با در نظر گرفتنِ نظریهٔ فرگشت[۱]theory of evolution تبدیل شدنِ تدریجی اجدادِ انسانتبارِ ما به انسانِ کنونی را انسانیزه شدن[۲]homonization میگویند. اما یکی از پرسشهای مهم در انسانشناسی[۳]anthropology و جانورشناسی[۴]zoology این است که این فرایند چگونه صورت گرفت و چه شد که «حیوانِ فاقدِ فرهنگ» به «انسانِ ذیفرهنگ» تبدیل گشت؟ بسیاری از نظریههای موجود با تکیه بر حوزههای معرفتیِ مرتبط نظیر قومشناسی[۵]ethnology یا کردارشناسی[۶]ethology دچار نوعی قطبیدگیِ نامطلوب میشوند.[آ]در فارسی معادل ethnology را مردمشناسی و نژادشناسی نیز آوردهاند که به نظر من معادلهای خوبی نیستند. واژهٔ یونانیِ ethnos به معنی قوم، قبیله، کاست، طبقه، ملت، مردم و اصولاً «گروهی از افراد که مدتها در کنار هم زندگی میکنند» است. این جنبهٔ آخری در لفظِ «مردم» وضوح کمتری دارد و از این لحاظ مردم به معنای انسان anthrop نزدیکتر مینماید؛ یعنی مردمشناسی را میتوان در ردیف انسانشناسی (anthropology) در نظر گرفت. از طرف دیگر، معادل «قوم» را دقیقتر از «نژاد» میدانم، چون ذهن را به سمت «نژاد» از آنگونه که در اصطلاحاتی نظیر «نژادپرستی» یا «تبعیض نژادی» وجود دارد نمیبرد. خلاصه اینکه تا اطلاع ثانوی ترجیح میدهم قومشناسی را به جای ethnology به کار ببرم. آنها یا جنبههایِ حیوانیِ انسان را کماهمیت تلقی میکنند و انسان را به شکلی استثنایی از سایرِ حیوانات متمایز میکنند؛ و یا بر عکس، بر جنبههای حیوانی او تأکیدِ بیش از حد میکنند و قادر به توضیح تمایزهای ماهوی بین انسان و حیوان نیستند. این نوع نظریهها به وضوح کامل نیستند. نظریهٔ کامل باید بتواند ضمنِ در نظر گرفتنِ ریشههایِ فرگشتی انسان به مثابهِ حیوان، وضعیتِ منحصربهفردِ وی را به عنوان تنها موجود دارای فرهنگ—به معنایِ داشتنِ زبان، علم، هنر، دین، قانون، و …—شرح دهد. رنه ژیرار[۷]René Girard معتقد به داشتن چنین نظریهای است. نظریهٔ او که «نظریهٔ بازنُمود [یا نظریهٔ محاکات یا نظریهٔ تقلید]»[۸]Mimetic theory نام دارد، علیرغم شاخوبرگهای گستردهاش دارای زیربنای سادهای است. در این یادداشت (و چند یادداشت دیگر) برخی از مهمترین پیشفرضها و نتایج آن را به زبانِ خودم مینویسم. برای سادگی در بسیاری از جملهها عبارتهایی نظیر «از نظر ژیرار» را حذف میکنم.
ابتدا باید دربارهٔ مهمترین مفهوم در نظریهٔ ژیرار، یعنی mimesis، صحبت کنم. در برخی منابع فارسی آن را «تقلید» ترجمه کردهاند که ذهن را به سمتِ imitation میبرد. ژیرار تأکید میکند که علتِ اینکه از imitation استفاده نکرده این بوده که mimesis الگوهای متنوع و پیچیدهای را در بر میگیرد که از تقلیدِ محض فراتر میروند. بنابراین بهتر دیده از واژهای جدید استفاده کند که اگر چه از نظر معنایی نزدیک به imitation است اما کمتر شناختهشده است. به همین ترتیب، فکر میکنم بهتر باشد به جایِ معادل فارسی mimesis از واژهای دیگر استفاده کنیم و اجازه دهیم «تقلید» معادل imitation باقی بماند. در ترجمه مطالبِ فلسفیِ یونان باستان mimesis را معمولاً «محاکات» ترجمه میکنند که فارسیشدهٔ واژهٔ عربی «مُحَاكَاة» به معنای بازگفتن، تقلید کردن، مشابه چیزی شدن و شبیهسازی است. اما محاکات واژهٔ دشواری است و ظاهراً تأکید بیشتری بر تقلیدهایِ زبانی و ادبی دارد، بنابراین پیشنهاد من این است که به جای mimesis از «بازنُمود» استفاده کنیم. وجهی مهم از mimesis در بر گرفتنِ بازنماییِ (representation) پدیدههایی است که اگر چه در اصل تقلیدی هستند اما ممکن است به شکلهای مختلفی ظاهر شوند؛ مثلاً تقلید میتواند مستقیم باشد (بازنماییِ یک چیز به گونهای کاملاً شبیه آن) یا معکوس (بازنمایی یک چیز به گونهای کاملاً متضاد با آن). معادلِ «بازنُمود» این وجوهِ بازنمایانهٔ مفهومِ mimesis را نیز در بر میگیرد. با اینکه اصراری بر معادلِ «بازنُمود» برای mimesis ندارم و محاکات نیز میتواند معادلِ مناسبی باشد، فعلن از معادلِ «بازنُمود» و واژههای مرتبطی نظیرِ «بازنمودی» (mimetic)، «بازنمود کردن» (mimic) و «mimicism» (بازنمودگرایی) استفاده میکنم.
از نظر ژیرار تقریباً همهٔ رفتارهای انسانی از طریق یادگیری شکل میگیرند و همهٔ انواعِ یادگیری مبتنی بر تقلید و بازنمود هستند. برای شناختِ انسان و اینکه چگونه برخی از انسانتباران انسان شدند، کافی است روی پدیدهٔ بازنمود دقیق شویم: انواعِ رفتارهایِ بازنمودی (رفتارهای تقلیدی)[۹]mimetic behaviour را در حیوانات و انسانها مقایسه کنیم و سعی کنیم رفتارهای بازنمودی مختص انسان را متمایز گردانیم.
رفتارِ بازنمودی در همهٔ حیوانات به چشم میخورد، اما در برخی حیواناتِ فرگشتهتر به مراتب نیرومندتر است و در انسان به اوج خود میرسد. بازنُمود (تقلید) اگر حولِ تملکِ یک «اُبژه» (شیٔ یا چیز)[۱۰]object باشد «رقابتِ بازنمودی» (رقابت تقلیدی یا رقابتِ محاکاتی)[۱۱]mimetic rivalry برمیانگیزد، چرا که هر دو سوژه[۱۲]subject میخواهند آن اُبژه را به دست بیاورند، ولی آن اُبژه محدود است و نمیتواند در اختیار هر دو قرار بگیرد. به این ترتیب «ستیزِ بازنمودی» (ستیزِ تقلیدی یا ستیزِ محاکاتی)[۱۳]mimetic conflict شکل میگیرد. از آن جا که تواناییِ بازنمود در حیواناتْ ماهواً ضعیفتر از انسان است، رقابتِ بازنمودی و به تبعِ آن ستیزِ بازنمودیِ بینِ آنها نیز ضعیفتر است و به راحتی توسطِ غریزههایشان مهار میشود. به این ترتیب ستیزهای درونجمعیِ حیوانات هرگز از حدِ معینی شدیدتر نمیشود، در نتیجه اجتماعهای حیوانی میتوانند شکل بگیرند و دوام یابند. اما داستان در مورد انسان فرق میکند. طی فرایندِ فرگشت، گونههایی از انسانتباران دارای مغزِ بزرگتر و توانمندتر و در نتیجه قدرتِ بازنمودیِ روزافزونی شدند و به تناسبِ آن ستیزهای بازنمودیِ بینِ آنها نیز شدت گرفت. اندکاندک کار به جایی رسید که غریزه دیگر نمیتوانست این ستیزهای بازنمودیِ نیرومند را مهار کند و بقاءِ اجتماعها به خطر افتاد. با ناکارآمد شدنِ روزافزونِ غریزهها برای مهار کردنِ ناآرامیهای ناشی از رفتارهای شدیدِ بازنمودی، به سازوکار دیگری نیاز بود که بتواند بازنمودها، رقابتها و ستیزهایِ درونجمعی را تخفیف دهد و مهار کند. از نظر ژیرار آن چه انسانتبارانِ حیوانصفت را به انسانهایِ ذیفرهنگ تبدیل ساخته همین نیاز به مهارِ رفتارهایِ بازنمودی—به شیوهای که از غریزهها موثرتر باشد—بوده است. یعنی همهٔ فرهنگهای جهان به واسطهٔ تلاشِ تدریجیِ جوامعِ انسانی برای مهارِ رقابتها و ستیزهایِ بازنمودی شکل گرفتهاند.
اما این راهکارهای نخستین برای مهار رقابتها و ستیزهای بازنمودی به چه شکلی بودهاند؟ اولین نشانههایِ انسانشدنِ انسانتباران و پیدایی فرهنگهای بشری را با چه فرایندها و خصوصیتهایی میتوان توصیف نمود؟ پاسخ ژیرار به این پرسشها جالب و تکان دهنده است و در یادداشتهای آتی دربارهاش خواهم نوشت.
theory of evolution ↩
homonization ↩
anthropology ↩
zoology ↩
ethnology ↩
ethology ↩
René Girard ↩
Mimetic theory ↩
mimetic behaviour ↩
object ↩
mimetic rivalry ↩
subject ↩
mimetic conflict ↩
آ) در فارسی معادل ethnology را مردمشناسی و نژادشناسی نیز آوردهاند که به نظر من معادلهای خوبی نیستند. واژهٔ یونانیِ ethnos به معنی قوم، قبیله، کاست، طبقه، ملت، مردم و اصولاً «گروهی از افراد که مدتها در کنار هم زندگی میکنند» است. این جنبهٔ آخری در لفظِ «مردم» وضوح کمتری دارد و از این لحاظ مردم به معنای انسان anthrop نزدیکتر مینماید؛ یعنی مردمشناسی را میتوان در ردیف انسانشناسی (anthropology) در نظر گرفت. از طرف دیگر، معادل «قوم» را دقیقتر از «نژاد» میدانم، چون ذهن را به سمت «نژاد» از آنگونه که در اصطلاحاتی نظیر «نژادپرستی» یا «تبعیض نژادی» وجود دارد نمیبرد. خلاصه اینکه تا اطلاع ثانوی ترجیح میدهم قومشناسی را به جای ethnology به کار ببرم. ↩