در نوشتهٔ قبلی به یکی از فرازهای کتاب «برادران کارامازوف» اشاره کردم. امروز با ذکر فرازی دیگر از همان فصل کتاب بحث را ادامه میدهم. داستایوسکی در حال معرفی آلیوشا است؛ قهرمان داستانش که به تازگی ترک تحصیل کرده تا به صومعه بپیوندد و زندگی رُهبانی پیشه کند. او به خاطر حماقت یا تنبلی ترک تحصیل نکرده، بلکه در اینراه قدم نهاده چون این راه در آن زمان در نظرش «به صورت مفری آرمانی جلوه کرده که به او اجازه میدهد از تاریکی به سوی روشنایی برود.» داستایوسکی او را شبیه آرمانگرایان جوانی میداند که نیکوسرشت و حقیقتجو هستند و حاضرند همه چیز—حتی زندگیشان—را در راه حقیقت مورد نظرشان فدا کنند. او با لحنی پدرانه فداکاریهای عجولانه آنها را سرزنش میکند:
این مردان جوان متاسفانه در نمییابند که فداکردن زندگی، شاید آسانترین گذشتهاست؛ و مثلاً فدا کردن پنج یا شش سال از جوانی پرخروششان در راه تحصیل جدی و ملالتبار—به سبب صد چندان کردن قدرت خدمتگزاری به حقیقت و مرام مورد نظر آنها—ورای توان بسیاری از ایشان است.
عطشی که آلیوشا را به سوی رُهبانیت سوق میدهد از همان جنسی است که جوانان آرمانگرا را به انواع فداکاریهای شتابناکشان سوق میدهد. اما آلیوشا با این جوانان که اغلب به دنبال کوتاهترین مسیرها و سهلترین فداکاریها هستند فرق میکند. او با انتخاب زندگی رُهبانی مسیر دشواری را برگزیده که بسیاری از جوانانِ آرمانگرای معاصرش توانایی آن را ندارند:
همینکه [آلیوشا] در اندیشه جدی شد، به وجود خدا و جاودانگی اعتقاد پیدا کرد و به غریزه در دم به خود گفت: «میخواهم برای جاودانگی زندگی کنم و هیچگونه سازشی را نخواهم پذیرفت.»
در یادداشت مرتبط قبلی نوشته بودم که پذیرفتن جاودانگی نتیجهٔ ارادهٔ آزاد فرد است. آلیوشا به محض اینکه به طور جدی به تمایلات وجودیاش مینگرد تصمیم میگیرد که برای جاودانگی زندگی کند. اما داستایوسکی نمیخواهد از قهرمانش یک قدیس بسازد و تأکید میکند که آلیوشا هم مثل سایر جوانان آرمانگرای روسی ممکن بود تصمیم بگیرد برای جاودانگی زندگی نکند. اما در این صورت تکلیف شورِ آرمانگراییاش چه میشد؟
اگر آلیوشا تصمیم گرفته بود که خدا و جاودانگی را قبول ندارد، در دم ملحد و سوسیالیست میشد. چون سوسیالیسم تنها مسألهای مربوط به کارگران نیست، بلکه پیش از همه مسألهای الحادی است—به آن صورتی که الحادگرایی امروزی به خود گرفته است. مسألهٔ برج بابلی است که بیخدا بنا شده باشد؛ نه برای از زمین به بهشت فرا رفتن، بلکه برای برقراری بهشت روی زمین.
اجازه دهید این جملات فشرده را کمی باز کنم. برج بابل به داستانی در کتاب مقدس اشاره میکند که بر اساس آن مردمان بابل تصمیم گرفتند برجی بسازند تا آنها را به بهشت متصل کند که البته ناکام ماندند. آنها آرمانگرایانی خداباور—ولو مغرور و متکبر—بودند و آرمانشهر مورد نظرشان همان بهشت خداوندی بود. اما داستایوسکی آرمانگرایان روزگارش را از نوع دیگری میداند: آنها هم دنبال بهشت هستند، منتها بهشتی انسانساخته. برجِ بابلِ موردِ نظر آنها قرار نیست به عرشِ الهی برسد، بلکه هدفش برقراری آرمانشهری انسانساز بر زمین است؛ بنابراین پروژهٔ آنها در بطنِ خود الحادی است. آنچه داستایوسکی مستقیماً به آن اشاره نمیکند این است که این آرمانگرایان نیز اعتقادی افراطی و تکبرآمیز به تواناییهایشان دارند.
باید توجه داشته باشیم که این جملات در نیمهٔ دوم قرن نوزدهم نوشته شدهاند. دورانی که بسیاری از ایدههای آرمانگرایانه و ایدئولوژیهای مهم غربی هنوز در حد نظریه بودند. کمونیسم، سوسیالیسم، لیبرالیسم، لیبرال دموکراسی، سوسیال دموکراسی و امثالهم بیشتر ایدههایی جذاب بودند تا تجربههایی واقعی از آن دست که در تحولات قرن بیستم شاهدشان بودیم. بنابراین وقتی داستایوسکی از سوسیالیسم حرف میزند، نباید آن را با سوسیالیسمی که امروز در ذهنها نقش میبندد و حامل همهٔ تجربههای تلخ و شیرین قرن بیستم است مقایسه کرد. به چشم داستایوسکی، سوسیالیسم منظومهای از ایدههای آرمانگرایانه است که لیبرالیسم، کمونیسم، سوسیال دموکراسی و بسیاری از انقلابهای استقلالطلبانهٔ آتی را در بر میگیرد. او فهمیده بود که گفتمانهای آرمانگرایانهٔ نوظهوری که حول محور آزادیگرایی، عدالتگرایی یا استقلالطلبی شکل میگرفتند—و به سرعت در سراسر جهان گسترش مییافتند—اگر چه ظاهراً دربارهٔ کار، ابزار تولید، توزیع منابع، مالکیت و دولت بودند، اما در باطن در جستجوی برقراری نوعی آخرتِ زمینی بودند. او با فراستی پیامبرگونه دریافته بود که این ایدهها که در ذات خود ملحدانه هستند—از این نظر که فرجامشناسیشان انسانی و زمینی است—به واسطهٔ وعدههای بزرگ و جذابیتِ انقلابیشان، روزبهروز تعداد بیشتری از آرمانگرایان جوان را به سوی خود خواهند کشید.