این یادداشت نوشتهٔ کیتلین جانستون است که توسط من به فارسی ترجمه شده است. مطلب اصلی را میتوانید اینجا بخوانید.
یک زن و شوهر روی مردی ایستاده بودند و چای مینوشیدند.
زن پرسید: «هنوز شیر داریم؟»
شوهرش پاسخ داد: «آره. حدود نصف یک جعبهٔ بزرگ.»
مرد زیر پایشان داد زد: «کمک!»
زن: «چه خوب. داشتم فکر میکردم بعد از این، یه فنجون دیگه چای بخورم.»
شوهر: «اوم. شاید منم بهت ملحق بشم!»
زن: «چای خوبیه!»
مرد زیر پایشان فریاد زد: «شما دارین منو له میکنید!»
شوهر پرسید: «به نظرت امروز بارون میاد؟»
زن: «اوم. شاید. آسمون کمی خاکستری به نظر میاد. این طور نیست؟»
مرد زیر پایشان فریاد زد: «نمیتونم نفس بکشم. دارم میمیرم!»
شوهر: «پس فعلاً باغچه رو آب نمیدم.»
زن: «آره فکر کنم این بهتره. — آخ!!!»
و جیغ کشید. از قوزک یکی از پاهایش خون میآمد. مردی که رویش ایستاده بودند با تکه شیشهای که روی زمین پیدا کرده بود به او ضربهای زده بود.
شوهر: «چی؟! چه اتفاقی افتاد؟»
زن: «این پای منو زخمی کرد!»
شوهر: «ای حرومزاده. میکشمت!»
و هر دو با عصبانیت پاهایشان را بر پیکر مرد فشردند و روی او بالا و پایین پریدند.
«هیولا! کثافت!»
«حالا بهت درست یه درس درست و حسابی میدم!»
افرادی که در همان اطراف بودند متوجه سروصداها شدند.
یکی پرسید: «چی شده؟ ماجرا از چه قراره؟»
شوهر همانطور که به پاهای مرد لگد میزد گفت: «ما فقط اینجا ایستاده بودیم و سرمون توی کار خودمون بود که این هیولا به ما حمله کرد. بدون هیچ تحریک قبلی.»
زن که هقهقکنان در حال فشردن پاهایش روی گلوی مرد بود گفت: «هیچکس نمیتونست یه همچی چیزی رو پیشبینی کنه!»
اطرافیان: «وای نه! ما از شما حمایت میکنیم!»
یکی فریاد زد: «حسابش رو برسید. محکمتر بزنیدش!»
در این حین یک مرد قوی هیکل به سمت آنها دوید و گفت: «این اسلحهها را بگیرید. باید حسابی حال این حرومزاده رو بگیرید!»
زن و شوهر اسلحهها را گرفتند و شروع کردند به چاقو زدن و چاکچاک کردن مرد. و این کار را با خشم زیاد انجام میدادند. انگار میخواستند انتقامشان را از بدن او بگیرند.
بر سر او داد میزدند: «مگر ما به تو چه بدییی کرده بودیم؟؟»
و به چاقو زدن، چاکچاک کردن و زخمی کردن مرد ادامه دادند. خون به همه طرف میپاشید. جیغ سراسر فضا را پر کرده بود.
کمی بعد چهرهٔ ناظران شروع به تغییر کرد.
یکی پرسید: «اوم. تا کی میخواهید اینطوری بزنیدش؟»
زن و شوهر فریاد زدند: «تا وقتی بمیره!» و به ساطوری کردن مرد ادامه دادند.
یکی دیگر با لحنی مردد گفت: «اوم. فکر کنم دیگه درس خوبی گرفته باشهها؟»
یکی دیگر اضافه کرد: «آره دیگه. شاید وقتش باشه اسلحههاتونو بذارین زمین.»
شوهر گفت: «دیگه چه انتظاری از ما دارین؟ این وحشی فقط زبان خشونت رو میفهمه.»
و همینطور به حملات بیامانشان ادامه دادند و ناظران همینطور معذبتر و معذبتر میشدند.
زنی زیر گریه زد.
مرد دیگری در خلاف جهت دوید و بالا آورد.
یکی دیگر گفت: «خدای من! چه کار کردیم!»
و من هنوز نمیدانم بعد از آن دیگر چه شد.