توهم در برابر بی‌خوابی 

این یادداشت از جیلاد آتسمون[۱]Gilad Atzmon هنرمند و نویسندهٔ متولد اسرائیل است که به تدریج به منتقد تند پروژهٔ اسرائیل تبدیل شد، تا آن‌جا که در نهایت تابیعت خود را ترک کرد. یادداشت را من به فارسی برگردانده‌ام. متن اصلی را می‌توانید این‌جا مطالعه کنید. او در مقدمهٔ این یادداشت نوشته که برای درک شکست ناجور حزب کارگر در بریتانیا در انتخابات اخیر باید به محدودیت‌های کلیدی شیوهٔ تفکر چپ مراجعه کنیم تا بفهمیم چرا مردمانِ کار به نخبگان سیاست‌ورزی که مدعی‌اند دغدغهٔ آن‌ها را دارند پشت می‌کنند.

ایدئولوژی چپ همچون یک رویا است. به جای توجه به «آن‌چه هست» خود را بر «آن‌چه باید باشد» متمرکز کرده است. به همین دلیل درجه‌ای از بی‌اعتناییِ توهم‌آلودِ آرمان‌شهری از خود ساطع می‌کند و جهانی فانتزی را به تصویر می‌‌کشد که فاصلهٔ زیادی با واقعیتِ پراجحاف، ظالمانه و شومی که در آن زندگی می‌کنیم دارد. در این آیندهٔ خیالی، مردم دست از طمع و شکم‌بارگی خواهند کشید، کمتر کار خواهند کرد و یاد خواهند گرفت که چیزهایی که دارند—یا حتی چیزهایی که ندارند—را بهتر و بیشتر تقسیم کنند.

به کمک این «رویای» مجازی می‌توانیم بفهمیم که چرا ایدئولوژی چپ (غربی) به ندرت مقبول طبقه‌های به‌چالش‌کشیده‌شدهٔ جامعه بوده است. توده‌هایی که در تقلای کسب آب و نان[۲]bread and butter هستند و علاقهٔ چندانی به «رویاپردازی‌های» آرمان‌شهری یا آزمون‌هایِ اجتماعیِ آینده‌گرانه[۳]futuristic social experiments ندارند. مردمانِ کار گرفتار تقلای روزمره‌اند و زندگی یک لحظه هم آسوده‌شان نمی‌گذارد. به همین دلیل است که معمولاً واقعاً دنبال «انقلاب» نبوده‌اند، چرا که سرشان گرم کار بوده و وقتی برای انقلاب کردن نداشته‌اند. شاید از همین طریق بتوانیم بفهمیم چرا اغلب این بورژواها و آشوب‌گرانی از طبقهٔ متوسط بودند که به چهره‌های کلیدی انقلاب تبدیل شدند. این‌ها به «اندکی بیشتر» دسترسی داشتند و می‌توانستند ماجراجویی‌های انقلابی‌شان را تأمین کنند.

«رویای چپ» قطعاً جذاب است. شاید بیش از حد جذاب. عدالت اجتماعی، برابری و حتی انقلاب احتمالاً چیزی جز هجوم اعتیادآورِ انسان‌ها به سوی تغییر دادن جهانِ نامطلوب نیستند. شاید به همین دلیل است که برای شورش‌گرانِ سرسختِ چپ‌گرا تقریباً غیرممکن است که بتوانند دست از رویاهای اجتماعی‌شان بکشند و به عالم بیداری بازگردند. آن‌ها نمی‌توانند بپذیرند که واقعیت از چنگ‌شان گریخته و ترجیح می‌دهند در جهان مأنوس خیالی‌شان، در حصار دیوارهایی از جنس اصطلاحات منسوخ[۴]archaic terminology و نِزاکت سیاسی[۵]political correctness پناه بگیرند.

در واقع هر چه فانتزی انقلابی جذاب‌تر و متقاعدکننده‌تر باشد، تمایل پیروان آن به رویارویی با واقعیت نیز کمتر می‌شود؛ حتی اگر فرض کنیم اصولاً قادر به چنین کاری هستند. این نابینایی به ما کمک می‌کند که شرح دهیم چرا ایدئولوژیِ چپِ غربی در این همه جبههٔ مختلف شکست خورده است. وقتی اقتصاد خدماتی[۶]service economy معرفی شد او در حال خیال بافتن بود و حتی وقتی ساخت و تولید صنعتی در جوامع غربی ناتوان و ضعیف شد نیز به خودش نیامد. آن‌جا که می‌بایست با فرهنگ سرمایه‌داری شرکتی[۷]corporate culture و تمرکز سرمایه‌‌های بزرگ و سرسپردگی به آن‌ها مبارزه می‌کرد خمیازه کشید. وقتی تحصیلات عالی به کالایی تجملاتی تبدیل شد او چرت زد. همان‌طور که نهادهایش یکی پس از دیگری توسط سیاست‌های هویت‌محورانهٔ چپِ نو[۸]New Left Identitarian politics فتح و اشغال می‌شدند، چپ قطعاً در حال خور‌و‌پف کردن بود.[آ]مطمئن نیستم، اما فکر می‌کنم در این‌جا منظور identity politics است و نه identitarian movement که مطالباتش به راست‌ افراطی نزدیک است. م بنابراین چپ به جای این‌ که نیرویی وحدت‌بخش باشد و همهٔ ما—مردمان کار، سیاهان، زنان، یهودیان، دگرباشان و غیره—را در کنار هم قرار دهد تا بتوانیم به نیرویی غیرقابل‌مهار علیه سرمایه‌های بزرگ تبدیل شویم، به عامل شکاف و تفرقه تبدیل شد و باعث شد که ما با هم بجنگیم. البته ما واقعاً نباید ایدئولوگ‌ها و فعالان چپ را مقصر بدانیم؛ چرا که ناتوانی در هماهنگ‌کردنِ خود با واقعیت ایرادی تراژیک است که در ذاتِ فانتزی‌پرور چپ نهفته است.

اگر درست فهمیده باشم می‌توانیم بگوییم که دقیقاً همین خصوصیت‌های ذاتاً آرمان‌گرایانه و توهم‌آلود هستند که سیاست‌های چپ را محکوم به شکست کرده‌‌اند. به طور خلاصه، آن‌چه رویاهای چپ را این‌قدر جذاب می‌کند، همزمان مسئول توهم‌آلود و ناتوان بودن آن نیز است. اما آیا جور دیگری هم می‌شد باشد؟ چطور می‌شد این رویای آرمان‌شهری را برپا نگاه داشت؟ ظن من این است که سیاست‌های چپ فقط وقتی شانس پیروزی دارند که بشریت کاملاً در مقابل «شرایط انسانی»[۹]The human condition قرار بگیرد.

اما «راست» چطور؟ اگر به نظر می‌رسد که «چپ» محکوم به شکست است، آیا راست اصولاً در هیچ زمینه‌ای موفق بوده است؟ بر خلاف چپ که خواب‌‌ او را برده است، راست توسط واقعیت و «عینی‌سازی»[۱۰]concretisation بلعیده شده است. در جهان سرمایه‌داری خشن، بی‌رحم و جهانی‌شده‌ای که در آن زندگی می‌کنیم ایدهٔ سنتاً محافظه‌کارانهٔ «بازارِ آزاد»[۱۱]laissez-faire اندیشه‌ای ساده‌انگارانه، نوستالژیک، آرامش‌بخش و چه بسا شاعرانه به نظر می‌رسد.

اگر چپ را خواب برده، بی‌خوابی[۱۲]insomnia همچون یک بیماری جهان‌گستر به جان راست افتاده و با هوس‌رانی‌ها و طمع‌هایش به عامل رشد نظم نوین جهانی تبدیل شده است. چطور کسی می‌تواند بخوابد، وقتی هنوز می‌توان «پول» درآورد؟ این نکته را مارتین اسکورسیسی[۱۳]Martin Scorsese خوب فهمیده است. او در «گرگ وال‌استریت»[۱۴]The Wolf of Wall Street نشان می‌دهد که فرهنگ سوءاستفاده‌گر جنسی و مصرف کوکائین و آمفتامین دقیقاً در قلبِ موتور سرمایه‌داری‌ آمریکایی قرار دارد. شاید این چنین آزمندیِ دیرپای را فقط به کمک مغزهای گیج، تحت تأثیر مواد[۱۵]drug-induced و شدیداً تحریک‌شده[۱۶]over-stimulated می‌توان ادامه داد.

طرد کردنِ فانتزی، به معنای سرسپردن به امر عینی (یا اجازه دهید بگوییم در جستجوی «هستی» یا «جوهر» چیزها برآمدن) «راست» را در کنار فلسفهٔ آلمانی قرار می‌دهد. تلاش ایدئالیست‌های آلمانی این بود که جوهر چیزها را دریابند. از نظرگاهِ فلسفیِ آلمانی پاسخِ پرسشِ «(جوهر) زیبایی چیست؟» را به کمک زیبایی‌شناسی[۱۷]aesthetics می‌توان داد و پاسخِ پرسشِ «(جوهر) بودن چیست؟» را با متافیزیک[۱۸]metaphysics. ایدئولوژی‌پردازان راست معمولاً به پرسش‌هایی نظیر «انسان‌ها چیستند؟ ذات راستین آن‌ها چیست؟ خاستگاه و هدفشان چیست؟» می‌پردازند. شاید مودتِ عمیقی که بین ایدئولوژی راست و فلسفهٔ آلمانی وجود دارد بتواند پیوستار[۱۹]continuum فکری و معنوی فلسفهٔ آلمانی و فاشیسم آلمانی را شرح دهد. همین‌طور شاید بتواند برای ما روشن کند که چطور مارتین هایدگر[۲۰]Martin Heidegger—یکی از مهم‌ترین فیلسوفان هزارهٔ اخیر—برای مدتی، هر چند کوتاه، مجذوب جریان ناسیونال سوسیالیست[۲۱]National Socialist شده بود[ب]حزب نازی یا ناتزی در دوران آلمان هیتلری.

دل‌مشغولی شدید راست به ذات راستین چیزها همچنین می‌تواند تمایل آن به نوستالژی (حسرت گذشته) از یک سو و ایدئولوژی‌های داروینی[۲۲]Darwinist ideologies از سوی دیگر را شرح دهد. ایدئولوژی راست را یک روز می‌توان در خدمت توسعه‌گرایی و امپریالیسم به کار گرفت، و روز دیگر در خدمت صلح‌گرایی و انزواطلبی. ایدئولوژی راست گاهی طرفدار مهاجرپذیری است و آن را برای کسب‌و‌کار خوب می‌داند؛ اما می‌تواند موضع کاملاً معکوسی نیز بگیرد و بخواهد که برای حمایت از منافعش مرزها باید بسته شوند. راست می‌تواند عقلانیت لازم را در خدمت جنگ قرار دهد و می‌تواند بنیادی دیالکتیکی و «علمی» برای ظلم و سلطه دست‌و‌پا کند. راست گاه نزاع و درگیری را به خاطر «افزایش تقاضا» و «بازارهای رو به رشد» توجیه می‌کند و گاه در خدمت انتخاب کردنِ مردمی بر می‌آید که به بهای تنگ‌تر شدن جا برای دیگران، به عرصهٔ زیست وسیع‌تری نیاز دارند.

راست نسبت به دورنمای تحرک اجتماعی[۲۳]social mobility شکاک است. برای متفکر راست، «برده» برده است چون ذاتِ حقیر او توسط عوامل مربوط به زیست‌شناسی، روان‌شناسی و فرهنگ مقدر شده است. چپ‌ها این نوع نگاه‌ها را «ضدانسان‌گرایانه»[۲۴]anti-humanist و غیرقابل‌قبول می‌یابند. پاسخ چپ به این جبرگرایی ذات‌محورانه[۲۵]essentialist determinism طیف وسیعی از انتقادهای محیطی-مادی-فرهنگی و مطالعات پسااستعماری[۲۶]post-colonial studies است که نشان می‌دهند برده‌ها می‌توانند خود را در نهایت آزاد سازند. و راست این باورِ چپ‌ها را با این پرسش به چالش می‌کشد که: «واقعاً؟»


  1. Gilad Atzmon 

  2. bread and butter 

  3. futuristic social experiments 

  4. archaic terminology 

  5. political correctness 

  6. service economy 

  7. corporate culture 

  8. New Left Identitarian politics 

  9. The human condition 

  10. concretisation 

  11. laissez-faire 

  12. insomnia 

  13. Martin Scorsese 

  14. The Wolf of Wall Street 

  15. drug-induced 

  16. over-stimulated 

  17. aesthetics 

  18. metaphysics 

  19. continuum 

  20. Martin Heidegger 

  21. National Socialist 

  22. Darwinist ideologies 

  23. social mobility 

  24. anti-humanist 

  25. essentialist determinism 

  26. post-colonial studies 


  1. آ) مطمئن نیستم، اما فکر می‌کنم در این‌جا منظور identity politics است و نه identitarian movement که مطالباتش به راست‌ افراطی نزدیک است. م 

  2. ب) حزب نازی یا ناتزی در دوران آلمان هیتلری 

هویت ایرانی و زبان فارسی

شاهرخ مسکوب در کتابِ «هویت ایرانی و زبان فارسی» زمینه‌های احیایِ زبانِ فارسی بعد از حملهٔ اعراب به ایران را همراه با نقش سه گروه مهم (اهلِ دیوان، اهلِ دین و اهل عرفان) بررسی کرده است. خلاصه‌ای از مهم‌ترین ایده‌هایی که در فصل اول‌ (و برخی قسمت‌های دیگر) این کتاب مطرح شده را می‌آورم که عمدتاً همان جمله‌های کتاب است، اما هر جا صلاح دیده‌ام به زبان خودم خلاصه کرده‌ام. اما پیش از آن به دو نکته که خود نویسنده بارها بر آن‌ها تأکید کرده اشاره می‌کنم. اول این‌که بیشتر این ایده‌ها جای بحث دارند و احتمالاً فقط بخش کوچک (ولو مهمی) از عوامل تاریخی و سیر تحولات زبان فارسی را نشان می‌دهند. و دوم این‌که دربارهٔ این مسائل نباید به خلاصه‌گویی و کلی‌گویی بسنده کرد. نتیجه این‌که این یادداشت نباید مانع از مطالعهٔ کتابِ اصلی و منابع مرتبط دیگر شود.

حملهٔ اعراب به ایران اتفاقی دوجانبه بود. این رویداد از یکسو حامل دین اسلام بود که بسیاری از ایرانیان به آن گرویدند و از سوی دیگر اشغالی نظامی و فرهنگی بود که بومیان را به مقاومت در برابر آن وامی‌داشت. ایرانیان دینِ اسلام را پذیرفتند، اما سلطهٔ اعراب را خیر. تا ایرانی‌ها به خودشان بیایند حدود دو قرن گذشت؛ قرن‌هایی که ایران در وضعیتِ «بُهت و کرختی و بی‌حالیِ روانی» قرار داشت. به تدریج ایرانی‌ها به عنوانِ یک قوم و مردمانی با هویتیِ ویژهٔ خود قد راست کردند. این قد راست کردن در حوزه‌های مختلفی رخ می‌داد که برخی از آن‌ها عبارتند از: (۱) زمین‌داران و مالکان محلی که به آن‌ها «دهقان» گفته می‌شد به لطفِ ارتباطِ نزدیکی که با لایه‌های پایین‌تر جامعه داشتند با فرمان‌روایانِ جدید هماهنگ شدند و به آن‌ها در جمع‌آوری مالیات، سربازگیری و سایر امورات حکومتی کمک کردند. آن‌ها به «رابط و واسطِ حکومت با رعایا» تبدیل شدند و از این طریق امتیازهای اقتصادی و فرهنگی زیادی نصیبِ خود ساختند. امتداد یافتنِ آن‌ها به عنوانِ یک طبقهٔ بزرگ اجتماعیِ ریشه‌دار به آن‌ها اجازه داد که تا اندازه‌ای نگهدار و منتقل‌کنندهٔ زبان و فرهنگ ایرانی باشند. از میان مهم‌ترین چهره‌های این گروه می‌توانیم به فردوسی اشاره کنیم. (۲) از طرفِ دیگر برخی از خانواده‌های بزرگِ ایرانی پس از مسلمان شدن به سوی دربارِ خلافت رفتند و به مقاماتِ بلند رسیدند و به تدریج الگوهای ایرانی را به آن تزریق نمودند. در این میان می‌توان به خاندان‌های «برمکی، آل سهم و نوبختی» اشاره کرد. (۳) عدهٔ دیگری با انگیزه‌هایی که گاه ممکن بود «دنیایی و شخصی» باشند و گاه مبتنی بر «فرهنگ‌دوستی و عشق به حقیقت»، اقدام به ترجمهٔ فرهنگِ مکتوب و آثارِ بازمانده از پَهلوی به عربی کردند که در این میان ترجمه‌های ابن مقفع جایگاهِ ویژه‌ای دارند. در کنارِ‌ این افراد، عدهٔ دیگری تلاش کردند نوعی «آشتی و سازگاری» بین اساطیرِ ایرانی و قصصِ قرآن ایجاد کنند تا زیستِ همزمانِ آن‌ها در جامعهٔ نومسلمان امکان‌پذیر شود. این تلاش برای آشتی دادن اساطیر ایران و روایت‌های قرآنی در کتاب‌هایی نظیر «تاریخِ طبری» (و ترجمهٔ فارسیِ آن «تاریخ بلعمی») و «مجمل التواریخ و القصص» دیده می‌شود. (۴) جلوهٔ دیگری از مقاومتِ فرهنگی ایرانیان شکل‌گیری نهضت‌های «مذهبی، معنوی و اجتماعی» مختلف نظیرِ «شعوبیّه، تشیّع، عرفان و اسماعیلیه» بود. (۵) علاوه بر همهٔ مواردِ یاد شده که جنبهٔ فرهنگی داشتند، برخی از ایرانیان به صورتِ مستقیم در مقابلِ عرب‌هایِ حاکم قیام کردند و با آن‌ها جنگیدند که در این میان می‌توانیم به نام‌هایی همچون «به‌آفرید، بابک خرم‌الدین و المقنع» اشاره کنیم.

می‌توانیم این‌طور بگوییم که بعد از حدود دو قرن بُهت و کرختی، ایرانیان برایِ ادامهٔ حیاتِ قومی خود که در اثر سلطهٔ اعراب به مخاطره افتاده بود به دو شکل مستقیم‌ (نظامی) و غیرمستقیم (فرهنگی) ایستادگی کردند. اما بعد از حدود چهار قرن مشخصاً این‌طور نتیجه‌گیری شد که روش‌های مستقیم مقاومت به شکست و روش‌های غیرمستقیم به پیروزی انجامیده‌اند. ایرانیان نتوانستند با روش‌های نظامی خود را از قیدِ سلطهٔ عرب‌ها رها کنند، اما مقاومتِ فرهنگی آن‌ها باعث شد که بتوانند هویتِ ملی و زبانِ خود را حفظ کنند. ایرانیان با وجودِ پراکندگی جغرافیایی و قومی پشتِ زبانِ فارسی سنگر گرفتند و بدونِ داشتنِ وحدتِ سیاسی، به وحدتی فرهنگی دست یافتند: «یگانگی در ریشه و پراکندگی در شاخ و برگ.»

ساخت اقتصادی و اجتماعی امپراتوری اسلامی در همه‌جا و برای همهٔ اقوام کم‌و‌بیش یکسان بود. این عناصرِ یکسان‌کننده ایرانیان را در کنار قوم‌های دیگر قرار می‌داد و از آن‌ها متمایز نمی‌ساخت. اما ایرانیان در دو عامل «تاریخ» و «زبان» با سایر مسلمانان فرق داشتند و بر اساس همین دو عامل نیز هویتِ ملی و قومیِ خودشان را بنا کردند. ایرانی‌ها مسلمان شده بودند، اما تاریخ و زبانِ خودشان را نگاه داشتند و در عین حال پرورش دادند. آن‌ها در قرن چهارم هجری اولین دولت‌های محلیِ ایرانی را تشکیل دادند، به زبانِ فارسی نوشتند و به هویتِ متمایزِ ایرانیِ خود بیشتر آگاه شدند. علاوه بر این، آن‌ها به تاریخِ خود—به گذشته‌شان—بازگشتند. یکی از بارزترین مصداق‌های این «بازگشت به گذشته» را می‌توانیم در همه‌گیر شدنِ شاهنامه‌نویسی در اواخر قرن سومِ هجری در منطقهٔ خراسان ببینیم. مایهٔ اصلی بسیاری از این شاهنامه‌ها «خدایْ نامَک» مربوط به دورهٔ ساسانی بود و در کنارِ شاهنامهٔ فردوسی که مهم‌ترینِ این آثار است، می‌توانیم به شاهنامه‌های ابوالمؤید بلخی، ابوعلی محمدبن احمد بلخی، ابومنصور عبدالرزاق، دقیقی، گرشاسب‌نامهٔ اسدی طوسی و برزونامه اشاره کنیم. اهمیتِ این شاهنامه‌ها—به ویژه شاهنامهٔ فردوسی—در این است که دو عنصرِ اصلیِ ملیتِ ایرانی را تلفیق می‌کنند: تاریخ (حماسه) و زبانِ فارسی. بخشِ دیگری از این «بازگذشت به گذشته» را می‌توانیم در تلاش موبدانِ زرتشتی در گردآوری کتاب‌های دینی خود به زبان پهلوی مشاهده کنیم. در یک دورهٔ تاریخیِ معین (اواخر قرن سوم و قرن چهارم) همزمان با ایرانیان مسلمان که به گردآوری حماسه‌ها و تاریخ و گذشتهٔ خود رو آوردند، ایرانیان نامسلمان نیز به جمع‌آوری میراثِ خویش پرداختند. علاوه بر حوزه‌های فرهنگی، در تشکیلات حکومت‌های محلی نیز ارادهٔ مشخصی برای «بازگشت به گذشته» دیده می‌شد. در اوایل قرنِ چهارم هجری حکومت‌های ایرانی با درجه‌ای از استقلال (ولو نیم‌بند) از خلافت بغداد شکل گرفتند: سامانیان، صفاریان و طاهریان که همگی سعی کردند خودشان را به ایران پیش از اسلام برسانند. بازار جعلِ انواعِ نسب‌نامه‌ و شجره‌نامه داغ بود تا نشان دهند پادشاهان این سلسله‌ها به ایرانِ پیش از اسلام و حتی آغازِ پیدایشِ ایرانیان منسوب هستند. نتیجتاً در قرنِ چهارم نوعی حس ملی به معنایِ احساسِ ایرانی بودن و عرب نبودن در بخش‌هایی از سرزمین ایران به ویژه در شرق، شمالِ شرق و شمالِ غرب همگانی می‌شود و سلسله‌های مربوط به این قرن به «نگهدار و حامل» هویتِ ملیِ ایرانیان به ویژه در حوزهٔ زبان تبدیل می‌شوند.

اما تمرکز ایرانیان بر زبانِ فارسی با چالش‌های ویژه‌ای نیز روبه‌رو بود. عربی صرفاً یک زبانِ معمولی مربوط به یک قومِ فاتح نبود، بلکه کتابِ دین و کلامِ خدا نیز بود. زبانِ دین اسلام و زبانِ حکومتِ عرب یکی بودند و پرداختنِ به مقولهٔ زبان (عربی یا فارسی) خواه‌ناخواه معنایی سیاسی و ملی داشت. از این منظر نمی‌توانیم زبانِ عربی را با زبانِ لاتین در اروپا مقایسه کنیم. زبانِ قرآن پیوندی نیرومند با زبانِ قومِ حاملِ دین (اعراب) داشت، در حالی که زبانِ انجیل‌ها (عبری و یونانی) با هیچ قومِ حاملِ دینی پیوند نداشت. البته در کشورهای اروپای غربی نیز به تدریج زبان‌های ملی وارد مقولهٔ دین شدند؛ منتها این اتفاق بسیار دیر رخ داد و ریشه‌های دیگری داشت: در قرن شانزدهم، در جریانِ اصلاحات دینی و مخالفت با پاپ و آیین کاتولیکْ آلمانی زبانِ کلیسا شد و لوتر کتابِ مقدس را به این زبان ترجمه کرد. اتفاقی که نظیر آن در انگلستان و نقاطِ دیگر اروپا نیز رخ داد.

اسلام دینِ قومیت‌های متمایز نیست و نه تنها کاری به تفاوت‌های قومی ندارد بلکه پیامِ آن وحدتِ مسلمانان است، فارغ از قوم و قبیله و ملت و نژاد: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ» (حجرات، ۱۰). اما مبلغان و مجاهدانِ آن این نکته را از یاد برده بودند و نه تنها به عرب بودنِ خودشان می‌بالیدند و به دیگران فخر می‌فروختند، بلکه حتی در میانِ خودشان نیز مدام بر سر برتری قبیله‌ای و طایفه‌ای و نژاد و نسب درگیری داشتند. ورودِ اسلام به ایران با هجومِ سیاسی و نظامی توأم بود. ایران هم از نظرِ دین و هم از نظر سیاسی و نظامی تسخیر شد. به همین دلیل، ایرانیان بعد از به خود آمدن یا می‌بایست زبان و قومیتِ فاتحان را هم مانند دین شان بپذیرند (عربِ مسلمان شوند)، یا چون قومی دیگر به اسلام درآیند (ایرانیِ مسلمان شوند). آن‌ها راهِ دوم را انتخاب کردند؛ یعنی با حفظِ هویتِ متمایزِ خودشان مسلمان شدند (سعی کردند در عین مسلمان شدن ایرانی بمانند). با این حال در مقولهٔ هویت، دین (اسلام) مهم‌تر از سرزمین (ایران) بود. دین به این می‌پرداخت که اصل و گوهرِ آدمی چیست و انسان از چه راهی به چگونگیِ خود دست می‌یابد، خود را می‌سنجد و محک می‌زند. در گذشته نگاهِ مردمان به این مقولات کاملاً دینی بود، یعنی آن‌چه اصالت داشت چگونگی رابطهٔ انسان با آسمان بود (دین) و نه زمین (ملیت). وطنِ اصیلِ انسان این یا آن سرزمین نبود، بلکه خودِ زمین هم در رابطه با آسمان دارای حقیقت و صاحبِ کیفیت می‌شد. اهمیت یافتنِ زمین در مقابلِ آسمان اتفاقی است که فقط بعد از نوزاییِ اروپایی رخ داد و اعتبار طبیعت از مابعدِ طبیعت بیشتر شد. ایرانیان ضمن پذیرش اصالت دین در مقابل سرزمین، دین و هویتِ ملی را دو ساحتِ متفاوتِ هویت خویش تلقی کردند که با یکدیگر تناقضی نداشتند: اولی دربارهٔ رابطهٔ انسان با هستی بود و دومی در سطحِ رابطهٔ او با دیگران در اجتماع. این‌ها دو برداشتِ متفاوت نبودند، بلکه توجه به یک امر بودند در دو جایگاه و مقامِ مختلف. هویتِ ایرانی‌ها در هر دوی این مقام‌ها با قوت و شدت حضور داشت. بنابراین می‌توانیم بگوییم که درختِ ایرانیتِ نوین، بر زمینِ زبانِ فارسی و در آب‌و‌هوایِ اسلام رشد کرد و بر کشید. ایرانیان قومی کهن بودند که از نو برخاسته بودند. هم دینی مشابهِ سایرِ مسلمانان داشتند و هم به واسطهٔ هویتِ ملیِ خود—و آگاهی به آن—از آن‌ها متمایز بودند.

ایرانیان تحت تسلطِ خارجی بودند و از طریق تشکیل حکومت‌های ملی می‌خواستند سرنوشت اجتماعی خود را به دست بگیرند؛ اتفاقی که در قرن چهارم هجری رخ داد. علتِ اصلی پیدایی این حکومت‌ها این بود که عرب نبودند و به طبع از همان آغاز سعی کردند تا علتِ وجودی و پایگاهِ حکومت خود یعنی «ایرانی بودن» را تقویت کنند. تمرکزِ این حکومت‌ها بر زبانِ فارسی و تاریخِ کهنِ ایران فقط محدود به خاندان‌های فارس‌زبان نظیرِ سامانیان، صفاریان، بلعمیان، آل محتاج و آل سمیجور نبود، بلکه حتی وقتی ترکان به حکومت رسیدند همین سیاست را ادامه دادند. در حکومت غزنویان، سپاه و سپاهی به دست ترکان بود، اما دستگاه دیوانی و دیوانیان فارسی‌زبان بودند و زبانِ فارسی رسمیت داشت تا حدی که مکاتبات با خلیفهٔ بغداد به دو زبانِ عربی و فارسی (و نه ترکی) انجام می‌شد. اسناد و قراردادهای بینِ ترکان و فارس‌ها و حتی خودِ ترکان به فارسی بود. سیاستِ فرهنگیِ ترکان غزنوی ادامهٔ سیاستِ سامانی بود و به دنبالِ آن‌ها سلجوقیان نیز چنین کردند. بعدها حتی ترکانِ گورکانی در هند و عثمانیان نیز به ترویج زبانِ فارسی در هندوستان و آسیای صغیر کمک کردند. به طور کلی، در طیِ قرن‌ها، سلسله‌ها و فرمان‌روایانِ ترک وسیلهٔ گسترش فرهنگ و ادبِ ایران و زبانِ فارسی بودند.

تا این‌جا بیشتر آن‌چه گفتیم مربوط به گسترش زبان فارسی در عرصهٔ نثر بود. وضعیتِ شعرِ فارسی (نظم) قدری با نثر متفاوت بود، به این دلیل که قرآن با شعر میانه‌ای ندارد. در دورهٔ جاهلی، شعر برترین کلامِ عربِ اُمّی و بی‌بهره از خواندن و نوشتن بود. اعراب به زبانشان، به لغت، صرف‌ و نحو و خلاصه ساختن و پرداختن آن توجه داشتند و به آن می‌نازیدند. زیبایی‌شناسیِ آن‌ها سمعی بود؛ ذوق عرب، از راه شنیدن، از راهِ گوش پرشورتر برانگیخته می‌شد و جادوی کلام زودتر مسحورشان می‌کرد. عدهٔ باسوادها اندک بود و فرهنگِ عرب شفاهی بود نه کتبی. مجموعهٔ این‌ها باعثِ نفوذِ فوق‌العادهٔ شعر نزد اعراب بود. آن‌ها شیفتهٔ شعر بودند. اما شعرهای دورهٔ جاهلی اغلب پیوندی با عصبیت‌ها، کشمکش‌های دائمی و مبارزات قبیله‌ای و تشدید یا تخفیف آن‌ها داشتند و موضوعِ آن‌ها نیز ستایشِ جنگ، عشقِ جسمانی، کامجویی و شراب بود؛ یعنی شعری از آخرت بی‌خبر و طالبِ دنیایی بدیهی و چه بسا ابتدایی و محسوس و تهی از وسواس‌های اخلاقی. قرآن، که می‌خواست قبایل پراکندهٔ عرب را متحد کند و بنای دنیا را بر آخرت گذاشته بود و شیوهٔ زندگیِ دیگری را تبلیغ می‌کرد، هم با شعر مخالف بود و هم با شاعری؛ هر دو را پست می‌شمرد و پیامبر (ص) را از آن‌ها مبرا می‌دانست. این بدگمانی به واسطهٔ ثبت شدنش در قرآن تا حدی به مؤمنان نیز منتقل شد و علمای دین و فقها به دلایل یاد شده معمولاً شاعری را دونِ شأنِ خود می‌دانستند. با این‌حال به تدریج شعر از راهِ مناقب‌خوانی، ذکر مراثی و تعزیه به مذهب راه یافت و زبانِ فارسی دارای شعرِ مذهبی شد؛ ولی این شعر از لحاظ ارزش ادبی نتوانست به گردِ مقوله‌های دیگر شعرِ فارسی به خصوص شعرِ حماسی و غنایی برسد. شعر لازمهٔ زندگیِ درباری بود و دربار تکیه‌گاه، حامی و خریدارِ دانش، هنر و ادب بود. البته شعرِ عرفانی ایران اگر چه با دربار ارتباطی ندارد اما به دلایلی متفاوت موفق شد ادبِ فارسی را به کلی فرا بگیرد (قبل از این‌که انحطاط و تباهی را تجربه کند) که شاید مهم‌ترین عامل آن‌ را باید در ویژگیِ رابطهٔ شعرِ عارفانه و زبانِ فارسی جستجو کرد. عرفان تجربه‌ای نفسانی و عمیق است که بیانِ آن به زبانِ دیگر—به غیر از زبانِ مادری—به ندرت اتفاق می‌افتد. عجیب است که عارفی ایرانی و فارسی‌زبان، شور و حال، بی‌خویشیِ عشق، شوقِ وصل و سوز فراق را به عربی که در مدرسه آموخته بسراید. بنابراین، رشد و گسترشِ شعرِ عارفانهٔ فارسی نیرویِ محرکی به غیر از حمایتِ دربار داشته است.

خلاصه این‌که ایرانیان دین را پذیرفتند، اما چون هویتِ ملی خود را بر زبان استوار کردند، ناچار باید در برابر زبانِ دین—عربی—راهی می‌یافتند. آن‌ها این‌کار را با ترجمهٔ قرآن به زبانِ فارسی انجام دادند. اهمیتِ این موضوع وقتی روشن خواهد شد که دقت کنیم عهدِ عتیق و عهدِ جدید با تأخیر به مراتب بیشتری به زبان‌های ملیِ مسیحیانِ اروپا ترجمه شدند. ملت‌های اروپا—به عنوانِ یک ملت—مجبور نبودند در برابرِ زبانِ کتابِ دینیِ خود موضع بگیرند. دینِ آن‌ها توسطِ اقوامِ دیگر و همراه با جنگ آورده نشده بود و در برابرِ زبان یا ملیت‌شان قرار نگرفته بود. اما در موردِ ایران موضع فرق می‌کرد، دین بخشی از هویتِ ما بود، اما بخشی از ملیت‌مان نبود. ما عربی را به عنوانِ زبانِ کتابِ خدا و زبانِ اعلای دین پذیرفتیم، اما فارسی را هم در کنارِ آن به عنوانِ زبانِ دین اضافه کردیم. اولین ترجمه‌های قرآن به فارسی—مانند ترجمهٔ تفسیرِ طبری—در شمارِ قدیمی‌ترین نمونه‌های نثرِ فارسی هستند و این بی‌علت نیست. در مقدمهٔ این ترجمه آمده که دربارهٔ ترجمهٔ قرآن به فارسی از جمعی کثیر از عالمانِ دینی زمان پرسش کرده‌اند و پاسخِ آن‌ها این بوده که از آن‌جا که بسیاری عربی نمی‌دانند، «روا باشد خواندن و نبشتنِ تفسیرِ قرآن به پارسی» که خداوند نیز گفته «من هیچ پیغامبری نفرستادم مگر به زبانِ قوم او و آن زبانی کایشان بدانستند. و دیگر آن بود که کاین زبان از تقدیم باز دانستند؛ از روزگار آدم تا روزگار اسماعیلِ پیغامبر (ع)، همهٔ پیغامبران و مُلوکانِ زمین به پارسی سخن گفتندی و اول کس که سخن گفت به تازی، اسماعیلِ پیغامبر (ع) بود.» خلاصه این‌که شاه برای ترجمهٔ قرآن به فارسی فتوا خواست و علما نیز مجوز این کار را دادند. از نظر آن‌ها زبانِ فارسی تاریخی داشت که از زبانِ قرآن کهن‌تر بود و هم زبانِ پیامبران بود و هم زبانی مقدس.

در پایان باید تأکید کنیم که آن‌چه گفتیم در بهترین حالت فقط گوشه‌ای از حقیقت تاریخی ایران است. پیدایش حس یا حتی آگاهی ملی فقط یکی از عوامل پیدا و ناپیدای تاریخ است و اگر به گوشه‌های دیگر و از منظری دیگر بنگریم متوجه خواهیم شد که عوامل دیگری در جهت عکس آن‌چه گفتیم کار و اثر می‌کردند. مجموعهٔ این کلاف پیچیده و در هم تنیده جریانی است که اسمش را تاریخ ایران در قرن‌های معین گذاشته‌ایم. به عنوان مثال همان‌طور که در قرن‌های سوم و چهارم خلافت بغداد ضعیف می‌شد، بسیاری از خاندان‌های ایرانی نظیر آلِ زیار، آلِ بویه و علویان طبرستان با وجود مخالفت با خلیفه، با هم و در نتیجه به نفع خلافت بغداد می‌جنگیدند. مثال‌هایی از این نوع کم نیستند. در آغاز قرن سوم هجری مأمون عباسی به چهار پسر اسد (پسر سامانْ خُدات، سردودمان سامانیان) حکومت و امارت داد: سمرقند، فرغانه، چاچ و هرات. آن‌ها از جانب عباسیان حکومت می‌کردند، هر چند نخستین ایرانیانی بودند که بر ایرانیان پادشاهی کردند. از سوی دیگر، حمایت مأمون از سامانیان و بزرگان خراسان و علویان و همین‌طور ولیِ عهدی امام رضا (ع) هم بی‌ارتباط به اختلاف و کشمکش مأمون و برادرش امین بر سر خلافت و نقش قاطع سپاهیان خراسانی در این میان نبود. خلاصه این‌که باید توجه کنیم که راه‌های تاریخ پرپیچ‌و‌خم و درهم است و سر یکی‌دو‌ رشتهٔ آن‌ را به دست آوردن و بی‌تأمل داوری کردن همیشه گمراه کننده است.

مطالب وبلاگ «ماه آلاباما» چطور تولید می‌شوند؟

نویسندهٔ وبلاگ ماه آلاباما (www.moonofalabama.org) که در شمار بهترین و با کیفیت‌ترین وبلاگ‌های تحلیلی-خبری به زبان انگلیسی است فرایند تولید نوشته‌های خود را این‌طور توضیح می‌دهد و ضمن شرح این فرایند جالب از خوانندگان خود می‌خواهد که فعالیت حرفه‌ای او را حمایت مالی کنند. 

مطالب وبلاگ‌ «ماه آلاباما» چطور تولید می‌شوند؟

سیمور هرش [خبرنگار و روزنامه‌نگار مشهور آمریکایی][۱]Seymour Hersh در مصاحبه‌ای که سال گذشته انجام شد سایر نویسندگان را چنین راهنمایی کرد:

  • – قبل از نوشتن، بخوانید.
  • – بیش از آن‌چه که می‌نویسید بدانید.
  • – خودتان را از سر راهِ روایتی که نقل می‌کنید بردارید.

ماهِ آلاباما سعی می‌کند قواعد بالا را رعایت کند. با این حال هدف این یادداشت نوشتن دربارهٔ شیوهٔ نوشتنِ من در این وبلاگ است، بنابراین در این یادداشت قاعدهٔ سوم رعایت نمی‌شود.

برای منتشر کردن پنج یا شش مطلب تحلیلی دربارهٔ موضوعات مختلف در هفته به ابزارهای مناسب، زمان کافی و گردشِ کارِ منظم احتیاج داریم. من نیمی از روزِ کاری خودم را به گردآوری اخبار اختصاص می‌دهم. از ساعت هفت یا هشت صبح شروع به خواندن توییت‌های شبِ گذشته می‌کنم و پست‌های ۶۰۰ حساب توئیتری را که دنبال می‌کنم مرور می‌کنم. هر جا لینک جالبی می‌بینم آن را برای مطالعهٔ آتی باز می‌کنم. بعد سراغ عناوین اصلی روزنامه‌ها و خبرگزاری‌های مهم می‌روم. با پایان یافتن این مرور عمومی، بیش از ۲۰ صفحهٔ باز شده دارم که نیازمند توجه بیشتر هستند.

نگاهی گذرا به این صفحه‌ها می‌اندازم؛ برخی را می‌بندم و باقی را ذخیره می‌کنم. لینک‌ها و عناوین را در فایل‌های متنی جداگانه ذخیره می‌کنم[۲]Notepad++. برای هر کدام از موضوعات فعلی یک فایل جداگانه در نظر گرفته‌ام: سوریه، بویینگ ۷۳۷ ماکس، جنگ تجاری بین چین و آمریکا و امثالهم. اگر چکیده یا نقل قول به دردخوری بیابم، آن را نیز در فایل متنی مربوطه اضافه می‌کنم. خواندن عمومی خبرها و خلاصه‌برداری از آن‌ها معمولاً تا ظهر طول می‌کشد.

بعد از استراحتی کوتاه برای ناهار، به سراغ مطالب قبلی ماه آلاباما می‌روم. برخی از کامنت‌ها ممکن است در پوشهٔ هرزنامه‌ها گیر افتاده باشند. در ضمن رشتهٔ کامنت‌های ذیل مطالب قبلی ممکن است نیازمند پاکسازی باشند. دور بعدی تحقیق و مطالعهٔ روزانه به ده‌ها وبلاگی اختصاص دارد که فهرست آن‌ها در صفحهٔ «لینک‌‌های ماهِ آبالاما» آمده است. در این حین مجدداً به توییتر سری می‌زنم تا مطالب جدیدی که منتشر شده را بررسی کنم. تا این‌جا حدود شش ساعت از روز سپری شده و مرحلهٔ گردآوری اطلاعات تقریباً به پایان رسیده است. حالا نوبت سؤال اصلی روز است: دربارهٔ چه موضوعی بنویسم؟ کدام موضوعات هستند که می‌توانم نکته‌ای را درباره‌شان ذکر کنم که از دید دیگران مغفول مانده باشد؟ پاسخ معمولاً واضح است. اما برخی روزها واقعاً هیچ ایده‌ای ندارم و حتی پیاده‌روی در اطراف محله نیز نمی‌تواند به تصمیم‌گیری کمک کند. خوشبختانه روزهایی هست که از همسایه‌ها و دوستانم کمک می‌گیرم.

فرایند نوشتن نسبتاً سریع است و زمان زیادی نمی‌گیرد. برای نوشتن پیش‌نویس یک مطلب هشتصد کلمه‌ای حدود دو ساعت وقت صرف می‌کنم. بیشتر جزییات را با استفاده از تحقیقاتی که پیش از این انجام داده‌ام—لینک‌ها و خلاصه‌هایی که گردآوری کرده‌ام—ذکر می‌کنم. ویرایش و آماده‌سازی متن برای انتشار وقت بیشتری می‌گیرد.

پیش‌نویس را سه بار می‌خوانم و ویرایش می‌کنم. هدف خوانش اول این است که منطق و جامعیت یادداشت را بررسی کنم. آیا توانسته‌ام نکتهٔ مورد نظرم را منتقل کنم؟ آیا ادعاهایی کرده‌ام که نیازمند ارائهٔ دلیل و شواهد بیشتری هستند؟ آیا نقل‌قول‌ها و چکیده‌هایی که انتخاب کرده‌ام مناسب و سنجیده هستند؟ هر جا لازم باشد، جزییات و لینک‌هایی جدیدی را به متن اضافه یا از آن حذف می‌کنم. همین‌طور اگر تصویری لازم باشد آن را یافته و پس از تنظیم اندازه در متن قرار می‌دهم. همهٔ این کارها را در ویرایش‌گر معمولی محیط Typepad و با HTML انجام می‌دهم. در مراحل بعدی مطلب را به فرمت مناسب‌تری تبدیل می‌کنم تا به شکل تزئیین‌شده‌ای که در این‌جا می‌بینید تبدیل شود. خوانش دوم به ظاهر، سبک نگارش و صفحه‌بندی مطلب مربوط می‌شود. آیا قسمت‌های تکراری و خسته‌کننده‌ای در متن وجود دارد؟ جمله‌های طولانی و پیچیده‌ای که ممکن است باعث سردرگمی خواننده شوند چطور؟ آیا زمان‌بندی به کار گرفته شده در جملات درست است؟ انگلیسی زبان اصلی من نیست و من هیچ‌گاه در یک کشور انگلیسی‌زبان زندگی نکرده‌ام. بنابراین معمولاً به کمک احتیاج دارم. برای این کار معمولاً از سایت Leo.org استفاده می‌کنم تا واژه‌های مترادف و اصلاحات خوب انگلیسی را به ازای آن‌چه به آلمانی در ذهن دارم بیابم. خوانش سوم و نهایی ارتباطی به محتوای متن ندارد و هدف آن صرفاً برطرف کردن غلط‌های املایی و اشتباهات نشانه‌گذاری است؛ البته خواه‌ناخواه برخی از این اشتباهات از دستم در می‌روند.

آیا حالا وقت انتشار است؟ هنوز خیر. باید از متن فاصله بگیرم و مدتی به کار دیگری بپردازم. پر کردن ماشین لباس‌شویی یا خرید مایحتاج روزانه چنین فرصتی را در اختیارم قرار می‌دهند. بعد از این نوبت مرحلهٔ نهایی است: انتخاب عنوان مناسب، جمله‌های معرفی‌کننده در ابتدای متن و جمله‌های جمع‌بندی‌کننده در پایان آن. هر سه مورد تأثیر زیادی بر جذاب‌تر شدن نوشته برای خواننده‌ها و کامنت‌گذاران دارند. بعد از انتخاب، ویرایش و بازبینی عنوان و جملات آغازین و پایانی متن آمادهٔ انتشار است و سرانجام کلید «انتشار» فشرده می‌شود. به این ترتیب نتیجهٔ یک روز کار به سوی شما، خواننده‌های ماهِ آلاباما ارسال می‌شود.

شما خواننده‌ها هستید که ماهِ آلاباما را امکان‌پذیر ساخته‌اید. میزبان و نویسندهٔ شما تنها زندگی می‌کند و ساده‌زیست است. آپارتمان من واقع در شهر کوچکی است که حالا دیگری بخشی از یک شهر بزرگ‌تر شده است. هر چه لازم دارم در فاصلهٔ قابل پیاده‌روی قرار دارد. این‌جا برای شغل وقت‌گیری که انتخاب کرده‌ام محل ایده‌آلی است. با همهٔ ساده‌زیستی به هر حال به درآمد احتیاج دارم و درآمد من به شما، خواننده‌ای که حامی مالی این وب‌گاه هستید وابسته است. برای پرداخت هر مبلغی به دلخواه خودتان می‌توانید به این لینک مراجعه کنید.


  1. Seymour Hersh 

  2. Notepad++ 

طنز و طنزِ حافظ از نظر شفیعی کدکنی

به تعریف جالبی از «طنز» از آقای شفیعی کدکنی برخورد کردم که طنز را در عام‌ترین شکلِ‌ خود «تصویرِ هنریِ اجتماعِ نقیضَین و ضِدَّین» می‌داند.[آ]شفیعی‌کدکنی، م.، طنز حافظ. حافظ، ۱۳۸۴، ۱۹، ۴۲-۳۹. اگر در منطقِ رسمی اجتماعِ نقیضین ممکن نیست، در عرصهٔ خلاقهٔ هنری چنین چیزی بی‌اشکال است و هنرمند می‌تواند از آن برایِ ایجادِ تصویرهای طنزآمیز استفاده کند. این شیوه تقریباً‌ در همه نوع طنز به چشم می‌خورد، حتی در هنرِ عوام و گفتارِ عادی مردم آن‌جا که فرضاً می‌گویند: «ارزان‌تر از مُفت»، «فلان هیچ‌کس است و چیزی کم»، «فلان از هیچ دو جو کم‌تر ارزد» یا «فلان ظرفِ پُر از خالی‌ست». آقای کدکنی برای نشان دادنِ منظور خود مثال‌های متعددی از ادبیاتِ کلاسیکِ فارسی می‌آورد و بعد به سراغِ حافظ می‌رود.

واعظِ قزوینی می‌گوید:

ز خود هر چند بگریزم، همان، در بندِ خود باشم
رَمِ آهویِ تصویرم، شتابِ ساکنی دارم

او تصویری را نشان می‌دهد که در عینِ تحرک (گریختن، رم کردن)، بی‌حرکت (در بند بودن، شتابِ ساکن داشتن) است. او حرکت می‌کند اما نمی‌تواند از خودش بگریزد. همچون سایه‌ای که در عینِ پویایی نسبتِ به فرد ساکن است و او را از آن گریزی نیست.

عبیدِ زاکانی می‌گوید:

خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست؟ گفت: من مردی خطیبم،‌ مرا با مسلمانی چه کار؟

همه می‌دانیم که شرطِ خطیب بودن مسلمان بودن است و خطیب سخنگوی مسلمانان است، اما در زبانِ طنزِ عبید او به ضدِ مسلمان بودن تبدیل می‌شود و در عینِ مسلمانی ارتباطی با مسلمانی ندارد. عبید در جای دیگری این حکایت را نقل می‌کند که:

قزوینی را پسر در چاه افتاد. گفت: جانِ بابا! جایی مرو تا من بروم رَسَن بیاورم و تو را بیرون کشم!

که در این‌جا هم شاهدِ بیانِ هنری اجتماعِ نقیضین هستیم. حبس بودنِ پسر در چاه با پنداشتِ پدر که وی را به شکلی نامعقول آزاد می‌پندارد تناقض دارد.

منجیکِ ترمذی (از شاعران قرن چهارم) می‌گوید:

ای خواجه! مرمرا به هجا قصدِ‌ تو نبود
جز طبعِ خویش را به تو بر کردم آزمون

چون تیغِ نیک‌کش به سگی آزمون کنند
وآن سگ بود به قیمتِ آن تیغِ رهنمون

او از یک‌سو می‌گوید که قصدِ هجوِ خواجه را ندارد و از سوی دیگر تندترین هجوها را نثارش می‌کند.

طنز لزوماً خنده‌آور نیست، بلکه می‌تواند دردناک باشد و مخاطب را بگریاند؛ و بسیاری از طنزها تلفیقی از خنده و گریه را در مخاطب بر می‌انگیزانند. نمونهٔ یک طنزِ لطیف ولی تلخ را می‌توانیم در روایتی از سنایی بیابیم:

مَثَلت هست در سرای غرور
مَثَلِ یخ‌فروشِ نیشابور

در تموز آن یَخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش

این همی گفت و زار،‌ می‌گریید
که بسی‌مان نماند و کس نخرید!

تضادِ تلخِ این طنز دربارهٔ فروشنده‌ای است که کالایی دارد که خریداری ندارد و در عین حال کالایش آب می‌شود و به کلی از بین می‌رود: دارایی‌اش نفروخته نیست می‌شود.

اما تمرکزِ مقالهٔ آقای کدکنی روی حافظ و قلمرو طنزِ او است و برای نشان دادنِ زبانِ طنزِ حافظ در ارائهٔ «تصویرِ هنریِ اجتماعِ نقیضَین» چند نمونه می‌آورد. مثلاً حافظ در جایی می‌گوید:

عیبم بپوش، زنهار! ای خرقهٔ می‌آلود
کان پاکِ‌ پاکدامان بهرِ زیارت آمد

خرقهٔ می‌آلودِ‌ حافظ نشان می‌دهد که او کجا بوده و ذاتاً افشاگر است، با این‌حال حافظ از او می‌خواهد که عیبش را بپوشاند.

کرده‌ام توبه، به دستِ صنمِ باده‌فروش
که دگر می نخورم بی رُخِ بزم‌آرایی

در این‌جا شاهدِ طنزی پیچیده و چندوجهی هستیم که در آن تناقض‌های گوناگون به یکدیگر گره خورده‌اند. اول این‌که «توبه» به معنای متشرعانهٔ آن قاعدتاً باید به دستِ فردی پرهیزگار انجام شود. اما صنمِ باده‌فروش به هیچ وجه شخصِ مناسبی برای توبه دادن به نظر نمی‌رسد: صنم به معنای بُت و بُت‌پرستی است، همین‌طور استعاره‌ای از زنی زیباست، و باده‌فروش هم کاری خلافِ شرع انجام می‌دهد. در مصراع دوم شاهدِ تناقضی دیگر هستیم، چون متوجه می‌شویم که توبه‌ای هم در کار نیست: حافظ نه تنها توبه نکرده، بلکه قرار است با شدتِ بیشتری گناه کند.

چنان که صومعه آلوده شد به خونِ دلم
گَرَم به باده بشویید،‌ حق به دستِ شماست

در این‌جا صحبت از آلوده شدن عبادت‌گاه با خون است که متشرعان نجسش می‌دانند. حافظ می‌گوید این نجس را با نجسی دیگر (باده) تطهیر کنید؛ اما این کاری تناقض‌آمیز است. او در عین حال می‌گوید چون چنین کنید، حق به دستِ شماست؛ یعنی باده حق است.

حافظ در دیوانِ خود (بدونِ‌ هیچ استثنایی) زبانِ طنزآلودِ خود را متوجهِ رفتارِ مذهبیِ ریاکارانِ زمان می‌کند. او دشمنِ ریا است و به صورتِ خاص ریا در دین. تقریباً هیچ نمونه‌ای از طنز حافظ نمی‌توان یافت که اشاره‌ای به این نوع ریاکاری نداشته باشد. ولی مگر ریا چیزی جز تناقض است؟ ریا از تناقض بینِ دل و رفتار و گفتار سر می‌زند. رفتار و گفتار مطابقِ شریعت است، ولی دل لبریز از فریب‌کاری و قدرت‌طلبی. و زبانِ طنز—که چیزی جز «تصویرِ هنریِ اجتماعِ نقیضَین» نیست—برای افشا کردنِ ریاکاری‌ها بسیار مناسب است. می‌توان گفت که تمرکز بی‌رحمانهٔ حافظ بر ریاکاری دینی، شعر او را به یکی از سیاسی‌ترین اشعار در تاریخِ ادبیاتِ‌ ایران تبدیل کرده است. او با در نظر گرفتن این واقعیتِ تاریخی که عمدهٔ حکومت‌های ایران از زبانِ مذهب و نیروی اعتقادِ‌ مردم به سودِ خویش بهره جسته‌اند، طنزِ خود را به سویِ‌ ریاکاریِ مذهبی نشانه می‌گیرد. این نکته در روزگار حافظ نیز محسوس بوده و طبیعی است که شاعری زمان‌آگاه همچون او مهم‌ترین اهرمِ قدرت، یعنی سوءاستفاده از دین را به خمیرمایهٔ آثار خویش بدل کرده باشد.

بودلر (ظاهراً) گفته است که «هر هنری از گناه سرچشمه می‌گیرد»، به این معنی که موفقیتِ یک اثر هنری رابطه‌ای با میزانِ تجاوزش به حریم‌های ممنوعهٔ یک جامعه دارد. عمق و استمرارِ طنز به عنوانِ گونه‌ایی از هنر نیز به میزانِ تجاوزِ آن به آن‌چه در یک جامعه مسلط و غالب است و تخطی‌ناپذیر تلقی می‌شود بستگی دارد. در طنزِ حافظ به حریمِ مقدس یا شبهِ‌ مقدسِ مفاهیمی مانندِ صومعه، خانقاه، محتسب، شحنه، زاهد، شیخ و … تعرض می‌شود؛ مفاهیمی که وابستگی‌شان به امرِ مسلط—به ویژه در عصرِ‌ او—واضح است.

در پایان چند نمونهٔ دیگر از اشعارِ طنزآمیز حافظ را به انتخابِ شفیعیِ کدکنی بخوانیم:

خدا را محتسب ما را به فریادِ دف و نی بخش
که سازِ شرع ازین افسانه بی‌قانون نخواهد شد!

***

من که شب‌ها رهِ تقوی زده‌ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشم!

***

خرقهٔ زُهد و جامِ می گرچه نه درخورِ هم‌اند
این‌همه نقش می‌زنم از جهتِ رضای تو

***

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون‌ باشی

***

محتسب شیخ شد و فسقِ خود از یاد ببرد
قصهٔ ماست که در هر سرِ بازار بماند

***

دوش از این غصه نخفتم که فقیهی می‌گفت:
حافظ ار مست بُوَد، جای شکایت باشد

***

به آبِ دیده بشوییم خرقه‌ها از می
که موسم وَرَع و روزگارِ پرهیز است

در آستینِ مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صُراحی زمانه خون‌ریز است

***

فقیهِ مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام،‌ ولی به ز مالِ اوقاف است

***

صوفیان واستند از گروِ می، همه رَخت
دلقِ ما بود که در خانهٔ خمّار بماند

داشتم دلقی و صد عیبِ مرا می‌پوشید
خرقه رهنِ می و مطرب شد و زنّار بماند

***

نقدِ صوفی نه همین صافی بی‌غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجبِ آتش باشد

***

من که شب‌ها رهِ تقوی زده‌ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد


  1. آ) شفیعی‌کدکنی، م.، طنز حافظ. حافظ، ۱۳۸۴، ۱۹، ۴۲-۳۹. 

آمریکا و جهان

این یادداشت، گزیده و ترجمهٔ آزادی از مصاحبه‌ای است که چندی پیش با مایکل هادسون[۱]Michael Hudson اقتصاددانِ آمریکایی انجام شده است. او با زبانی صادقانه و ساده‌فهم برخی از مهم‌ترین مؤلفه‌های حاکم بر شیوهٔ امپراطوری آمریکا در قرن بیستم را شرح می‌دهد و آن را به برخی از روندهای مهمِ معاصر متصل می‌کند. متن کامل مصاحبه و همین‌طور فایلِ صوتی آن را می‌توانید در این‌جا ملاحظه کنید.[۲]http://www.informationclearinghouse.info/51909.htm

هدف ترامپ این است که با پایین نگاه داشتن نرخ بهره، بازار مسکن و سهام را رونق بخشد؛ با این تصور که این دو شاخص‌های راستینِ رونق اقتصادی هستند. اما این تصورِ نادرستی است، چرا که این‌ها صرفاً نمایندگانِ بخشِ مالی اقتصاد هستند که همچون آستری پیرامونِ قلبِ اقتصاد که «تولید و مصرف» است کشیده شده. علاوه بر این، ترامپ فکر می‌کند با پایین آوردن نرخِ بهره می‌تواند ارزش دلار را در مقابل یورو و سایر ارزهای مهم پایین نگاه دارد و در نتیجه صادرات آمریکا را رونق بخشد. این تصور—که البته همان فهمِ نولیبرالی و صندوق جهانی پول است—نادقیق است. هزینهٔ زندگی در آمریکا بسیار بالاست و بخشِ تولید نیز به مراتب کوچک شده است. در نتیجه گران‌تر شدن اجناس وارداتی به آمریکا نمی‌تواند منجر به رقابتی‌تر شدنِ صادراتِ آمریکایی در سطح جهان شود. کارخانه‌هایی که قرار باشد تولید خود را افزایش دهند وجود ندارند، زیرساخت‌های حمل‌و‌نقل، برق‌رسانی و سایر خدماتِ عمومی فرسوده هستند. با دستکاری ارزش پول نمی‌توان صادراتِ صنعتیِ آمریکا را به سرعت احیا کرد. اتفاقی که در عوض رخ می‌دهد این است که سرمایه‌گذاران پول‌هایشان را به طلا یا ارزهایی که در مقابل دلار بالا می‌روند—نظیر یورو، ینِ ژاپن یا فرانکِ سوئیس—تبدیل خواهند کرد. سیاستِ پایین نگاه داشتنِ نرخ بهره در آمریکا به جای این‌که تولیدِ صنعتی را افزایش دهد، باعث رونقِ خریدوفروشِ ارز و طلا می‌شود و اقتصادِ واقعیِ آمریکا را تهی‌تر و ضعیف‌تر می‌کند. ترامپ فکرمی‌کند با کاهشِ ارزشِ دلار، کالاهایِ صادراتی آمریکا در سطحِ جهان از چین و اروپا ارزان‌تر می‌شوند. اما این استدلال در صورتی درست می‌بود که در آمریکا کارخانه‌هایِ تولیدی زیادی وجود می‌داشت که با ظرفیتِ کم کار می‌کردند. اگر شما کارخانه‌ای نداشته باشید، کاهش ارزش دلار باعث نمی‌شود خودروهای ارزان‌تری تولید و صادر کنید. وقتی کارخانه‌ای ندارید که کامپیوتر تولید کند، نخواهید توانست کامپیوترهایی ارزان‌تر از چین تولید کنید. مهم‌تر از همه، برای افزایش ظرفیت تولید به زیرساخت‌های عمومی کارآمد و مسکن، آموزش و خدماتِ درمانی با هزینهٔ قابلِ قبول نیاز دارید. بدونِ این‌ها نمی‌توانید با چین یا حتی اروپا رقابت کنید.

موضوع این است که عملاً بخشِ مالی حاکم بر سیاست‌‌های اقتصادی آمریکاست. برای همین اقتصادِ آمریکا بیشتر در راستایِ جهان‌بینی و منافعِ وال‌استریت اداره می‌شود، تا خیرِ عمومی. اگر هم کسی پیدا شود که جور دیگری فکر کند، بخشِ مالی همهٔ سعی خودش را می‌کند که او را از سمت‌های اجرایی مهم دور نگاه‌ دارد. اما قواعدِ حاکم بر امورِ کلانِ مالی نگاهِ کوتاه‌مدت دارند و نمی‌خواهند خود را در چارچوب‌های بلندنگرانهٔ اقتصادی محصور کنند. دانشگاهِ شیکاگو ادارهٔ روابطِ عمومی وال‌استریت است. در مکتبِ شیکاگو «بازار» شما فقط وقتی «آزاد» است که سرمایه‌گذاران وال‌استریت و نخبگانِ مالی اقتصادِ کشور را اداره کنند. اما به محضِ این‌که دولت‌های منتخبِ مردم بخواهند اقتصاد را اداره کنند اسمش می‌شود «دخالت» در بازار آزاد. دعوای ترامپ با چین بر سر همین است. او به چین می‌گوید قدرت را به بانک‌ها بده تا بازارِ آزاد داشته باشی. از نظر ترامپ چین باید نیروی کارِ ماهر و نوظهورش را همچون نیروی کار آمریکایی ناامن و تهدیدشده نگاه دارد، سرمایه‌گذاری در نگهداری و گسترش حمل‌و‌نقلِ عمومی را متوقف کرده و یارانه‌ها را متوقف سازد و اجازه دهد شرکت‌های چینی ورشکست شوند تا سرمایه‌گذاران آمریکایی آن‌ها را بخرند. به عبارتِ دیگر، چین باید همان نوع بازارِ آزادی را داشته باشد که اقتصادِ آمریکا را ویران کرد. اما چین علاقه‌ای به این نوع بازار آزاد ندارد. چین اقتصادِ مبتنی بر بازار دارد، اما از نوعی که آمریکا در قرن نوزدهم و در دورانِ اوج‌گرفتنش به عنوانِ یک غول صنعتی داشت و یارانه‌های دولتی گسترده‌ای در خدمت رشد صنایع داخلی‌اش بودند.

سلطهٔ اقتصادی آمریکا بر جهان ریشه در سال‌های ۱۹۲۰ تا ۱۹۶۰ دارد، یعنی دورانی که آمریکا بزرگ‌ترین وام‌دهندهٔ جهان بود. اما از دههٔ ۱۹۶۰ به این سو، آمریکا به بزرگ‌ترین وام‌گیرندهٔ جهان تبدیل شده است و به شیوهٔ کاملاً متفاوتی سلطهٔ اقتصادیِ خود را اعمال کرده است. اما این یعنی چه؟

با پایانِ جنگِ جهانی اول، آمریکا به بزرگ‌ترین وام‌دهندهٔ جهان تبدیل شد. در طول جنگ، آمریکا پولِ زیادی به متحدانِ خود پرداخته بود (به صورتِ وام و یا کالاهای مختلف). بلافاصله بعد از پایان جنگ، آمریکا به انگلیس و فرانسه گفت که باید قرض‌های خود را پس دهند. این اتفاق جدیدی بود، چون در قرن‌های گذشته فاتحان جنگ، بدهی‌هایِ متحدان خود را می‌بخشیدند. این‌بار اما داستان فرق می‌کرد. آمریکا اصرار کرد که متحدانش هزینهٔ حمایت‌های اقتصادی و نظامی‌اش را پرداخت کنند‌؛ یعنی عملاً به آن‌ها گفت «این جنگِ آمریکا نبوده است، بلکه شما خدماتِ آمریکا را برای این جنگ خریده‌اید و حالا باید هزینه‌اش را پرداخت کنید.»

بریتانیا و فرانسه به واسطهٔ ویرانی‌های ناشی از جنگ وضعیتِ دشواری داشتند. آن‌ها از آلمان درخواست غرامت کردند و آلمان برای پرداختِ غرامت آن‌ها عملاً اقتصادِ خود را ورشکسته کرد. بریتانیا و فرانسه نیز غرامت‌های دریافتی را به آمریکا می‌فرستادند. این کشورها با کسری بودجه مواجه بودند و ارزش پول‌ِ آن‌ها کاهش می‌یافت. سرمایه‌گذارانِ آمریکایی فرصت را مناسب یافتند و بخشِ بزرگی از صنایعِ اروپایی را خریدند. در آن زمان طلا پشتوانهٔ پول‌های ملی و نشانهٔ قدرتِ اقتصادیِ یک دولت در پرداخت وام و اعتبار بود. اقتصاد آمریکا مولدتر بود و جنگ‌های جهانی آسیبِ چندانی به آن وارد نکرده بود. به این ترتیب بعد از جنگِ جهانی دوم و بین سال‌های ۱۹۴۵ و ۱۹۵۰، آمریکا بیش از ۷۵ درصد طلایِ پشتوانه‌ای[۳]monetary gold جهان را در اختیار داشت. آمریکا نه تنها صادر کنندهٔ عمدهٔ محصولاتِ کشاورزی بود و صادراتِ صنعتی‌اش نیز روبه‌رشد بود، بلکه واقعاً ثروتمند بود و پولِ کافی برای خریدنِ صنایعِ پیشرو در اروپا، آمریکای لاتین و کشورهای دیگر در اختیار داشت.

با شروع جنگِ‌ کره (۱۹۵۰) و به خاطر هزینه‌های جنگ، دولتِ آمریکا برای نخستین بار دچار کسری بودجه شد. این وضعیت با تصمیم آیزنهاور برای حمایت از دخالت‌های استعماری فرانسه در جنوبِ شرقی آسیا—هندوچین فرانسوی؛ ویتنام و لائوس—تشدید شد. کسری بودجهٔ آمریکا تا دههٔ ۱۹۶۰ که جنگِ ویتنام در اوجِ خود بود افزایش یافت و به واسطهٔ آن از قدرتِ پشتوانه‌ای دلار نیز کاسته شد. آمریکا برای تأمین هزینه‌هایش وادار به فروش طلا به کشورهایی نظیر آلمان و فرانسه بود. در همین دهه بود که کاملاً آشکار گردید که اگر اوضاع بر همین منوال ادامه یابد، کسری بودجهٔ ناشی از هزینه‌های جنگی، در کمتر از یک دهه ذخایر طلای آمریکا را خواهد بلعید. عاقبت در تابستان سال ۱۹۷۱ آمریکا قابلیت تبدیل دلار به طلا را به شکل یک طرفه فسخ کرد و دلار را ارزی بی‌پشتوانه کرد. فروش طلای آمریکایی متوقف شد و قیمت طلا افزایش یافت، اما هزینه‌های جنگی و کسری بودجهٔ هنگفتِ دولتِ آمریکا هنوز برقرار بود. در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ بخشِ خصوصی هنوز در توازن مالی بود و همهٔ کسری بودجهٔ دولتِ آمریکا به خاطرِ هزینه‌های نظامی‌اش بود. واضح بود که آمریکا دیگر نمی‌تواند سلطهٔ اقتصادی خود بر جهان را از طریق ذخایرِ طلای خود—که زیاد اما در نهایت محدود بودند—ادامه دهد. راه‌کار دیگری لازم بود.

حالا دیگر کشورهای جهان نمی‌توانستند به میزان دلخواه طلا بخرند و ذخایر مالی خود را به طلا تبدیل کنند. چه جایگزینی برای آن‌ها وجود داشت؟ تنها جایگزینِ عملی خریدنِ اوراقِ قرضهٔ دولتی صادر شده توسط دولتِ آمریکا[۴]U.S. Government Bonds بود. خرید این اوراق به معنای وام دادن به دولتِ آمریکا بود (و هست). بانک‌های مرکزی کشورهای مختلف جهان با خرید این اوراق به آمریکا وام می‌دادند و دولت‌ِ آمریکا از این طریق کسری بودجهٔ خود را تأمین می‌کرد. نتیجه ایجاد نوعی چرخهٔ دلاری بود. از یک‌سو دولتِ آمریکا مقدارِ زیادی هزینهٔ نظامی می‌کرد و از سوی دیگر این هزینه‌ها توسطِ بانک‌های مرکزی کشورهای دیگر بازیافت می‌شد و به صورت وام به آمریکا باز می‌گشتند. در سال ۱۹۷۴ کشورهای عضوِ سازمانِ اُپک بهایِ نفت را چهار برابر بالا بردند. آمریکا به عربستان سعودی این اجازه را داد که نفت را به هر بهایی که مایل است بفروشد، به شرطِ آن که اولاً نفتِ خود را در مقابلِ «دلار» بفروشد و ثانیاً بعد از کسر هزینه‌های داخلی، مازاد دلارهایش را در درجهٔ اول از طریق خرید اوراقِ قرضهٔ آمریکایی و یا با خرید سهام یا سایر اوراقِ بهادار به آمریکا بازپس دهد. عربستان نباید با پس‌اندازِ ارزیِ خود طلا یا ارزهای دیگر خریداری می‌کرد. آمریکا به عربستان هشدار داد که چنان‌چه دلارهای نفتیِ اضافی‌اش را به اقتصاد آمریکا تزریق نکند این عمل را به مثابهِ «اقدامِ خصمانه علیهِ آمریکا» تلقی خواهد کرد.

دولتِ آمریکا مابقی طلاهایش را حفظ کرد ولی از سایر کشورهای جهان خواست که پس‌اندازهایشان را به آمریکا وام دهند. به این ترتیب دولت‌های جهان عمدهٔ پس‌اندازهای دلاری‌شان را از طریق خرید اوراقِ بهادارِ آمریکایی مجدداً به اقتصادِ آمریکا تزریق می‌کردند. این باعث شد که علی‌رغم کسری بودجهٔ عظیم دولت آمریکا ارزش دلار کاهش نیابد. بسیاری از کشورهای جهان از ترس قدرتِ سیاسی و نظامی آمریکا از این قاعده پیروی می‌کردند. اما اگر کشورهای ثروتمند و قدرتمندی نظیرِ آلمان، فرانسه یا ژاپن بعد از مدتی تصمیم می‌گرفتند چنین نکنند چه اتفاقی می‌افتاد؟ منفعتِ این کشورها در این بود که پس‌اندازهایشان را به دلار تبدیل کنند و از سوی دیگر هر چه بیشتر به آمریکا وام می‌دادند، بیشتر به امپراطوریِ مالی و بدهی‌محورِ آمریکا وابسته می‌شدند. اگر این کشورها مازادِ درآمدِ دلاری ناشی از صادرات‌شان را صرفِ خریدِ اوراقِ قرضهٔ آمریکایی نمی‌کردند، ارزشِ پول‌ِ ملی‌شان در مقابلِ دلار بالا می‌رفت و به صادرات‌شان لطمه وارد می‌شد. علاوه بر این، با پایین رفتن نسبی ارزش دلار ارزشِ پس‌اندازهایشان (ذخایر دلاری‌شان که به صورتِ وام به آمریکا داده بودند و در ازای آن اوراق قرضه دریافت کرده بودند) کاهش می‌یافت. بنابراین این کشورها به خریدنِ اوراقِ قرضهٔ آمریکایی (یا سهام و امثالهم) ادامه می‌دادند تا نه تنها ارزشِ دلار را در مقابلِ پولِ ملی‌شان بالا نگاه دارند (که به نفعِ صادرات‌شان بود)، بلکه ارزشِ پس‌اندازهای خود (که به صورت اوراقِ قرضهٔ دلاری بود) را نیز حفظ کنند.

این شرایط وضعیتِ منحصر به فردی برای آمریکا ایجاد کرد. دولتِ آمریکا عملاً می‌توانست هر چه می‌خواهد خرج کند و همهٔ کسریِ بودجهٔ خود را از طریق وام گرفتن از دولت‌های دیگر جبران کند و خیالش هم راحت باشد که دولت‌های دیگر جرأت فروشِ هماهنگ اوراقِ قرضهٔ خود را نخواهند داشت، چرا که اگر چنین کنند ارزش دلار افت خواهد کرد و به این می‌ماند که آن‌ها پس‌اندازِ خود را آتش زده باشند. با دسترسی به بودجهٔ عملاً نامحدود، آمریکا توانست نیروهای نظامی خود را گسترش دهد و پایگاه‌هایش را در سراسرِ جهان بگستراند. کسری بودجهٔ آمریکا—عمدتاً دلارهایی که صرفِ حضورِ نظامی‌اش می‌کرد—با خریداری اوراقِ قرضه توسط کشورهای دیگر تأمین می‌شد.

اما آیا آمریکا می‌تواند به صورت نامحدود به کشورهای دیگر اوراق قرضه بفروشد و کسری بودجه‌اش را تأمین کند؟ ابتدا به اصطلاح IOU توجه کنید. این اصطلاح IOU مخفف I Owe You است، به معنیِ «من به شما بدهکار هستم.» برای درکِ IOU تصور کنید کسی کالایی به ارزش ۱۰۰۰ تومان را به صورتِ نسیه از شما بخرد و در عوض روی تکه‌ای کاغذ بنویسد که «من ۱۰۰۰ تومان به شما بدهکار هستم». IOU پول نیست، بلکه وعدهٔ پرداختِ پول در آینده است. دولتِ آمریکا کسری بودجه‌اش را از طریقِ صادر کردنِ مقدارِ زیادی IOU تأمین می‌کند؛ به این معنا که کالاها و خدماتِ زیادی را خریداری می‌کند و به جای پرداختِ نقد کاغذهای IOU به فروشندگان می‌دهد. نکتهٔ کلیدی این است که دولت آمریکا قرار نیست این IOUها را پرداخت کند و هر چقدر دلش می‌خواهد IOU به این و آن می‌دهد. چطور چنین چیزی ممکن است؟

در حسابداری شرکتی اصطلاح وجود دارد به نام «حساب‌های دریافتنی»[۵]receivables. این‌ها طلب‌هایی هستند که شرکت از دیگران دارد و قرار است در آینده دریافت شوند. به عبارتی، حساب‌های دریافتنی همان IOUهایی هستند که شرکت به ازای کالاها یا خدماتی که به نسیه فروخته از خریداران گرفته و امیدوار است در آینده آن‌ها را نقد کند. حساب‌های دریافتنی هم در ترازنامه لحاظ می‌شوند، یعنی نوعی دارایی محسوب می‌شوند. اگر IOU‌هایی که یک شرکت از دیگران دریافت کرده بی‌ارزش شوند، دارایی‌های آن شرکت کاهش خواهد یافت. برای همین، شرکت‌ها ممکن است تصمیم بگیرند که فشار بیش از حدی روی مشتریان بزرگ ولی بدحسابِ خود وارد نکنند، چون از این می‌ترسند که مبادا آن مشتری ورشکست شود و همهٔ بدهی‌هایش پوچ گردند و آن‌ها هرگز نتوانند طلب‌هایشان را بگیرند. وقتی می‌گوییم از دههٔ ۱۹۶۰ به بعد آمریکا به بزرگ‌ترین وام‌گیرندهٔ جهان تبدیل شد و از این موقعیت خود برای ایجاد امپراطوری اقتصادیِ خود در جهان استفاده کرد منظورمان دقیقاً همین است. دولت‌های ثروتمند جهان نمی‌خواهند فشار زیادی به‌ آمریکا وارد کنند، چون صرف‌نظر از خطراتِ سیاسی و نظامی مقابله با آمریکا، نمی‌خواهند با ضعیف کردنِ دلار بخش بزرگی از دارایی‌هایِ «دریافتنی‌شان»—همان IOUهایی که آمریکا به آن‌ها داده—را از بین ببرند. آمریکا از طریقِ بدهی‌هایش حکم‌رانی می‌کند. موضعِ آمریکا چنین است: من بدهی‌هایم را پرداخت نمی‌کنم؛ اما شما هم نمی‌توانید شاهد از بین رفتنِ دلار باشید، چون همهٔ پس‌اندازهایتان به دلار یا IOU‌هایِ دلاری است! وقتی یکی از مقاماتِ ارشد خزانه‌داری آمریکا می‌گوید «دلارهای ما و مشکلاتِ شما» اشاره‌اش به همین واقعیت است. صد البته که حکم‌رانیِ بدهی‌محورِ آمریکا متکی به نیروی نظامی جهان‌گستر آن نیز هست. آمریکا به لطف امکانِ خرج کردنِ عملاً نامحدود در عرصهٔ نظامی (با سرمایه‌گذاری دولت‌های دیگر جهان) به کشورهای دیگر می‌گوید «به ما دلار بدهید، وگرنه شما را بمباران می‌کنیم!» روی‌کرد آمریکا در قبال کشورهایی که به ازای صادراتشان دلار دریافت نمی‌کنند، یا دلارهای دریافتی‌شان را مجدداً به اقتصادِ آمریکا تزریق نمی‌کنند کاملاً خصمانه و تهاجمی است و چنین رفتاری را اقدامِ جنگی علیهِ خود تلقی می‌کند. این وضعیت آمریکا را طی چهار دههٔ اخیر به یک کشور «استثنایی» تبدیل ساخته است. پشتوانهٔ دلار متشکل از پس‌اندازهای دولت‌های دیگر است که در اختیار دولتِ آمریکا قرار داده‌اند. پس‌اندازهای کشورهای دیگر به دلار یا اوراق قرضهٔ آمریکایی تبدیل می‌شود و آمریکایی‌ها هم حتی اگر قادر به بازپرداختِ وام‌هایی که دریافت می‌کنند باشند هرگز این‌کار را نخواهند کرد.

این وضعیت ظاهراً ایده‌آلی برای آمریکا به نظر می‌رسد. اما چگونه است که ترامپ از آن راضی نیست و کشورهای دیگر را به پیروی (و نه تخلف!) از آن متهم می‌کند؟ ترامپ چین را متهم می‌کند که از طریقِ خریدِ اوراقِ قرضهٔ آمریکایی و تزریقِ دلارهایش به اقتصادِ آمریکا در حال دستکاریِ واحدِ پولیِ ملی‌اش است و به همین دلیل مزیتِ صادراتی‌اش را نسبت به کالاهای آمریکایی حفظ می‌کند. منظور او چیست؟ چین از طریق صادراتش به آمریکا دلارهای زیادی دریافت می‌کند، اما با این دلارها چه کاری می‌تواند انجام دهد؟ این کشور ابتدا سعی کرد همان کاری را با آمریکا انجام دهد که آمریکا بعد از پایان جنگ‌های جهانی با اروپا و آمریکای لاتین انجام داد: یعنی خریدن شرکت‌های آمریکایی. اما آمریکا به بهانه‌های نه چندان محکمی جلوی چین را گرفت. دولتِ آمریکا معتقد است خریداری شدن شرکت‌های آمریکایی توسط چین امنیت این کشور را به خطر می‌اندازد. اما این به معنای استاندارد دوگانه‌ است: اگر چین شرکت‌های آمریکایی را نقداً خریداری کند امنیتِ ملیِ آمریکا به خطر می‌افتد، اما این حقِ مسلم آمریکاست که به صورت نسیه (از طریق صادر کردن IOU) شرکت‌های زیادی را در سراسرِ جهان خریداری کند. با توجه به ممنوع شدنِ خرید شرکت‌های آمریکایی توسط چین فقط یک گزینه پیشِ روی چین باقی می‌ماند: خریدنِ اوراقِ قرضهٔ آمریکایی و بازگرداندنِ دلارهایی که از طریق صادرات به آمریکا کسب کرده است به اقتصاد آمریکا. چین می‌داند که دولتِ آمریکا نمی‌تواند (یا نمی‌خواهد) این قرض‌ها را پس دهد. مضاف بر این، ترامپ می‌گوید این‌که چینی‌ها بیایند و اوراقِ قرضهٔ آمریکایی خریداری کنند بد است، چون باعث می‌شود که ارزش پول چینی در مقابل دلار پایین بماند و این به سود صادرات چین است. ترامپ چین را از همان کاری منع می‌کند که چهار دهه است آمریکا کشورهای دیگر را وادار به انجام دادن آن کرده است. ترامپ می‌گوید این‌که کشورهای دیگر ارزشِ پولِ ملی‌شان را از طریق خریدنِ دلار پایین نگاه دارند بد است. او به چین—و سایر کشورهای جهان—می‌گوید که دارای‌هایی دلاری‌شان را بفروشند و پس‌اندازهایشان را به دلار تبدیل نکنند.

این‌گونه است که چین به خریدنِ طلا روی آورده است. روسیه نیز در حالِ خریدنِ طلا است. در واقعِ بخشِ بزرگی از دولت‌های جهان در حالِ بازگشت به «معیارِ طلا»[۶]gold standard هستند که مستقل از دلار یا ارزهای دیگر است. کشورهای جهان می‌دانند که معیارِ طلا بهتر و مطمئن‌تر عمل می‌کند: مقدارِ محدودی طلا در بانک‌های مرکزی کشورهای مختلف جهان وجود دارد. این یعنی هر کشوری که درگیر جنگ شود، مجبور خواهد شد کسریِ بودجه‌اش را از طریق فروختنِ ذخایرِ طلای خود جبران کند. بنابراین بازگشت به معیار طلا به این معنی خواهد بود که هیچ کشوری—حتی آمریکا—نخواهد توانست وارد جنگ شود و کسری بودجه‌اش را بر دیگر کشورها تحمیل کند. طنزِ ماجرا در این است که ترامپ در حال از بین بردنِ امتیازِ استثنایی آمریکا، یعنی امپراطوریِ دلار، است. امپراطوری دلار یعنی آمریکا نسیه خرج کند و کشورهای دیگر با میل یا به جبر، درآمدهایشان را به آمریکا تقدیم کنند و به ازای آن‌ها IOUهایی که هرگز پرداخت نخواهند شد بگیرند. اما ترامپ پایان این دوران را اعلام می‌کند و به همه می‌گوید: اقتصادهایتان را دلارزُدایی[۷]de-dollarize کنید.

به این ترتیب، اقتصادهای جهان در حال خروج از قیدِ امپراطوریِ آمریکایی دلار هستند. ترامپ می‌گوید ما در صنعتِ انفورماتیکِ خود چینی استخدام نمی‌کنیم و به آن‌ها اجازه نمی‌دهیم در دانشگاه‌های آمریکایی رشته‌هایی را که ممکن است آن‌ها را به رقبایِ ما تبدیل کند مطالعه کنند. اقتصادهای چین و آمریکا در حال مستقل شدن از یکدیگر هستند. ترامپ عملاً می‌گوید که اگر آمریکا نتواند در معاملهٔ تجاری با کشوری پیروز باشد، توافق‌نامه‌ای هم در کار نخواهد بود. این موضع نه تنها چین و روسیه، بلکه حتی اروپا را نیز از مدارِ آمریکا به بیرون می‌راند. نتیجه منزوی شدنِ آمریکا خواهد بود، آن هم با ظرفیتِ تولیدی که به مراتب از گذشته کمتر است؛ چرا که آمریکا بخش بزرگی از کارخانه‌های بزرگ خود را تعطیل کرده است و زیرساخت‌هایش در وضعیتِ مطلوبی قرار ندارند.

مناطقِ میانی آمریکا جمعیت از دست می‌دهند و بسیاری از ساکنان این مناطق به سواحل شرقی و غربی مهاجرت می‌کنند. سیاست‌های ترامپ صنعت‌زُداییِ آمریکا را تسریع کرده است، بدونِ این‌که جایگزینی برای صنایعی که از میان می‌روند تدارک دیده شود. ترامپ ظاهراً نمی‌خواهد کشورهای دیگر در صنایع آمریکا سرمایه‌گذاری کنند. شرکت‌های خودروسازی آلمانی می‌بینند که دولتِ آمریکا برای فولادِ وارداتی به آمریکا تعرفه تعیین می‌کند، اما آن‌ها برای تولید خودروهایشان در داخلِ خاک آمریکا به همین فولادها احتیاج دارند. آن‌ها کارخانه‌های خودروسازی‌شان را در آمریکا ساختند، چون می‌خواستند از سد تعرفه‌هایی که دولتِ آمریکا برای خودروهای آلمانی وضع کرده بود عبور کنند. اما حالا ترامپ وارداتِ قطعاتی که آن‌ها برای ساخت خودرو در آمریکا به آن‌ها احتیاج دارند را نیز دشوارتر ساخته است. به این ترتیب شاید خودروسازانِ اروپایی با جنرال موتورز و کرایسلر معامله کنند: اروپایی‌ها کارخانه‌هایشان را از مالکین آمریکایی پس بگیرند و کارخانه‌های خود در آمریکا را به آن‌ها بدهند. آمریکا در حال منزوی شدن است، آن هم انزوایی ملی‌گرایانه، با اقتصادی که هزینهٔ زندگی در آن بسیار بالاست و کسری بودجهٔ عظیمی که ناشی از حضور نظامی گستردهٔ این کشور در سراسر جهان است.

امپراطوری پولی نوعی سوپرامپریالیسم است و با امپراطوری‌های گذشته فرق می‌کند. امپریالیسمِ کهنه مبتنی بر استعمارگری بود. شما کشوری را اشغال می‌کردید و عده‌ای دست‌نشانده را بر کرسی قدرت می‌نشاندید، اما هر کشوری پول خودش را داشت. در سوپرامپریالیسمِ آمریکایی، نیازی به استعمار کردن کشورها نیست. فقط کافی است آن کشور را متقاعد (یا وادار) کنید پس‌اندازها و عایدی‌های ناشی از صادراتش را به صورتِ وام مجدداً به دولتِ آمریکا بدهد. این کار به دولتِ آمریکا اجازه می‌دهد نرخِ بهره را پایین نگاه دارد و این امکان را برای سرمایه‌گذاران آمریکایی فراهم آورد که از بانک‌های آمریکایی وام‌های کم‌بهره (مثلاً ۱‍ تا ۳ درصد) دریافت کنند و با این وام‌ها صنایعِ خارجی را با ۱۰ یا ۱۵ درصد (یا بیشتر) سوددهی خریداری کنند. از یک‌سو کشورهای جهان اوراقِ قرضهٔ آمریکایی را با بهرهٔ پایین می‌خرند و از سوی دیگر سرمایه‌گذارانِ آمریکایی با همان دلارها می‌آیند و کارخانه‌ها و زیرساخت‌های سودآورشان را خریداری می‌کنند و سود کلانی می‌برند.

سوپرامپرالیسم یعنی گرفتن چیزی در مقابلِ پرداخت هیچ. این استراتژیِ گرفتنِ پس‌اندازهایِ کشورهای دیگر بدونِ داشتنِ نقشِ تولیدی و صرفاً از طریق ایجاد یک نظامِ رانتیِ بهره‌ورانه است. قدرتِ امپراطور کشورهای دیگر را وادار به پرداخت باج و خراج می‌کند. البته آمریکا مثلِ امپراطوری روم به صورت علنی به کشورهای دیگر نمی‌گوید «باید به من باج و خراج بدهید.» دیپلمات‌های آمریکایی صرفاً به کشورهای دیگر می‌گویند که شما باید پس‌اندازهایتان را به دلار نگاه دارید یا حتی بهتر، با آن‌ها اوراق قرضهٔ دولتِ آمریکا (IOU‌) را بخرید. این در عمل نظامِ مالی جهانی را به نظامی مبتنی بر پرداختِ باج و خراج به امپراطوری آمریکا تبدیل می‌کند. از طریق همین باج و خراج‌هاست که آمریکا هزینهٔ هنگفت نظامی‌اش را پرداخت می‌کند که نه تنها شامل حدود ۸۰۰ پایگاه نظامی در سراسر جهان است، بلکه هزینهٔ اجیر کردن گروه‌های شورشی و انقلاب‌های مخملی را نیز در بر می‌گیرد.

اما این نظامِ امپراطوری در حال ضعیف شدن است و ترامپ کاتالیزوری است که فرایند آن را تسریع می‌کند. چین و روسیه در حال کاستنِ موجودی‌های دلاری خود هستند. آن‌ها نمی‌خواهند اوراقِ قرضهٔ آمریکایی داشته باشند، چرا که اگر آمریکا با آن‌ها وارد جنگ شود همان کاری را خواهد کرد که با ایران بعد از پیروزی انقلاب ۵۷ کرد: همهٔ پول‌هایشان را مصادره می‌کند و سرمایه‌گذاری‌هایی که چین در بانک‌های آمریکایی کرده است را بازپرداخت نخواهد کرد. بنابراین چین و روسیه دلارهای خود را می‌فروشند و طلا می‌خرند و با نهایتِ سرعتِ ممکن از وابستگی‌شان به صادراتِ آمریکایی می‌کاهند. جهان در حال شکاف خوردن است. از نظر آن‌ها آمریکا یک اقتصادِ رو به موت است.

چین به کمکِ «طرح کمربند و جادهٔ»[۸]Belt and Road Initiative خود در حال کاهش ذخایر دلاری خود است. چین موادِ اولیهٔ زیادی وارد می‌کند، اما مثلِ سابق این‌کار را صرفاً بر پایهٔ دلار انجام نمی‌دهد. فرضاً چین برای خرید سنگِ آهن از استرالیا، ابتدا دلارهایش را به دلار استرالیا تبدیل می‌کند و سپس پولِ فروشندهٔ‌ استرالیایی را با دلارِ استرالیا پرداخت می‌کند. چین همین کار را با هر کشوری که هنوز به دلار وفادار است انجام می‌دهد و عملاً ذخایر دلاری خود را به آن کشور منتقل می‌کند.

شاید تعجب کنید که چرا کشورهای بیشتری و زودتر از این چنین سیاستی را پیشه نکردند. این به خاطر حساسیتِ ویژهٔ آمریکا روی این موضوع است و فشارهای سیاسی—و بعضاً اقتصادی و نظامی—زیادی که بر متخلفان وارد می‌کند. اگر کشوری به تنهایی تصمیم بگیرد به دلار پشت کند، با خطر تحریم و براندازی مواجه می‌شود. فقط دولت‌های نیرومند می‌توانند در مقابل فشارها، دخالت‌ها و ترفندهای آمریکا بایستند، در برابرِ توصیه‌های کارشناسان و مشاورانِ آمریکایی که هدفِ نهایی‌شان خدمت‌ به سوپرامپراطوری مالی آمریکاست مقاومت کنند، و توسطِ نظراتِ اقتصادیِ بنجلِ طرفدارانِ مکتبِ شیکاگو شستشوی مغزی نشوند.

اما آمریکا بدونِ امپراطوریِ دلار چگونه کشوری خواهد شد؟ اگر سیاست‌گذاری در این کشور کماکان در اختیارِ وال‌استریت باقی بماند، اقتصادِ آمریکا به تدریج شبیهِ آرژانتین خواهد شد. اقلیتی معدود در بالا، عمدهٔ جمعیتِ قادر به کار در پایین آن‌هم بدونِ حق تشکیل اتحادیه‌های کاری و کارگری. به عبارتی اقتصادی که بخش‌های مالی و نظامی آن به صورت کامل مسلط ‌شده‌اند.


  1. Michael Hudson 

  2. http://www.informationclearinghouse.info/51909.htm 

  3. monetary gold 

  4. U.S. Government Bonds 

  5. receivables 

  6. gold standard 

  7. de-dollarize 

  8. Belt and Road Initiative 

آمریکا و چین

الگوی حاکم بر جهان طی دستِ کم دو قرن اخیر چنین بوده است: کشورهای غربی (و ژاپن) به عنوان کانون‌های صنعتی جهان وارد کنندهٔ مواد اولیهٔ ارزان از کشورهای مختلف دنیا بوده‌اند و در مقابل کالا و اجناس گران‌قیمت را به اقصا نقاط جهان صادر می‌کرده‌اند و از قبل این تبادل سود زیادی به دست می‌آورده‌اند. اما این الگو به سرعت در حال تغییر کردن است.

اگر به تبادلاتِ تجاری چین با سایر کشورهای دنیا نگاه کنیم متوجه می‌شویم که این کشور به یک وارد کنندهٔ عمدهٔ مواد خام و صادر کنندهٔ عمدهٔ کالاهای ارزشمند صنعتی تبدیل شده و جریان عظیمی از سرمایه به سوی این کشور جاری است. این نکته را می‌توان از یک‌سو در حجمِ عظیمِ وارداتِ انواعِ حامل‌های انرژی و مواد خام شامل انواع سنگ معدن و الوار به چین و از سوی دیگر در رشد روزافزون صادرات کالاهای پیشرفتهٔ فنی به تقریباً سراسرِ جهان مشاهده کرد. اما موضوع فقط به تغییراتِ ماهوی در صادرات و واردات محدود نمی‌شود و تحول اصلی در داخل روی داده است. می‌دانیم که شهرنشینی و ظرفیت تولید صنعتی در چین افزایش چشم‌گیری یافته، اما برای این‌که بتوانیم مقیاس عمومی تغییراتِ داخلی چین را حدس بزنیم، احتمالاً هیچ آماری به اندازهٔ مصرف سیمان در این کشور گویا نیست. چین بینِ سال‌های ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۳—یعنی ظرف فقط سه سال—بیش از کل مصرف آمریکا در سراسر قرن بیستم سیمان مصرف کرده است[۱]Swanson, A., 2015. How China used more cement in 3 years than the U.S. did in the entire 20th Century. Washington Post.. این در حالی است که دهه‌های نخستین قرن بیستم دورانِ گسترشِ پرسرعت زیرساخت‌های ارتباطی و صنعتی در آمریکا بودند که طی آن‌ها تعداد بی‌شماری جاده، پل، ساختمان و آسمان‌خراش در این کشور ساخته شد. آمار مصرف سیمان در چین نشان دهندهٔ ساخت‌و‌ساز شهری و گسترش صنعتی در ابعاد باورنکردنی است—حتی اگر عواملی نظیر اختلاف جمعیتِ بین دو کشور و برخی ساخت‌وسازهای با کارآیی کمتر در چین را لحاظ گنیم.

علاوه بر این، چین به سرعت در حال گسترش شبکه‌های ارتباطی خود با سایر نقاط جهان و به ويژه منطقهٔ اوراسیا (آسیا و اروپا) و بخش‌هایی از آفریقا است که به ويژه در «طرح کمربند و جاده»[۲]Belt and Road Initiative که—گاه به آن «راه ابریشم جدید» نیز می‌گویند—تبلور یافته است. مطابق وعده‌های دولت چین این طرح شامل سرمایه‌گذاری حدوداً یک تریلیون دلاری (و در نهایت ۸ تریلیون دلاری) در زیرساخت‌های ده‌ها کشور است.[۳]Bruce-Lockhart, A., 2017. China’s $900 billion New Silk Road. What you need to know. World Economic Forum. گسترش نفوذ اقتصادی و سیاسی چین را باید در کنار بازآرایی‌های در حال ظهور در روابط کشورهای منطقهٔ اوراسیا در نظر گرفت که نزدیکی روزافزون به روسیه فقط یکی از موارد آن است و حتی شامل برخی کشورهای اروپایی نیز می‌شود. طبیعی است که آمریکا از چنین تحولاتی راضی نیست، اما در عمل روزبه‌روز از نقشِ خود به عنوان محور اقتصادی-سیاسی-نظامیِ جهان صنعتی فاصله می‌گیرد و به مزاحمی شبیه می‌شود که هدفش ممانعت از شکل‌گیری الگوهای جدید در روابط بین‌المللی است. دمیتری اورلُف در یادداشتی که دربارهٔ جادهٔ ابریشمِ نوین نوشته، نقشِ آمریکا در جهان امروز را نوعی نقشِ انگلی در نظر گرفته و به خصوص رابطهٔ کنونی آمریکا و چین را این‌طور توصیف می‌کند[۴]Orlov, D., 2019. The Silk Road and Lice. URL http://cluborlov.blogspot.com:

خیلی‌ها معتقدند آمریکا نقش مهمی در اقتصاد جهانی بازی می‌کند و صادرات مهمی دارد. اگر به تجارت بین آمریکا و چین نگاه کنیم، عمدهٔ سود ناشی از صادرات محصولاتی نظیر کامپیوتر، قطعات الکترونیک، کفش و پوشاک، اسباب منزل، محصولات پلاستیکی و فلزی، تجهیزات اپتیکی و عکاسی، و قطعات خودرو نصیبِ چین می‌شود. در عین حال، صادراتِ سودآور آمریکا به چین عبارتند از سویا، گندم، خوراک دام، گوشت، سنگ معدن، قراضهٔ فلزات، پوست، خمیر کاغذ، سیگار، طلا، زغال سنگ، سوخت، برنج، تنباکو، کود شیمیایی و شیشه. از این لحاظ، آمریکا در مقابل چین بیشتر شبیهِ یکی از مستعمره‌های اروپایی در قرن نوزدهم به نظر می‌رسد. کسری تجاری آمریکا با چین دائمی و بسیار بزرگ است و همان‌طور که مستعمره‌ها وادار به قرض گرفتنِ اختلافِ ناشی از کسری تجاری‌شان با استعمارکنندگانِ اروپایی‌ می‌شدند، آمریکا نیز همین کار را می‌کند؛ یعنی کسری تجاری خود با چین را قرض می‌کند. آن چه به آمریکا اجازه می‌دهد نقش انگلی خود در جهان را ادامه دهد این است که این کشور قادر بوده بسته به نیاز پول چاپ کند و کشورهای دیگر را وادار کند با بهرهٔ اندک در آن سرمایه‌گذاری کنند. علت این که آمریکا می‌تواند چنین کند این است که تا امروز توسط قوای نظامی‌اش بر شاه‌‌آب‌راه‌های تجاری جهان مسلط بوده و هر کشوری که نخواسته در این بازی مشارکت جوید را به روش‌های مختلف مالی، سیاسی یا نظامی تنبیه کرده است.

«تولید ناخالص داخلی» چین با فاصلهٔ قابل توجهی کمتر از آمریکا است، اما اقتصاد این کشور از لحاظ «تولید ناخالص داخلی» (برابری قدرت خرید) حدود ۳۰٪ از اقتصاد آمریکا بزرگ‌تر است.[۵]Wikipedia, 2019. List of countries by GDP (PPP). accessed: 2019-07-06 این شاخص‌ها مبهم و نادقیق هستند، اما نشان می‌دهند که قدرت اقتصادی چین به صورت قابل توجهی با اقتصاد آمریکا قابل مقایسه است. فرض کنیم همان‌طور که ترامپ ظاهراً می‌پندارد عدم توازنی که در تجارت بین دو کشور وجود دارد—و در آن جای قدرتمند و ضعیف برعکس شده—صرفاً نتیجهٔ مجموعه‌ای از تصمیم‌های نامناسب ولی برگشت‌پذیر باشد. در این صورت آمریکا با اتخاذ چند تصمیم مناسب خواهد توانست با همین توانایی اقتصادی-سیاسی-نظامیِ کنونی‌اش چین را محدود یا مهار کند. اما اگر این عدم توازن نتیجهٔ تغییراتی بنیادی‌تر و بخشی از روندی بزرگ‌تر باشد چطور؟ در این صورت چنین رابطهٔ نامتوازنی نمی‌تواند مدت زیادی به این شکل ادامه یابد و دیر یا زود قدرت برتر به جایی منتقل خواهد شد که علاوه بر داشتن فن‌آوری‌های کلیدی قادر به تولید بیشترین ارزش افزوده نیز هست.


  1. Swanson, A., 2015. How China used more cement in 3 years than the U.S. did in the entire 20th Century. Washington Post. 

  2. Belt and Road Initiative 

  3. Bruce-Lockhart, A., 2017. China’s $900 billion New Silk Road. What you need to know. World Economic Forum. 

  4. Orlov, D., 2019. The Silk Road and Lice. URL http://cluborlov.blogspot.com 

  5. Wikipedia, 2019. List of countries by GDP (PPP). accessed: 2019-07-06 

شبیه‌سازی بحران در آیین‌ها و واکسینه‌شدن جامعه

در دو یادداشتِ قبلی [۱ و ۲] دربارهٔ نظرات رنه ژیرار نوشتم و گفتم که توانایی بی‌نظیر انسان در تقلید او را از سایر حیوانات متمایز ساخته است. غریزه می‌تواند گرایشاتِ ستیزه‌جویانهٔ حیوانات را مهار کند، اما قادر به مهار کردنِ ستیزه‌های ناشی از رفتارهای بازنمودی در انسان‌ها نیست و راه‌کارهای دیگری مورد نیاز است. به واسطهٔ همین راه‌کارهاست که انسانیت و فرهنگ طلوع می‌کند. البته باید توجه کرد که این اتفاق یک فرایند مهندسی‌شده نیست، بلکه به صورت خودبه‌خودی و ناآگاهانه در همهٔ جوامعِ ابتدایی رخ داده است. یکی از این راه‌کارها که در سراسر جوامع نیز به چشم می‌خورد «ممنوعیت»[۱]prohibitions است. از نظر ژیرار ممنوعیت‌ها در ارتباط با ستیزه‌های بازنمودی شکل می‌گیرند و هدف‌شان پرهیز از بروزِ بحرانِ بازنمودی[۲]mimetic crisis است تا خشونت و آشوبِ افسارگسیخته بنیادِ جامعه را از هم نپاشد. اما ممنوعیت تنها ابزار انسان‌ها برای محدود کردنِ خشونت‌های ناشی از رقابت‌های بازنمودی نیست. مناسک و «آیین‌ها»[۳]rituals یکی دیگر از روش‌های کلیدیِ جوامع برای دور نگاه داشتنِ بحران‌هایِ بازنمودی هستند. ممنوعیت و آیین در کنار یکدیگر ستونِ فقراتِ دین[۴]religion را تشکیل می‌دهند.

شیوهٔ عملکردِ آیین عکسِ ممنوعیت‌ است. ممنوعیت برخی از تُندترین رفتارهای بازنمودی را منع می‌کند تا به این وسیله مانع از بروز و گسترش خشونت‌های بازنمودی گردد. بر عکس، آیین‌ سعی می‌کند تا به شکلی کنترل‌شده بحرانِ بازنمودی را بازتولید کند. ممنوعیت پادبازنمودی[۵]anti-mimetic (ضدِ تقلیدی) است، در حالی‌که آیین افراد را وادار به بازتولیدِ بازنمودهای منع شده می‌کند. مثلاً در برخی آیین‌های ابتدایی زنایِ با محارم انجام می‌شود: رابطهٔ جنسی با افرادی که در شرایط عادی حرام هستند، تحتِ شرایطِ آیینی مجاز اعلام می‌شود. قدرتِ آیین در این نکته نهفته است که ستیزه‌های شکاف‌انداز و ویران‌گر را به بهانه‌ای برای همکاریِ اجتماعی تبدیل می‌کند. آیین برای این‌که بتواند با استفاده از شبیه‌سازیِ بحران همکاری و هماهنگی را ترویج کند باید از عناصرِ حقیقتاً خشن تهی گردد و به مجموعه‌ای از فُرم‌های نابِ هنرمندانه تبدیل شود که شرکت‌کنندگانِ آن یادآوردِ رُقبایِ ستیزه‌جویی هستند که به جُفت‌هایِ[۶]doubles یکدیگر بدل گشته‌اند و رفتارِ یکدیگر را تقلید می‌کنند. شاید بتوانیم بگوییم که شکستنِ ممنوعیت‌ها حینِ مراسمِ آیینی بحرانی کنترل‌شده و خفیف ایجاد می‌کند که همچون واکسیناسیون جامعه را در برابر بحرانِ واقعیِ بازنمودی ایمن‌تر می‌گرداند. چنین است که جامعه با مدیریتِ نهادهای دینی‌اش احتیاطِ معمول خود در جدی گرفتنِ ممنوعیت‌ها را کنار می‌گذارد و عامدانه، ولی به شکلی کنترل شده، به سوی بحرانِ بازنمودی حرکت می‌کند؛ تو گویی متقاعد شده است که این بحرانِ دست‌ساز می‌تواند بحرانِ واقعی را به عقب براند.

شکی نیست که این رفتار تناقض‌آمیز (ترس از بحران‌های بازنمودی و خشونتِ افسارگسیخته و ممنوعیت‌ها؛ در تضاد با حرکتِ عمدی به سوی بحران از طریق آیین) که در همهٔ جوامعِ ابتدایی نیز به چشم می‌خورد معمایی است که باید دربارهٔ آن اندیشید. از نظر ژیرار پاسخِ این معما را نمی‌توانیم با روی‌کردهایِ کارکردگرایانه[۷]functionalistic بیابیم، چرا که وجود و کارکردِ یک نهاد شیوهٔ پیداییِ آن را شرح نمی‌دهد. هیچ ناظرِ مهربانِ فراتاریخی وجود نداشته است که جوامعِ نوزای انسانی را هدایت کرده باشد و به آن ها آموخته باشد که به کمک ممنوعیت‌ها و آیین‌ها از خود مراقبت کنند. این نهادها قطعاً به صورتِ خودانگیخته شکل گرفته‌اند و از آن‌ جا که بدونِ استثنا در همهٔ جوامعِ ابتدایی به چشم می‌خورند عللِ شکل‌گیری‌شان را باید در میانِ مبنایی‌ترین خصوصیت‌های انسانی جستجو کرد. ژیرار برای پاسخ دادنِ به این پرسشِ کلیدی به سراغ رفتارِ ویژه‌ای می‌رود که معمولاً در آیین‌ها، به ویژه در مراحلِ پایانیِ آن‌ها رخ می‌دهد. این رفتار شاملِ کشتن یک قربانی[۸]victim است که می‌تواند حیوان یا انسان باشد. در یادداشت‌های بعدی دربارهٔ اهمیتِ ویژهٔ قربانی کردن[۹]sacrifice در نگرشِ ژیرار می‌نویسم.


  1. prohibitions 

  2. mimetic crisis 

  3. rituals 

  4. religion 

  5. anti-mimetic 

  6. doubles 

  7. functionalistic 

  8. victim 

  9. sacrifice 

مهار ستیزه‌ها توسط ممنوعیت‌ها

در یادداشت قبلی نوشتم که از نظر رنه ژیرار قابلیتِ رفتار بازنمودی (یا تقلیدی)[۱]mimetic باعث شد که انسان به تدریج از خویشاوندانِ انسان‌نمایِ خود متمایز شود. رفتار بازنمودی در حیوانات نیز وجود دارد، اما در انسان به شکل چشم‌گیری نیرومندتر است و در نتیجه غریزه‌ها دیگر نمی‌توانند آن را مهار کنند. به این ترتیب جوامع انسانی برای ایجاد نظم و ماندگاری باید راهی برای مهار رقابت‌ها و ستیزهای بازنمودی[۲]mimetic conflicts در درونِ خود بیابند. از نظر ژیرار آن چه انسان‌تبارانِ حیوان‌صفت را به انسان‌هایِ ذی‌فرهنگ تبدیل ساخته همین نیاز به مهارِ رفتارهایِ بازنمودی—به شیوه‌ای که از غریزه‌‌ها موثرتر باشد—بوده است. یعنی همهٔ فرهنگ‌های جهان به واسطهٔ تلاشِ تدریجیِ جوامعِ انسانی برای مهارِ رقابت‌ها و ستیزهایِ بازنمودی شکل گرفته‌اند.

چنان‌چه بپذیریم رفتارهای بازنمودی و تقلیدی در انسان‌ها بسیار نیرومندند،‌ باید این را هم بپذیریم که برخی از این رفتارها مالکیت‌طلبانه خواهند بود—در این‌جا کاری به رفتارهای به اصطلاح مثبتِ بازنمودی نداریم، چون این رفتارها به ستیزه ختم نمی‌شوند. بروز رفتارهای بازنمودیِ مالکیت‌طلبانه در کودکان (و حتی جانوران) واضح است: اگر ده اسباب‌بازیِ مشابه را پیش رویِ ده کودک قرار دهیم، به احتمال بسیار زیاد اسباب‌بازی‌ها همراه با درگیری و جنجال توزیع خواهند شد. تعدادی از کودکان برای تملک یکی از اسباب‌بازی‌ها با هم نزاع خواهند کرد و این نکته ارتباطی با مشابه بودن اسباب‌بازی‌ها ندارد، چرا که آن‌ها رفتار سایر کودکان را در انتخاب یک اسباب‌بازیِ مشخص تقلید می‌کنند که نزاع‌ برانگیز است. به تبع آن برخی هم به تقلیدِ رفتارِ ستیزه‌جویانهٔ دیگران خواهند پرداخت. این نوع درگیری‌های آشکار بین افراد بالغ رخ نمی‌دهد،‌ اما این به این معنا نیست که رقابت‌های بازنمودی بینِ آن‌ها وجود ندارد. در واقع بزرگ‌سالان حتی شدیدتر از کودکان درگیر چنین رقابت‌هایی هستند، اما آن‌ها عواقب نامطلوبِ چنین ستیزه‌هایی را می‌دانند (احتمالاً در کودکی آن را فهمیده‌اند) و سعی می‌کنند رفتارهای بازنمودیِ خود را مهار کنند—دستِ کم اشکال واضح و بی‌واسطه‌شان را. بخشِ قابل توجهی از آن چه به آن «ادب» می‌گوییم شامل رفتارهایی است که احتمالِ بروزِ رقابت‌های بازنمودی را کاهش می‌دهند. با این حال رفتارهای بازنمودی را نمی‌توان با موفقیت برای همیشه سرکوب کرد و این رفتارها دیر یا زود به صورت‌های دیگری بروز می‌کنند؛ فرضاً «مؤدب بودن» می‌تواند به موضوع یک رقابتِ بازنمودی تبدیل شود یا «به اندازهٔ کافی مؤدب نبودن» خود باعث ستیزه‌ شود. پس تا این‌جا شاهد دو فرایند مرتبط با یکدیگر هستیم: احتمالِ‌ بروزِ ستیزه‌های بازنمودی بین افراد یک جامعه و روش‌هایی که آن‌ها برای سرکوبِ این رفتارها در پیش می‌گیرند.

یادداشت قبلی با طرح این پرسش تمام شد که «این راه‌کارهای نخستین برای مهار رقابت‌ها و ستیزهای بازنمودی به چه شکلی بوده‌‌اند؟». یکی از مهم‌ترین و جهان‌شمول‌ترین این روش‌ها «حُرمت» یا «ممنوعیت»[۳]prohibition است.[آ]جالب است که واژهٔ حرمت هم به معنای احترام گذاشتن است و هم به معنایِ حرام و ممنوع بودن. این واقعیتِ انسان‌شناسیک را در نظر بگیرید: در همهٔ جوامع انسانی، چه قدیم و چه جدید، برخی کارها ممنوع هستند. همهٔ جوامع افرادی که با یکدیگر زندگی می‌کنند (اعضای خانواده، محله، شهر، …) را از اعمال خشونت بینِ خود منع می‌کنند، با این هدف که موقعیت‌ها یا رفتارهایی که ممکن است به بروزِ خشونتِ واقعی یا رقابتِ شدید بین افراد منجر شوند معدود و محدود باقی بمانند. به همین ترتیب می‌توانیم ریشه‌های مربوط به حُرمتِ قتل، دزدی، رابطهٔ جنسی خارج از ازدواج یا حتی زنای با محارم را درک کنیم. یک نمونهٔ دیگر نکوهیده بودن رفتارِ آشکارا تقلیدی است: شما نباید صحبت‌ها یا حرکت‌های دیگران را عیناً تکرار کنید. چنین کاری نه تنها عجیب بلکه بی‌ادبانه تلقی خواهد شد و به همین دلیل نیز طنزپردازان از آن بهرهٔ فراوان می‌گیرند. همین‌طور «ترس از آینه» و مرتبط دانستن آن با شیطان در برخی جوامع ابتدایی از این دست است. انسان و تصویرِ آینه‌‌ای‌اش همچون دو رقیب به نظر می‌رسند که یادآور رقابت‌های ستیزه‌جویانه افراد جامعه است. رقابتِ ستیزه‌جویانه افراد را به هم شبیه می‌کند. انسان ابتدایی به تفاوتِ بین دو رقیب نمی‌نگرد، بلکه روی شباهت‌های آن‌ها متمرکز می‌شود: همسان‌بودنِ اهداف و شیوه‌ها، متقارن بودنِ اطوارها و مانند آن. حتی از لحاظ زبانی نیز ارتباطی تنگاتنگ بین مفهوم رقابت و مفهوم تقارن آینه‌ای وجود دارد: دو رقیب رو در روی یکدیگر می‌ایستند، با هم می‌دوند، در دو سوی ساحل یک رودخانه مستقر می‌شوند و مانند آن. تصویرِ من در آینه یادآور شبیه‌ترین فرد به من است، یعنی رقیبِ من. پس من آینه که تجلی‌گر چنین بحرانی است را با شیطان مرتبط می‌دانم.

برخلاف جوامع جدیدتر که با استفاده از نهادهای قانونی و قضایی می‌توانند تا حد زیادی مانع از شیوع خشونت عریان در جامعه گردند،‌ جوامع ابتدایی هیچ راهی برای پرهیز از گسترش قتل و کشتار نداشته‌اند. قتل واکنشِ بازنمودیِ افراد را بر می‌انگیزد و خشونت مرگ‌بار در چرخه‌ای بی‌پایان تکرار می‌شود: کین‌خواهی باعث می‌شود که قاتل و انتقام‌گیرنده به هم شبیه شوند و به جُفت‌ یکدیگر[۴]double بدل گردند. در این حالت است که آن‌چه باعث ایجادِ تمایز[۵]differentiating بین آن‌ها می‌شود از میان می‌رود و آن‌ها دچار وضعیتِ نامتمایزی[۶]undifferentiating می‌گردند. فرهنگ پدیده‌ای است که باعثِ احساسِ تمایز بینِ افراد می‌شود، اما این تمایزها حینِ بروزِ بحران‌های بازنمودی فرومی‌پاشد و افرادِ ناهمگون به توده‌های همگون شبیه می‌شوند. در صورتِ بروزِ چنین بحران‌هایی بنیادِ زندگیِ اجتماعی به لرزه می‌افتد و جامعه باید راهی بیابد تا آرامش و قوام را مجدداً برقرار سازد؛ یعنی باید بتواند ستیزه‌ها و خشونت‌های بازنمودی را مهار کند و تمایز را بینِ اعضایِ جامعه برقرار سازد.

از نظر ژیرار همهٔ ممنوعیت‌ها به نوعی به ستیزه‌های بازنمودی مربوط می‌شوند. هدف ممنوعیت‌ها این است که هر آن چه بنیادِ زندگی اجتماعی را [از درون] تهدید می‌کند را از جامعه دور کند. زبانِ اسطوره‌ای تهدیدهای بیرونی و غیرقابل‌پیش‌بینی نظیر خشک‌سالی، سیل یا بیماری‌های همه‌گیر را با فروپاشیِ روابطِ بینِ انسانی و حرکتِ جمعی به سویِ خشونتِ فراگیر تقریباً یکی می‌داند. بالا آمدن آب، گسترشِ تدریجی خشک‌سالی و شیوعِ بیماری شباهتِ زیادی به شایع شدنِ خشونتِ ستیزه‌جویانهٔ بازنمودی (تقلیدی) دارند. بیشتر متفکران نوین پیدایی‌ دین‌های ابتدایی را به تأثیراتِ بلایای طبیعی و تلاش انسان برای معنا دادن به پدیده‌های طبیعی و کیهانی نسبت داده‌اند. ژیرار این را رد می‌کند، چرا که از نظر او دین موضوعی به مراتب زیربنایی‌تر در وجودِ اجتماعی انسان است و پیدایی آن را باید در تلاش برای غلبه بر خشونتِ بازنمودی جستجو کرد. او بروز بلایای طبیعی و تأثیر عمیق آن‌ها بر انسان‌های ابتدایی را انکار نمی‌کند، اما تأکید می‌کند که جوامع ابتدایی بروزِ این بلایا را در درجهٔ اول نتیجهٔ تخطیِ اعضایِ جامعه‌شان از ممنوعیت‌هایی که قرار است بحران (یعنی خشونتِ فراگیرِ بازنمودی) را از جامعه دور نگاه دارند می‌دانند. به گمانِ او درکِ چیستی و چگونگیِ پیدایی دین[۷]religion و تأثیرات انسان‌شناسیکِ آن‌ بسیار مهم است، ولی این کاری است که فلسفه نتوانسته از عهده‌اش برآید و ما را به درکِ دین نزدیک‌تر نکرده است. بنابراین باید در سویِ عکس حرکت کنیم، یعنی به جای این‌که سعی کنیم دین را به کمک فلسفه بفهمیم، فلسفه را در سایهٔ دین بازنگری کنیم.

اما ممنوعیت تنها روشِ انسان‌ها برای محدود نگاه داشتنِ خشونت‌های بازنمودی نیست. شیوهٔ مهم دیگر «آیین‌‌ها»[۸]rituals هستند که البته در تحلیلِ نهایی مجموعهٔ این دو روش (ممنوعیت و آیین‌) ساختار دین را تشکیل می‌دهند؛‌ البته ممنوعیت و آیین در چارچوبِ امرِ مقدس[۹]scared دین را می‌سازند. در یادداشت‌های بعدی دربارهٔ شیوه‌های بنیادی‌تری که جوامع به کمک آن خود را برابر خشونت‌های بازنمودی ایمن می‌دارند خواهم نوشت.


  1. mimetic 

  2. mimetic conflicts 

  3. prohibition 

  4. double 

  5. differentiating 

  6. undifferentiating 

  7. religion 

  8. rituals 

  9. scared 


  1. آ) جالب است که واژهٔ حرمت هم به معنای احترام گذاشتن است و هم به معنایِ حرام و ممنوع بودن. 

رنه ژیرار و انسان شدنِ انسان

با در نظر گرفتنِ نظریهٔ فرگشت[۱]theory of evolution تبدیل شدنِ تدریجی اجدادِ انسان‌‌تبارِ ما به انسانِ کنونی را انسانیزه شدن[۲]homonization می‌گویند. اما یکی از پرسش‌های مهم در انسان‌شناسی[۳]anthropology و جانورشناسی[۴]zoology این است که این فرایند چگونه صورت گرفت و چه شد که «حیوانِ فاقدِ فرهنگ» به «انسانِ ذی‌فرهنگ» تبدیل گشت؟ بسیاری از نظریه‌های موجود با تکیه بر حوزه‌های معرفتیِ مرتبط نظیر قوم‌شناسی[۵]ethnology یا کردارشناسی[۶]ethology دچار نوعی قطبیدگیِ نامطلوب می‌شوند.[آ]در فارسی معادل ethnology را مردم‌شناسی و نژادشناسی نیز آورده‌اند که به نظر من معادل‌های خوبی نیستند. واژهٔ یونانیِ ethnos به معنی قوم، قبیله، کاست، طبقه، ملت، مردم و اصولاً «گروهی از افراد که مدت‌ها در کنار هم زندگی می‌کنند» است. این جنبهٔ آخری در لفظِ «مردم» وضوح کمتری دارد و از این لحاظ مردم به معنای انسان anthrop نزدیک‌تر می‌نماید؛ یعنی مردم‌شناسی را می‌توان در ردیف انسان‌شناسی (anthropology) در نظر گرفت. از طرف دیگر، معادل «قوم» را دقیق‌تر از «نژاد» می‌دانم، چون ذهن را به سمت «نژاد» از آن‌گونه که در اصطلاحاتی نظیر «نژادپرستی» یا «تبعیض نژادی» وجود دارد نمی‌برد. خلاصه این‌که تا اطلاع ثانوی ترجیح می‌دهم قوم‌شناسی را به جای ethnology به کار ببرم. آن‌ها یا جنبه‌هایِ حیوانیِ انسان را کم‌اهمیت تلقی می‌کنند و انسان را به شکلی استثنایی از سایرِ حیوانات متمایز می‌کنند؛ و یا بر عکس، بر جنبه‌های حیوانی او تأکیدِ بیش از حد می‌کنند و قادر به توضیح تمایزهای ماهوی بین انسان و حیوان نیستند. این نوع نظریه‌ها به وضوح کامل نیستند. نظریهٔ کامل باید بتواند ضمنِ در نظر گرفتنِ ریشه‌هایِ فرگشتی انسان به مثابهِ حیوان، وضعیتِ منحصربه‌فردِ وی را به عنوان تنها موجود دارای فرهنگ—به معنایِ داشتنِ زبان، علم، هنر، دین، قانون، و …—شرح دهد. رنه ژیرار[۷]René Girard معتقد به داشتن چنین نظریه‌ای است. نظریهٔ او که «نظریهٔ بازنُمود [یا نظریهٔ محاکات یا نظریهٔ تقلید]»[۸]Mimetic theory نام دارد، علی‌رغم شاخ‌و‌برگ‌های گسترده‌اش دارای زیربنای ساده‌ای است. در این‌ یادداشت (و چند یادداشت دیگر) برخی از مهم‌ترین پیش‌فرض‌ها و نتایج آن را به زبانِ خودم می‌نویسم. برای سادگی در بسیاری از جمله‌ها عبارت‌هایی نظیر «از نظر ژیرار» را حذف می‌کنم.

ابتدا باید دربارهٔ مهم‌ترین مفهوم در نظریهٔ ژیرار، یعنی mimesis، صحبت کنم. در برخی منابع فارسی آن را «تقلید» ترجمه کرده‌اند که ذهن را به سمتِ imitation می‌برد. ژیرار تأکید می‌کند که علتِ این‌که از imitation استفاده نکرده این بوده که mimesis الگوهای متنوع و پیچیده‌ای را در بر می‌گیرد که از تقلیدِ محض فراتر می‌روند. بنابراین بهتر دیده از واژه‌ای جدید استفاده کند که اگر چه از نظر معنایی نزدیک به imitation است اما کمتر شناخته‌شده است. به همین ترتیب، فکر می‌کنم بهتر باشد به جایِ‌ معادل فارسی mimesis از واژه‌ای دیگر استفاده کنیم و اجازه دهیم «تقلید» معادل imitation باقی بماند. در ترجمه مطالبِ فلسفیِ یونان باستان mimesis را معمولاً «محاکات» ترجمه می‌کنند که فارسی‌شدهٔ واژهٔ عربی «مُحَاكَاة» به معنای بازگفتن، تقلید کردن، مشابه‌ چیزی شدن و شبیه‌سازی است. اما محاکات واژهٔ دشواری است و ظاهراً تأکید بیشتری بر تقلیدهایِ زبانی و ادبی دارد، بنابراین پیشنهاد من این است که به جای mimesis از «بازنُمود» استفاده کنیم. وجهی مهم از mimesis در بر گرفتنِ بازنماییِ (representation) پدیده‌هایی است که اگر چه در اصل تقلیدی هستند اما ممکن است به شکل‌های مختلفی ظاهر شوند؛ مثلاً تقلید می‌تواند مستقیم باشد (بازنماییِ یک چیز به گونه‌ای کاملاً شبیه آن) یا معکوس (بازنمایی یک چیز به گونه‌ای کاملاً متضاد با آن). معادلِ «بازنُمود» این وجوهِ بازنمایانهٔ مفهومِ mimesis را نیز در بر می‌گیرد. با این‌که اصراری بر معادلِ «بازنُمود» برای mimesis ندارم و محاکات نیز می‌تواند معادلِ مناسبی باشد، فعلن از معادلِ «بازنُمود» و واژه‌های مرتبطی نظیرِ «بازنمودی» (mimetic)، «بازنمود کردن» (mimic) و «mimicism» (بازنمودگرایی) استفاده می‌کنم.

از نظر ژیرار تقریباً همهٔ رفتارهای انسانی از طریق یادگیری شکل می‌گیرند و همهٔ انواعِ یادگیری مبتنی بر تقلید و بازنمود هستند. برای شناختِ انسان و این‌که چگونه برخی از انسان‌تباران انسان شدند، کافی است روی پدیدهٔ بازنمود دقیق شویم: انواعِ رفتارهایِ بازنمودی (رفتارهای تقلیدی)[۹]mimetic behaviour را در حیوانات و انسان‌ها مقایسه کنیم و سعی کنیم رفتارهای بازنمودی مختص انسان را متمایز گردانیم.

رفتارِ بازنمودی در همهٔ حیوانات به چشم می‌خورد، اما در برخی حیواناتِ فرگشته‌تر به مراتب نیرومندتر است و در انسان به اوج خود می‌رسد. بازنُمود (تقلید) اگر حولِ تملکِ یک «اُبژه» (شیٔ یا چیز)[۱۰]object باشد «رقابتِ بازنمودی» (رقابت تقلیدی یا رقابتِ محاکاتی)[۱۱]mimetic rivalry برمی‌انگیزد،‌ چرا که هر دو سوژه[۱۲]subject می‌خواهند آن اُبژه را به دست بیاورند، ولی آن اُبژه محدود است و نمی‌تواند در اختیار هر دو قرار بگیرد. به این ترتیب «ستیزِ بازنمودی» (ستیزِ تقلیدی یا ستیزِ محاکاتی)[۱۳]mimetic conflict شکل می‌گیرد. از آن جا که تواناییِ بازنمود در حیواناتْ ماهواً ضعیف‌تر از انسان است، رقابتِ بازنمودی و به تبعِ آن ستیزِ بازنمودیِ بینِ آن‌ها نیز ضعیف‌‌تر است و به راحتی توسطِ غریزه‌هایشان مهار می‌شود. به این ترتیب ستیزهای درون‌جمعیِ حیوانات هرگز از حدِ معینی شدیدتر نمی‌شود، در نتیجه اجتماع‌های حیوانی می‌توانند شکل بگیرند و دوام یابند. اما داستان در مورد انسان فرق می‌کند. طی فرایندِ فرگشت، گونه‌هایی از انسان‌تباران دارای مغزِ بزرگ‌تر و توان‌مندتر و در نتیجه قدرتِ بازنمودیِ روزافزونی شدند و به تناسبِ آن ستیزهای بازنمودیِ بینِ آن‌ها نیز شدت گرفت. اندک‌اندک‌ کار به جایی رسید که غریزه دیگر نمی‌توانست این ستیزهای بازنمودیِ نیرومند را مهار کند و بقاءِ اجتماع‌ها به خطر افتاد. با ناکارآمد شدنِ روزافزونِ غریزه‌ها برای مهار کردنِ ناآرامی‌های ناشی از رفتارهای شدیدِ بازنمودی، به سازوکار دیگری نیاز بود که بتواند بازنمودها، رقابت‌ها و ستیزهایِ درون‌جمعی را تخفیف دهد و مهار کند. از نظر ژیرار آن چه انسان‌تبارانِ حیوان‌صفت را به انسان‌هایِ ذی‌فرهنگ تبدیل ساخته همین نیاز به مهارِ رفتارهایِ بازنمودیبه شیوه‌ای که از غریزه‌‌ها موثرتر باشدبوده است. یعنی همهٔ فرهنگ‌های جهان به واسطهٔ تلاشِ تدریجیِ جوامعِ انسانی برای مهارِ رقابت‌ها و ستیزهایِ بازنمودی شکل گرفته‌اند.

اما این راه‌کارهای نخستین برای مهار رقابت‌ها و ستیزهای بازنمودی به چه شکلی بوده‌‌اند؟ اولین نشانه‌هایِ انسان‌شدنِ انسان‌تباران و پیدایی فرهنگ‌های بشری را با چه فرایندها و خصوصیت‌هایی می‌توان توصیف نمود؟ پاسخ ژیرار به این پرسش‌ها جالب و تکان دهنده است و در یادداشت‌های آتی درباره‌اش خواهم نوشت.


  1. theory of evolution 

  2. homonization 

  3. anthropology 

  4. zoology 

  5. ethnology 

  6. ethology 

  7. René Girard 

  8. Mimetic theory 

  9. mimetic behaviour 

  10. object 

  11. mimetic rivalry 

  12. subject 

  13. mimetic conflict 


  1. آ) در فارسی معادل ethnology را مردم‌شناسی و نژادشناسی نیز آورده‌اند که به نظر من معادل‌های خوبی نیستند. واژهٔ یونانیِ ethnos به معنی قوم، قبیله، کاست، طبقه، ملت، مردم و اصولاً «گروهی از افراد که مدت‌ها در کنار هم زندگی می‌کنند» است. این جنبهٔ آخری در لفظِ «مردم» وضوح کمتری دارد و از این لحاظ مردم به معنای انسان anthrop نزدیک‌تر می‌نماید؛ یعنی مردم‌شناسی را می‌توان در ردیف انسان‌شناسی (anthropology) در نظر گرفت. از طرف دیگر، معادل «قوم» را دقیق‌تر از «نژاد» می‌دانم، چون ذهن را به سمت «نژاد» از آن‌گونه که در اصطلاحاتی نظیر «نژادپرستی» یا «تبعیض نژادی» وجود دارد نمی‌برد. خلاصه این‌که تا اطلاع ثانوی ترجیح می‌دهم قوم‌شناسی را به جای ethnology به کار ببرم. 

حکومتِ ماندگارِ پوتین

ولادیسلاو سورکوف[۱]Vladislav Surkov که یکی از مشاوران ولادیمیر پوتین و یکی از نظریه‌پردازانِ دولتِ نوینِ روسیه است مقاله‌ای نوشته است به نامِ «حکومتِ ماندگار پوتین»[۲]Putin’s Lasting State که در این‌جا خلاصه‌ای از آن را ترجمه کرده‌ام. شکی نیست که نگاه ماکیاولیایی و واقع‌گراییِ سرد سورکوف ترسناک و تکان دهنده است و چه بسا بتوان آن را به عنوان نوعی پروپاگندای نظری در نظر گرفت، اما در عینِ حال نکاتِ قابل اعتنایی را دربارهٔ جهان‌بینیِ حاکم بر نظامِ سیاسی یکی از تأثیرگذارترین کشورهای جهان و شیوهٔ حکمرانیِ آن به ما می‌گوید. این نوشته توسط دمیتری اُرلُف[۳]Dmitry Orlov از روسی به انگلیسی ترجمه شده و من همین نسخهٔ انگلیسی را ترجمه و تلخیص کرده‌ام.

مقاله درباره‌ٔ نظامِ حکومتی نوینی است که در روسیهٔ بعد از شوروی شکل گرفته و معمارِ اصلیِ آن ولادیمیر پوتین است. سورکوف معتقد است که غربی‌ها درکِ درستی از مختصاتِ این شیوهٔ حکمرانی ندارند ولی در عین حال نمی‌توانند نسبت به آن بی‌تفاوت باشند و روزبه‌روز خود را بیشتر مشغولِ آن می‌یابند. غربی‌ها دل‌مشغولِ تزهایی مانندِ «دموکراسی» و «حقِ انتخاب» هستند و جهان را فقط از منظرِ آن‌ها ارزیابی می‌کنند، در حالی که بنیادِ دولتِ روسیه این ایده است که «انتخاب صرفاً یک توهم است». زیر سؤال بردنِ «انتخاب به عنوان یک پدیدهٔ معنادار در سطحِ تاریخی و اجتماعی» به این معناست که درجه‌ای از جبر تاریخی-اجتماعی پذیرفته می‌شود و دولتِ روسیهٔ نوین نه تنها با این نکته مشکلی ندارد بلکه اساساً روی آن بنیاد شده است و خود را برگرفته و هماهنگ با این جبرِ تاریخی-اجتماعی می‌داند.

رد کردنِ ایدهٔ «انتخاب» و پذیرفتنِ ایدهٔ «توهمِ انتخاب» این امکان را برای روسیه فراهم آورد که نسبت به سرنوشتِ تاریخیِ خود واقع‌بینانه‌تر شود. پذیرفتنِ «توهمِ انتخاب» راهنمای توسعهٔ دموکراسیِ بومی در جامعهٔ روسیه بوده و به تدریج آن را به نقطه‌ای رسانده که دیگر علاقه‌ای به صحبت کردن دربارهٔ مفهومِ دموکراسی و چه بسا اصلِ ایدهٔ آن ندارد. خارج شدنِ جامعهٔ روسیه از نگاهِ تحسین‌آمیز و آمیخته به حسرت نسبت به دموکراسیآن چنان‌که در نظام‌های غربی وجود داردمسیرِ جدیدی را به روی توسعهٔ نظامِ حکومتی گشود؛ مسیری که مبتنی بر خیال‌پردازی‌های وارداتی نیست، بلکه بر منطقِ فرایندهای تاریخی و «هنرِ آن‌چه واقعاً امکان‌پذیر است» تکیه دارد. از نظر نویسنده، تجزیهٔ شوروی در انتهای قرنِ بیستم رویدادی ضدتاریخی بوده که اکنون متوقف گشته تا روسیه را مجدداً در مسیر بازگشت به تنها وضعیتِ ممکن برای خود قرار دهد: اجتماعی بزرگ و در حالِ رشد از ملت‌های متعدد در سرزمینی پهناور. تاریخِ جهان وظیفهٔ بزرگی بر عهدهٔ روسیه قرار داده است که به آن اجازهٔ سکوت دربارهٔ ملت‌ها یا خروج از عرصهٔ معادلاتِ جهانی را نمی‌دهد و این وظیفه محدودیت‌های معینی را بر ماهیتِ شیوهٔ حکمرانی تحمیل می‌کند. حکومتِ نوین روسیه نیز ادامهٔ همین تحولاتِ تاریخی است، بی‌آن‌که مشابهِ هیچ‌کدام از حکومت‌های پیشینِ روسیه باشد. از نظر سورکوف این شیوهٔ حکمرانیِ جدید آزمون‌های متعددی را با موفقیت پشتِ سر گذاشته و می‌گذارد و نشان داده که شیوهٔ موثری از نظامِ سیاسی است که می‌تواند بقاء و اوج‌گیریِ ملتِ روسیه را در سال‌ها، دهه‌ها و احتمالاً سراسرِ قرنِ آتی رقم بزند.

از نظر سورکوف تاریخِ تحولِ نظام‌های حکمرانی در روسیه تاکنون شامل چهار دورانِ مهم بوده که هر کدام را می‌توانیم با بنیان‌گذارش بشناسیم: دولتِ ایوانِ بزرگ در قرن‌های پانزدهم تا هفدهم، دولتِ پطرِ کبیر در قرن‌های هجدهم و نوزدهم، دولتِ لنین در قرنِ بیستم و عاقبت دولتِ پوتین در قرنِ بیست‌و‌یکم. این افرادْ جاه‌طلب و دارای تمایلاتِ بلندمدت در دولت‌سازی بوده‌اند و یکی پس از دیگری ماشینِ سیاسیِ عظیمِ حکمرانی در روسیه را با توجه به شرایطِ پیرامونی تعمیر و تنظیم کرده‌اند و امکانِ امتداد رشدِ جهانِ روسی را فراهم آورده‌اند. دوران معاصر، یعنی روسیهٔ پوتین در ابتدایِ مسیر شکوفایی خود قرار دارد و تا مدت‌ها بعد هنوز «پوتینی» باقی خواهد ماند؛ همان‌طور که فرانسهٔ معاصر هنوز خود را جمهوریِ پنجمِ دوگل[۴]Fifth Republic of de Gaulle می‌داند، ترکیه اگر چه امروز توسط مخالفانِ کمالیسم اداره می‌شود ولی هنوز تا حد زیادی بر ایدئولوژیِ «شش پیکان» آتاتورک[۵]Atatürk’s Six Arrows مبتنی است، و ایالات متحدهٔ آمریکا هنوز خود را مبتنی بر تصویرها و ارزش‌های «پدرانِ بنیان‌گذار»[۶]founding fathers می‌داند.[آ]شش اصلِ آتاتورک در حکمرانی عبارتند از: جمهوریت، پوپولیسم به معنای مخالفت با برخورداری‌های طبقاتی و نخبه‌گرایی و در عوض تأکید بر مساواتِ شهروندی، سکولاریسم، اصلاحات به معنای عبور از سنت و پذیرش مدرنیت، ملی‌گرایی، و دولت‌گرایی به معنای تأکید بر نقشِ تنظیم‌کنندهٔ دولت در سیاست‌های کلانِ اقتصادی و صنعتی.

سیاست‌مداران بسیاری روسیه را به دخالت در انتخابات‌ها و روندهای سیاسی‌ کشورهای مختلف جهان متهم می‌کنند. اما واقعیت از نظر سورکوف این است که روسیه ذهن‌های بسیاری را مجذوبِ الگوهای خود می‌کند، چرا که مبتنی بر نوعی واقع‌گرایی تاریخی است که از شهروندان کشورهای غربی دریغ شده است. به دنبالِ فروپاشیِ شوروی، روسیهٔ نوین با دور انداختنِ ایدئولوژی‌هایِ وارداتی شروع به زایشِ ایده‌های بومیِ خود نمود و در مقابلِ غرب قد علم کرد. از آن به بعد، بارها و بارها پیش‌بینی‌ها و تحلیل‌های اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها نادرست از کار درآمده است، در حالی‌که اغلبِ تحولاتِ مهمی که در سرزمین‌های غربی و سایر نقاط جهان رخ می‌دهند مدت‌ها پیش توسطِ روسیه پیش‌بینی شده‌اند. سورکوف در ادامه سه مثال می‌آورد: جهانی‌سازی، اینترنت و هژمونی آمریکایی.

به جهانی‌سازی نگاه کنید. در دورانی که همه عاشق جهانی‌سازی شده بودند و نظریه‌های مختلف دربارهٔ «مسطح بودن جهان» و «جهان بدون مرز» این‌جا و آن‌جا شهرت می‌یافت، مسکو به همه یادآوری می‌کرد که حقِ حاکمیت و منافعِ ملی چیزهای مهمی هستند. بسیاری این حرف‌ها را ارتجاعی می‌دانستند؛ ایده‌هایی که به کار قرنِ نوزدهم می‌خورند در حالی‌که حالا وقتِ ارزش‌های قرنِ بیست‌و‌یکمی است، قرنی که در آن دولت‌های نیرومند و مستقل جایگاهی ندارند. اما از نظر سورکوف حالا دیگر واضح شده که قرنِ بیست‌ویکم شباهتِ بیشتری به آن‌چه روسیه گفته بود خواهد داشت: برگزیت و خروج بریتانیا از اتحادیهٔ اروپا، ترامپ و باشکوه‌کردنِ مجددِ آمریکا و شدت گرفتنِ سیاست‌های ضدمهاجرت در اروپا گام‌های نخست از تحولاتِ بزرگی هستند که می‌توانیم آن‌ها را جهانی‌زُدایی[۷]deglobalization و قدرت گرفتنِ ملی‌گرایی و حاکمیت‌های ملی بدانیم.

از نظر سورکوف در حالی که تقریباً همگان «اینترنت» را فضایی بی‌نهایت آزاد می‌دانستند که در آن هر کسی می‌تواند هر کسی باشد و همه با هم برابر هستند، این روسیه بود که این پرسشِ بیدارکننده را از جامعهٔ جهانی شیفتهٔ اینترنت پرسید: «در این تارِ مجازیِ جهان‌گستر شما کدام هستید: عنکبوت یا مگس؟» آن‌روزها این سؤال عجیب و بی‌ربط به نظر می‌رسید، اما حالا بسیاری از کشورهای جهان از جمله آزادی‌دوست‌ترین بوروکراسی‌های غربی به شدت در حال افزایش کنترل بر وب هستند و امثال فیس‌بوک را به خاطرِ حضورِ مداخله‌جویانِ خارجی سرزنش می‌کنند. این فضایِ مجازی که روزگاری کاملاً آزاد بود و به عنوانِ مقدمهٔ بهشتی که قرار بود به زودی روی زمین برقرار شود معرفی می‌شد، حالا پر شده است از پلیس‌ها، مجرمان، ارتش‌ها، جاسوس‌ها، تروریست‌ها و خشکه‌‌مقدسانِ سایبری. دیگر کسی از این پرسش که «در این تارخانهٔ مجازی عنکبوت هستی یا مگس؟» تعجب نمی‌کند.

به عنوانِ سومین مثال از واقع‌گرایی موفقِ روسی، سورکوف به هژمونی آمریکایی اشاره می‌کند: روزهایی را به خاطر بیاورید که هیچ‌کس حاضر نبود هژمونی «آمریکا» در جهان را به چالش بکشد و این‌طور به نظر می‌رسید که رویایِ بزرگِ آمریکایی‌ها برای سلطهٔ کامل بر جهان در آستانهٔ محقق شدن است. در همان زمان که بسیاری در خیال‌بافی‌هایی نظیرِ «پایانِ تاریخ» و «سکوتِ مردم» غرق شده بودند، پوتین با نُطقِ مشهورش در مونیخ سکوت را شکست[۸]Putin, Vladimir. ‘Speech and the Following Discussion at the Munich Conference on Security Policy’. Munich, 10 February 2007. Wikisource.. آن زمان حرف‌های او غیرقابلِ پذیرش به نظر می‌رسیدند، در حالی‌که امروز محتوایِ سخنرانی او را می‌توانیم در شمار بدیهیات در نظر بگیریم: هیچ‌کس از آمریکا راضی نیست، حتی خود آمریکایی‌ها.

سورکوف در ادامه دموکراسی‌های غربی را نظام‌هایی با ظاهرِ شکیل توصیف می‌کند که در لایه‌های زیرینِ خود «دولتِ پنهان»[۹]deep state دارند. مناسکِ ظاهریِ انتخابات و سایرِ نهادهای دموکراتیک با سروصدایِ زیاد اجرا می‌شود، در حالی که در زیرِ لایه‌های زودباورِ جامعهٔ مدنی، شبکهٔ تاریک و غیردموکراتیکی از افراد، گروه‌ها و نهادها قرار دارد که از طریق خشونت، رشوه، تحریک و دستکاری می‌توانند فشارِ زیادی بر لایه‌های دموکراتیک جامعه وارد کنند. دولتِ پنهان و شبکه‌های متصل به آن از درونِ آشیانهٔ تاریکِ خود تصویرهایی سراب‌گونه و رضایت‌بخش در اختیارِ توده‌ها قرار می‌دهند تا آن‌ها را هر چه بیشتر در توهمِ شیرین‌شان مبنی بر داشتنِ آزادیِ انتخاب و قدرتِ جمعی غرق کنند. در این نظام‌ها حسادت و بی‌اعتمادی به عنوانِ محرک‌های مهم انرژیِ جمعی به کار گرفته می‌شوند که منجر به تیز شدنِ انتقادها و افزایشِ سطحِ اضطراب می‌شود. کار به جایی می‌رسد که اکثریتِ عصبانی و سرشار از نفرت، بخش‌های قابلِ احترام و نخبهٔ طبقهٔ متوسط را به کنار می‌رانند و لحنِ دیگری را در عرصهٔ اجتماعی غالب می‌سازند. در عرصهٔ عمومی، هیچ‌کس به سیاست‌مداران و نیت‌هایشان اعتماد ندارد و آن‌ها فاسد، نابکار یا رذل تلقی می‌شوند؛ همان‌طور که سریال‌های محبوبی نظیرِ «رئیس»[۱۰]The Boss یا «خانهٔ پوشالی»[۱۱]The House of Cards صحنه‌هایی تیره از زندگیِ طبقاتِ حاکم را نشان می‌دهند. همه می‌دانند که افرادِ رذل را باید مهار کرد، اما وقتی همهٔ اطرافیان رذل هستند چاره‌ای جز مهار کردنِ افرادِ رذل توسطِ سایرِ افرادِ رذل نیست. این‌گونه است که توازنی شوم شکل می‌گیرد که در آن شرارت در برابر شرارت قرار می‌گیرد، آزمندیْ در برابرِ آزمندی، و کلاه‌برداری در برابر کلاه‌برداری. اگر کسی فراموش کند که این صرفاً یک بازی است و سعی کند خارج از قاعده بازی کند، دولتِ پنهان به سرعت واکنش نشان می‌دهد و دست‌هایی نامرئی و قدرتمند، فردِ خائن و مرتد را به سیاه‌چاله‌های تباهی پرتاب می‌کنند. از نظر سورکوف این تصویر لزوماً ترسناکی نیست، با این‌حال حسی نامطلوب در دل‌ها باقی می‌گذارد. و این‌طور می‌شود که برخی شهرندان در جستجوی مدل‌های دیگرِ حکمرانی به نقاط دیگر جهان نگاه می‌کنند و … روسیه را می‌بینند.

از نظر سورکوف وضعیتِ روسیه کاملاً متفاوت است. نظامِ سیاسی این کشور مثلِ بسیار چیزهای دیگرش بومی است. این نظام از نظام‌های غربی خوشایندتر نیست، اما از آن‌ها صادق‌تر است و اگر چه «صادق‌تر» بودن به معنای «بهتر بودن» نیست، اما به هر حال جذابیت‌های خودش را دارد. در این‌جا خبری از دولتِ پنهان و دولتِ آشکار نیست و فقط یک دولت وجود دارد که چارچوب‌هایِ اقتدارگرایش پشتِ نماها و زینت‌های ظاهری پنهان نیست. بوروکراسیِ روسیه حتی وقتی می‌خواهد کاری شیطنت‌آمیز یا حیله‌گرانه انجام دهد، چندان تلاشی برای پنهان کردنِ ردِ پایش نمی‌کند و چنین فرض می‌کند که پنهان‌کاری چندان فایده‌ای ندارد، چون به هر حال همه‌ چیز آشکار خواهد شد و همگان خواهند فهمید. علاوه بر این، کسی سعی در پنهان کردن این نکته ندارد که همبستگیِ سرزمین‌های وسیع و ناهمگونِ روسیه توسطِ مشارکتِ فعال و قدرتمندانهٔ پلیس، نیروهای امنیتی و ارتش امکان‌پذیر شده است. از آن‌جا که لیبرال‌ها و افراد تاجرمسلک هرگز زمام امور روسیه را در دست نداشته‌اند—جز در بازه‌های زمانی کوتاه—کسی سعی نکرده اهمیتِ نیروهای امنیتی و نظامی را پشتِ لایه‌ای بزک‌شده و جذاب پنهان کند.

سورکوف تأکید می‌کند که در روسیه «دولتِ پنهان» وجود ندارد، اما در عوض چیزی به نامِ «ملتِ پنهان»[۱۲]deep nation وجود دارد. او معتقد است که قرن‌هاست نخبگان در لایه‌های ظاهری جامعهٔ روسیه می‌درخشند و انواعِ تجربه‌های مربوط به صلح و جنگ و انتخابات و اقتصاد را رهبری می‌کنند. ملتِ پنهان در این تجربه‌ها مشارکت می‌کند، اما سرد و کم‌اعتنا باقی می‌ماند و حیاتِ ویژهٔ خود را در اعماقِ جامعه پیش می‌برد. ملتِ روسیه دو جان دارد، یکی در سطح و دیگری در عمق که گاه با هم همراه و همسو هستند و گاه در خلافِ جهتِ هم حرکت می‌کنند. ملتِ پنهانْ زیرک است و خارج از دسترسِ نظرسنجی‌ها، تحریک‌ها، تهدیدها و انواع تأثیرهای مستقیم قرار دارد. آن‌ها که قصد دارند ملتِ پنهان و اندیشه‌ها و خواسته‌هایش را بشناسند معمولاً ناگهانی و خیلی دیر موفق می‌شوند؛ موقعی که دیگر چندان کاری نمی‌توان کرد. به ندرت پیش می‌آید که جامعه‌شناسی سعی کند رابطهٔ بینِ ملتِ پنهان و جمعیت را شرح دهد. آیا ملتِ پنهان همان جمعیت است؟ آیا زیر مجموعهٔ آن است؟ یا بر عکس؟ زمانی سراغ آن را در دهقان‌ها و پرولتاریا می‌گرفتند، زمانی دیگر در اعضایِ خارج از حزب، هیپستر‌ها یا کارمندان دولت. خیلی‌ها بیهوده دنبالش گشتند اما نیافتندش. ملتِ پنهان بارها زیر فشارهای داخلی و بین‌المللی عقب‌نشینی کرده ولی هر بار بازگشته است چرا که وزنِ عظیمی دارد و نیروی جاذبهٔ فرهنگی‌اش چنان نیرومند است که ناهمگونی‌ها را به هم متصل می‌کند و نخبگان را که گاه‌و‌بی‌گاه سراغِ تمایلاتِ جهان‌شهری می‌روند مجدداً به زمین—سرزمینِ بومی—متصل می‌گرداند. ملتِ پنهان ملیتِ روس را می‌سازد و مقدم بر حکومت‌هایی است که در روسیه شکل می‌گیرند، دولت و فُرم آن را شکل می‌دهد و فانتزی‌های نظریه‌پردازان و قدرتِ عمل‌گرایان را محدود می‌سازد. جاذبهٔ ملتِ پنهان باعث می‌شود که انواعِ تمایلاتِ سیاسی به جهت‌های مختلف در نهایت به سویِ آن بر گردند. در روسیه محافظه‌کاری،‌ سوسیالیسم و لیبرالیسم در نهایت تقریباً به یک چیز ختم می‌شود، و آن چیز واقعاً وجود دارد.

از نظر سورکوف مهم‌ترین و منحصربه‌فردترین مهارتِ دولتِ پوتین، تواناییِ آن در شنیدن، درک کردن و ملاحظهٔ عمقِ ملتِ پنهانِ روسیه است—همان واقعیتی که خارج از فانتزی‌های نخبگان وجود دارد. نظام حکمرانیِ پوتینی نیازهای مردم را به حد کفایت برآورده می‌کند و با آن‌ها هم‌مسیر می‌شود؛ در نتیجه خود را در معرضِ جریان‌های بزرگ و ویران‌گرِ تاریخی قرار نمی‌دهد و همین کلیدِ کارآیی و ماندگاری آن است. در نظامِ نوینِ روسیه، همهٔ نهادها زیرمجموعهٔ مأموریتِ اصلی هستند: ارتباطِ مبتنی بر اعتماد میانِ شهروندان و رئیسِ دولت. همهٔ شعبه‌های دولت به شخصِ رئیسِ دولت متصل می‌شوند و به غیر از این ارتباط، ارزشِ ذاتیِ دیگری ندارند. علاوه بر آن‌ها، روش‌های غیر‌ِرسمی ارتباط نیز وجود دارد. هر گاه حماقت، ارتجاع یا فسادْ ارتباط با مردم را دچار اختلال کند، ابتکارعمل‌هایِ موثری برای برقراری مجددِ آن اتخاذ می‌شود. خلاصه این‌که جامعه فقط به رئیسِ دولت اعتماد می‌کند و ساده‌انگارانه خواهد بود اگر این را همان‌طور که معمولا گفته می‌شود به ایدهٔ «اعتماد به سزارِ خوب» تقلیل دهیم. ملتِ پنهان به هیچ‌وجه ساده‌لوح نیست و مسلماً خوبی و خوش‌قلبی را یکی از خصوصیت‌های ارزشمندِ سزار در نظر نمی‌گیرد. سورکوف مدلِ فعلی حکومت در روسیه را مبتنی بر اعتماد می‌داند و این نکته را سرچشمهٔ قدرتِ آن می‌داند. از نظر او این تمایزِ اصلیِ آن با مدل‌های غربی است که بی‌اعتمادی و انتقاد را ترویج می‌کنند. او پیش‌بینی می‌کند که حکومتِ نوینِ روسیه تاریخ بلند و درخشانی خواهد داشت، شکست نخواهد خورد و همهٔ قدرت‌های دیگر دیر یا زود مجبور می‌شوند با آن کنار بیایند. «در مقولهٔ تعامل با روسیه، آن‌ها فکر می‌کنند حق انتخاب دارند.»


  1. Vladislav Surkov 

  2. Putin’s Lasting State 

  3. Dmitry Orlov 

  4. Fifth Republic of de Gaulle 

  5. Atatürk’s Six Arrows 

  6. founding fathers 

  7. deglobalization 

  8. Putin, Vladimir. ‘Speech and the Following Discussion at the Munich Conference on Security Policy’. Munich, 10 February 2007. Wikisource. 

  9. deep state 

  10. The Boss 

  11. The House of Cards 

  12. deep nation 


  1. آ) شش اصلِ آتاتورک در حکمرانی عبارتند از: جمهوریت، پوپولیسم به معنای مخالفت با برخورداری‌های طبقاتی و نخبه‌گرایی و در عوض تأکید بر مساواتِ شهروندی، سکولاریسم، اصلاحات به معنای عبور از سنت و پذیرش مدرنیت، ملی‌گرایی، و دولت‌گرایی به معنای تأکید بر نقشِ تنظیم‌کنندهٔ دولت در سیاست‌های کلانِ اقتصادی و صنعتی. 

افکار صدام حسین پیش از حملهٔ آمریکا

در سال ۲۰۰۳ آمریکا و برخی از متحدانش به بهانهٔ سلاح‌های کشتار جمعی عراق—و بهانه‌های دیگر—به این کشور حملهٔ نظامی کردند که به سرنگونی رژیم صدام حسین و اشغال این کشور انجامید. کریستوفر اندرو در بخش‌هایی از کتابِ خود به نامِ «تاریخچهٔ جاسوسی»[۱]Andrew, Christopher. The Secret World: A History of Intelligence. New Haven, CT: Yale University Press, 2018. به بازجویی‌هایی که نیروهای‌ آمریکایی بلافاصله بعد از دستگیری وی انجام دادند اشاره می‌کند که بخشی از جهان‌بینی و نگرشِ صدام حسین را—آن‌طور که این نویسنده تفسیر می‌کند—نشان می‌دهد.

نیروهای اشغال‌گر انتظار دستگیری صدام را نداشتند، بلکه باور عمومی‌شان این بود که صدام یا حینِ جنگ کشته می‌شود، یا خودکشی می‌کند. بنابراین، وقتی در دسامبر سال ۲۰۰۳ صدام را با آن ظاهرِ غبارآلوده و ژولیده در پناهگاهی زیرزمینی یافتند برنامهٔ آماده‌ای برای بازجویی وی نداشتند. بازجویی که زبان عربی بداند در دسترس نبود و چند روز بعد، عاقبت یک مأمور سازمان سیا به نام جان نیکسون[۲]John Nixon که عربی نمی‌دانستهمراه با یک مترجماولین بازجویی‌ها را از صدام انجام داد. نیکسون معتقد بود که اشتباه بزرگی رخ داده، چرا که «هر کسی که کوچکترین تجربه‌ای در بازجویی داشته باشد می‌داند که ۲۴ تا ۴۸ ساعت نخست پس از دستگیری اهمیتِ ویژه‌ای دارد. به این دلیل که زندانی هنوز تحتِ تأثیرِ شوکِ ناشی از دستگیری قرار دارد و تغییرِ ناگهانی محیط و شرایطِ بازداشت ممکن است او را به افشای اطلاعات ذی‌قیمت ترغیب کند» و از نظر نیکسون این فرصت از دست رفته بود. به هر حال، وقتی صدام برای اولین بازجویی حاضر شد، دیگر شباهتی به آن موجودِ ژولیدهٔ اولیه نداشت، بلکه اصلاح کرده بود، از شوکِ اولیه در آمده بود و تا حد قابل توجهی اعتماد به نفسِ خود را باز یافته بود. وقتی نیکسون از او دربارهٔ مخفی‌گاهِ سلاح‌های کشتار جمعی پرسید، پاسخش این بود: «شما من را پیدا کردید. چرا نمی‌گردید تا آن سلاح‌های کشتار جمعی را نیز بیابید؟» نتیجه‌ای که نیکسون از این بازجویی‌ها گرفت این بود که واشنگتن «درکِ ضعیفی از شیوهٔ نگرشِ صدام به جهان داشت.» صدام اگر چه در امورات داخلی دارای کاریزما و مهارت‌هایی ویژه بود، اما از نظر نیکسون سوادِ اندکی داشت و درکش از مناسبت‌هایِ بین‌المللی گیج و مغشوش بود.

دو ماه بعد از دستگیری صدام، بالاخره وی توسط کسی که زبان عربی می‌دانست مورد بازجویی قرار گرفت: مأمورِ ویژهٔ اف‌بی‌آی به نامِ جورج پیرو[۳]George Piro. صدام به سرعت به پیرو علاقه نشان داد؛ در حالی‌که پیرو به دروغ به صدام گفته بود که شخصاً به جورج بوش گزارش می‌دهد. حین این بازجویی‌ها، پیرو نیز همچون نیکسون به این نتیجه رسید که «ما چقدر دربارهٔ صدام کم می‌دانستیم، و او چقدر کم دربارهٔ ما می‌دانست.» از نظر پیرو، واشنگتن باید از تاریخ درس می‌گرفت و به این نکته توجه می‌کرد که رهبران خودکامهٔ متعددی وجود داشته‌اند که عقاید و باورهایشان با منطقِ متعارف در تضاد بوده است. در آستانهٔ جنگِ جهانی دوم، احتمالاً هیچ کدام از تحلیل‌گران یا رهبران سیاسی غرب شناختِ کافی از ذهنیتِ استالین نداشتند و نمی‌دانستند که از نظر او حذفِ تروتسکی، که از تبعیدگاهش در مکزیک حقیقاً نمی‌توانست خطری را متوجهِ مسکو کند، به مراتب مهم‌تر از گردآوری اطلاعاتِ جاسوسی دربارهٔ نیت‌ها و برنامه‌های هیتلر بود؛ در حالی‌که رژیمِ نازی بزرگ‌ترین خطری بود که از زمان ناپلئون به این سو روسیه را تهدید کرده بود. همین طور، در میانهٔ جنگ هیچ‌کدام از غربی‌ها درک نکردند که هیتلر حاضر بود منابع زیادی را از جبهه‌های حساسِ شرقی بردارد و به برنامه‌های تصفیهٔ قومی یهودیان اختصاص دهد. شاید صدام نیز منطق غیرمتعارفی داشت و چه بسا از این اصل عمومی تبعیت می‌کرد که بهترین استراتژی غیرقابلِ پیش‌بینی بودن است. به هر حال او به وضوح به بازجویی‌هاش گفت که «به هیچ وجه بزرگیِ طوفانی را که در پیش بود درک نکرده بود.» او خودش را متقاعد کرده بود که «آمریکایی‌ها احتمالاً زمین‌گیر خواهند شد، یا این‌که جامعهٔ جهانی که تمایلی به دیدن خشونت و کشتار ندارد آن‌‌ها را متقاعد به خاتمهٔ جنگ می‌کند… یا سازمان ملل وارد عمل می‌شود و آتش‌بس اعمال می‌کند.»

حدود دو سال بعد، گزارشی دربارهٔ سازوکارِ درونی رژیم صدام تهیه شد که نسخهٔ غیرمحرمانهٔ آن تحتِ عنوان «توهماتِ صدام»[۴]Saddam’s Delusions منتشر گردید. برای تهیهٔ این گزارش علاوه بر مصاحبه با ده‌ها رهبر سیاسی و فرماندهٔ دستگیر شدهٔ عراقی، هزاران سند دولتی مربوط به سطوحِ مختلف رژیم نیز بررسی شده بود. در ۶ آوریل ۲۰۰۳، یعنی ۲۴ ساعت قبل از ورود نیروهای آمریکایی به بغداد، وزارت دفاع عراق به نیروهایش گفت: «وضعیتِ نیروهای ما عالی است» و از کارمندان و فرماندهانش خواست که «دربارهٔ توانایی‌های دشمن اغراق نکنند.» محمد سعيد الصحاف، سخن‌گوی صدام و وزیرِ اطلاعات وی در آخرین کنفرانس مطبوعاتی خود در ۸ آوریل ۲۰۰۴ و در حالی‌که تانک‌های آمریکایی در چند صد متری بودند مدعی شد که «نیروهایی آمریکایی در آستانهٔ تسلیم شدن» هستند. «پروژهٔ دیدگاه‌های عراقی‌ها»[۵]Iraqi Perspectives Project که توسط ارتش آمریکا انجام شد چنین نتیجه گرفت که «شواهد به وضوح نشان می‌دهند که صدام و نزدیکانش عملاً  آن‌چه دستگاهِ پروپاگاندِ خودشان تولید می‌کرد را باور داشتند.» ناتوانی صدام در رویارویی با شکستِ محتومش دو دلیل داشت. دلیل اول به شخصِ خودش بر می‌گردد و این‌که او مهارت بسیار زیادی در خودفریبی داشت و به آن خو گرفته بود، تا حدی که حس واقع‌بینی‌اش شدیداً مخدوش شده بود. دلیل دوم به ترسِ زیردستانِ واقع‌بین‌ترش از گفتنِ صریحِ «حقیقت ناخوشایند» مربوط می‌شود. از نظرِ نویسندهٔ‌ کتاب، هر دوی این خصوصیت‌ها در رهبران خودکامهٔ گذشته شایع بوده، چرا که آن‌ها نیز مانند صدام مشتی چاپلوسِ ترسو پیرامون خود جمع کرده بودند.

اما پرسشی که ذهنِ آمریکایی‌ها را مشغول کرده بود این بود که چرا صدام نسبت به ارایهٔ شواهدِ قانع کننده مبنی بر نداشتنِ برنامهٔ تولید یا نگهداری سلاح‌های کشتار جمعی به ناظران بین‌المللی آن‌قدر کُند و با اکراه عمل کرد. از نظر نویسندهٔ‌ کتاب، دولت‌ها و سازمان‌های اطلاعاتی غربی نفهمیده بودند که صدام بیش از آن‌که از حملهٔ آمریکا بترسد، نگران حملهٔ نظامی توسط ایران بود. پس از چهارماه، عاقبت صدام پاسخ این سوال را به بازجویش داد. به نقل از پیرو «صدام حسین بیشتر نگران بود که ایران متوجهِ نقاط ضعفِ عراق نشود و کمتر نگرانِ عواقبِ ناشی از امتناع از ورودِ مجدد بازرسان سازمان ملل به عراق و به دنبالِ آن حملهٔ آمریکا به این کشور بود. از نظر او بازرسان سازمان ملل به ایرانی‌ها نشان می‌دادند که کجا می‌توانند بیشترین ضربه را به عراق وارد کنند.» خلاصه این‌که صدام تا چندی پیش از حملهٔ آمریکا به عراق، خطرِ ایران را به مراتب بیشتر از خطر آمریکا می‌دید و به همین دلیل از همکاریِ مجدد با بازرسان سازمان ملل خودداری نمود.


  1. Andrew, Christopher. The Secret World: A History of Intelligence. New Haven, CT: Yale University Press, 2018. 

  2. John Nixon 

  3. George Piro 

  4. Saddam’s Delusions 

  5. Iraqi Perspectives Project 

عروسی در قانا – ۲

در یادداشت پیشین اشاره‌ای کردم به روایت اولین معجزهٔ عیسی در انجیل (یوحنا، ۲)، مربوط به واقعهٔ «عروسی در قانا». مجدداً آن را بخوانیم:

روز سوم، در قانای جلیل عروسی بر پا بود و مادر عیسی در آن‌جا حضور داشت. عیسی و شاگردان نیز به عروسی دعوت شده بودند. شرابِ عروسی تمام شده بود و دیگر شراب نداشتند. مادر عیسی به او گفت: «اینان دیگر شراب ندارند.» عیسی گفت: «از من چه می‌خواهی ای بانو؟ ساعتِ من هنوز فرا نرسیده است.» مادر به خادمان گفت: هر چه به شما می‌گوید انجام دهید.» باری آن‌جا شش خمرهٔ سنگی برای تطهیر یهودیان وجود داشت که هر کدام دو یا سه پیمانه آب می‌گرفت. عیسی به خادمان گفت: «خمره‌ها را از آب پر کنید.» پس آن‌ها را لبالب پر کردند. سپس عیسی گفت: «اینک کمی از آن را نزد بزرگ مجلس ببرید.» و آن‌ها چنین کردند. بزرگ مجلس آبی را که شراب گشته بود چشید. او نمی‌دانست آن را از کجا آورده‌اند، اگر چه خادمان که آب را از چاه کشیده بودند، می‌دانستند. بزرگ مجلس داماد را فرا خواند و به او گفت: «همه نخست با شرابِ ناب پذیرایی می‌کنند و چون میهمانان مست شدند، شراب ارزان‌تر را می‌آورند. تو شرابِ ناب را تا این دم نگاه داشته‌ای!»

همان‌طور که نوشتم تفسیر داستایوسکی از این روایت متمرکز بر شادی و برکت بود. اما او دربارهٔ جملات آخر چیزی نمی‌گوید. برای درک آن‌ها می‌توانیم از هیو سنت ویکتور[۱]Hugh of Saint Victor کمک بگیریم.[۲]Hugh of Saint-Victor, Alfred Squire, 2009. Hugh of Saint-Victor: Selected Spiritual Writings. Wipf & Stock Pub. از نظر او فرقی اساسی بین «عشق به خداوند» و «عشق به جهان» وجود دارد. عشق به جهان ابتدا ساده و شیرین است، اما پایان دشوار و تلخی دارد؛ بر عکس، عشق به خداوند در ابتدا دشوار و تلخ است، اما پایان آن سرشار از شیرینی و آسانی است. هیو معتقد است که روایت عروسی در قانا این تفاوت را با تمثیلی زیبا نشان می‌دهد. در این واقعه عیسی نخستین نشانهٔ خود را آشکار می‌کند. اغلب انسان‌ها ابتدا از شیرینی‌‌های جهان سرمست می‌شوند، اما همان‌طور که جانشان از این لذت‌های اهریمنی لبریز می‌شود، شیرینی‌‌ به کامشان تلخ می‌گردد و دیگر نمی‌توانند همچون گذشته از آن‌ها لذت ببرند. دامادِ قانا اما در انتهای مراسم از میهمانانش با شرابِ ناب پذیرایی می‌کند چرا که قلبش به روی شیرینی عشقِ «او» گشاده گشته است. حال که او تلخی شرابِ نامرغوبِ پیشین را چشیده با رغبت بیشتری شیرین‌ترین شراب—شرابِ عشق و رحمت الهی—را می‌نوشد و میهمانانش را نیز به همین دعوت می‌کند.


  1. Hugh of Saint Victor 

  2. Hugh of Saint-Victor, Alfred Squire, 2009. Hugh of Saint-Victor: Selected Spiritual Writings. Wipf & Stock Pub. 

عروسی در قانا

روایت اولین معجزهٔ عیسی در انجیل (یوحنا، ۲) چنین آمده است:

روز سوم، در قانای جلیل عروسی بر پا بود و مادر عیسی در آن‌جا حضور داشت. عیسی و شاگردان نیز به عروسی دعوت شده بودند. شرابِ عروسی تمام شده بود و دیگر شراب نداشتند. مادر عیسی به او گفت: «اینان دیگر شراب ندارند.» عیسی گفت: «از من چه می‌خواهی ای بانو؟ ساعتِ من هنوز فرا نرسیده است.» مادر به خادمان گفت: هر چه به شما می‌گوید انجام دهید.» باری آن‌جا شش خمرهٔ سنگی برای تطهیر یهودیان وجود داشت که هر کدام دو یا سه پیمانه آب می‌گرفت[آ]دو یا سه کیل، یا به یونانی مِتریتِس، که واحد حجم حدوداً معادل ۴۰ لیتر است.. عیسی به خادمان گفت: «خمره‌ها را از آب پر کنید.» پس آن‌ها را لبالب پر کردند. سپس عیسی گفت: «اینک کمی از آن را نزد بزرگ مجلس ببرید.» و آن‌ها چنین کردند. بزرگ مجلس آبی را که شراب گشته بود چشید. او نمی‌دانست آن را از کجا آورده‌اند، اگر چه خادمان که آب را از چاه کشیده بودند، می‌دانستند. بزرگ مجلس داماد را فرا خواند و به او گفت: «همه نخست با شرابِ ناب پذیرایی می‌کنند و چون میهمانان مست شدند، شراب ارزان‌تر را می‌آورند. تو شرابِ ناب را تا این دم نگاه داشته‌ای!»

مردمی که در نزدیکی دریاچهٔ جَلیل[۱]Lake of Gennesaret زندگی می‌کردند بسیار فقیر بودند. آن‌قدر فقیر که حتی در مجلسِ عروسی نیز به اندازهٔ کافی شراب نداشتند. مریم عیسی را برای چاره‌جویی فرا می‌خواند. عیسی تعجب می‌کند و به او یادآوری می‌کند که «ساعت من هنوز فرا نرسیده است.»

مریم می‌داند که عیسی برای ایثاری به مراتب بزرگ‌تر آمده است، اما در عین حال می‌داند که او قلبش برای پذیرفتن شادی ساده و بی‌پیرایهٔ این مردمان ساده‌دل گشاده است. بنابراین به او می‌گوید که باید کاری کرد. این‌جا خبری از اندوه نیست، هر چه هست شادی است. عیسی در جشنِ شادی شرکت کرده و نخستین معجزه‌اش نیز شادی است. شراب ناب برای همه. بزم شادی ادامه دارد و این برکت بی‌پایان است. شاد باشید و از این شراب بنوشید؛ شرابِ خوشنودی‌ها و سعادت‌های بزرگ. «همه دعوتید، کافی است به اندازهٔ یک پیاز کوچکِ احسان کرده باشید!»

داستایوسفکی در کتاب برادران کارامازوف از زبان پدر زوسیما می‌گوید که «هر کس آدم‌ها را دوست دارد، شادی آن ها را هم دوست می‌دارد.» یکی از نکات برجستهٔ اندیشهٔ داستایوسفکی دقیقاً همین نکته است که «بدون شادی زندگی نخواهد بود» و این‌که «هر چه حقیقی و خوب باشد، همیشه سرشار از فیض و بخشندگی است.»[ب]اقتباس آزاد از رُمان برادران کارامازوف، بخش سوم، کتاب هفتم، عروسی در قانا.

 

 


  1. Lake of Gennesaret 


  1. آ) دو یا سه کیل، یا به یونانی مِتریتِس، که واحد حجم حدوداً معادل ۴۰ لیتر است. 

  2. ب) اقتباس آزاد از رُمان برادران کارامازوف، بخش سوم، کتاب هفتم، عروسی در قانا.