برخی عادتهایِ فکری گفتگوی جمعی و سیاستورزیِ دربرگیرنده را مختل میکنند و چه بسا به یک بیماریِ اجتماعی تبدیل گردند. یکی از این عادتها نتوانستنِ دیدنِ دیگری است؛ این تصور که همهٔ بخشهایِ جامعه تنها به یک منظومهٔ ارزشی تعلق دارند و حتی مخالفان و رقبایِ سیاسیِ ما نیز با معیارهایِ ما از خوب و بد موافق هستند. نتیجه، ارائهٔ تصویری کجومعوج و نشانیِ نادرستی از سیاست است: علتِ مخالفتِ رقبا با من به این خاطر نیست که آنها معیارهایِ دیگری دارند، بلکه آنها علیرغمِ اینکه با من در تعریفِ صواب و ناصواب توافق دارند، تصمیم گرفتهاند انتخابهایِ بدی انجام دهند و در سمتِ نادرست قرار بگیرند.
اینکه ریشههایِ این عادتِ فکری در چیست جایِ بحث دارد؛ اما آثارِ آن به سیاستِ عملی محدود نمیشود، بلکه در زندگیِ روزمره و حتی هنر و ادبیات هم وجود دارد. در همین رابطه، جان گریر[۱]John Michael Greer به نمونهای نسبتاً آشنا اشاره میکند. او به سراغِ داستانِ هری پاتر—نوشتهٔ جی.کی. رولینگ—لرد ولدمورتِ بدجنس و جادوگرانِ تحتِ امرش موسوم به «مرگخواران» میرود. گریر از ما میخواهد که به نامِ «مرگخوار» دقت کنیم. به زعمِ او کسی به واسطهٔ باور به عدالتخواهی و حقانیتِ مسیرش عضوِ گروهی با این نام نمیشود. مرگخوارانِ داستانِ رولینگ، دقیقاً با هری پاتر و یارانش در تعریف بد و خوب وفاق دارند؛ منتها به این یا آن دلیل تصمیم گرفتهاند در سمتِ بدها بایستند.
در واقعیت اما به هیچ جریانِ اجتماعی یا سیاسی بر نمیخورید که بخواهد بد باشد، آنهم درست با همان تعریفی که رقبایش ارائه میدهند. برایِ همین است که اگر به اسامیِ حزبها، جنبشها و انقلابها نگاه کنید به نامهایی شبیهِ مرگخواران بر نمیخورید. در عوض، گروهها اهدافِ خود را با چارچوبها و کلماتِ عموماً مثبت، نظیرِ عدالتمحوری، آزادیمحوری، هویتمحوری، امنیتمحوری و غیره تعریف میکنند.
تصور کنید داستانِ هری پاتر به شکلِ دیگری نوشته شده بود؛ فرضاً رقبای هری پاتر، به جایِ اینکه با پلاکاردهایی که رویشان نوشته شده «ما خیلی بد هستیم» به اینسو و آنسو بروند، پیرو فردِ آرمانگرایِ بلندپروازی بودند که گروهی به نامِ «کارزار برایِ آیندهٔ جادوییِ نوین» را رهبری میکرد. این گروه، شاملِ جوانانی باهوش بود که شور و شوق و امید در چهرههایشان نمایان بود. کسانی که صادقانه نگرانِ دنیایِ جادوگری بودند، چرا که به باورشان، هژمونیِ جادوگرانِ جریانِ اصلی در حالِ خُرد کردنِ بنیادهایش بود. آنها هدفشان را درست، خوب و اخلاقی میدانستند، اگر چه برایِ تحقق بخشیدن به آن حاضر بودند به برخی اقداماتِ ناشایست دست بزنند.
این روایتِ دیگرگونه، احتمالاً داستانِ هری پاتر را به مراتب غنیتر میساخت. شخصیتهایش کمتر کارتونی میشدند و در واگوییِ بحرانِ اخلاقیِ معاصر به مراتب موثرتر عمل میکرد. البته، اگر رولینگ داستان را اینطور نوشته بود، ثروتمندترین زنِ بریتانیا نمیشد، همانطور که هری پاتر اینقدر محبوبیت نمییافت. مجموعهٔ هری پاتر به این دلیل در ربودنِ هوش و عقلِ رسانههایِ جمعی و تودههایِ ترقیخواهِ متمایل به چپ موفق بود که این فانتزیِ شیرین را تأیید و ترویج میکرد که «گروههایی از جامعه که مثلِ ما لیبرالها فکر نمیکنند، خودشان هم تهِ دل میدانند که در اشتباهند، منتها اعتراف نمیکنند.»
این ایده را در نظر بگیرید که بهترین روش برایِ اینکه بخشی از جامعه را متقاعد کنید که طرفدارِ شما شوند این باشد که سرشان داد بزنید و به آنها توهین کنید. به نظر ایدهٔ ناکارآمدی میرسد، اما جریانی که دچارِ عادتِ یادشده است، کاملاً متقاعد شده که همهٔ جامعه، از جمله جریانهایِ رقیبش، میدانند که او محق است، ولی اعتراف نمیکنند. بنابراین چنین نتیجه میگیرد که باید آنقدر فریاد بزند تا آنها خجالت بکشند و به سمتِ خوبها بیایند؛ تا شاید آنها به حقیقتی که در همهٔ این لحظات در دل باور داشتند—که اشتباهاً سمتِ بد را انتخاب کردهاند—اعتراف کنند.
به این ترتیب میتوانیم وضعیتِ رقتانگیزِ طیفهایِ لیبرال و مترقی را به دنبالِ پیروزی ترامپ درک کنیم. آنها مثل رولینگ فکر میکنند؛ جهانشان خرامشگاهِ لرد ولدمورتها و مرگخوارانی است که دقیقاً به همان معیارهایی اعتقاد دارند که لیبرالها میپسندند، منتها بنا به دلایلی تصمیم گرفتهاند بد باشند—نژادپرست، فاشیست، ضدِ زن و مرتجع. لیبرالها فراموش میکنند که بسیاری از رأی دهندگان به ترامپ، همانها بودند که اوباما را واردِ کاخِ سفید کردند. با اینحال، رأیدهندگان به او را مشتی «نژادپرست» میدانند. سرزنش و تحقیر جایِ سیاستورزی را میگیرد و بخشهای بزرگی از خواص و عوام در حصاری خودساخته حبس میشوند، در حالی که رودخانهٔ سیاست، بیتوجه به فانتزیهای آنها، به مسیرِ خروشانِ خود ادامه میدهد.
John Michael Greer ↩