در رُمان برادران کارامازوف، فرازهایی خیرهکننده وجود دارد که باید آنرا بارها بازخوانی کرد و ابعاد و اعماقشان را شکافت. به یکی از این فرازها که مربوط به بخشِ اول، فصلِ پنجم این کتاب است اشاره میکنم. داستایوسکی در حال معرفی آلیوشا—جوانترین برادر و قهرمان داستان—است. آلیوشا به تازگی تصمیم گرفته زندگی رُهبانی پیشه کند و به صومعه بپیوندد. داستایوسکی او را به عنوان فردی واقعبین معرفی میکند که در عین حال به معجزات اعتقاد تمام و کمال دارد. اما ظاهراً در اینجا تضادی وجود دارد: چطور یک شخص واقعبین میتواند به معجزه باور داشته باشد؟ مگر نه این است که معجزه به ساحتِ فراواقعی اشاره میکند که خرد واقعبینانه نمیتواند به سادگی آنرا بپذیرد؟ داستایوسکی این تضاد را اینطور حل میکند:
به گمانم معجزات هیچگاه سد راه آدم واقعبین نیست. معجزات نیست که واقعبینان را به اعتقاد ره مینماید. واقعبین اصیل، اگر آدم بااعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بیاعتقاد باشد، و اگر با معجزهای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود، به جای تصدیق واقعیت، حواس خودش را باور نمیکند. اگر هم آنرا تصدیق کند، به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش میکند که تا آنزمان به آن التفات نکرده است. ایمان در آدم واقعبین، از معجزه نشأت نمیگیرد، بلکه معجزه از ایمان نشأت میگیرد. آنزمان که واقعبین ایمان بیاورد، آنوقت نفس واقعیبینی متعهدش میکند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت «تا نبینم ایمان نمیآورم» اما تا دید گفت: «پروردگار من و خدای من!» آیا معجزه بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که میخواست ایمان بیاورد و احتمالاً وقتی گفت «تا نبینم باور نمیکنم» از ته دل ایمان کامل داشت.[آ]ترجمه از صالح حسینی
در اینجا دست کم سه نکتهٔ ظریف وجود دارد. اول اینکه به بیانِ داستایوفسکی ایمان یک انتخاب است، یعنی نتیجهٔ جبری هیچ فرایند عقلانی یا حسی نیست. شما نتیجهٔ یک فرمول ریاضی یا یک فرایند فیزیکی را انتخاب نمیکنید، بلکه جبراً و بنا به قاعدهٔ ریاضی یا فیزیک مجبور به پذیرفتن سیر تحولی آن هستید. کسی در اینکه دو به علاوهٔ دو مساوی با چهار میشود مختار نیست؛ بلکه مجبور به پذیرش نتیجهای است که خرد ریاضی ارائه میکند. به همین ترتیب اینکه اجسام به واسطهٔ قانون جاذبه به سوی مرکز زمین کشیده میشوند یک انتخاب نیست، بلکه نوعی اجبار است که توسط قانون جاذبه بر فرد عاقل تحمیل میشود. اما از نظر داستایوسکی ایمان از این دست نیست و قانون و قاعدهای وجود ندارد که بتواند فرد را وادار به مؤمن بودن کند. فرد در عمیقترین لایههای وجودش در مؤمن بودن یا نبودن مختار است و این همان «لا إِکْراهَ فِی الدِّین» است[ب]سورهٔ بقره، آیهٔ ۲۵۶.
دوم اینکه این انتخاب لزوماً در سطح خودآگاه رخ نمیدهد. شخص ممکن است در ناخودآگاه خود مؤمن شده باشد ولی ایمانش پشت حجابی از جنس انکار یا تردید پنهان باشد. عکس این نیز ممکن است: شخص میتواند در ناخودآگاه ملحد باشد، ولی فکر کند مؤمن است. آنطور که داستایوسکی دربارهٔ توماسِ رسول میگوید، او پیش از اینکه معجزهٔ مسیح را ببیند مؤمن شده بود، اما خود به این امر واقف نبود و پی معجزهای میگشت که اگر مؤمن نمیبود نمیتوانست ببیند. اما انتخابِ ایمان در سطح فردی و وجودی رخ میدهد، یعنی نمیتواند توسط عواملی نظیر قواعدِ ریاضی و فیزیک، خواست دیگران یا روحِ زمانه بر فرد تحمیل شود. بنابراین انسان برای اینکه بتواند چنین انتخابی را انجام دهد—صرف نظر از اینکه انتخابش ایمان یا الحاد باشد—باید ابتدا فردیت یافته باشد[۱]individualation؛ یعنی منِ خود را کُشته و خودآگاه و ناخودآگاهش را به هویتی یکپارچه بدل ساخته باشد.
اما سومین نکته به رابطهٔ ایمان و معجزه مربوط میشود. زندگی فردی که انتخاب کرده بیایمان زندگی کند، تهی از هرگونه معجزهای است. واقعگرایی او با انکار معجزات تعریف میشود. هر چیزی که به چشمِ شخصِ با ایمان معجزه است، در نزد شخص ملحد به پدیدهای شناختهشده یا ناشناخته از همین جهان اشاره میکند. برعکس، زندگی مؤمن لبریز از معجزات است. او به خود، دیگران و طبیعت نگاه میکند و بیشمار معجزه میبیند؛ معجزاتی که پیششرط ایمان او نیستند، بلکه ایمانش را محکمتر، عمیقتر و ظریفتر میسازند. به این ترتیب است که «ایمان آوردن یا نیاوردن» یا به قول داستایوسکی «برای جاودانگی زندگی کردن یا نکردن» شاید بنیادیترین تصمیمی باشد که هر انسانی با آن مواجه است؛ تصمیمی که همهچیز زندگی او را عمیقاً متأثر میسازد.
individualation ↩