آندره رِوْسکی، نویسندهٔ وبلاگ «ساکر» به موضوع مهمی پرداخته که در این‌جا گزیده‌ای از آن را به صورت آزاد ترجمه می‌کنم[۱]Raevski, A., 2023. Is Andrei Martyanov right in his criticism of US ruling “elites”? | The Vineyard of the Saker. The Saker. URL https://thesaker.is/is-andrei-martyanov-right-in-his-criticism-of-us-ruling-elites/ (accessed 1.29.23).. رِوْسکی به این پرسش می‌پردازد که آیا این ادعا درست است که اکثریت قریب به اتفاقِ نخبگانِ غرب به صورت عمومی و نخبگانِ حاکم بر نظام سیاسی و رسانه‌ای آمریکا به صورتِ خاص نادان و بی‌کفایت هستند؟ این ادعا در نگاهِ اول باورنکردنی به نظر می‌رسد. مگر می‌شود نخبگانِ حاکم بر یک ابرقدرتِ هسته‌ای و (قاعدتاً) نیرومندترین کشورِ روی زمین توسط افرادی نادان، دغل‌کار و بی‌کفایت رهبری شود؟ آیا چنین ادعاهایی محصول نگرشِ «ضدآمریکایی» و «پروپاگاندایِ ضدآمریکایی» است، یا یک واقعیتِ قابلِ دفاع؟ رِوسکی که خود یک روس‌تبارِ سوئیسیِ مقیمِ‌ آمریکاست قصد دارد پاسخ این پرسش را از منظر یک «خودی» و کسی که «داخلِ سیستم» را می‌شناسد ارائه دهد. ادامه‌‌ٔ متن را از زبان او می‌نویسم (اول شخص).

چگونه نخبگانِ بی‌کفایت بر آمریکا و غرب حاکم شدند؟

آندره رِوْسکی
ترجمهٔ آزاد: روزبه فیض

من بینِ سال‌های ۱۹۸۶ و ۱۹۹۱ در آمریکا (در واشنگتن دی‌سی) درس خواندم: کارشناسی علومِ انسانی[۲]BA در رشتهٔ «روابطِ بین‌المللی» در «دانشگاهِ آمریکایی»[۳]School of International Service at the American University و کارشناسی ارشد در علومِ انسانی[۴]MA در «مطالعاتِ راهبردی» در یکی از مؤسساتِ دانشگاهِ جانز ‌هاپکینز[۵]Paul H. Nitze School of Advanced International Studies. در آن دوران در چند اتاقِ فکرِ[۶]think tank بسیار محافظه‌کار نیز کار کردم. در این‌جا خلاصه‌ای از آن‌چه در این دوران و سال‌های بعد از آن دیدم و تجربه کردم را ذکر می‌کنم.

نکتهٔ مهمی که باید در نظر داشته باشیم این است که به نظر من یک تغییرِ نسلیِ مهم در اواخرِ دههٔ ۱۹۸۰ رخ داد که آغازِ آن با ریاست جمهوریِ رونالد ریگان همراه بود. شکی نیست که در گذشته، دانشگاه‌های آمریکایی اعتبارِ خیلی خوبی در سطحِ جهان داشتند. تعدادِ زیادِ دانشجویانِ خارجی‌یی که از سراسرِ جهان به آمریکا می‌آمدند گواهِ این واقعیت است. دانشگاهِ خوب هم نیازمند استادانِ با تجربه و باسواد است. طیِ پنج‌ سال حضورم در واشنگتن دی‌سی از محضرِ استادانی که دارای سوابقِ متنوع و جالبی بودند بهره بردم. ما استادانی داشتیم که از مراکزی مانندِ «دفتر اطلاعات نیروی دریایی آمریکا»[۷]Office of Naval Intelligence، «اتاقِ فکرِ داخلیِ وزارتِ دفاعِ آمریکا»[۸]The United States Department of Defense’s Office of Net Assessment، انواعِ شاخه‌های وزارتِ دفاعِ آمریکا، کاخِ سفید، سازمانِ اطلاعاتِ مرکزی (سیا)، واحدِ وای‌اف-۲۳ شرکتِ نورثروپ/ مک‌دانل داگلاس، انواع شرکت‌های امنیتیِ خصوصیِ اسرائیلی، و دیوان محاسبات آمریکا بودند. برخلافِ استادانِ اصلی، تدریس در دانشگاه برای بیشترِ استادانِ معین[۹]Adjunct professor حالتِ کارِ دوم (عصرها) را داشت و شغلِ اصلی‌شان چیز دیگری بود. تا حدی که در دورانِ جنگِ اولِ خلیج فارس ما استادانی داشتیم که روزها اهدافِ نظامی در عراق را تعیین می‌کردند و عصرها به ما درس می‌دادند. می‌توانم بگویم که بیشتر این افراد از جنسِ «کلنل مک‌گرگور»[۱۰]Colonel Macgregor بودند؛ افراد کهن‌سالی از نسلِ جنگِ سرد که هیچ‌کس نمی‌توانست در مهارت و تخصص‌شان تردیدی داشته باشد (صرف نظر از همراهی یا عدم همراهی با مواضع سیاسی‌شان). همچنین ما می‌توانستیم در کلاس‌های استادانی از سیا و وزارتِ امور خارجه نیز شرکت کنیم. اما این‌ها گروهِ ویژه‌ای بودند و با استادان دیگرمان فرق داشتند. به این دلیل که اکثر (ولی نه همهٔ) استادانی که از سازمان‌هایی که در بالا ذکر کردم آمده بودند کسانی بودند که در ابتدای مسیر حرفه‌ای‌شان عقیدهٔ پررنگی نسبت به شوروی، روسیه یا روس‌ها نداشتند. بیشتر این افراد ابتدا در یک مسیر حرفه‌ای «فنی» قرار گرفته بودند و به تدریج عقایدشان در مورد شوروی و روس‌ها را شکل داده بودند. مثلاً یکی ممکن بود متخصص سیستم‌های رادار باشد و بعد سر و کارش به مطالعهٔ رادارهای ساختِ شوروی بیفتد و به تدریج نوعی علاقهٔ طبیعی نسبت به کسانی این رادارها را طراحی کرده بودند در او ایجاد شود. اگر بخواهم عقاید این نسل از استادان‌مان را خلاصه کنم چنین خواهد بود: تنفر شدید از مارکسیسم، کمونیسم و حتی سوسیالیسم (که بیشترشان عملاً شناختی از آن نداشتند) و در عین حال عاری از نگاه آرمانی به سرمایه‌داری از نوعِ آمریکایی یا امپریالیستی که اغلب نسبت به آن نگاهی منفی داشتند که ترکیبی بود از «ما این کارها را می‌کنیم چون می‌توانیم» و «ما تابع دستورها هستیم.» در ضمن آن‌ها احترامِ شایسته‌ای نسبت به حرفه‌ای‌گرایی همتایانِ خود در شوروی داشتند و حتی خیلی پیش می‌آمد که به روس‌ها و فرهنگ‌شان علاقه داشتند باشند. هیچ‌چیزی شبیهِ «کنسل کردنِ روسیه» در ذهن‌شان وجود نداشت. وضعیتِ کسانی که از سیا یا وزارتِ امورِ خارجه می‌آمدند فرق می‌کرد. به اعتقاد من بیشتر آن‌ها کسانی بودند که به واسطهٔ نفرتی که از کمونیسم/شوروی/روسیه داشتند از همان روزِ نخست یک مسیرِ شغلیِ «ضد شوروی» برگزیده بودند. به عبارت دیگر سراسرِ موفقیتِ شغلی این افراد مبتنی بر «تندرو» بودن‌شان بود و به همین دلیل حاضر بودند مثل طوطی هر ادعایی را دربارهٔ شوروی تکرار کنند—حتی اگر بسیار چرند باشد.

بیشتر افراد دستهٔ اول [حرفه‌ای‌هایی که بعدها دربارهٔ شوروی دارای نظر شده بودند] در دپارتمان‌ها و مراکزی مانند «روابطِ بین‌المللی»، «مطالعات امنیتی»، «مطالعات استراتژیک» و امثالهم مشغول بودند، در حالی که دستهٔ دوم [کسانی که به واسطهٔ نفرت و تندروی‌شان در قبال شوروی حرفه‌شان را انتخاب کرده بودند] معمولاً در دپارتمان‌هایی مانند «علومِ سیاسی»[۱۱]political science و «مطالعاتِ دولت»[۱۲]government studies تدریس می‌کردند. در مراکزی که من درس می‌خواندم این دست افراد را «روانی‌های علومِ سیاسی»[۱۳]political science freaks نامیده بودند. در ضمن، این نکته هم قابل توجه است که بیشتر افرادی که دارای تحصیلات در حوزهٔ علوم پایه-فن‌آوری-مهندسی و ریاضی بودند[۱۴]STEM به تدریج به سمتِ تحسینِ مردمان و فرهنگِ روسیه متمایل می‌شدند و از سوی دیگر، تعدادِ خیلی کمی از روانی‌های علومِ سیاسی دارای تحصیلات در حوزهٔ علوم پایه-فن‌آوری-مهندسی و ریاضی بودند (که خود توضیحی بود برای انتخابِ مسیرِ شغلی‌یی که بیشتر مبتنی بر ایدئوژی بود تا ملاحاظات فنی).

بعد رونالد ریگان بر سر کار آمد و تأثیر شگرفی بر صحنهٔ سیاسی آمریکا گذاشت. تا پیش از ریگان، ما بیشتر با پالئولیبرال‌ها و پالئومحافظه‌کارها سر و کار داشتیم که کم‌و‌بیش میراث‌دارانِ اصلیِ لیبرال‌ها و محافظه‌کاران سنتی در آمریکا بودند. پالئولیبرال‌ها معمولاً به رشته‌هایی مثلِ «مطالعاتِ صلح» تمایل داشتند در حالی که پالئومحافظه‌کارها بیشتر سراغ رشته‌هایِ مربوط به «ژئواستراتژی» یا آکادمی‌های نظامی می‌رفتند. ضعف‌ها و شکست‌های متعدد جیمی کارتر زمینه‌ساز پیروزی قاطع ریگان در انتخابات شد. در آن زمان گروهِ کوچک و مشمئز‌کننده‌ای از ایدئولوگ‌ها بودند که به تدریج به عنوان نومحافظه‌کاران شناخته شدند. این افراد با هیچ معیاری «باهوش» نبودند، اما به اندازهٔ کافی زیرکی داشتند که بفهمند ریگان حزبِ دموکرات را خُرد کرده و قدرت اکنون با حزبِ جمهوری‌خواه است. بنابراین دست به کار شدند.

نومحافظه‌کارانِ اولیه شروع به حمایتِ مالی اتاقِ فکرهای پالئومحافظه‌کار مانند «بنیاد هریتیج»[۱۵]Heritage Foundation کردند. بعد به عنوان حامیانِ عمدهٔ مالی اتاقِ فکرهای متعدد واقع در واشنگتن دی‌سی آدم‌هایِ خودشان را در هیأتِ مدیرهٔ این نهادها برگزیدند. خیلی زود رئيس/مدیر عامل/دبیر این اتاقِ فکر‌ها که به صورت سنتی پالئومحافظه‌کار بود جای خود را به یک نومحافظه‌کارِ واقعی و قهار داد. این به معنایِ خداحافظیِ ابدی با محافظه‌کاری آمریکاییِ واقعی و سنتی بود.

شکی نیست که پالئومحافظه‌کارها (محافظه‌کارانِ سنتیِ آمریکایی) از این روانی‌های ایدئولوژیک متنفر بودند، چرا که از نظرشان این‌ها به شکل غریبی نادان بودند. اما پول کارِ خودش را می‌کند و به تدریج طی چند سال سواد و تجربهٔ پالئومحافظه‌کارها جایِ خود را به وفاداریِ تندروانه و همسازیِ ایدئولوژیکِ بدترین بدهایی شد که در پنتاگون و کاخِ سفید آن‌ها را «دیوانه‌هایِ زیرزمین» می‌نامیدند.

مهم است که نفرتِ نومحافظه‌کاران از روسیه را بفهمیم. این موضوعی است که به چشمِ بیشتر افرادِ معمولی خلافِ عقلِ سلیم به نظر می‌رسد. نفرتِ نومحافظه‌کاران از روسیه را می‌توانیم در شمار بدترین انواعِ نژادپرستی‌های نابخردانه به شمار بیاوریم. این درست که چنین ذهنیتی حتماً در بینِ برخی پالئومحافظه‌کارها نیز وجود داشت، اما من شخصاً هرگز با نمونه‌ای از آن برخورد نکردم. این امر دستِ کم دربارهٔ آمریکا صادق بود (وگرنه سرتاسرِ طبقهٔ حاکم بریتانیا قرن‌هاست که با تمام وجود نژادپرست و روس‌هراس هستند.) بنابراین اصلاً تعجبی ندارد که نومحافظه‌کاران به جای رقابت بر سرِ «مهارت و توانایی» پی این بودند که «چه کسی بیشتر از همه ضدِ روس است» و برای برنده شدن در چنین رقابتی هر استدلالی را—حتی اگر به وضوح ابلهانه باشد—به عنوان استدلالِ درست و معتبر می‌پذیرفتند.

شاید برای شما این سؤال پیش بیاید که چرا نومحافظه‌کاران سنتی (پالئومحافظه‌کارها) سعی نکردند جلوی این آفت را پیش از آن که به گندیدنِ کامل بینجامد بگیرند؟ در واقع عده‌ای از آن‌ها سعی‌شان را کردند ولی تشکیلات ریگان به آن‌ها خیانت کرد چون ظاهراً بدش نمی‌آمد نژادپرستان ضد روس را در مناصبِ بالا ببیند. در نهایت این‌جا آمریکاست، «بهترین دموکراسی‌یی که با پول می‌شود خرید» و جایی که دلار در آن پادشاه است. به زبانِ ساده، نومحافظه‌کاران منابعِ مالی زیادی داشتند (بسیار بیشتر از پالئومحافظه‌کارها) و با پول مسیرشان به درونِ نخبگانِ حاکم بر آمریکا را باز کردند. پالئومحافظه‌کارانِ کاردان و حرفه‌ای که دیدند سازمان‌ها و نهادهایشان به تسلطِ روانی‌هایِ ایدئولوژیک و بی‌کفایتِ نومحافظه‌کار در می‌آیند یا استعفا دادند و یا بی‌سر‌وصدا در انتظارِ بازنشستگی نشستند.

این رویداد آغازکنندهٔ افولِ سریعِ شایستگی و کاردانی در نخبگانِ حاکم بر آمریکا بود.

همزمان لیبرال‌ها متوجه شدند نومحافظه‌کاران ‌آن‌ها را به خاطرِ ضعیف بودن در موضوعات دفاعی و بی‌عرضگی مسخره می‌کنند. بنابراین آن‌ها نیز سعی کردند به همگان نشان دهند که می‌توانند به اندازهٔ رقبایشان محکم و تندرو باشند. این فرایند نه تنها لیبرال‌های آمریکایی، بلکهٔ همهٔ لیبرال‌های کشورهای تحت‌الحمایهٔ امپراطوریِ آمریکایی شاملِ اروپا را نیز تحت تأثیر خود قرار داد. لیبرال‌ها شهامت، شکیبایی و شرافتِ کافی برای دفاع از ارزش‌هایشان را نداشتند، در نتیجه به سادگی در مقابلِ روندی که نومحافظه‌کاران ایجاد کرده بودند تسلیم شدند و چنین شد که تفکر نولیبرالی جایِ خود را به لیبرالیسم داد. به همین دلیل است که امروز شاهد تلاشِ زشتِ شبه‌لیبرال‌ها برای سبقت گرفتن از نومحافظه‌کاران در نومحافظه‌کاری هستیم. پالئولیبرال‌ها (لیبرال‌های نسل پیشین) هم مانند همتایانِ پالئومحافظه‌کارشان یا بی‌سروصدا در انتظار بازنشستگی مانند یا استعفا دادند، و به هر حال گوی و میدان را به نولیبرال‌ها سپردند. عدهٔ معدودی مانند پروفسور استفان کوهن[۱۶]Stephen Cohen حقیقتاً‌ مقاومت کردند و خود را به جریان غالب نسپردند، ولی به آماج بدگویی تبدیل شدند، طرد گشتند، و در نهایت مورد بی‌اعتنایی محض قرار گرفتند. با این حال، او تا آخرین لحظهٔ زندگی‌اش تحلیل‌گر و مورخی درجهٔ یک باقی ماند، دوستِ راستینِ روسیه بود و به آرمان‌هایش خیانت نکرد. اما در گفتمانِ عمومی انگشت‌شمار امثالِ «استفان‌ کوهن» جایشان را به بی‌شمار «الیوت کوهن»[۱۷]Eliot Cohens دادند.

از این به بعد سیاست آمریکایی در سراشیبیِ انحطاط افتاد.

احتمالاً می‌توانیم جورج بوش پدر را آخرین رئیس جمهور «سبکِ قدیم» آمریکا بدانیم. کلینتون کاملاً عروسکِ خیمه‌شب بازیِ نومحافظه‌کاران بود. جورج بوش پسر نیز همین‌طور. اوباما ظاهراً از اردوگاهِ نومحافظه‌کاران بیرون نیامده بود، اما نومحافظه‌کاران آن‌قدر سریع یارگیریش کردند که عملکرد او نیز در عمل نتیجهٔ دیگری [جز ادامه دادن همان سیاست‌های نومحافظه‌کاری] نداشت. و همان‌طور که همه‌مان می‌دانیم ترامپ اگر چه قول داده بود «باتلاق را خشک کند»[۱۸]drain the swamp اما نومحافظه‌کاران ظرفِ کمتر از یک ماه او را به زانو در آوردند: از همان‌ لحظه‌ای که او و مایک پنس را وادار کردند به ژنرال فلین[۱۹]Michael Flynn خیانت کنند و سرش را در سینی به آن‌ها تقدیم کنند. کابینهٔ بایدن نیز تشکلیاتی کاملاً نومحافظه‌کار است که بعضی عناصر نولیبرال و ووک[۲۰]woke نیز برای ایجاد تکثر[۲۱]diversity در آن گنجانیده شده‌اند.

علاوه بر این اتفاقِ ۱۱ سپتامبر نیز نقشِ مهمی در انحطاطِ بیشتر نخبگانِ حاکم بر سیاستِ آمریکا بازی کرد. [برای من] کاملاً واضح است که ۱۱ سپتامبر کارِ خودِ نومحافظه‌کاران بود و به عنوانِ پیش‌زمینه‌ای برای جنگِ جهانی علیهِ تروریسم[۲۲]GWOT عمل کرد. اما این رویداد یک نقشِ کلیدیِ دیگر نیز داشت و همهٔ چهره‌های سرشناس در آمریکا را وادار کرد که یکی از این دو اردوگاه را انتخاب کنند: (۱) مطیع باشند و تئوریِ توطئهٔ (شدیداً ابلهانه) ارائه شده توسط کاخ سفید را بپذیرند، یا (۲) شغل، مقام، اعتبار و ابزارِ امرار معاش‌شان را از دست بدهند. تعجبی نداشت که اکثر آن‌ها تسلیم شدند و چنین شد که ۱۱ سپتامبر باعث استحکام و اتحاد کاملِ طبقهٔ حاکم بر آمریکا شد. پیوندی که بین اعضایِ طبقهٔ حاکم ایجاد شد از نوعِ پیوندی است که بین تبه‌کارانِ همدست دیده می‌شود: اگر یکی لو برود، همه لو خواهند رفت. به همین دلیل قاعدهٔ سکوت دربارهٔ ۱۱ سپتامبر بر قرار شد، اگر چه شواهد متعدد ثابت می‌کنند (فراتر از تردیدهای منطقی) که این عملیات از داخل سازمان‌دهی شده بود. بعد از ۱‍۱ سپتامبر اختلافِ نظر و ناهم‌راییِ واقعی از گفتمان سیاسیِ آمریکا حذف شد.

در ضمن اتفاق مشابهی در اروپای غربی رخ داد، ولی نوع دسته‌بندی‌ها متفاوت بودند. تا همین چند دههٔ پیش، در بیشتر کشورهای اروپایی هنوز وطن‌پرستان بسیاری وجود داشتند. این درست که آن‌ها آمریکا را شریکِ بزرگِ کشورهایشان می‌دانستند، اما رهبرانِ سیاسی توانایی «نه» گفتن به آمریکا را داشتند و اولویتِ اصلی‌شان منافعِ ملی‌شان بود (به عنوان نمونه میتران و شیراک). آن نسل از سیاست‌مداران و تصمیم‌گیرندگان به تدریج جایِ خود را به نسلِ جدیدی از بازیگران دادند که سراسرِ زندگیِ حرفه‌ای‌شان مبتنی بر دنباله‌روی پراشتیاق و بی‌چون‌وچرا از منافعِ آمریکا بود—حتی جایی که به زیانِ کشورشان باشد (مانند ماکرون و شولتز). اگر چه من سیاست‌مداران اروپایی را نومحافظه‌کار تلقی نمی‌کنم، این را می‌توانم بگویم که آن‌ها خدمتگزارانِ وفادار و راستینِ نومحافظه‌کاران هستند. در این‌جا هم مانند آمریکا تصمیم‌گیرندگان کاردان و وطن‌پرست کنار گذاشته شدند تا جا برای دلقک‌های ایدئوژی‌زده با خبرگی و شرافتِ در حدِ صفر باز شود؛ کسانی که آمریکا به عنوان خدمتگزارانِ باوفا از آن‌ها حمایت می‌کرد. چنین بود که مخالفت کردن با امپریالیسم آمریکایی به حاشیه‌های دوردستِ گفتمانِ عمومی در اروپا رانده شد.

به نظر من پیروزیِ مطلقِ نومحافظه‌کاران در دههٔ ۱۹۹۰ رقم خورد و در این سال‌ها آن‌ها رهبریِ آمریکا و اروپا را به دست گرفتند. ولی این نومحافظه‌کاران چه خصوصیت‌هایی دارند؟ در درجه‌ٔ اول، آن‌ها بسیار خودشیفته هستند و مانند بیشترِ خودشیفته‌ها، خودپرستی‌، خودمحق‌پنداری و تنفر از «دیگری»‌شان ریشه‌های عمیقی در عقدهٔ حقارت‌شان دارد (از من بپذیرید که آن‌ها می‌دانستند چقدر موردِ تنفرِ سیاست‌مدارانِ نسلِ قدیمِ آمریکا بودند.) به همین دلیل آن‌ها نه تنها خودشیفتگانی نژادپرست هستند، بلکه وجودشان پر از نفرت، میل به انتقام‌جویی و طرزِ فکرِ خدشه‌ناپذیر «ما در برابرِ آن‌ها»ست.

دیگر این‌که برخلافِ تصورِ عمومی نومحافظه‌کاران با زکاوت نیستند (دستِ کم به این دلیل که داشتنِ زکاوتِ راستین نیازمند داشتن فروتنی و خبرگی است؛ چیزی که نومحافظه‌کاران به کلی از آن تهی هستند). در واقع، مزیتِ رقابتیِ اصلی نومحافظه‌کاران نسبت به پالئومحافظه‌کارها در انگیزهٔ زیاد و سخت‌کوشی‌شان است. این الگویی است که اغلب در تاریخ دیده می‌شود: افرادی که قدرت را به دست می‌گیرند به ندرت در شمارِ زیرک‌ترین‌ها هستند، بلکه معمولاً کسانی هستند که انگیزهٔ ایدئولوژیکِ نیرومندی دارند. نازی‌های آلمان یک مثالِ ایده‌آل چنین پدیده‌ای هستند. به سختی می‌توانید یک نازیِ حقیقتاً با سواد و زیرک بیابید. هیتلر؟ خیر. هیملر؟ خیر. گورینگ؟ خیر. اسپیر؟ کمی بهتر، ولی او آن‌قدرها هم نازی نبود. هِس؟ خیر. و این فهرست ادامه دارد. با این حال نازی‌ها نه تنها قدرت را در آلمان به دست گرفتند، بلکه موفق شدند بیشتر اروپا را زیرِ قیدِ ایدئولوژیِ ابلهانه و سیاست‌های جنایتکارانه‌شان در بیاورند.

در نهایت این را هم باید بگویم که برای نومحافظه‌کاران انتخاب شدنِ ترامپ به معنی واقعی کلمه انقلابِ بردگان و کشیده‌ای بر صورت‌شان بود. اگر چه با هر معیاری که بسنجیم ترامپ نشان داد که شخصیتِ کم‌مایه‌ای است، این واقعیت که اکثرِ شهروندانِ آمریکایی او را به «بانویِ نومحافظه‌کار و ووک» یعنی هیلاری کلینتون ترجیح دادند واقعاً ضربهٔ بزرگی بود. نومحافظه‌کاران بر هر سه شاخهٔ اصلی حاکمیت (دولت، کنگره و سنا)، رسانه‌ها، دانشگاه‌ها، و بخش‌هایِ مالی تسلطِ کامل داشتند و این باعث شده بود دچار این توهم شوند که دیگر «کار را تمام کرده‌اند.» ولی ناگهان مردم آمریکا آمدند و به کسی رأی دادند که شدیداً توسط نومحافظه‌کاران طرد شده بود. این انتخاب از نظر نومحافظه‌کاران در حدِ کفرگویی، تجاوز به مقدسات و شورشِ مطلقاً غیرقابلِ پذیرشِ رعیت‌ها بود. به همین دلیل است که نومحافظه‌کاران تصمیم گرفتند که دیگر «هرگز» اجازه ندهند چنین چیزی مجدداً رخ بدهد و همه می‌دانیم که بعد چه کردند.

خلاصه این که آمریکا شاهدِ یک هجومِ واقعی بود:

  • نوعی سازمان اجتماعی که در آن «دلارِ پرقدرت» همهٔ تصمیم‌ها را می‌گیرد،
  • نیرومندترین و مهیب‌ترین ماشینِ پروپاگاندای تاریخ،
  • نخبگانِ سنتیِ حاکم بر جامعه که ضعیف، ترسو، گیج و (نسبتاً) فقیرتر از آن هستند که قادر به مقاومت باشند،
  • سیستمِ تک‌حزبیِ شدیداً فاسدی که به راحتی تطمیع و اغوا می‌شود،
  • جامعه‌ای که نظیرِ اشتیاقِ ایدئولوژیکِ شیطانی‌یی که نومحافظه‌کاران با آن بزرگ شده‌اند را ایجاد نمی‌کند و در نتیجه غیرنومحافظه‌کاران را به طعمهٔ ساده‌ای برای نومحافظه‌کاران تبدیل می‌کند،
  • کشور و جامعه‌ای که در آن مفاهیم «درست» و «نادرست» بی‌معنا شده‌اند و در عوض «حق با کسی است که زور دارد»[۲۳]might makes right به قاعدهٔ غالب تبدیل شده؛ آن هم نه فقط به صورتِ بالفعل[۲۴]de facto بلکه به صورتِ قانونی[۲۵]de jure.

به این‌ها این تصورِ (نادرست) که آمریکا پیروزِ جنگِ سرد بود و همین‌طور این تصورِ (نادرست‌تر) که آمریکا پیروزِ جنگِ جهانی دوم بود را اضافه کنید تا نتیجه انفجارِ خودشیفته‌گی دههٔ ۱۹۹۰ باشد. و طنزِ ماجرا در این است که «وطن‌پرستانی» که در حمایت از «نیروهای نظامی آمریکا» پرچم تکان می‌دادند هرگز نفهمیدند که بازیچهٔ نومحافظاکاران بودند (و هنوز هم هستند). نومحافظه‌کارانی که وطن‌پرستی‌شان از هر نیرویِ سیاسیِ دیگری در آمریکا کمتر است. و ۱۱ سپتامبر و به دنبالِ آن جنگِ جهانی علیهِ تروریسم نتیجهٔ مستقیمِ این اشتیاقِ وطن‌پرستانهٔ دروغین بودند که جامعهٔ آمریکا را مثلِ یک سونامی تسخیر کرد (آمریکا پیش از ۱۱ سپتامبر جامعهٔ بسیار متفاوتی با آمریکایِ بعد از آن بود.)

همهٔ این‌ها به فهمِ ما از جهت‌گیریِ کنونیِ نومحافظه‌کاران کمک می‌کند: در حالی‌که آن‌ها در سرکوب کردنِ «شورشِ رعیت‌ها پیرامونِ [ترامپ و] شعارِ آمریکا را مجدداً بزرگ کنیم»[۲۶]MAGA موفق عمل کردند، روسیه که به مدتِ چند دهه فاسد‌ترین نخبگانِ حاکم در جهان را داشت (قابل بحث؛ به نظر من از زمان خروشچف تا پایانِ دورانِ یلتسین) ناگهان شورش کرد! این موضوع مطلقاً برای نومحافظه‌کاران قابلِ پذیرش نبود.

نفرت و ترس نومحافظه‌کاران از روسیه اساساً چندانِ تفاوتی با نفرت و ترسِ آن‌ها از رعیت‌هایی که به ترامپ رأی دادند ندارد. برای کسانی که دنیا را از منظرِ ایدئوژیکِ «ما علیهِ آن‌ها» نگاه می‌کنند همهٔ آن‌ها که غیر از «ما» هستند «آن‌هایی» خطرناکند که باید خُرد شوند.

چنین جمع‌بندی می‌کنم که این ادعا که آمریکا توسطِ افرادیِ جاهل، بی‌کفایت و آشکارا و به شکلی شرورانه خودشیفته اداره می‌شود کاملاً درست است. برای این افراد شایستگی نه تنها خصوصیتِ مطلوبی نیست، بلکه حتی ممکن است بسیار خطرناک باشد. وفاداری که در زمینهٔ فکریِ نومحافظه‌کاران به معنایِ «فسادپذیری» است ویژگیِ به مراتب مطلوب‌تری است.

درکِ اکثریتِ قاطعِ کارشناسان و تحلیل‌گرانِ سیاسی از جنگ از کتاب‌های تام کلانسی[۲۷]Tom Clancy،‌ پروپاگاندایِ فیلم‌هایِ هالیوودی، و بازاریابیِ زیرکانهٔ پنتاگون و صنایعِ نظامی‌ آمریکا می‌آید. در بهترین حالت آن‌ها می‌توانند از «دسترسی‌شان» به مقامات استفاده کنند و برخی نگرش‌ها و مواضع را منعکس کنند. اما آن‌چه آن‌ها نمی‌دانند (و حتی برایشان بی‌اهمیت است) این واقعیت است که این دسترسی‌ها فقط به روزنامه‌نگارانی اعطا می‌شود که کاملاً از لحاظِ سیاسی درست‌نویس باشند [در چارچوبِ ارادهٔ نخبگانِ حاکم بنویسند]. اغلب این روزنامه‌نگاران دارای اخلاقیات نیستند و برایشان اهمیتی هم ندارد. آن‌ها برای پول و نه چیزِ دیگر در این بازی هستند. من متأسفانه با فیلسوفِ فرانسوی آلن سورال[۲۸]Alain Soral موافق هستم که می‌گفت تنها دو نوع روزنامه‌نگار باقی مانده است: خودفروش و بیکار. این موضوع برایِ آمریکا و همهٔ کشورهای تحت‌الحمایهٔ آن (شاملِ اروپا) صادق است.

من به عنوانِ کسی که همهٔ این‌ها را از داخل مشاهده کرده (من دوستانِ روزنامه‌نگارِ زیادی هم دارم و دنیایِ آن‌ها را هم می‌شناسم) کاملاً تأیید می‌کنم که در حالِ حاضر (سال ۲۰۲۳) سراسرِ غرب (و دیگر مناطقِ تحت‌الحمایهٔ آمریکا) توسطِ نومحافظه‌کاران یا خدمتگزارانِ وفادارشان اداره می‌شود. بدونِ شک افولِ کیفیِ نخبگانِ حاکم بر غرب طیِ سه دههٔ اخیر بسیار چشم‌گیر و از لحاظ تاریخی بی‌نظیر بوده است.

نوشتنِ این حرف‌ها من را خوشحال نمی‌کند. راستش را بخواهید، اگر این صرفاً یک موضوعِ داخلیِ آمریکا می‌بود برای من اهمیتی نمی‌داشت؛ می‌گفتم کشور خودشان است، مشکلات خودشان است، انتخاب‌های خودشان است. اما این موضوع یک مسألهٔ داخلی آمریکا نیست، بلکه مهم‌ترین تهدید علیهِ سراسرِ سیارهٔ زمین در حال حاضر به شمار می‌رود. و این که فقط تعداد بسیار اندکی از افراد متوجهِ این موضوع شده‌اند برای من بسیار ترسناک است. تا وقتی که آمریکا شبیهِ آن «میمونِ نارنجک (اتمی) به دست» تمثیلی باشند، نومحافظه‌کاران تهدیدی وجودی برای سیارهٔ ما خواهند بود.

🔲

  1. Raevski, A., 2023. Is Andrei Martyanov right in his criticism of US ruling “elites”? | The Vineyard of the Saker. The Saker. URL https://thesaker.is/is-andrei-martyanov-right-in-his-criticism-of-us-ruling-elites/ (accessed 1.29.23). 

  2. BA 

  3. School of International Service at the American University 

  4. MA 

  5. Paul H. Nitze School of Advanced International Studies 

  6. think tank 

  7. Office of Naval Intelligence 

  8. The United States Department of Defense’s Office of Net Assessment 

  9. Adjunct professor 

  10. Colonel Macgregor 

  11. political science 

  12. government studies 

  13. political science freaks 

  14. STEM 

  15. Heritage Foundation 

  16. Stephen Cohen 

  17. Eliot Cohens 

  18. drain the swamp 

  19. Michael Flynn 

  20. woke 

  21. diversity 

  22. GWOT 

  23. might makes right 

  24. de facto 

  25. de jure 

  26. MAGA 

  27. Tom Clancy 

  28. Alain Soral