حکومتِ ماندگارِ پوتین

ولادیسلاو سورکوف[۱]Vladislav Surkov که یکی از مشاوران ولادیمیر پوتین و یکی از نظریه‌پردازانِ دولتِ نوینِ روسیه است مقاله‌ای نوشته است به نامِ «حکومتِ ماندگار پوتین»[۲]Putin’s Lasting State که در این‌جا خلاصه‌ای از آن را ترجمه کرده‌ام. شکی نیست که نگاه ماکیاولیایی و واقع‌گراییِ سرد سورکوف ترسناک و تکان دهنده است و چه بسا بتوان آن را به عنوان نوعی پروپاگندای نظری در نظر گرفت، اما در عینِ حال نکاتِ قابل اعتنایی را دربارهٔ جهان‌بینیِ حاکم بر نظامِ سیاسی یکی از تأثیرگذارترین کشورهای جهان و شیوهٔ حکمرانیِ آن به ما می‌گوید. این نوشته توسط دمیتری اُرلُف[۳]Dmitry Orlov از روسی به انگلیسی ترجمه شده و من همین نسخهٔ انگلیسی را ترجمه و تلخیص کرده‌ام.

مقاله درباره‌ٔ نظامِ حکومتی نوینی است که در روسیهٔ بعد از شوروی شکل گرفته و معمارِ اصلیِ آن ولادیمیر پوتین است. سورکوف معتقد است که غربی‌ها درکِ درستی از مختصاتِ این شیوهٔ حکمرانی ندارند ولی در عین حال نمی‌توانند نسبت به آن بی‌تفاوت باشند و روزبه‌روز خود را بیشتر مشغولِ آن می‌یابند. غربی‌ها دل‌مشغولِ تزهایی مانندِ «دموکراسی» و «حقِ انتخاب» هستند و جهان را فقط از منظرِ آن‌ها ارزیابی می‌کنند، در حالی که بنیادِ دولتِ روسیه این ایده است که «انتخاب صرفاً یک توهم است». زیر سؤال بردنِ «انتخاب به عنوان یک پدیدهٔ معنادار در سطحِ تاریخی و اجتماعی» به این معناست که درجه‌ای از جبر تاریخی-اجتماعی پذیرفته می‌شود و دولتِ روسیهٔ نوین نه تنها با این نکته مشکلی ندارد بلکه اساساً روی آن بنیاد شده است و خود را برگرفته و هماهنگ با این جبرِ تاریخی-اجتماعی می‌داند.

رد کردنِ ایدهٔ «انتخاب» و پذیرفتنِ ایدهٔ «توهمِ انتخاب» این امکان را برای روسیه فراهم آورد که نسبت به سرنوشتِ تاریخیِ خود واقع‌بینانه‌تر شود. پذیرفتنِ «توهمِ انتخاب» راهنمای توسعهٔ دموکراسیِ بومی در جامعهٔ روسیه بوده و به تدریج آن را به نقطه‌ای رسانده که دیگر علاقه‌ای به صحبت کردن دربارهٔ مفهومِ دموکراسی و چه بسا اصلِ ایدهٔ آن ندارد. خارج شدنِ جامعهٔ روسیه از نگاهِ تحسین‌آمیز و آمیخته به حسرت نسبت به دموکراسیآن چنان‌که در نظام‌های غربی وجود داردمسیرِ جدیدی را به روی توسعهٔ نظامِ حکومتی گشود؛ مسیری که مبتنی بر خیال‌پردازی‌های وارداتی نیست، بلکه بر منطقِ فرایندهای تاریخی و «هنرِ آن‌چه واقعاً امکان‌پذیر است» تکیه دارد. از نظر نویسنده، تجزیهٔ شوروی در انتهای قرنِ بیستم رویدادی ضدتاریخی بوده که اکنون متوقف گشته تا روسیه را مجدداً در مسیر بازگشت به تنها وضعیتِ ممکن برای خود قرار دهد: اجتماعی بزرگ و در حالِ رشد از ملت‌های متعدد در سرزمینی پهناور. تاریخِ جهان وظیفهٔ بزرگی بر عهدهٔ روسیه قرار داده است که به آن اجازهٔ سکوت دربارهٔ ملت‌ها یا خروج از عرصهٔ معادلاتِ جهانی را نمی‌دهد و این وظیفه محدودیت‌های معینی را بر ماهیتِ شیوهٔ حکمرانی تحمیل می‌کند. حکومتِ نوین روسیه نیز ادامهٔ همین تحولاتِ تاریخی است، بی‌آن‌که مشابهِ هیچ‌کدام از حکومت‌های پیشینِ روسیه باشد. از نظر سورکوف این شیوهٔ حکمرانیِ جدید آزمون‌های متعددی را با موفقیت پشتِ سر گذاشته و می‌گذارد و نشان داده که شیوهٔ موثری از نظامِ سیاسی است که می‌تواند بقاء و اوج‌گیریِ ملتِ روسیه را در سال‌ها، دهه‌ها و احتمالاً سراسرِ قرنِ آتی رقم بزند.

از نظر سورکوف تاریخِ تحولِ نظام‌های حکمرانی در روسیه تاکنون شامل چهار دورانِ مهم بوده که هر کدام را می‌توانیم با بنیان‌گذارش بشناسیم: دولتِ ایوانِ بزرگ در قرن‌های پانزدهم تا هفدهم، دولتِ پطرِ کبیر در قرن‌های هجدهم و نوزدهم، دولتِ لنین در قرنِ بیستم و عاقبت دولتِ پوتین در قرنِ بیست‌و‌یکم. این افرادْ جاه‌طلب و دارای تمایلاتِ بلندمدت در دولت‌سازی بوده‌اند و یکی پس از دیگری ماشینِ سیاسیِ عظیمِ حکمرانی در روسیه را با توجه به شرایطِ پیرامونی تعمیر و تنظیم کرده‌اند و امکانِ امتداد رشدِ جهانِ روسی را فراهم آورده‌اند. دوران معاصر، یعنی روسیهٔ پوتین در ابتدایِ مسیر شکوفایی خود قرار دارد و تا مدت‌ها بعد هنوز «پوتینی» باقی خواهد ماند؛ همان‌طور که فرانسهٔ معاصر هنوز خود را جمهوریِ پنجمِ دوگل[۴]Fifth Republic of de Gaulle می‌داند، ترکیه اگر چه امروز توسط مخالفانِ کمالیسم اداره می‌شود ولی هنوز تا حد زیادی بر ایدئولوژیِ «شش پیکان» آتاتورک[۵]Atatürk’s Six Arrows مبتنی است، و ایالات متحدهٔ آمریکا هنوز خود را مبتنی بر تصویرها و ارزش‌های «پدرانِ بنیان‌گذار»[۶]founding fathers می‌داند.[آ]شش اصلِ آتاتورک در حکمرانی عبارتند از: جمهوریت، پوپولیسم به معنای مخالفت با برخورداری‌های طبقاتی و نخبه‌گرایی و در عوض تأکید بر مساواتِ شهروندی، سکولاریسم، اصلاحات به معنای عبور از سنت و پذیرش مدرنیت، ملی‌گرایی، و دولت‌گرایی به معنای تأکید بر نقشِ تنظیم‌کنندهٔ دولت در سیاست‌های کلانِ اقتصادی و صنعتی.

سیاست‌مداران بسیاری روسیه را به دخالت در انتخابات‌ها و روندهای سیاسی‌ کشورهای مختلف جهان متهم می‌کنند. اما واقعیت از نظر سورکوف این است که روسیه ذهن‌های بسیاری را مجذوبِ الگوهای خود می‌کند، چرا که مبتنی بر نوعی واقع‌گرایی تاریخی است که از شهروندان کشورهای غربی دریغ شده است. به دنبالِ فروپاشیِ شوروی، روسیهٔ نوین با دور انداختنِ ایدئولوژی‌هایِ وارداتی شروع به زایشِ ایده‌های بومیِ خود نمود و در مقابلِ غرب قد علم کرد. از آن به بعد، بارها و بارها پیش‌بینی‌ها و تحلیل‌های اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها نادرست از کار درآمده است، در حالی‌که اغلبِ تحولاتِ مهمی که در سرزمین‌های غربی و سایر نقاط جهان رخ می‌دهند مدت‌ها پیش توسطِ روسیه پیش‌بینی شده‌اند. سورکوف در ادامه سه مثال می‌آورد: جهانی‌سازی، اینترنت و هژمونی آمریکایی.

به جهانی‌سازی نگاه کنید. در دورانی که همه عاشق جهانی‌سازی شده بودند و نظریه‌های مختلف دربارهٔ «مسطح بودن جهان» و «جهان بدون مرز» این‌جا و آن‌جا شهرت می‌یافت، مسکو به همه یادآوری می‌کرد که حقِ حاکمیت و منافعِ ملی چیزهای مهمی هستند. بسیاری این حرف‌ها را ارتجاعی می‌دانستند؛ ایده‌هایی که به کار قرنِ نوزدهم می‌خورند در حالی‌که حالا وقتِ ارزش‌های قرنِ بیست‌و‌یکمی است، قرنی که در آن دولت‌های نیرومند و مستقل جایگاهی ندارند. اما از نظر سورکوف حالا دیگر واضح شده که قرنِ بیست‌ویکم شباهتِ بیشتری به آن‌چه روسیه گفته بود خواهد داشت: برگزیت و خروج بریتانیا از اتحادیهٔ اروپا، ترامپ و باشکوه‌کردنِ مجددِ آمریکا و شدت گرفتنِ سیاست‌های ضدمهاجرت در اروپا گام‌های نخست از تحولاتِ بزرگی هستند که می‌توانیم آن‌ها را جهانی‌زُدایی[۷]deglobalization و قدرت گرفتنِ ملی‌گرایی و حاکمیت‌های ملی بدانیم.

از نظر سورکوف در حالی که تقریباً همگان «اینترنت» را فضایی بی‌نهایت آزاد می‌دانستند که در آن هر کسی می‌تواند هر کسی باشد و همه با هم برابر هستند، این روسیه بود که این پرسشِ بیدارکننده را از جامعهٔ جهانی شیفتهٔ اینترنت پرسید: «در این تارِ مجازیِ جهان‌گستر شما کدام هستید: عنکبوت یا مگس؟» آن‌روزها این سؤال عجیب و بی‌ربط به نظر می‌رسید، اما حالا بسیاری از کشورهای جهان از جمله آزادی‌دوست‌ترین بوروکراسی‌های غربی به شدت در حال افزایش کنترل بر وب هستند و امثال فیس‌بوک را به خاطرِ حضورِ مداخله‌جویانِ خارجی سرزنش می‌کنند. این فضایِ مجازی که روزگاری کاملاً آزاد بود و به عنوانِ مقدمهٔ بهشتی که قرار بود به زودی روی زمین برقرار شود معرفی می‌شد، حالا پر شده است از پلیس‌ها، مجرمان، ارتش‌ها، جاسوس‌ها، تروریست‌ها و خشکه‌‌مقدسانِ سایبری. دیگر کسی از این پرسش که «در این تارخانهٔ مجازی عنکبوت هستی یا مگس؟» تعجب نمی‌کند.

به عنوانِ سومین مثال از واقع‌گرایی موفقِ روسی، سورکوف به هژمونی آمریکایی اشاره می‌کند: روزهایی را به خاطر بیاورید که هیچ‌کس حاضر نبود هژمونی «آمریکا» در جهان را به چالش بکشد و این‌طور به نظر می‌رسید که رویایِ بزرگِ آمریکایی‌ها برای سلطهٔ کامل بر جهان در آستانهٔ محقق شدن است. در همان زمان که بسیاری در خیال‌بافی‌هایی نظیرِ «پایانِ تاریخ» و «سکوتِ مردم» غرق شده بودند، پوتین با نُطقِ مشهورش در مونیخ سکوت را شکست[۸]Putin, Vladimir. ‘Speech and the Following Discussion at the Munich Conference on Security Policy’. Munich, 10 February 2007. Wikisource.. آن زمان حرف‌های او غیرقابلِ پذیرش به نظر می‌رسیدند، در حالی‌که امروز محتوایِ سخنرانی او را می‌توانیم در شمار بدیهیات در نظر بگیریم: هیچ‌کس از آمریکا راضی نیست، حتی خود آمریکایی‌ها.

سورکوف در ادامه دموکراسی‌های غربی را نظام‌هایی با ظاهرِ شکیل توصیف می‌کند که در لایه‌های زیرینِ خود «دولتِ پنهان»[۹]deep state دارند. مناسکِ ظاهریِ انتخابات و سایرِ نهادهای دموکراتیک با سروصدایِ زیاد اجرا می‌شود، در حالی که در زیرِ لایه‌های زودباورِ جامعهٔ مدنی، شبکهٔ تاریک و غیردموکراتیکی از افراد، گروه‌ها و نهادها قرار دارد که از طریق خشونت، رشوه، تحریک و دستکاری می‌توانند فشارِ زیادی بر لایه‌های دموکراتیک جامعه وارد کنند. دولتِ پنهان و شبکه‌های متصل به آن از درونِ آشیانهٔ تاریکِ خود تصویرهایی سراب‌گونه و رضایت‌بخش در اختیارِ توده‌ها قرار می‌دهند تا آن‌ها را هر چه بیشتر در توهمِ شیرین‌شان مبنی بر داشتنِ آزادیِ انتخاب و قدرتِ جمعی غرق کنند. در این نظام‌ها حسادت و بی‌اعتمادی به عنوانِ محرک‌های مهم انرژیِ جمعی به کار گرفته می‌شوند که منجر به تیز شدنِ انتقادها و افزایشِ سطحِ اضطراب می‌شود. کار به جایی می‌رسد که اکثریتِ عصبانی و سرشار از نفرت، بخش‌های قابلِ احترام و نخبهٔ طبقهٔ متوسط را به کنار می‌رانند و لحنِ دیگری را در عرصهٔ اجتماعی غالب می‌سازند. در عرصهٔ عمومی، هیچ‌کس به سیاست‌مداران و نیت‌هایشان اعتماد ندارد و آن‌ها فاسد، نابکار یا رذل تلقی می‌شوند؛ همان‌طور که سریال‌های محبوبی نظیرِ «رئیس»[۱۰]The Boss یا «خانهٔ پوشالی»[۱۱]The House of Cards صحنه‌هایی تیره از زندگیِ طبقاتِ حاکم را نشان می‌دهند. همه می‌دانند که افرادِ رذل را باید مهار کرد، اما وقتی همهٔ اطرافیان رذل هستند چاره‌ای جز مهار کردنِ افرادِ رذل توسطِ سایرِ افرادِ رذل نیست. این‌گونه است که توازنی شوم شکل می‌گیرد که در آن شرارت در برابر شرارت قرار می‌گیرد، آزمندیْ در برابرِ آزمندی، و کلاه‌برداری در برابر کلاه‌برداری. اگر کسی فراموش کند که این صرفاً یک بازی است و سعی کند خارج از قاعده بازی کند، دولتِ پنهان به سرعت واکنش نشان می‌دهد و دست‌هایی نامرئی و قدرتمند، فردِ خائن و مرتد را به سیاه‌چاله‌های تباهی پرتاب می‌کنند. از نظر سورکوف این تصویر لزوماً ترسناکی نیست، با این‌حال حسی نامطلوب در دل‌ها باقی می‌گذارد. و این‌طور می‌شود که برخی شهرندان در جستجوی مدل‌های دیگرِ حکمرانی به نقاط دیگر جهان نگاه می‌کنند و … روسیه را می‌بینند.

از نظر سورکوف وضعیتِ روسیه کاملاً متفاوت است. نظامِ سیاسی این کشور مثلِ بسیار چیزهای دیگرش بومی است. این نظام از نظام‌های غربی خوشایندتر نیست، اما از آن‌ها صادق‌تر است و اگر چه «صادق‌تر» بودن به معنای «بهتر بودن» نیست، اما به هر حال جذابیت‌های خودش را دارد. در این‌جا خبری از دولتِ پنهان و دولتِ آشکار نیست و فقط یک دولت وجود دارد که چارچوب‌هایِ اقتدارگرایش پشتِ نماها و زینت‌های ظاهری پنهان نیست. بوروکراسیِ روسیه حتی وقتی می‌خواهد کاری شیطنت‌آمیز یا حیله‌گرانه انجام دهد، چندان تلاشی برای پنهان کردنِ ردِ پایش نمی‌کند و چنین فرض می‌کند که پنهان‌کاری چندان فایده‌ای ندارد، چون به هر حال همه‌ چیز آشکار خواهد شد و همگان خواهند فهمید. علاوه بر این، کسی سعی در پنهان کردن این نکته ندارد که همبستگیِ سرزمین‌های وسیع و ناهمگونِ روسیه توسطِ مشارکتِ فعال و قدرتمندانهٔ پلیس، نیروهای امنیتی و ارتش امکان‌پذیر شده است. از آن‌جا که لیبرال‌ها و افراد تاجرمسلک هرگز زمام امور روسیه را در دست نداشته‌اند—جز در بازه‌های زمانی کوتاه—کسی سعی نکرده اهمیتِ نیروهای امنیتی و نظامی را پشتِ لایه‌ای بزک‌شده و جذاب پنهان کند.

سورکوف تأکید می‌کند که در روسیه «دولتِ پنهان» وجود ندارد، اما در عوض چیزی به نامِ «ملتِ پنهان»[۱۲]deep nation وجود دارد. او معتقد است که قرن‌هاست نخبگان در لایه‌های ظاهری جامعهٔ روسیه می‌درخشند و انواعِ تجربه‌های مربوط به صلح و جنگ و انتخابات و اقتصاد را رهبری می‌کنند. ملتِ پنهان در این تجربه‌ها مشارکت می‌کند، اما سرد و کم‌اعتنا باقی می‌ماند و حیاتِ ویژهٔ خود را در اعماقِ جامعه پیش می‌برد. ملتِ روسیه دو جان دارد، یکی در سطح و دیگری در عمق که گاه با هم همراه و همسو هستند و گاه در خلافِ جهتِ هم حرکت می‌کنند. ملتِ پنهانْ زیرک است و خارج از دسترسِ نظرسنجی‌ها، تحریک‌ها، تهدیدها و انواع تأثیرهای مستقیم قرار دارد. آن‌ها که قصد دارند ملتِ پنهان و اندیشه‌ها و خواسته‌هایش را بشناسند معمولاً ناگهانی و خیلی دیر موفق می‌شوند؛ موقعی که دیگر چندان کاری نمی‌توان کرد. به ندرت پیش می‌آید که جامعه‌شناسی سعی کند رابطهٔ بینِ ملتِ پنهان و جمعیت را شرح دهد. آیا ملتِ پنهان همان جمعیت است؟ آیا زیر مجموعهٔ آن است؟ یا بر عکس؟ زمانی سراغ آن را در دهقان‌ها و پرولتاریا می‌گرفتند، زمانی دیگر در اعضایِ خارج از حزب، هیپستر‌ها یا کارمندان دولت. خیلی‌ها بیهوده دنبالش گشتند اما نیافتندش. ملتِ پنهان بارها زیر فشارهای داخلی و بین‌المللی عقب‌نشینی کرده ولی هر بار بازگشته است چرا که وزنِ عظیمی دارد و نیروی جاذبهٔ فرهنگی‌اش چنان نیرومند است که ناهمگونی‌ها را به هم متصل می‌کند و نخبگان را که گاه‌و‌بی‌گاه سراغِ تمایلاتِ جهان‌شهری می‌روند مجدداً به زمین—سرزمینِ بومی—متصل می‌گرداند. ملتِ پنهان ملیتِ روس را می‌سازد و مقدم بر حکومت‌هایی است که در روسیه شکل می‌گیرند، دولت و فُرم آن را شکل می‌دهد و فانتزی‌های نظریه‌پردازان و قدرتِ عمل‌گرایان را محدود می‌سازد. جاذبهٔ ملتِ پنهان باعث می‌شود که انواعِ تمایلاتِ سیاسی به جهت‌های مختلف در نهایت به سویِ آن بر گردند. در روسیه محافظه‌کاری،‌ سوسیالیسم و لیبرالیسم در نهایت تقریباً به یک چیز ختم می‌شود، و آن چیز واقعاً وجود دارد.

از نظر سورکوف مهم‌ترین و منحصربه‌فردترین مهارتِ دولتِ پوتین، تواناییِ آن در شنیدن، درک کردن و ملاحظهٔ عمقِ ملتِ پنهانِ روسیه است—همان واقعیتی که خارج از فانتزی‌های نخبگان وجود دارد. نظام حکمرانیِ پوتینی نیازهای مردم را به حد کفایت برآورده می‌کند و با آن‌ها هم‌مسیر می‌شود؛ در نتیجه خود را در معرضِ جریان‌های بزرگ و ویران‌گرِ تاریخی قرار نمی‌دهد و همین کلیدِ کارآیی و ماندگاری آن است. در نظامِ نوینِ روسیه، همهٔ نهادها زیرمجموعهٔ مأموریتِ اصلی هستند: ارتباطِ مبتنی بر اعتماد میانِ شهروندان و رئیسِ دولت. همهٔ شعبه‌های دولت به شخصِ رئیسِ دولت متصل می‌شوند و به غیر از این ارتباط، ارزشِ ذاتیِ دیگری ندارند. علاوه بر آن‌ها، روش‌های غیر‌ِرسمی ارتباط نیز وجود دارد. هر گاه حماقت، ارتجاع یا فسادْ ارتباط با مردم را دچار اختلال کند، ابتکارعمل‌هایِ موثری برای برقراری مجددِ آن اتخاذ می‌شود. خلاصه این‌که جامعه فقط به رئیسِ دولت اعتماد می‌کند و ساده‌انگارانه خواهد بود اگر این را همان‌طور که معمولا گفته می‌شود به ایدهٔ «اعتماد به سزارِ خوب» تقلیل دهیم. ملتِ پنهان به هیچ‌وجه ساده‌لوح نیست و مسلماً خوبی و خوش‌قلبی را یکی از خصوصیت‌های ارزشمندِ سزار در نظر نمی‌گیرد. سورکوف مدلِ فعلی حکومت در روسیه را مبتنی بر اعتماد می‌داند و این نکته را سرچشمهٔ قدرتِ آن می‌داند. از نظر او این تمایزِ اصلیِ آن با مدل‌های غربی است که بی‌اعتمادی و انتقاد را ترویج می‌کنند. او پیش‌بینی می‌کند که حکومتِ نوینِ روسیه تاریخ بلند و درخشانی خواهد داشت، شکست نخواهد خورد و همهٔ قدرت‌های دیگر دیر یا زود مجبور می‌شوند با آن کنار بیایند. «در مقولهٔ تعامل با روسیه، آن‌ها فکر می‌کنند حق انتخاب دارند.»


  1. Vladislav Surkov 

  2. Putin’s Lasting State 

  3. Dmitry Orlov 

  4. Fifth Republic of de Gaulle 

  5. Atatürk’s Six Arrows 

  6. founding fathers 

  7. deglobalization 

  8. Putin, Vladimir. ‘Speech and the Following Discussion at the Munich Conference on Security Policy’. Munich, 10 February 2007. Wikisource. 

  9. deep state 

  10. The Boss 

  11. The House of Cards 

  12. deep nation 


  1. آ) شش اصلِ آتاتورک در حکمرانی عبارتند از: جمهوریت، پوپولیسم به معنای مخالفت با برخورداری‌های طبقاتی و نخبه‌گرایی و در عوض تأکید بر مساواتِ شهروندی، سکولاریسم، اصلاحات به معنای عبور از سنت و پذیرش مدرنیت، ملی‌گرایی، و دولت‌گرایی به معنای تأکید بر نقشِ تنظیم‌کنندهٔ دولت در سیاست‌های کلانِ اقتصادی و صنعتی. 

ایمان یا الحاد

در رُمان برادران کارامازوف، فرازهایی خیره‌کننده وجود دارد که باید آن‌را بارها بازخوانی کرد و ابعاد و اعماقشان را شکافت. به یکی از این فرازها که مربوط به بخشِ اول، فصلِ پنجم این کتاب است اشاره می‌کنم. داستایوسکی در حال معرفی آلیوشا—جوان‌ترین برادر و قهرمان داستان—است. آلیوشا به تازگی تصمیم گرفته زندگی رُهبانی پیشه کند و به صومعه بپیوندد. داستایوسکی او را به عنوان فردی واقع‌بین معرفی می‌کند که در عین حال به معجزات اعتقاد تمام و کمال دارد. اما ظاهراً در این‌جا تضادی وجود دارد: چطور یک شخص واقع‌بین می‌تواند به معجزه باور داشته باشد؟ مگر نه این است که معجزه به ساحتِ فراواقعی اشاره می‌کند که خرد واقع‌بینانه نمی‌تواند به سادگی آن‌را بپذیرد؟ داستایوسکی این تضاد را این‌طور حل می‌کند:

به گمانم معجزات هیچ‌گاه سد راه آدم واقع‌بین نیست. معجزات نیست که واقع‌بینان را به اعتقاد ره می‌نماید. واقع‌بین اصیل، اگر آدم بااعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بی‌اعتقاد باشد، و اگر با معجزه‌ای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود، به جای تصدیق واقعیت، حواس خودش را باور نمی‌کند. اگر هم آن‌را تصدیق کند، به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش می‌کند که تا آن‌زمان به آن التفات نکرده است. ایمان در آدم واقع‌بین، از معجزه نشأت نمی‌گیرد، بلکه معجزه از ایمان نشأت می‌گیرد. آن‌زمان که واقع‌بین ایمان بیاورد، آن‌وقت نفس واقعی‌بینی متعهدش می‌کند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت «تا نبینم ایمان نمی‌آورم» اما تا دید گفت: «پروردگار من و خدای من!» آیا معجزه بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که می‌خواست ایمان بیاورد و احتمالاً وقتی گفت «تا نبینم باور نمی‌کنم» از ته دل ایمان کامل داشت.[آ]ترجمه از صالح حسینی

در این‌جا دست کم سه نکتهٔ ظریف وجود دارد. اول این‌که به بیانِ داستایوفسکی ایمان یک انتخاب است، یعنی نتیجهٔ جبری هیچ فرایند عقلانی یا حسی نیست. شما نتیجهٔ یک فرمول ریاضی یا یک فرایند فیزیکی را انتخاب نمی‌کنید، بلکه جبراً و بنا به قاعدهٔ ریاضی یا فیزیک مجبور به پذیرفتن سیر تحولی آن هستید. کسی در این‌که دو به علاوهٔ دو مساوی با چهار می‌شود مختار نیست؛ بلکه مجبور به پذیرش نتیجه‌ای است که خرد ریاضی ارائه می‌کند. به همین ترتیب این‌که اجسام به واسطهٔ قانون جاذبه به سوی مرکز زمین کشیده می‌شوند یک انتخاب نیست، بلکه نوعی اجبار است که توسط قانون جاذبه بر فرد عاقل تحمیل می‌شود. اما از نظر داستایوسکی ایمان از این دست نیست و قانون و قاعده‌ای وجود ندارد که بتواند فرد را وادار به مؤمن بودن کند. فرد در عمیق‌ترین لایه‌های وجودش در مؤمن بودن یا نبودن مختار است و این همان «لا إِکْراهَ فِی الدِّین» است[ب]سورهٔ بقره، آیهٔ ۲۵۶.

دوم این‌که این انتخاب لزوماً در سطح خودآگاه رخ نمی‌دهد. شخص ممکن است در ناخودآگاه خود مؤمن شده باشد ولی ایمانش پشت حجابی از جنس انکار یا تردید پنهان باشد. عکس این نیز ممکن است: شخص می‌تواند در ناخودآگاه ملحد باشد، ولی فکر کند مؤمن است. آن‌طور که داستایوسکی دربارهٔ توماسِ رسول می‌گوید، او پیش از این‌که معجزه‌‌ٔ‌ مسیح را ببیند مؤمن شده بود، اما خود به این امر واقف نبود و پی معجزه‌‌ای می‌گشت که اگر مؤمن نمی‌بود نمی‌توانست ببیند. اما انتخابِ ایمان در سطح فردی و وجودی رخ می‌دهد، یعنی نمی‌تواند توسط عواملی نظیر قواعدِ ریاضی و فیزیک، خواست دیگران یا روحِ زمانه بر فرد تحمیل شود. بنابراین انسان برای این‌که بتواند چنین انتخابی را انجام دهد—صرف نظر از این‌که انتخابش ایمان یا الحاد باشد—باید ابتدا فردیت یافته باشد[۱]individualation؛ یعنی منِ خود را کُشته و خودآگاه و ناخودآگاهش را به هویتی یکپارچه بدل ساخته باشد.

اما سومین نکته به رابطهٔ ایمان و معجزه مربوط می‌شود. زندگی فردی که انتخاب کرده بی‌ایمان زندگی کند، تهی از هرگونه معجزه‌ای است. واقع‌گرایی او با انکار معجزات تعریف می‌شود. هر چیزی که به چشمِ شخصِ با ایمان معجزه است، در نزد شخص ملحد به پدیده‌ای شناخته‌شده یا ناشناخته از همین جهان اشاره می‌کند. برعکس، زندگی مؤمن لبریز از معجزات است. او به خود، دیگران و طبیعت نگاه می‌کند و بی‌شمار معجزه می‌بیند؛ معجزاتی که پیش‌شرط ایمان او نیستند، بلکه ایمانش را محکم‌تر، عمیق‌تر و ظریف‌تر می‌سازند. به این ترتیب است که «ایمان آوردن یا نیاوردن» یا به قول داستایوسکی «برای جاودانگی زندگی کردن یا نکردن» شاید بنیادی‌ترین تصمیمی باشد که هر انسانی با آن مواجه است؛ تصمیمی که همه‌چیز زندگی او را عمیقاً متأثر می‌سازد.


  1. individualation 


  1. آ) ترجمه از صالح حسینی 

  2. ب) سورهٔ بقره، آیهٔ ۲۵۶