در سالِ ۱۹۷۷ دو محققِ آمریکایی به نامهایِ ریچارد نیسبت[۱]Richard Eugene Nisbett و تیموثی ویلسون[۲]Timothy D. Wilson مقالهای منتشر کردند که امروزه به یکی از پرارجاعترین مقالههایِ روانشناسی تبدیل شده است[۳]Nisbett, R. E., & Wilson, T. D. (1977). Telling more than we can know: Verbal reports on mental processes. Psychological Review, 84(3), 231–۲۵۹٫ http://doi.org/10.1037/0033-295X.84.3.231. آنها تحتِ پوششِ یک نظرسنجیِ سادهٔ تجاری، از رهگذران خواستند که از بینِ چهار جفت جورابِ مشابه که روی میز چیده شده بودند یکی را که فکر میکنند کیفیتِ بهتری دارد انتخاب کنند. افراد جورابهایی را که در سمتِ راست قرار داشتند بیشتر انتخاب کردند؛ سمتِراستترین جوراب (آخرین گزینه) بیشترین بار انتخاب شده بود. وقتی محققان از افراد خواستند که علتِ انتخابشان را توضیح دهند، هیچکدام اشارهای به موقعیتِ مکانیِ جورابها نکردند. وقتی از آنها دربارهٔ تأثیرِ احتمالیِ موقعیتِ مکانیِ جورابها بر انتخابشان پرسیدند، جملگی چنین تأثیری را رد کردند. در عوض آنها انتخابشان را به خصوصیتهایی نظیرِ کیفیتِ بافت و دوخت مربوط میدانستند.
به گفتهٔ این دو محقق، «وقتی افراد سعی میکنند فرایندهایِ شناختیشان—یعنی فرایندهایی که باعث میشوند در رویارویی با یک محرکِ خاص، پاسخ یا واکنشِ خاصی ارائه دهند—را شرح دهند، پاسخشان را بر اساس یک دروننگریِ حقیقی ارائه نمیدهند، بلکه آنرا به صورتِ پیشینی، بر فرضیاتی تلویحاً علّتومعلولی و یا مجموعهای از داوریها مبتنی میسازند.» بنابراین «اگر چه افراد شاید نتوانند فرایندهایِ شناختیشان را مستقیماً ملاحظه کنند، اما ممکن است به شکلی دقیق دربارهشان حرف بزنند.» معنایِ خودمانیِ این حرف این است که افراد ممکن است دربارهٔ چراییِ انتخابهایشان افسانهسازی کنند؛ یعنی در شرایطی که دقیقاً نمیدانند چرا دست به انتخابِ معینی زدهاند، سعی کنند دلایلی ارائه کنند که انتخابشان را معقولتر نشان دهد. به نظرتان آشنا نمیرسد؟
بله. این پدیده فقط یک بحثِ جالبِ علمی نیست، بلکه نشانههایِ آنرا در زندگیِ روزمره نیز میبینیم. ما انتخابها، ارزیابیها و قضاوتهای متعددی را انجام میدهیم و اینطور میپنداریم که دلایلِ خوبی برایِ آنها داریم. اگر کسی از ما بپرسد «چرا با او ازدواج کردی یا از او جدا شدی؟»، «چرا این رشتهٔ تحصیلی را خواندی؟»، «چرا از همکارت متنفری؟»، «چرا در انتخابات به آن نامزد رأی دادی؟» یا «چرا این شغل را انتخاب کردی؟»، معمولاً با توضیحی محتمل و معقول از سویِ ما روبهرو میشود که غفلتاً ممکن است ناراست باشد.
اما چرا افراد گاهی نمیتوانند دروننگریِ موفقی داشته باشند و به جایِ شناختِ درست و دقیق از خود، اقدام به افسانهسُرایی میکنند؟ یک دلیل را باید ناتوانی در مشاهدهٔ بیطرفانهای که به یادگیری بیانجامد جستجو کرد. آدمها در رویارویی با تجربهٔ زندگی، با همهٔ فراز و فرودها و شادیها و رنجهایش، دست به دامنِ روایتها و نظریههایی میشوند که آنچه بر آنها میگذرد را معنادار جلوهگر میدهد. فرض کنید فردی که دچارِ بیماریِ کمخوابی است به این نتیجه رسیده باشد که کمخوابیاش به خاطرِ زندگیِ پر استرسش است. اگر او در مشاهده و یادگیری ضعیف عمل کند—که بسیاری از ما در برخی موارد چنین هستیم—در دامِ خودتوجیهگری میافتد و مدام شواهدی را برایِ توجیهِ اینکه زندگیاش حقیقتاً پر استرس است خواهد یافت: مثلاً اگر بد بخوابد، میگوید «زندگیِ پر استرس نمیگذارد بخوابم» و اگر خوب بخوابد میگوید «خستگیِ جسمیِ ناشی از استرسِ بیش از حد بر بیخوابیام غلبه کرد».
اما دلیلِ دیگر انگیزشی است. افراد به صورتِ طبیعی دوست دارند خود را اربابِ احساسات و افکارِ خود بدانند. این ایده که ما نسبت به برخی از درونیترین فرایندهایِ ذهنیمان به اندازهٔ یک غریبه بیگانهایم ترسناک است. ما دوست داریم که انتخابهایمان محصولِ ارادهٔ آگاهمان باشد، نه نتیجهٔ عواملِ ناشناختهای که چه بسا موردِ تأیید ما هم نباشند. فرضاً وقتی به جایِ محصولِ الف، محصولِ ب را انتخاب میکنیم، دوست داریم اینطور تصور کنیم که این ذهن و ارادهٔ ما است که انتخاب میکند، نه کارشناسانِ روابطِ عمومی و طراحانِ آگهیهایِ تجاری.
البته اینطور نیست که افسانهسراییِ ناآگاهانهٔ ما دربارهٔ خودمان مطلقاً بد باشد. قطعاً این یک تواناییِ شگفتانگیزِ انسانی است که ما را قادر میسازد از آنچه بر ما میگذرد روایتهایی معنادار بسازیم: به لطفِ آن میتوانیم اطلاعاتِ پراکندهای که دربارهٔ خود و جهانِ پیرامونمان داریم را به هم متصل کنیم و روایتِ منسجمی بسازیم؛ تعریفی جذابتر از هویتمان داشته باشیم و به کمکِ آن راحتتر با دیگران حرف بزنیم. اگر ناتوانی در دروننگری مخلِ ارادهٔ آزاد است، قرار دادنِ روانِ آدمی روی میزِ تشریح هم هویتِ او را تهدید میکند.