکارهای نگران فرانسوی می‌خواهد که این وضعیت را به خاطر اوکراین بپذیرند. در کنار بحران انرژی، اروپا شاهد افزایش بهای غذا به خاطر خشک‌سالی و آتش‌سوزی نیز هست. اما اجازه دهید فعلاً روی همان انرژی متمرکز شویم. این ضربه آن‌قدر جدی است که—اگر جلوی آن گرفته نشود؛ که به سختی می‌توان راه‌کار معناداری برای این کار یافت—نه تنها به رکود‌ اقتصادی[۸]recession، بلکه به رکود و کسادی بحرانی[۹]depression در اروپا خواهد انجامید. بحران نفت در دههٔ ۱۹۷۰ منجر به افزایش چهاربرابری بهای انرژی در آمریکا شد که به رکود تورمی[۱۰]stagflation انجامید. در مقایسه، در همین روزهای اخیر، بهای پیش‌فروش یک‌سالهٔ برق در فرانسه و آلمان بیش از ۱۰ برابر بیشتر از سالِ گذشته بود.

باید دقت کنیم که بیشتر یارانه‌ها و سقف‌ قیمت‌ها صرف حمایت از خانوارها می‌شود. با این حال پیش‌بینی می‌شود خانه‌های بریتانیایی تا آغاز ماه اکتبر شاهد افزایش ۸۰ درصدی بهای انرژی و گاز خود باشند و این علاوه بر ۵۷ درصد افزایشی است که در ماه‌های نخست امسال شاهد بودند. اما کسب‌و‌کارها معمولاً‌ هزینهٔ کامل انرژی را پرداخت می‌کنند. در نتیجه تعداد زیادی از شرکت‌ها ورشکست خواهند شد. نشانه‌های اولیهٔ این پدیده هم‌اکنون در حوزه‌هایی نظیر کارخانه‌های ذوب آلومینیوم دیده می‌شود که تولیدات خود را کاهش داده‌اند یا به کلی متوقف می‌کنند. ظرفیت تولید آلومینیوم در اروپا حدود چهار و نیم میلیون تن در سال است. از ۲۰۲۱ تا امروز حدود یک میلیون تن از این ظرفیت از مدار خارج شده و نیم میلیون تن دیگر آن نیز در معرض خطر است. کارخانه‌های تولید آمونیاک که از آن برای تولید کود شیمیایی استفاده می‌شود نیز به خاطر افزایش بهای انرژی در معرض خطر هستند و چندین کارخانه در لهستان، ایتالیا، مجارستان و نروژ فعالیت خود را متوقف کرده‌اند. این خسارت‌ها به سرعت رخ می‌دهند، اما احیای آن‌ها زمان زیادی لازم دارد.

از لحاظ نظری، اروپا می‌تواند برای قیمت‌ها سقف تعیین کند یا یارانه پرداخت کند. اما قیمت زیاد خود نوعی سازوکار جیره‌بندی است. قیمت‌های یارانه‌ای فقط نوع جیره‌بندی را تغییر خواهند داد. قطع نوبتی برق[۱۱]Blackouts؟ کاهش ولتاژ[۱۲]Brownouts؟ به کدام خانه‌ها یا کسب‌و‌کارها اولویت بیشتری داده خواهد شد و کدام‌ها قربانی خواهند شد؟

به غیر از کاهش ارزش یورو نسبت به دلار، بهای نفت در ماه‌های اخیر چندان فشاری بر اروپا وارد نکرده است. اما این‌جا هم اوضاع می‌تواند بدتر شود؛ اگر چه نه به وخامت وضعیت گاز و برق. تصور بسیاری از کارشناسان این است که کاهش تقاضا (برای نفت) در چین یکی از عوامل مهم تعدیل کنندهٔ قیمت نفت بوده است. ابتدا به خاطر شهربندان‌های مربوط به همه‌گیری کووید۱۹ و بعد هم به خاطر موج شدید گرما. اگر مصرف نفت چین مجدداً بالا برود، قیمت نفت نیز بالا خواهد رفت. حتی اگر چنین نشود نیز، سعودی‌ها تهدید کرده‌اند که تولید نفت‌شان را کاهش خواهند داد.

نقصان‌ جدی دموکراسی در اروپا همراه با تمایل اروپایی‌ها (نسبت به آمریکایی‌ها) برای کشاندن اعتراض به خیابان‌ها به این معناست که ما شاهد اعتراض‌های خیابانی اتحادیه‌ها و مصرف‌کننده‌ها خواهیم بود. به خصوص که می‌بینیم اتحادیه‌های صنعتی از همین حالا در جاهایی مانند بریتانیا در حال برنامه‌ریزی برای اعتراض هستند.

واقعیت این است که قطع جریان انرژی از روسیه به اروپا را نمی‌توان با روش‌های مالی جبران کرد. دخالت دولت فقط می‌تواند باعث کاهش درد در حاشیه‌ها شود. مشکل انرژی مربوط به حوزهٔ اقتصاد واقعی است و تنها به کمک اقتصاد واقعی می‌توان آن را حل کرد. یعنی یا باید بخش اعظم جریان انرژی از روسیه به اروپا احیا شود، یا باید منابع انرژی دیگری تأمین شود. همهٔ ما خیلی خوب می‌دانیم که پروژهٔ یافتن منابع انرژی دیگر چگونه پیش می‌رود. نخست وزیر بلژیک این جسارت را داشت که اعلام کند بحران انرژی در اروپا ده سال طول خواهد کشید.

از لحاظ نظری، اروپا می‌تواند به سمت ترمیم رابطهٔ خود با روسیه حرکت کند. اما زمان مناسب برای چنین کاری سپری شده است. مشکل فقط این نیست که تعداد زیادی از سیاست‌مداران اروپایی نظیر اورزولا فون در لاین[۱۳]Ursula von der Leyen یا رابرت هابک[۱۴]Robert Habeck به شدت در مسیر نفرت از روسیه پیش رفته‌اند و نمی‌توانند عقب‌گرد کنند. حتی اگر در ماه دسامبر خون در خیابان‌های اروپا جاری شود، این افراد با سرعتِ کافی از موضع خود عقب نخواهند نشست. مشکل مضاعف این است که اروپا پل‌های رابطهٔ خود با روسیه را در فراسوی تحریم‌ها تخریب کرده است.

اول این که پوتین بارها گزینهٔ استفاده از خط لولهٔ نورد استریم ۲ را به اروپایی‌ها پیشنهاد کرد. حتی با نیمی از ظرفیت، این خط لوله می‌توانست جایگزین نورد استریم ۱ شود. پوتین اما هشدار داد که این گزینه برای مدت طولانی روی میز نخواهد ماند، چرا که روسیه برای گاز خود استفادهٔ دیگری خواهد یافت. اما آن زمان سپری شده است. دیگر حتی برای پوتین که در میان رهبران سیاسی روسیه منعطف‌ترین است نیز از لحاظ سیاسی این امکان وجود ندارد که به اروپایی‌ها اجازهٔ استفاده از نورد استریم ۲ را بدهد (حتی اگر خودش چنین تمایلی داشته باشد.) اولاً بسیاری از اروپایی‌هایی که توصیه به استفاده از نورد استریم ۲ کرده‌اند، این کار را با قصد بد[۱۵]bad faith انجام داده‌اند: صرفاً برای پر کردن مخازن و سپس بدعهدی در پرداخت‌ها. در عین حال باید توجه کرد که تأسیسات ذخیرهٔ گاز در اروپا نقش کمکی دارند و نمی‌توانند گاز مورد نیاز برای همهٔ سال را در خود جای دهند. بنابراین پر کردن ذخیره‌ها صرفاً یک راه‌حل کوتاه‌مدت است. از دید روسیه، بازگشایی نورد استریم ۲ به معنای ترمیم روابط اقتصادی با اروپا خواهد بود. اما جهت‌گیری اروپا این است که روسیه باید در مقابل منافع اروپایی‌ها تعظیم کند؛ نه این که معامله‌ای بر اساس منافع مشترک انجام شود.

دوم این که نفرت آشکار شهروندان معمولی اروپا علیه روسیه که خود را در کنسل کردن برنامه‌های هنرمندان یا ورزش‌کاران روس و یا حتی اجرای قطعات ساختهٔ آهنگ‌سازان روس نشان داد، بسیاری از روس‌ها را به این نتیجه رسانده که چه بهتر که از دست اروپا خلاص شوند. سوم، علی‌رغم این که از دست دادن منابع انرژی روسیه روز به روز دردناک‌تر می‌شود، رهبران اروپا مصمم به تنبیه کردن روسیه هستند. بدون در نظر گرفتن این که هیچ‌کدام از ضربه‌‌های قبلی کاری نبوده‌اند. گفتگوها برای اعمال هفتمین بستهٔ تحریمی علیه روسیه در جریان است و همزمان طرح محدود کردن شدید صدور ویزای شنگن برای اتباع روسیه در جریان است.

فرجام این مسیر غیرقابل اجتناب به نظر می‌رسد: بسیاری از کسب‌و‌کارهای اروپایی ورشکست خواهند شد که منجر به بیکاری، عدم بازپرداخت وام‌ها، کاهش درآمدهای دولت و ضبط رهنی املاک خواهد شد. و با توجه به این که دولت‌ها ممکن است فکر کنند برنامه‌های یاری‌رسان‌‌شان پیرامون همه‌گیری کووید۱۹ بیش از حد دست‌و‌دل‌بازانه بوده، کمک‌هایی که برای تخفیف وضعیت اضطراری انرژی خواهند کرد ناچیز خواهد بود و تأثیر چندانی نخواهد داشت. در نهایت انقباض اقتصادی به بحران مالی خواهد انجامید و در صورتی که سقوط به اندازهٔ کافی سریع باشد می‌تواند به از بین رفتن کامل اعتماد [به نهادها] بیانجامد.

این طور به نظر می‌رسد که اروپا در مسیری به سوی نتایج بدتر حرکت می‌کند؛ ابتدا در حوزهٔ اقتصاد واقعی و سپس در حوزهٔ اقتصادی مالی. کاملاً محتمل به نظر می‌رسد که اوضاع اقتصادی در اروپا پیش از آن‌که روسیه شرایط خود را بر اوکراین تحمیل کند یا وضعیت درگیری نظیر آن‌چه در جنگ کره رخ داد منجمد شود به وخامت خواهد گذاشت. و نکتهٔ نهایی این که، به سختی می‌توان تصور کرد که آمریکا (به واسطهٔ ارتباطات گسترده‌ای که در بانک‌داری و زنجیرهٔ تأمین با اروپا دارد) و چین (که با کاهش شدید تقاضا از سوی یکی از مهم‌ترین مشتریانش مواجه خواهد شد) قادر باشند از عواقب بحران اقتصادی در اروپا در امان بمانند.

🔲

  1. Naked Capitalism 

  2. deregulation 

  3. peacetime expeditionary force 

  4. general mobilization 

  5. Battle of Kursk 

  6. combined arms operation 

  7. end of abundance 

  8. recession 

  9. depression 

  10. stagflation 

  11. Blackouts 

  12. Brownouts 

  13. Ursula von der Leyen 

  14. Robert Habeck 

  15. bad faith 

نورمن فینکلستین: روسیه حق تاریخی دارد که به اوکراین حمله کند

جهان معاصر با سرعت غیرقابل تصوری در حال تغییر است و بدون شک حملهٔ نظامی روسیه به اوکراین یکی از مهم‌ترین کانون‌های این تغییر است. جنگ اوکراین دیگر یک رویداد محدود نیست، بلکه به یک رویارویی نیابتی بین روسیه و ناتو تبدیل شده که می‌تواند تشدید نیز بشود، یا به خارج از مرزهای اوکراین گسترش یابد. به علاوه، ابعاد آن به مراتب از عملیات نظامی فراتر رفته و اقتصاد و سیاست بخش قابل توجهی از جهان، به ویژه جهان غرب، را کاملاً تحت شعاع خود قرار داده است. در این میان برای درک آن چه در حال رخ دادن است مراجعه به رسانه‌های رسمی و غیررسمی نیز لزوماً کارگشا نیست. چون (۱) این رسانه‌ها به رسالت اصلی‌شان که گزارش بی‌طرفانهٔ رویدادهاست وفادار نیستند و خود به بخشی از کارزار اطلاعاتی دولت‌های درگیر تبدیل شده‌اند، (۲) در بسیاری موارد آن‌چه به عنوان تحلیل ارائه می‌شود بیشتر منعکس کنندهٔ ترس‌ها و آرزوهای نخبگان سیاسی و ارباب رسانه است تا واقعیت‌هایی که پذیرش آن‌ها آسان نیست، (۳) تلاش رسانه‌ها برای ساده‌سازی رویدادهایی که اساساً چند وجهی هستند و ارائهٔ آن‌ها به صورت روایت‌هایی تک‌وجهی و آسان‌فهم، ظرافت و پیچیدگی مورد نیاز برای فهم تحولات را از بین می‌برد، و (۴) تنوع و سرعت تحولات زیاد است و پی‌گیری و جمع‌بندی مطالب خبری و تحلیلی را دشوار می‌کند. به همین دلیل من علاوه بر مطالعهٔ منابع مختلف رسمی و غیررسمی، سعی می‌کنم نظرات افراد مطلعی که از قبل آن‌ها را می‌شناختم و به آن‌ها اعتماد نسبی دارم را دنبال کنم و این آراء را کنار هم قرار دهم تا بتوانم تحلیل خودم را از اوضاع به دست بیاورم. یکی از این افراد نورمن فینکلستین[۱]Norman Finkelstein مورخ، محقق و مدرس آمریکایی است که آثار تحقیقی دقیق و شجاعانهٔ او دربارهٔ فلسطین-اسرائیل او را به دردسرهایی نیز انداخته است. در این‌جا بخشی از گفتگوی طولانی ایشان با بریانا جوی ‌گری[۲]Briahna Joy Gray، که به صورت خاص به اوکراین و این سؤال بسیار اساسی که آیا حملهٔ روسیه به اوکراین مشروع است یا خیر اختصاص دارد، را با کمی  ویرایش/تلخیص ترجمه می‌کنم. این گفتگو مربوط به ۸ آوریل ۲۰۲۲ است (چند هفته بعد از آغاز حملهٔ روسیه به اوکراین) که می‌توانید آن را به صورت صوتی این‌جا بشنوید یا متن آن را این‌جا بخوانید (به انگلیسی). پیش از این که این گفتگو را بخوانیم نکته‌ای هست که شاید ذکر آن بد نباشد (تا موجب حواس‌پرتی خوانندهٔ مطلع نشود). در طی این گفتگو، فینکلستین چندین بار به عدد «سی میلیون کشتهٔ روس در جنگ جهانی دوم» اشاره می‌کند که بهتر است در مورد آن توضیحاتی بدهم. تخمین رسمی کشته‌های (نظامی و غیرنظامی) اتباع «شوروی» در جنگ جهانی دوم حدود ۲۷ میلیون نفر است [تخمین‌های بیشتر و کمتری هم هست]. این قربانیان همه روس‌تبار نبودند، اگر چه بخش بزرگی از آن‌ها از سه جمهوری روسیه، اوکراین و روسیهٔ سفید بودند: حدود ۲۳ میلیون نفر. به نظر می‌رسد که در چند جا فینکلستین شوروی و روسیه را به صورت مترادف به کار می‌برد که از برخی جهات درست است و در کلیت بحث او و نتیجه‌گیری‌هایی که می‌کند تغییری ایجاد نمی‌کند. آن عدد «سی میلیون» را می‌توانیم اشاره‌ای تقریبی به تعداد کشته‌های شوروی در جنگ جهانی دوم بدانیم که اکثر آن‌ها روس یا روس‌تبار بودند.

 یکی از حضار از فینکلستین می‌پرسد که آیا او شباهتی بین «اشغال سرزمین‌های فلسطینی توسط اسرائیل و شیوهٔ برخورد بعضی افراد با بخش‌های مرتجع و راست‌گرای موجود در مقاومت فلسطینی» و [حملهٔ روسیه به] «اوکراین و شیوهٔ صحبت کردن برخی از چپ‌ها دربارهٔ دفاع اوکراینی‌ها و نیروهای [شبه‌نازی] مانند گردان آزوف» می‌بیند؟ در پاسخ، فینکلستین از میزبان [بریانا] اجازه می‌خواهد که کمی از موضوع دور شود و چنین شروع می‌کند.

فینکلستین: دربارهٔ مسألهٔ اوکراین. در گفتمان عمومی دربارهٔ اوکراین موضوعی آزاردهنده برای من وجود دارد—البته گفتمان که چه عرض کنم، ما شاهد هیستری عمومی هستیم—که به شرح زیر است.

آن دسته از افرادی که به کلی در پروپاگاندای جریان اصلی غرق نشده‌اند، افرادی مانند جان مرشایمر[۳]John Mearsheimer از دانشگاه شیکاگو و مرحوم استیو کوهن[۴]Stephen F. Cohen، که به صورت خاص چپ تلقی نمی‌شوند و تعلق خاطر ویژه‌ای به جریان‌های چپ ندارند، پیش‌بینی کرده‌ بودند که اگر شما همین‌طور ناتو را به سمت شرق و به اوکراین گسترش دهید جنگ خواهد شد. استفان کوهن این موضع را در سال ۲۰۱۴ مطرح کرده بود و درست هم بود. و همین‌طور افراد دیگر، که من پروفسور چامسکی را نیز در این گروه قرار می‌دهم، همهٔ آن‌ها در موارد زیر هم‌نظر هستند:

نخست این که غربی‌ها به روس‌ها قول داده بودند که ناتو را به سمت شرق گسترش ندهند. بعد از فروپاشی شوروی، این قول به صورت «این به ازای آن[۵]Quid pro quo در قبال اتحاد آلمان شرق و غربی به روس‌ها داده شده بود. با این حال چند سال بعد (ما از دههٔ  ۱۹۹۰ صحبت می‌کنیم)، غربی‌ها ناتو را گسترش دادند. ابتدا کشورهای اروپای شرقی وارد این پیمان شدند و بعد ناتو شروع به گسترش یافتن در گرجستان و اوکراین کرد. روسیه این را خط قرمز اعلام کرد. برای جلوگیری از گسترش ناتو، روسیه پیشنهاد کاملاً معقولی ارائه داد: بی‌طرف ساختن اوکراین. یعنی اوکراین نه در اردوگاه غرب باشد و نه در اردوگاه شرق؛ چیزی نظیر اتریش بعد از جنگ جهانی دوم. این به نظر من کاملاً معقول است. و از نظر افرادی که از آن‌ها نام بردم نیز این درخواست‌های پوتین معقول هستند.

و حالا باید معقول بودن این درخواست‌ها را همیشه با در نظر گرفتن زمینهٔ تحولات[۶]context دید. اما این زمینه چیست؟

زمینه این است که شوروی حدود ۳۰ میلیون نفر از شهروندانش را در جنگ جهانی دوم از دست داد. ایالات متحدهٔ آمریکا—که به روایت فیلم‌های آمریکایی فاتح جنگ جهانی دوم بود—حدود ۲۰۰ هزار نفر از دست داد.  بریتانیا که نامزد دوم پیروزی در جنگ جهانی دوم است حدود ۴۰۰ هزار نفر از دست داد. شوروی ۳۰ میلیون نفر از دست داد. شما نیازی نیست علوم پایه خوانده باشید تا بتوانید فرق بین چند صد هزار و ۳۰ میلیون را متوجه شوید. حالا [در نظر داشته باشید که] این یک موضوع از یاد رفته برای روس‌ها نیست. به خاطر دارم که استیو کوهن از دوران نوجوانی‌اش در آمریکای کوچک می‌گفت—او اهل کنتاکی بود—که خانواده‌اش هر سال «روز پیروزی» [متفقین در جنگ جهانی دوم] را جشن می‌گرفتند. امروز ما آمریکایی‌ها دیگر این روز را جشن نمی‌گیریم. اما کوهن می‌گفت که روس‌ها هنوز این روز را گرامی می‌دارند. خود من در منطقه‌ای از بروکلین [نیویورک] زندگی می‌کنم که تعداد زیادی یهودی روس در آن زندگی می‌کنند. اگر شما در روز پیروزی (نهم ماه مه) به خیابان بروید روس‌های ۸۰ ساله و ۹۰ ساله‌ای را می‌بینید که مدال‌های جنگ‌ جهانی‌ دوم‌شان را به سینه‌ زده‌اند. این خاطره برای روس‌ها زنده است.

و حالا ما اوکراینی را داریم که نازی‌ها در آن بروز بیش‌از‌اندازه‌ای دارند. من نمی‌گویم آن‌ها در جامعهٔ اوکراین اکثریت هستند. اما در حوزهٔ سیاسی و نظامی نقش بیش‌از‌اندازه بزرگی را بازی می‌کنند. اجازه دهید بگوییم نقش نامتناسبی را بازی می‌کنند. این اوکراین که در آن نازی‌ها نقش بیش‌از‌اندازه‌ بزرگی را بازی می‌کنند، با بلوک نظامی قدرتمندی به نام ناتو همسو شده است. ناتو مدام به سمت شرق گسترش می‌یابد و سعی می‌کند روسیه را خفه کند. و بعد از حدود سال ۲۰۱۶، در دولت ترامپ، سیل سلاح‌های غربی به اوکراین سرازیر می‌شود و نیروهای نظامی این کشور با ناتو مانورهای مشترک نظامی برگزار می‌کنند و بسیار تحریک‌آمیز رفتار می‌کنند. تا آن‌جا که سرگئی لاوروف، وزیر امور خارجهٔ روسیه، نهایتاً می‌گوید «ما به  نقطهٔ جوش رسیده‌ایم.»

توجه کنید که همهٔ این مواردی که مطرح کردم مورد تأیید پروفسور چامسکی، جان مرشهایمر و دیگران است. رسانه‌های جریان اصلی حتی این را نمی‌پذیرند. اما آن دسته از افرادی که خود را منصف می‌دانند، کسانی که به حق خود را دگراندیشانی معترض تلقی می‌کنند—اگر چه مرشهایمر خودش را معترض تلقی نمی‌کند، بلکه صرفاً خود را یک واقع‌گرا می‌داند. انسانی خوب که من او را دوست خودم تلقی می‌کنم و به او علاقه دارم—همهٔ‌ این موارد را تأیید می‌کنند. ولی با این حال می‌گویند «حملهٔ روسیه به اوکراین مجرمانه بود.» حملهٔ مجرمانه، مجرمانه، مجرمانه، مجرمانه.

اما سؤالی که من [از این افراد] دارم و بارها هم آن را در مکاتباتم مطرح کرده‌ام بسیار ساده است: اگر شما می‌پذیرید که روسیه به مدت بیش از بیست سال، بیش از دو دهه، برای تعامل دیپلماتیک تلاش کرد، اگر شما می‌پذیرید که تقاضای روسیه مبنی بر بی‌طرفی اوکراین (نه اشغال آن، نه تعیین دولت یا شکل اقتصاد آن، بلکه صرفاً بی‌طرف کردن اوکراین، مانند اتریش بعد از جنگ جهانی دوم) یک تقاضای مشروع است؛ اگر شما می‌پذیرید که غرب مدام ناتو را به سمت شرق گسترش می‌داد؛ اگر شما می‌پذیرید که اوکراین در عمل[۷]de facto عضو ناتو شده بود و سلاح‌های زیادی به سمت آن سرازیر می‌شدند و با نیروهای ناتو مانور مشترک نظامی برگزار می‌کرد؛ و اگر شما می‌پذیرید که روسیه [شوروی] سی میلیون نفر را در جنگ جهانی دوم به خاطر تجاوز نازی‌ها از دست داد و به همین دلیل نگرانی مشروعی در قبال این نازی‌های نابکار که در اوکراین جولان می‌دهند در روسیه وجود دارد؛ در این صورت سؤال ساده‌ این است که «روسیه باید چکار می‌کرد؟»

من نمی‌گویم با حملهٔ روسیه به اوکراین موافقم. من نمی‌گویم این حمله درست پیش رفت. اما این حمله یک چیز را نشان داد؛ که روسیه از لحاظ نظامی به نوعی ضعیف است. که این هم دلیل دیگری برای ترس آن‌ها از اوکراین پر از نازی‌ها و مورد حمایت ناتو بوده است که احتمال داشت در آینده نیز موشک‌های مجهز به کلاهک هسته‌ای در آن، در مرزهای روسیه، مستقر شود.

خوب دقت کنید. به نظر من، ۳۰ میلیون نفر کشته در جنگ جهانی دوم، به معنای ۳۰ میلیون دلیل به سود روسیه است. من ژنرال، استراتژیست نظامی یا دیپلمات نیستم. بنابراین من نمی‌گویم حملهٔ روسیه به اوکراین عاقلانه‌ترین کار بود. من نمی‌گویم این حمله به صلاح‌ترین کار بود. اما این را می‌گویم—و از گفتنش باکی ندارم چرا که اگر چنین چنین نگویم بی‌احترامی به یاد پدر و مادرم خواهد بود—که «آن‌ها حق داشتند این کار را انجام دهند.» و من این حرفم را پس نمی‌گیرم: «آن‌ها حق داشتند این کار را انجام دهند.» یا شاید بتوانم بگویم «آن‌ها حق تاریخی داشتند این کار را انجام دهند.» ۳۰ میلیون نفر [در جنگ جهانی دوم کشته شدند] و حالا شما این داستان را از نو شروع می‌کنید. از نو شروع می‌کنید. خیر! خیر! من نمی‌توانم این را بپذیرم. من نمی‌توانم موضع کسانی را بپذیرم که مشروعیت درخواست‌های ولادیمیر پوتین را می‌پذیرند و بعد می‌آیند و حملهٔ روسیه به اوکراین را مجرمانه می‌دانند. من این طور فکر نمی‌کنم.

بله شما ممکن است بگویید شیوه‌ای که روسیه جنگ را اجرا کرد شاید دارای اجزاء مجرمانه‌ای بوده باشد. در مباحث حقوقی مربوط به جنگ، بین قوانین مربوط به استفادهٔ مشروع از نیروی جبری[۸]jus ad bellum و قوانین حاکم بر جنگ[۹]jus in bello فرق خیلی بزرگی قائل می‌شوند. یعنی یک وقت شما می‌خواهید بدانید که آیا یک جنگ به صورت مشروعی شروع شده یا اقدامی متجاوزانه بوده است. یک وقت هم می‌خواهید فرایند اجرای جنگ و شیوهٔ جنگیدن را بررسی کنید که بدانید آیا مطابق با حقوق حاکم بر منازعات پیش رفته یا خیر. [در مورد حملهٔ روسیه به اوکراین هم،] شاید شیوهٔ جنگ طوری بوده باشد که قوانین حاکم بر جنگ را شکسته باشد—مثلاً قرار دادن غیرنظامیان یا موارد دیگر. اما از لحاظ حقوقی این جدا از این بحث است که «آیا آن‌ها حق داشتند که حمله کنند؟» به نظر من حق داشتند. من از این موضعم عقب نخواهم نشست.

این مسأله برای من، حتی در این سن، به معنای احترام عملی به رنجی است که پدر و مادرم کشیدند. آن‌ها عشق بسیار عمیقی به مردم روسیه داشتند، چرا که احساس می‌کردند مردم روسیه جنگ را فهمیده بودند. آن‌ها فهمیده بودند در جریان جنگ جهانی دوم [، در گتوی ورشو و اردوگاه آشویتز] بر پدر و مادر من چه گذشت. بنابراین، به مردم روسیه عمیقاً علاقه داشتند. پدر من، حتی در اواخر زندگی‌اش، زبان روسی را به خوبی بلد بود—چون اولاً محلهٔ ما همه روس بودند و می‌دانید برای کسی که لهستانی می‌داند آموختن روسی چندان دشوار نیست و ثانیاً او روس‌ها را دوست داشت. در خانواده‌ای که من در آن بزرگ شدم، دو ناسزا وجود داشت که از همهٔ ناسزاهای دیگر بدتر تلقی می‌شدند. اولی «پارازیت»  (انگل) بود. شما باید کار می‌کردی. پدر و مادر من اخلاق کار [سخت‌گیرانه‌ای] داشتند. باور کنید ایدهٔ لذت در خانهٔ ما وجود نداشت: شما باید کار می‌کردی! ناسزا، یا انگِ دوم، خائن[۱۰]traitor بود. خیانت‌کار. و من می‌دانم اگر آن‌چه روسیه [در اوکراین] انجام می‌دهد را محکوم کنم، پدر و مادرم من را خائن خواهند دانست. این که روس‌ها چطور این کار را انجام می‌دهند بحث دیگری است. احتمالاً در مواردی از قوانین حاکم بر جنگ  تخطی شده و شاید تخلفات بزرگی رخ داده باشد. باید صبر کنیم تا مستندات آن را ببینیم. اما آن‌ها حق داشتند از سرزمین‌شان در برابر این نیروی عظیم و خشن و این فشار بی‌امان بر گلوهایشان دفاع کنند—آن‌هم در شرایطی که راه‌کاری چنین آسان برای اجتناب از آن وجود داشت.

من فکر می‌کنم شما رمان «جنگ و صلح» را خوانده باشید. کتابی که دربارهٔ حمله به روسیه در سال ۱۸۱۲ است. و بخش مهم داستان به نبرد بزرگ بورودینو[۱۱]Battle of Borodino اختصاص دارد که تولستوی آن را با جزییاتِ مهیبی روایت می‌کند. در این نبرد، ۲۵ هزار روس کشته می‌شوند [شاید هم کل تلفات دو طرف این قدر بوده باشد؛ مطمئن نیستم، اما فکر کنم این تعداد روس کشته ‌شدند.] چرا این را مطرح می‌کنم؟ چون برای روس‌ها، رویداد کلیدی قرن نوزدهم حمله [ناپلئون] به روسیه و جنگ در سال ۱۸۱۲ بود. رویداد کلیدی قرن بیستم برای روس‌ها جنگ جهانی دوم است. فقط در نبرد لنینگراد [سن پترزبورگ کنونی] یک میلیون روس کشته شدند. کار به آدم‌خواری رسیده بود. جنگ جهانی دوم برای روس‌ها موضوعی جدی است. شما می‌خواهید من این را فراموش کنم؟ که بگویم این موضوع صرفاً یک فکت پیش‌پاافتاده است؟ یک فکت پیش‌پا افتاده؟ خیر. حالا شما از خودتان بپرسید، در میان این همه پوشش خبری دربارهٔ حملهٔ روسیه به اوکراین چند بار شنیده‌اید که گفته باشند روس‌ها در جنگ جهانی دوم ۳۰ میلیون نفر از دست دادند؟

[بریانا گری پاسخ می‌دهد که پیرامون موضوع اوکراین خبرها خیلی به ندرت به این موضوع اشاره می‌کنند و زمینهٔ مربوط به تلفات روس‌ها در جنگ جهانی دوم اصلاً مطرح نمی‌شود.]

فینکلستین: استیون کوهن در دانشگاه پرینستون استادم بود—برای مدتی هم استاد راهنمایم بود. … کوهن واقعاً مردم روسیه را دوست داشت. او عاشق روس‌ها بود. او عاشق مردم روسیه بود. او مناظره‌ای با سفیر سابق آمریکا در روسیه، فکر می‌کنم مایکل مک‌فال، دارد که فیلمش در یوتیوب هست. می‌دانید او صحبت‌هایش را چگونه آغاز می‌کند؟ به اهمیت روز پیروزی برای روس‌ها اشاره می‌کند. می‌دانید، این برای من نقطهٔ آغاز است. نقطهٔ آغاز.

حالا شما ممکن است بگویید آیا مجموعهٔ این استدلال‌ها توجیه‌کنندهٔ آن‌چه اسرائیل در قبال فلسطینی‌ها انجام می‌دهد، و آن را به بهانهٔ بلاهایی که در جنگ جهانی دوم بر سر یهودیان آمد انجام می‌دهد، نیست؟ این سؤال جالبی است. چرا که تأثیرگذارترین سخنرانی [با اختلاف زیاد نسبت به سایر نمونه‌ها] در حمایت از تأسیس دولت اسرائیل را کسی جز وزیر امور خارجهٔ شوروی آندره گرومیکو[۱۲]Andrei Gromyko ایراد نکرده است. او گفت این یک عمل دیگر سخاوت‌مندانه است. … او گفت این درست که شوروی ۳۰ میلیون نفر را در جنگ از دست داد، اما آن‌چه بر یهودیان گذشت، رنج آن‌ها فرق می‌کند و هولناک‌تر است. این حرف یک روس است. گرومیکو گفت اگر یک کشور دو ملیته امکان‌پذیر نباشد، آن‌ها‌ [یهودیان] حق داشتن یک کشور مستقل را به دست آورده‌اند. من هم همین معیار را اعمال کردم. شیوه‌ای که اسرائیل حق خود برای داشتن یک کشور را اعمال کرد، یعنی اخراج ساکنان بومی آن، غصب زمین‌هایشان، ایجاد ویرانی و فلاکت برای نسل بعد از نسل فلسطینی‌ها، دهه‌ پشت دهه. نه، من کاری به آن ندارم. اما بله، من معتقدم و در مکاتبات اخیرم با برخی دوستان هم این عبارت را به کار بردم که «من فکر می‌کنم روسیه حق تاریخی برای محافظت از خودش دارد.» نه از طریق مخدوش کردن حق تعیین‌سرنوشت دیگران، بلکه از طریق بی‌طرفی‌سازی. من فکر می‌کنم این [خواست] مشروعی است.

بریانا: شما به شکل قانع‌کننده‌ای دربارهٔ ظرفیت‌های اخلاقی افرادی که به عنوان یک ملت حق دارند احساس ناامنی کنند صحبت می‌کنید. کسانی که به خاطر هزینهٔ تاریخی‌یی که برای دفاع از خود پرداخت کرده‌اند—هزینه‌ای که از لحاظ تعداد کشته‌شده‌ها تقریباً بی‌مثال بوده است [فینکلستین در این‌جا اشاره می‌کند که چینی‌ها نیز در جنگ جهانی دوم و برای ایستادن در برابر هجوم ژاپن حدود ۲۶ میلیون نفر را از دست دادند.] با این حال حتی اگر بپذیریم که این جنگ [حملهٔ روسیه به اوکراین] از برخی جهات مشروع است، من به عنوان یک چپ باید این ایده که «جنگِ پیش‌گیرانه مجاز است» و «جنگ راه حل است» را به چالش بکشم. … نظر شما در این‌ باره چیست؟

فینکلستین: ببین بریانا، شما همیشه سؤال‌های درست را مطرح می‌کنید و به همین دلیل است که من در بیان موضعم احتیاط کردم. شما به «پیش‌گیرانه بودن» اشاره کردید. [توجه کنید که] روسیه ۲۲ سال [برای راه‌های دیپلماتیک] تلاش کرد. این یعنی زمان زیادی به دیپلماسی داده شده است. ۲۲ سال زمان زیادی است! و سؤال این است: در کدام نقطه، روسیه حق دارد اقدام [پیش‌گیرانه] کند؟ آیا وقتی که موشک‌های مسلح به کلاهک‌ هسته‌ای پشت مرزهایش مستقر شدند؟ آیا در این چنین زمانی حق اقدام [پیش‌گیرانه] خواهد داشت؟ من موافق نیستم [که روسیه باید تا چنین نقطه‌ای صبر می‌کرد] و البته واضح است که معتقدم شما باید حداکثر زمان را به دیپلماسی بدهید و ببینید نتیجه می‌گیرد یا خیر.

بریانا: و بعد [که دیپلماسی جواب نداد] شروع به جنگیدن می‌کنید؟ لشگر گسیل می‌کنید؟

فینکلستین: من خیلی خوشحال خواهم شد که به درون‌مایهٔ پرسش شما بپردازم… فرض کنید واضح بود که همهٔ مذاکرات با بدنیتی[۱۳]in bad faith انجام می‌شوند و واضح بود که اوکراین به صورت عملی به عضویت ناتو در آمده. به نظر شما روسیه باید چکار می‌کرد؟ شما می‌گویید «نباید لشگرکشی کنید.» بسیار خوب. من از یک خانوادهٔ کاملاً ضدجنگ می‌آیم. مادرم همیشه می‌گفت «صد سال تکامل بهتر از یک سال انقلاب.» او به اندازهٔ کافی جنگ دیده بود. من با این که شما خود را از این فرایند [جنگ پیش‌گیرانه] عقب بکشید مشکلی ندارم. اما حرف من این است که روسیه باید چکار می‌کرد؟

بریانا: پرسش من این است که چطور می‌توان بین احساس شما مبنی بر اخلاقی بودن این جنگ و مشروع بودن این اقدام و باور کسانی که معتقدند دخالت آمریکا، حمایت‌های مستمر ناتو و قدرت‌های غربی از اوکراین، ارسال اسلحه به این کشور و مسلح کردن گردان آزوف یک جنگ مشروع است تمایز قائل شد؟ واقعیت این است که هر دوی شما چنین استدلال‌هایی می‌آورید. من نمی‌خواهم ارزش استدلال‌های شما را یکسان نشان دهم. اما چنین افرادی وجود دارند و واقعاً این طور فکر می‌کنند. من خطاب به آن‌ها می‌گویم دقیقاً همین استفاده از عبارت مبهمی مانند «جنگ مشروع» است که به مجوزی برای جولان‌ دادن‌های جینگوئیستی (وطن‌پرستی افراطی و سیاست خارجی تهاجمی) بدل شده که ما را به سمت آن همه تاخت‌وتاز سوق داده‌اند. بنابراین، شما چطور به صورت اصولی بین این دو تمایز قائل می‌شوید؟ [فرق اصولی بین حملهٔ به قول شما مشروع روسیه به اوکراین با ماجراجویی‌های نظامی و غیرمشروع آمریکا و متحدانش در کشورهایی نظیر عراق چیست؟] من احساس شما را می‌فهمم. همین‌طور اشاره‌های تاریخی و تعداد کشته‌شده‌های روسیه در جنگ جهانی دوم که شما را به چنین نتیجه‌ای رسانده را نیز می‌فهمم. اما یک نفر مخالف هم می‌تواند همین چیزها را بگوید که «تعداد زیادی از اوکراینی‌ها رنج کشیده‌اند و این …»

فینکلستین: اما شما زمینه را حذف می‌کنید. ببینید من گفتگویم را با شما انجام می‌دهم، نه با موضع بایدن یا دیوانه‌هایی مانند جودی وودراف و شبکهٔ پی‌بی‌اس. من گفتم بحثم با آن دسته از افراد در اردوگاه چپ است که با همهٔ نکات زمینه‌ای که عرض کردم موافق هستند ولی ناگهان جهش می‌کنند و می‌گویند این یک حملهٔ مجرمانه است. و من به پروفسور مرشایمر، پروفسور چامسکی و بسیاری دیگر که همهٔ مقدماتی که عرض کردم را می‌پذیرند می‌گویم: پوتین باید چکار می کرد؟ من نمی‌دانم او چکاری می‌بایست می‌کرد. راهی به ذهنم نمی‌رسد. این یک بن‌بست است.

بریانا: پیش از این شما در صحبت‌هایتان به حقوق جنگ و قواعد حاکم بر آن اشاره کردید. من چیزی دربارهٔ آن‌ها نمی‌دانم. من هیچ‌وقت حقوق جنگ نخوانده‌ام. با این حال این طور به نظرم می‌رسد که خیلی کارها ممکن است جنگ تلقی شود. اما وقتی صحبت از حملهٔ واقعی و ارسال نیروی نظامی و حملات موشکی یا چیزهایی مانند آن می‌شود، کاری که روسیه باید انجام می‌داد، حتی اگر از لحاظ راهبردی از برخی جهات به زیانش می‌بود، این بود که صبر می‌کرد تا دیگران اول حمله کنند.

فینکلستین: من موافق نیستم. من می‌گویم، تحت هر شرایطی، شما باید نشان دهید که [جنگ] آخرین چاره است. بنابراین باید نشان دهید …

بریانا: و چطور این کار را می‌کنید؟ چون سؤال همین است. چطور اطمینان حاصل می‌کنید که این اقدام شما چیزی مشابه …

فینکلستین: من یک قیاس تاریخی می‌کنم که شاید با جزئیات آن ناآشنا باشید. اما اجازه دهید خلاصه‌اش را بگویم. در ۱۹۶۷ اسرائیل آغازگر یک جنگ است. ابتدا کرانهٔ باختری رود اردن، نوار غزه و بلندی‌های جولان را اشغال می‌کند. بعد منطقهٔ وسیعی به نام صحرای سینا در مصر را به تصرف خود در می‌آورد. بعد، حدود سه سال بعد، انور سادات [در مصر] به قدرت می‌رسد و می‌گوید «من مایلم با اسرائیل پیمان صلح امضا کنم و آن‌ها باید سرزمین‌هایی که در جنگ سال ۱۹۶۷ اشغال کرده‌اند را پس بدهند. چون قانون این را می‌گوید. مطابق قوانین بین‌المللی، به دست آوردن سرزمین از طریق جنگ ناپذیرفتنی است و بنابراین این سرزمین‌ها متعلق به مصر هستند.» اسرائیل مخالفت می‌کند و می‌گوید ما سینا را ترک نخواهیم کرد. سادات می‌گوید «ببین، پیشنهاد من یک پیمان صلح است. من می‌گویم صلح کنیم و تو چیزی که متعلق به تو نیست، یعنی صحرای سینا، را پس بده.» اسرائیل می‌گوید خیر. بعد هم اسرائیل شروع می‌کند شرایط روی زمین را در سینا به سود خود تغییر دادن. شروع به شهرک‌سازی می‌کند؛ شبیه همان شهرک‌هایی که شما در کرانهٔ باختری رود اردن نمونه‌شان را دیده‌اید. بعد در سال ۱۹۷۲ اعلام می‌کند که می‌خواهد شهر قدیمی و یهودی کارمل را از نو بسازد. مصر می‌گوید شما چنین نخواهید کرد. این عبور از خط قرمز ماست و اگر این پروژه را متوقف نکنید ما حمله خواهیم کرد. همه به این درخواست مصر بی‌اعتنایی کردند، چون [به نظرشان] عرب‌ها بلد نیستند بجنگند. بعد از جنگ ۱۹۶۷ برای عرب‌ها نام مستعار و تحقیرآمیزی ابداع کرده بودند و به آن‌ها میمون می‌گفتند. آن‌ها نمی‌توانند بجنگند. بسیار خوب؟ و بعد در اکتبر ۱۹۷۳ سادات حمله کرد و اسرائیلی‌ها آن‌قدر شوک شده بودند که فکر کردند همه چیز [برای اسرائیل] به پایان رسیده است. … آن پایان اسرائیل نبود، اما خسارتی که به آن وارد شد جدی بود. آن‌ها چیزی بین دو تا سه هزار سرباز از دست دادند که بزرگ‌ترین تلفات آن‌ها از زمان جنگ ۱۹۴۸ به بعد بود.  

حالا نکته این است. نکته این است که هیچ کشوری در جهان (حتی ایالات متحده) حملهٔ سادات را محکوم نکرد. هیچ کشوری. و اسرائیل واقعاً با اختلاف ناچیزی نسبت به عرب‌ها از این جنگ بیرون آمد [جنگ واقعاً نزدیکی بود]—دست کم آن موقع این طور به نظر رسید. و با این حال هیچ‌کس مصر را محکوم نکرد. چرا؟ اول این که درخواست مصر مشروع بود: سینا را پس دهید، مال شما نیست، این سرزمین ماست. دوم این که سادات شش سال سعی کرد موضوع را از طریق مذاکره حل کند. و سوم این که با وجودی که او نهایت سعی خود را در مذاکرات می‌کرد، اسرائیلی‌ها یکی پس از دیگری اقدامات تحریک‌آمیز انجام می‌دادند تا وقتی که اعلام کردن که شهر قدیمی و یهودی کارمل را از نو بسازند. و سادات گفت دیگر کار تمام است و با سوریه طرح حمله را ریخت که همین‌طور هم شد و جنگ یوم کیپور در اکتبر ۱۹۷۳ نام دارد.

حالا فیلم را جلو می‌زنیم و به پوتین می‌رسیم. او حرفی منطقی زد (بی‌طرف‌سازی اوکراین)، بیش از ۲۰ سال از طریق مذاکره سعی کرد با گسترش ناتو به سمت شرق مقابله کند، ولی آن‌ها شروع کردند به تحریک کردن هر چه بیشتر از قبل. به سوی اوکراین اسلحه سرازیر کردند و ناتو مانورهای مشترک نظامی با ارتش آن برگزار کرد. بعد همهٔ این جماعت نازی بالا آمدند. خیر. من نمی‌گویم دولت اوکراین در کنترل نازی‌هاست، اما آن‌ها نقش خارج‌از‌اندازه‌ای در دولت و در ارتش بازی می‌کنند. و من فرقی بین آن‌چه پوتین انجام داد و آن‌چه سادات انجام داد نمی‌بینم. فرقی نمی‌بینم. من فکر می‌کنم این کار شبیه همان کار بود و هیچ‌کس سادات را به جنگ تجاوزکارانه محکوم نکرد. هیچ‌کس.

بریانا: ولی سؤال من متفاوت است. من علاقه‌ای به هیچ پروندهٔ مشخصی [در تاریخ] ندارم چون واقعاً‌ اطلاعی درباره‌شان ندارم. اما می‌دانم که همه شبیه این استدلال‌ها را در توجیه جنگ [مورد قبول‌شان] می‌آورند و تعداد کثیری از جنگ‌ها بر اساس استدلال‌هایی مبتنی بر این که «این جنگ به فلان و بهمان دلیل مشروع است و با وجودی که اقدام مستقیم نظامی علیه ما رخ نداده، اشکالی ندارد ما به صورت پیش‌گیرانه اقدام کنیم» آغاز شده‌اند. سؤال من این است که چطور می‌شود معیاری ارائه کرد که به این راحتی نشود از آن سوءاستفاده کرد.

فینکلستین: وقتی شما رشد می‌کنید و به سمت بزرگ‌سالی می‌روید کشف می‌کنید که زندگی رابطهٔ کمی با قاعده‌های کلی (principles) دارد و عمدتاً دربارهٔ داوری (judgement) است. قاعده‌های کلی اهمیت زیادی ندارند. من این درس را از پروفسور چامسکی به یاد دارم که آن را به شیوه‌ای ساده و قابل فهم بیان می‌کرد. یک بار به من گفت: نورمن! همه می‌دانیم که دروغ گفتن کار خطایی است. حالا اگر یک تجاوزکار در خانهٔ شما را بکوبد و بپرسد آیا دخترتان در اتاق خواب است؟ شما به وضوح شاهد برخورد قاعده‌های کلی با هم خواهید بود. بنابراین، در تحلیل نهایی، آن‌ چه شما لازم دارید اعمال انتزاعی یک قاعدهٔ کلی نیست، بلکه قوهٔ داوری است. وقتی قاعده‌های کلی با هم برخورد می‌کنند، شما باید قادر به داوری باشید. در چنین شرایطی، که قاعده‌های کلی با هم برخورد کرده‌اند و شما نیازمند قوهٔ داوری‌تان شده‌اید، باید به امور جزئی و ویژه (particulars)، به چیزهای خاص (specifics)، توجه کنید.

🔲

  1. Norman Finkelstein 

  2. Briahna Joy Gray 

  3. John Mearsheimer 

  4. Stephen F. Cohen 

  5. Quid pro quo 

  6. context 

  7. de facto 

  8. jus ad bellum 

  9. jus in bello 

  10. traitor 

  11. Battle of Borodino 

  12. Andrei Gromyko 

  13. in bad faith 

عقل، عشق، سکوت، زیبایی، ایمان

از نظر سیمون وِی توانایی اصلی عقل و هوش ما در این است که آن‌چه به عنوان حقیقت به ما عرضه می‌شود را تأیید یا رد کند. ولی عقل نمی‌تواند به شکلی درخور به سراغِ رازهای ایمان برود، چرا که مرتبهٔ این رازها فراتر از حقایقِ معمولی است. تنها بخشی از وجودِ انسان که قادر به نزدیک شدن به این رازهاستْ نوعی از عشق است که وی آن را «عشقِ فراطبیعی» (supernatural love) می‌نامد. گزیده‌ای از آراء او در این مورد را ترجمه کرده‌ام[۱]Weil, Simone. 2002. Letter to a Priest. 2nd edition. London ; New York: Routledge. section 26:

وظیفهٔ سایر قوای وجودی انسان—از جملهٔ عقل و هوش—این است که چیزهایی که انسان از طریقِ عشقِ فراطبیعی لمس می‌کند را به عنوان نوعی واقعیت بپذیرد، قبول کند که چنین واقعیت‌هایی از مصداق‌هایِ معینِ خود برتر هستند، و در برابر این عشقِ بیدار کنندهٔ جان سکوت اختیار کند. فضیلتِ احسان (charity) یعنی به کار گرفتن قوهٔ عشقِ فراطبیعی. فضیلتِ ایمان یعنی تسلیم شدنِ تمامیِ قوایِ جان در برابر قوهٔ عشقِ فراطبیعی. فضیلتِ امید یعنی سوگیریِ جان به سوی تحولی که از طریق آن جانِ آدمی تماماً و منحصراً به عشق بدل می‌گردد.

اما قوایِ دیگرِ انسان چطور می‌توانند تسلیمِ عشق شوند؟ برای این‌ کار آن‌ها باید بتوانند خوبی‌هایِ خاصِ خود را در آن بیابند. در این میان قوهٔ عقل به ویژه مهم است؛ قوه‌ای که بعد از تواناییِ عشق‌ورزیدن، ارزشمندترین قوهٔ وجود آدمی است.

عقل باید در ابتدا قدری سکوت کند تا به عشق اجازه دهد سراسرِ جان را پر کند. سپس او مجدداً خود را باز می‌یابد و متوجه می‌شود که بیش از گذشته نوری در خود دارد و استعداد بیشتری برای درکِ چیزها و حقایقی که مناسب او هستند به دست آورده است. اما علاوه بر این، سکوت‌های عقلْ آموزشی بی‌همتا برای آن است و به کمک آن‌ها می‌تواند حقایقی را درک کند که در غیر این صورت برای همیشه از دسترس او پنهان می‌مانند. حقایقی وجود دارند که عقل فقط در صورتی قادر به درک کردن آن‌هاست که ابتدا با سکوت از میانِ درک‌ناشدنی‌ها عبور کرده باشد.

عقل می‌تواند مزیتِ تسلیم بودن به عشق را درک کند؛ ولی این تجربه فقط به صورت پسینی حاصل می‌شود. عقل قادر به درک این نکته به صورتی پیشینی نیست، چرا که نمی‌تواند هیچ توضیح قابل‌قبولی برای چنین تسلیم‌شدنی بیابد.

در آن لحظه که کسی همهٔ توجهش را به یک اثر کاملاً زیبای موسیقی (یا معماری، نقاشی و امثالهم) معطوف می‌کند، عقل چیزی برای تأیید را رد نمی‌یابد. با این حال، همهٔ قوایِ جانِ انسان—از جمله عقل—سکوت می‌کنند و در گوش دادن محاط می‌شوند. نفسِ عملِ گوش دادنْ بر پدیده‌ای که از لحاظ عقلانی قابل درک نیست اعمال می‌شود، ولی آن پدیده بخشی از واقعیت و بخشی از خوبی را در خود دارد. و عقل با وجودی که در آن حقیقت قابل درکی نمی‌یابد، از آن تغذیه می‌کند. به گمان من رازِ زیبایی در طبیعت و هنرها (اما فقط در هنرهای درجهٔ اول و تقریباً نزدیک به کمال) بازتابِ محسوسی از رازِ ایمان است.

🔲

  1. Weil, Simone. 2002. Letter to a Priest. 2nd edition. London ; New York: Routledge. section 26 

بخشنده و مهربان و زاینده

در «بسم الله الرحمٰن الرحیم» رحمان و رحیم هر دو از ریشهٔ «رحم» هستند که هم به معنای بخشندگی و مهربانی و شفقت است و هم به معنای زُهدان. من نمی‌دانم این ریشهٔ مشترک در ذهن خوانندهٔ عرب‌زبان چه حسی ایجاد می‌کند. اما آیا جالب توجه نیست که همهٔ سوره‌های قرآن با یادآوری این نکته به مسلمانان شروع می‌شوند که بخشندگی و مهربانی بی‌کران خداوند معنایی نزدیک به زایندگی و مادرانگی دارد؟ الله بی‌صورت است؛ اما اگر بنا باشد با ذهن‌های محدود انسانی‌مان صورتی برایش مجسم کنیم شاید صورت یک زن و یک مادر تصورِ مناسب‌تری از یک مرد باشد.

در تمام سال‌هایی که در خانه و مسجد و مدرسه و دانشگاه و تلویزیون و رادیو و اینترنت قرآن خواندم یا شنیدم، این نکته که «رحم» هم به معنای مهربانی است و هم به معنای زهدان را ندیدم و نفهمیدم تا عاقبت از زبان یک عالم مسیحی برایم روشن شد. البته همیشه هر دو معنای رحم را می‌دانستم، اما به آن معنای دوم در این آیه بی‌توجه بودم و از بودنش در آن‌جا و سکوتی که در جامعهٔ مسلمان دربارهٔ آن معنای دوم شده است شگفت‌زده نشده بودم. به هر حال، ایوان ایلیچ در گفتاری از دشواری صحبت کردن دربارهٔ شفیق بودن خداوند در دوران معاصر صحبت می‌کرد و به این‌جا رسید:

«این روزها توضیح دادن معنای شفیق بودن خداوند (merciful) بسیار دشوار است. زبان‌های سامی واژه‌ای برای آن دارند که از ریشهٔ «رحم» است. وقتی به ریشه‌شناسی آن نگاه می‌کنید متوجه می‌شوید که با زُهدان و با طبیعت مرتبط است. رحم زهدانی است که در وضعیتِ عشق قرار دارد. آن هفتاد روحانی یهودی که برای نخستین بار کتاب مقدس را به یونانی ترجمه کردند برای یافتن معادل غیرسامی و یونانی این واژه دچار مشکل شدند و عاقبت واژهٔ eleos را انتخاب کردند که با pity آمیخته است؛ حتی برای یونانیان. این واژه همان است که افلاطون آن را در فرازی زیبا برای زنان و کودکان شایسته می‌داند، اما نه برای مردان بالغ. و ارسطو او را تصحیح می‌کند و می‌گوید «مگر آن‌که آن مردان بالغ وکلایی باشند که بخواهند از هیأت منصفه برای متهم pity دریافت کنند. همین‌طور می‌گوییم alms و alms giving که مرادف خیرات و خیریه دادن هستند و روش انگلیسی گفتن eleos است. من وقتی از تحملِ خداوند (tolerance) سخن می‌گویم واقعاً منظورم همان «رحم خداوند» است [که واژه‌های مناسبی در یونانی و لاتین و انگلیسی برای آن نداریم.] یک مسلمان خوب، پنج بار در روز، به سوی کعبه خم می‌شود، تنها، همراه با دیگرانی که تنها در کنارش ایستاده‌اند، و رو به الله می‌کند. و در اولین جملهٔ نمازش واژهٔ «رحم» دوبار ظاهر می‌شود. بعد از همهٔ این حرف‌هایی که امروز زدیم، من هنوز شگفت‌زده هستم.»[۱]Cayley, David, and Charles Taylor. 2005. The Rivers North of the Future: The Testament of Ivan Illich. Toronto, Ont. : New York: House of Anansi Press. Page 184.

🔲

  1. Cayley, David, and Charles Taylor. 2005. The Rivers North of the Future: The Testament of Ivan Illich. Toronto, Ont. : New York: House of Anansi Press. Page 184. 

دو واقعهٔ مهم و تلخ و غیرقابل مقایسه

یکی از تلخ‌ترین حوادث یک سال اخیر ساقط کردنِ هواپیمای مسافربری خطوط هوایی اوکراین در آسمان تهران بود که در سحرگاه ۱۸ دی ۱۳۹۸ رخ داد و منجر به کشته شدن همهٔ ۱۷۶ سرنشین آن شد. بسیاری از سؤال‌ها پیرامون این حادثه هنوز بی‌پاسخ مانده‌اند؛ به خصوص درمورد چرایی و چگونگی بروز آن و معرفی و مجازات تمامی عوامل اصلی و فرعی تقصیرکار در آن.

این حادثه ساعاتی بعد از حملهٔ موشکی ایران به (چند) پایگاه نظامی آمریکا در عراق رخ داد؛ حمله‌ای که بخشی از پاسخ ایران به ترور سردار سلیمانی توسط آمریکا بود. عده‌ای ترجیح می‌دهند فقط از ترور سردار بگویند و دربارهٔ فاجعهٔ سقوط هواپیما سکوت پیشه می‌کنند و عده‌ای، برعکس، سعی می‌کنند ترور سردار را در مقابل فاجعهٔ سقوط هواپیما کم‌اهمیت نشان دهند. به عبارت دیگر، بیشتر افراد این دو واقعه را با هم مقایسه می‌کنند و سعی می‌کنند نوعی اولویت‌بندی بین آن‌ها ایجاد کنند. البته عده‌ای هم هستند که هدفشان چیز دیگری است و ترور سردار سلیمانی، فاجعهٔ سقوط هواپیما و موارد دیگر صرفاً برایشان بهانه است! از این‌ها بگذریم.

مسلم است که باید دربارهٔ هر دو واقعه به جای خود صحبت کرد، اما این‌ها با هم قابل مقایسه نیستند. ترور آقای سلیمانی اقدامی عمدی و از پیش برنامه‌ریزی‌شده بود و ساقط کردن فاجعه‌بار هواپیما اقدامی از سر اشتباه و غیرمنتظره. در ضمن این حادثه در بستر ترسناک آن روزها و احتمال بروز جنگ رخ داد. بنابراین دست کم بخشی از تقصیر آن متوجه آمریکاست که با آن ترور تنش‌ها را شدیداً زیاد کرد.

اشتباه بزرگ و باورنکردنی آن شب متوقف نکردن کامل پروازها تا پایان یافتن وضعیت اضطراری بود. این اشتباه‌ هیچ‌جور قابل توجیه یا بخشش نیست. اگر چنین تصمیم خطایی دانسته گرفته شده که تصمیم‌گیرندگان آن متهم به قتل عمد هستند. اما اگر اتخاذ این تصمیم به خاطر تکبر، بی‌نظمی، بی‌توجهی به نظر کارشناسان، سهل‌انگاری، و عدم هماهنگی مناسب بین نهادهای مختلف بوده باشد هم انصافاً عذری بدتر از گناه برای مقامات و مدیران ارشد ذی‌ربط است. در هر صورت، آن سرباز و اپراتور پدافند هوایی که کلیدِ شلیک را فشار داده احتمالاً یک تقصیرکار فرعی است. مقصران اصلی کسانی هستند که عمداً یا سهواً زمینه و امکان چنین خطایی را ایجاد کردند؛ چه ایرانی باشند و چه غیرایرانی. امیدوارم این موضوع مهم به صورت کامل بررسی شود.

🔲

ترور سردار سلیمانی ناجوانمردانه بود

بارها شنیده‌ایم که کشتن سردار سلیمانی توسط آمریکا اقدامی غیرقانونی و حتی تروریستی بود. اما این اقدام زبونانه و ناجوانمردانه نیز بود. برای درکِ بهتر این نکته باید به توالی برخی اتفاقات مهم منتهی به ترور ایشان توجه کنیم. از زبان الیجا مگنیر[۱]Magnier, Elijah J. 2021. Exactly a year ago, an Airbus A320 belonging to Ajnihat al-Sham flight arriving from Damascus … https://twitter.com/ejmalrai/status/1345613144920625153:

آمریکا به اسرائیل اجازه داد که مراکز فرماندهی شبه‌نظامیان و نظامیان نزدیک به دولت‌های عراق و ایران را توسط پهپادهایش بمباران کند. این حملات منجر به کشته شدن یک فرماندهٔ حشد شعبی نیز شد. وزیر دفاع آمریکا (مارک اسپر) نخست‌‌وزیر عراق (عادل عبدالمهدی) را مطلع کرد (نه برای کسب اجازه) که نیروهای آمریکایی قرار است به نیروهای حشد شعبی در نزدیکی مرز سوریه حمله کنند. نخست‌وزیر عراق نسبت به عواقب چنین حمله‌ای هشدار داد.

حملات غیرقانونی آمریکا منجر به کشته شدن ده‌ها مأمور و نظامی عراقی شد. این طور به نظر می‌رسد که واکنش حشد شعبی و ارتش عراق اقدام عمدتاً سمبولیک نظامی علیه سفارت آمریکا در بغداد بود که تلفاتی نداشت. به دنبال این درگیری‌ها اوضاع متشنج شده بود.

روز ۳۱ دسامبر ۲۰۱۹ (دو روز قبل از ترور) رئيس‌جمهور آمریکا (دونالد ترامپ) با نخست‌وزیر عراق تماس گرفت و از او خواست با ایران صحبت کند و با پادرمیانی اوضاع را آرام‌تر کند. نخست‌وزیر عراق قول داد چنین کند. در همین راستا، دفتر نخست وزیر عراق از آقای سلیمانی دعوت کرد که به عراق بیاید. آقای سلیمانی در سفری به لبنان و سوریه بود و بنا به درخواست نخست‌وزیر عراق، سفر به بغداد را دربرنامه‌اش قرار داد.

به محض ورود آقای سیلمانی و همراهانش به عراق (سحرگاه ۳ ژانویهٔ ۲۰۲۰)، ارتش آمریکا با دستور شخص دونالد ترامپ، آقای سلیمانی، همراهان و میزبانانشان (شامل ابومهدی المهندس) را در فرودگاه بغداد ترور کرد؛ در حالی که میهمانان به دعوت دولت عراق (و به درخواست دولت آمریکا) با هدف آرام‌تر کردن اوضاع به این کشور سفر کرده بودند! از نظر ایران، عراق مسئول پاسخ دادن به این اقدام غیرقانونی، ناجوانمردانه و زبونانهٔ آمریکا علیه فرستادگانش است و به همین دلیل است که عراق میدان این بازی است.

🔲

  1. Magnier, Elijah J. 2021. Exactly a year ago, an Airbus A320 belonging to Ajnihat al-Sham flight arriving from Damascus … https://twitter.com/ejmalrai/status/1345613144920625153 

جامعهٔ ایران فراموش نمی‌کند

در شاهنامه آمده که رستم، پهلوان بزرگ ایران، ناجوانمردانه در یکی از سرزمین‌های مجاور ترور شد و مراسم تشییع او چنان پرشور بود که مردم حتی یک لحظه تابوتش را روی زمین نگذاشتند: «کسش بر زمین بر نهاده ندید.» به نظر من این روایت اسطوره‌ای از دست کم دو جهت به ماجرای ترور سردار سلیمانی که یک سال پیش به دستور رئیس‌جمهور آمریکا انجام شد شباهت دارد: هر دو سردار در سرزمینِ همسایه به شکلی ناجوانمردانه کشته شدند و بخش بزرگی از ایرانیان در سوگ‌شان نشستند.

دوستی یادآوری کرد که «سیاوش» در شاهنامه هم همین خصوصیات را دارد و مثالِ بهتری است. اما سیاوش سردار نبود، شاهزاده بود؛ شخصیتی شبه-معصوم داشت (از برخی جهات شبیه ابراهیم و یوسف و حسین)، در حالی که رستم شخصیتی شبه-خاکستری بود؛ و سیاوش فقط در موارد معدودی در مقام دفاع از ایران برآمد، در حالی که رستم بارها و بارها چنین کرد. بنابراین مثال رستم مناسب‌تر است و البته به یاد داریم که مثل جای مناقشه نیست. اگر رستم را کهن‌الگویی از سردارانِ بزرگِ ایرانی بدانیم، امثال سردار سلیمانی مصداق‌های معاصر این کهن‌الگو هستند.

ترور سردار سلیمانی اقدامی علیهِ ایران و نه فقط جمهوری اسلامی بود. خیلی از کسانی که برای ایشان سوگواری کردند منتقد و چه بسا مخالف جمهوری اسلامی بودند. با این حال به درستی متوجه شدند که موضوع فراتر از جمهوری اسلامی است و در این‌جا پای ایران در میان است و ایران مدافعان جان‌بر‌کف و شایسته‌اش را دوست دارد و فراموش نمی‌کند.

🔲

ارزیابی من از سریال «خانهٔ پوشالی» نسخهٔ آمریکایی

کم‌و‌بیش موفق شدم مجموعهٔ آمریکایی سریال «خانهٔ پوشالی»[۱]House of Cards (2013–2018). 2013. Drama. Media Rights Capital (MRC), Netflix, Panic Pictures (II). را تماشا کنم. برخلاف نسخهٔ اصلی بریتانیایی که مجموعاً خوب بود؛ نسخهٔ آمریکایی نسبتاً خوب شروع می‌شود، در فصل‌های میانی به میان‌مایگی قابل تحملی افت می‌کند، و در فصل‌های آخر به شکل غیرقابل‌تحملی به درهٔ ضعف و بلاهت سقوط می‌کند.

این طور به نظر می‌رسد که در جابه‌جای این مجموعهٔ تلویزیونی آگهی‌های تجاری (به خصوص مربوط به محصولات شرکت اپل) گنجانده شده است. به بهانه‌های واهی شخصیت‌های داستان در حال استفاده از گوشی‌های اپل دیده می‌شوند. در دفاتر کار لپتاپ‌ها و کامپیوترهای رومیزی اپل به چشم می‌خورند، آن هم به گونه‌ای که لوگوی اپل معمولاً به شکلی واضح دیده می‌شود. به صورت ظاهراً «تصادفی» شخصیت‌های مختلف سریال با تبلت‌های اپل عکس ویرایش می‌کنند، تماس تصویری دارند، عکس گرفته شده را از طریق گوشی روی تلویزیون می‌اندازند، مدیریت تقویم و برنامه‌های شخصی‌شان را انجام می‌دهند، و سلفی و عکس‌های خوشحال خانوادگی می‌گیرند. جایی نشان داده می‌شود که مادری با آرامش مشغول گفتگو با دوستش است در حالی که بچهٔ خردسال او روی مبل افتاده و با تبلت سرگرم شده است. برای چشم‌های مسلح یا حتی نیمه‌مسلح، این دست موارد آن قدر زیاد هستند که واقعاً بعید است تصادفی باشند. نتیجه البته یکسان است. آن‌ها چه تصادفی باشند و چه برنامه‌ریزی شده «در چشم مخاطب فرو می‌روند.»

فضای سریال که در فصل‌های نخست رنگ و بویی بدبینانه و باورکردنی نسبت به قدرت داشت، کم کم با برخی از کلیدی‌ترین ارزش‌های ایدئولوژیک طبقهٔ حاکم و پروپاگاندای جریان اصلی آمریکایی همساز می‌شود. این طور نشان داده می‌شود که شخصیت زن اول داستان که حتی از شوهرش نیز قدرت‌طلب‌تر است واقعاً به مدافع حقوق زنانِ آسیب‌دیده تبدیل شده است. آزادی ابراز هویت جنسی نه تنها نشان داده می‌شود (که در برنامه‌های جریان اصلی هالیوودی عادی است) بلکه به گونه‌ای نمایش داده می‌شود که با شخصیت سیاسی قدرت‌محور قهرمانان داستان همخوانی ندارد. به عنوان نمونه خُردداستان‌های مربوط به رابطهٔ جنسی سه‌جانبه و همجنس‌گرایانهٔ قهرمانان داستان عاریتی به نظر می‌رسند. خُردداستان مربوط به تجاوز و سقط جنین عاریتی است و به آن شخصیت زن مکار و بدذات و قدرت‌طلب نمی‌چسبد. تلاش نویسنده‌ها برای خاکستری نشان دادن شخصیت‌های داستان نمی‌تواند ضعف آن‌ها را در خلق داستانی که اجزاء آن با هم پیوستگی معنایی دارند بپوشاند. در نتیجه آن چه باقی می‌ماند آگهی‌های گنجانده شده، ژست‌ها و شعارهای ایدئولوژیک (حتی وقتی سیاست‌مداران در عرصهٔ عمومی نیستند!)، شخصیت‌های متناقض و باورنکردنی، و داستانی ضعیف است.

تقریباً همهٔ داستان‌ها و دیالوگ‌های مربوط به روسیه، اسرائیل، کرانهٔ باختری رود اردن، تروریسم و سوریه به شکل مضحکی پرت، نادرست و غیرواقع‌گرایانه هستند. به عنوان نمونه، در بخش‌های مربوط به فلسطین و اسرائیل، آن‌ها به صورت دولت‌هایی مستقل و در یک سطح معرفی می‌شوند. این طور نشان داده می‌شود که سیاست‌مداران عالی‌رتبهٔ آمریکایی حتی در خلوت خود چنین می‌اندیشند که اسرائیل واقعاً دنبال صلح است. بحثی از مناطق اشغال شده توسط اسرائیل مطرح نمی‌شود (حتی در خلوت‌شان). روسیه طوری معرفی می‌شود که انگار دشمن صلح در آن منطقه است؛ آن هم به این بهانهٔ مضحک ‌که نمی‌خواهد آمریکایی‌ها نیروهایشان را در منطقه پیاده کنند. انگار نه انگار که آمریکا در منطقه چندین پایگاه دارد، اسرائیل کارفرمای درجهٔ یک آمریکاست، و اضافه شدن چند سرباز در مناطق اشغالی هم معادلات منطقه را تغییر نمی‌دهد!

بیشتر هم می‌توانم بگویم. این‌هایی که نوشتم را هم می‌توانم بیشتر بسط دهم. اما فکر می‌کنم برای رساندن منظورم همین‌ها کافی باشد. از من می‌شنوید، نسخهٔ بریتانیایی «خانهٔ پوشالی» را تماشا کنید. نسخهٔ آمریکایی هم نهایتاً تا پایان فصل دوم یا شاید سوم خوب است. البته اگر قصد دارید وقت‌تان را پای سریال بگذرانید!

🔲

  1. House of Cards (2013–2018). 2013. Drama. Media Rights Capital (MRC), Netflix, Panic Pictures (II). 

از «راویان حماسه‌های آلمانی در قرون وسطی» نوشتهٔ اووِه پورکسن[۱]Pörksen, U., 1971. Der Erzähler im mittelhochdeutschen Epos. Berlin: Schmidt 1971., Berlin.:

قصه‌گوی قرون‌وسطایی به شیوه‌های گوناگون سیر خطی داستانش را قطع می‌کند تا به ما بگوید در حال چه کاری است. او به ما کمک می‌کند که نگاهی جامع به آن‌چه گفته خواهد شد داشته باشیم، سعی می‌کند ما را نسبت به سیر داستان و سرنوشت شخصیت‌های آن کنجکاو کند و این‌جا و آن‌جا بر اهمیت برخی قسمت‌های داستان تأکید می‌کند. [خوب دقت کنید، این‌جا خیلی مهم است!] او برای این‌که داستانش باورپذیرتر به نظر برسد، به مشاهیر و شخصیت‌های معتبر ارجاع می‌دهد و از آن‌ها نقل قول می‌کند. گاهی خودش را وارد داستان می‌کند و بخشی از آن را نمایش می‌دهد و از این‌که معلم‌مآب و موعظه‌گر به نظر برسد نمی‌ترسد. او هر جا لازم بداند قهرمانانش را تحسین می‌کند، برایشان دل می‌سوزاند، با آن‌ها هم‌ذات‌پنداری می‌کند و به خاطر اشتباهات‌شان آن‌ها را سرزنش می‌کند.

هیچ‌کدام از این‌ها در رُمان رخ نمی‌دهند. برای یافتن نمونه‌ای قابل قیاس، می‌توانیم سراغ یک «مقالهٔ علمی» برویم. نویسنده در آن از اهمیت مشکلی حل نشده می‌گوید، خلاصه‌ای ارائه می‌دهد، روابط مهم بین عوامل مختلف را شرح می‌دهد، به نویسندگان معتبر دیگر ارجاع می‌دهد، و از سایر معلمان و همکارانش تشکر می‌کند.

🔲

  1. Pörksen, U., 1971. Der Erzähler im mittelhochdeutschen Epos. Berlin: Schmidt 1971., Berlin. 

توهم کنترل

افراد گاهی دچار «توهم کنترل»[۱]illusion of control می‌شوند و توانایی خود در تأثیرگذاری بر رویدادها را دست بالا می‌گیرند؛ حتی وقتی مشخصاً روشن است که رفتارشان تأثیر اندک یا نامعلومی روی آن‌ها دارد. بسیاری از قماربازان متأثر از چنین توهمی هستند. این توهم گاهی با این تصور که «توانایی‌های من از دیگران بیشتر است» و «من اقبال بیشتری دارم» نیز همراه می‌شود. ممکن است فرد چنین بپندارد که «من ریشهٔ امیال و خواسته‌ها و میزان توانایی‌هایم را می‌شناسم» و همزمان دیگران را به نداشتن چنین بینشی متهم کند.

جدا از موارد خُرد که در زندگی روزمرهٔ رخ می‌دهند و موضوع مطالعهٔ روان‌شناسان هستند، بیشتر ما انسان‌ها در سطح وجودی نیز دچار توهم کنترل هستیم. کمتر انسانی است که بتواند ابعاد عجز و ناتوانی خود بر این کرهٔ خاکی را درک کند و به خصوص انسان‌های مدرن به مراتب کمتر از پیشینیان خود قادر به چنین درکی هستند. همین‌طور جوان‌‌ها کمتر از پیرها.

اگر در مقیاس «دهه‌ها» یا «سده‌ها» و نه «ماه‌ها و سال‌ها» بیاندیشیم، متوجه می‌شویم که وجود جسمی و ذهنی ما بسیار شکننده و آسیب‌پذیر است. ما حتی نمی‌توانیم «افکار بعدی خودمان» را پیش‌بینی کنیم؛ چرا که این افکار به شکلی تقریباً کاملاً تصادفی متأثر از مواجهه‌های ما با رویدادهای پیرامونی‌مان هستند و رویدادهای پیرامونی نیز قابل پیش‌بینی نیستند.

اگر مجموعهٔ این ناتوانی‌ها و توهم‌های فردی و اجتماعی را کنار هم بگذاریم، تا حدی متوجه ابعاد ناتوانی و توهم جمعی ما در مقابله با بحران‌های «نسبتاً کوچکی» نظیرِ کویید-۱۹ خواهیم شد!

🔲

  1. illusion of control 

مراحل پنج‌گانهٔ فروپاشی

تاریخ به ما نشان می‌دهد که جوامع گاه دچار فروپاشی می‌شوند. این فروپاشی گاه خفیف و ناقص است و گاه شدید و کامل. گاهی یک جامعه مراحل اولیهٔ فروپاشی را تجربه می‌کند، اما به سرعت خود را جمع‌و‌جور می‌کند و با کمی اقبال موفق می‌شود از فروپاشی کامل بپرهیزد. در ضمن، فروپاشی ناقص لزوماً یک فرایند سریع یا یک‌شبه نیست، بلکه ممکن است طی چند سال یا دهه رخ دهد. به علاوه، فروپاشی، دستِ کم در مراحلِ اولیهٔ آن، لزوماً با خشونت همراه نیست. اما اگر یک جامعه کاملاً فرو بپاشد، احتمالاً مراحل پنج‌گانه‌ای شبیهِ آن‌چه دمیتری اُرلف[۱]Dmitri Orlov توصیف کرده را طی می‌کند، آن هم نه لزوماً به صورت پلکانی، چرا که فروپاشی می‌تواند در همهٔ مراحل ولی با سرعت‌های مختلفی پیش (یا پس) رود. این یادداشت ترجمهٔ بخش کوچکی از نوشتهٔ دمیتری اُرلف است. متن کامل را می‌توانید این‌جا بخوانید. اُرلف در این یادداشت به «علل» فروپاشی نمی‌پردازد، بلکه صرفاً مراحل آن را از فروپاشی ناقص به فروپاشی کامل شرح می‌دهد.

اما آیا این یادداشت ارتباطی با بحران #کووید_۱۹ دارد؟ مسلماً. همان‌طور که حدس می‌زنید این بحران می‌تواند نشانهٔ شروع یک فروپاشی ناقص در برخی از جوامع جهان باشد. من معتقدم که بسیاری از جوامعِ صنعتی امروز مدت‌هاست در آستانهٔ فروپاشی قرار گرفته‌اند که دو تا از مهم‌ترین دلایل زیربنایی‌ آن عبارتند از (۱) پایان دوران انرژی ارزان و (۲) افزایش پیچیدگی جوامع مدرن و قانون بازدهٔ نزولی[۲]law of diminishing returns. اما در ظاهر، این بحران‌هایی نظیر کووید_۱۹ هستند که می‌توانند دانهٔ گندمی باشند که کمر الاغ را می‌شکند [الاغی که بار زیادی بر دوش دارد و بر اثر اضافه شدن یک دانهٔ گندم کمرش می‌شکند]. با این حال تأکید می‌کنم که من هیچ‌وقت معتقد نبوده‌ام که فروپاشی (در هر کجا که رخ دهد) قطعاً به شکل معینی رخ می‌دهد، یا اگر رخ دهد از نوع کامل است. از طرف دیگر، هیچ‌کس به هیچ جامعه‌ای تضمین نداده که کاملاً فرونپاشد. جوامع اگر چه محدود به قانون تاریخ و جغرافیا هستند، اما عاملیت فرهنگی و اجتماعی آن‌ها می‌تواند بزرگ‌ترین عامل برای حرکت به سمت فروپاشی کامل، یا پرهیز از فروپاشی‌ و رفتن به سوی قوام و پایایی باشد. جوامعی که آگاهی بیشتری از موقعیت تاریخی و اجتماعی خود و نقاط قوت و ضعف تمدنی‌شان داشته باشند، و سرنوشت خود را به شکلی مؤثر در دست‌ بگیرند و بادبان‌هایشان را به آسودگی به بادهای موافق نسپارند، بهتر می‌توانند از فروپاشی دوری جویند.

مرحلهٔ ۱: فروپاشی مالی

اعتماد به «کسب‌و‌کار کمافی‌السابق»[۳]business as usual از دست می‌رود. دیگر نمی‌توان با این فرض که «آینده شبیهِ گذشته است» ریسک‌های مالی را ارزیابی کرد و دارای‌هایی مالی را تضمین نمود. نهادهای مالی عاجز از پرداخت دیون‌شان[۴]insolvent می‌شوند؛ پس‌اندازها ناپدید می‌شوند و دسترسی به سرمایه امکان‌پذیر نیست.

مرحلهٔ ۲: فروپاشی تجاری

اعتماد به این‌ که «بازار همه‌چیز را تأمین خواهد کرد» از دست می‌رود. ارزش پول کم می‌شود یا/و کمیاب می‌گردد، مردم در خانه‌هایشان کالا انباشته می‌کنند، زنجیرهٔ واردات و خرده‌فروشی دچار اختلال می‌شود و کمبود مایحتاج ضروری فراگیر و عادی می‌شود.

مرحلهٔ ۳: فروپاشی سیاسی

اعتماد به «دولت مراقبت خواهد بود» از دست می‌رود، چون به تدریج معلوم می‌شود که تلاش مقامات دولتی برای احیای دسترسی از دست رفتهٔ مردم به منابع تجاری و مایحتاج ضروری کافی نیست. در نتیجه تشکیلات سیاسی مشروعیت و موضوعیت خود را از دست می‌دهد.

مرحلهٔ ۴: فروپاشی اجتماعی

اعتماد به «هم‌وطنانت مراقبت خواهند بود» از دست می‌رود چرا که معلوم می‌شود تلاش نهادهای اجتماعی محلی که سعی کرده‌اند جای خالی ناتوانی دولت را پر کنند ثمری ندارد و آن‌ها قادر به حل بحران نیستند. فرقی نمی‌کند این نهادهای محلی از جنسِ موسسه‌های خیریه باشند یا گروه‌های داوطلبانه‌ٔ دیگر: منابع آن‌ها تمام می‌شود یا درگیری‌ها و اختلافات داخلی گریبان آن‌ها را می‌گیرد.

مرحلهٔ ۵: فروپاشی فرهنگی

اعتماد به خوبی و انسانیت از دست می‌رود. مردم ظرفیت خود را برای «مهربانی، بخشندگی، ملاحظه، توجه، صداقت، مهمان‌نوازی، رحم و اغماض» از دست می‌دهند (تَرن‌بل، مردمِ کوه‌نشین).[۵]“kindness, generosity, consideration, affection, honesty, hospitality, compassion, charity”. Turnbull, The Mountain People. خانواده‌ها متلاشی می‌شوند و اعضای آن برای کسب منابع کمیاب به رقابت با یکدیگر می‌پردازند. شعارِ جدید زمانه چنین می‌شود که «جایز است که شما امروز بمیرید، تا من بتوانم فردا بمیرم» (سولژنتسین، مجمع‌الجزایر گولاگ)[۶]“May you die today so that I die tomorrow”. Solzhenitsyn, The Gulag Archipelago.. برخی ممکن است به آدم‌خواری رو بیاورند.

🔲

  1. Dmitri Orlov 

  2. law of diminishing returns 

  3. business as usual 

  4. insolvent 

  5. “kindness, generosity, consideration, affection, honesty, hospitality, compassion, charity”. Turnbull, The Mountain People. 

  6. “May you die today so that I die tomorrow”. Solzhenitsyn, The Gulag Archipelago.