بسیاری از ما تاریخ را داستانی میدانیم که به صورتی خطی روایت میشود: «در ابتدا چنین بود، بعد چنان شد، سپس این چیزها رخ دادند و الی آخر.» پیشفرضِ نانوشتهٔ این نگاه معمولاً این است که به استثنای برخی مقاطع محدود، گذر زمان عموماً به معنای پیشرفت است، یعنی تمدنهای ساده، کمتوان و کمدانش گذشته جای خود را به تمدنهای پیچیده، پرتوان و دانا—نظیر تمدن معاصر غربی—میدهند و این فرایند آنقدر ادامه خواهد یافت تا بشریت ستارهها را فتح کند. اگر چه این نوع نگاه خطی به تاریخ (و زمان) بسیار مرسوم است، اما باید در نظر داشت که بسیاری از فرهنگهای باستانی نگاه غیرخطی یا چرخهای[۱]cyclical به تاریخ داشتهاند. این نگاه یعنی پذیرفتن این نکته که همانطور که ما با پدیدههایی نظیر گردش فصلها و توالی شب و روز مواجه هستیم، تاریخ تمدنهای بشری نیز دارای الگوهایی تکرار شونده است که فقط با در نظر گرفتن نگاه چرخهای میتوان آنها را شناخت.
آنچه نگاه چرخهای را قابل توجه میسازد امکان استخراج الگوهایی تکرار شونده است که شاید بتوانند وضعیت امروز را با وضعیتی که در گذشته تکرار شده مقایسه کنند و از این طریق جلوهای از آنچه احتمالاً به آهستگی در حال رخ دادن است و در بلندمدت آشکار میشود به دست دهند و به درک بهتر زمانه کمک کنند. در میان شاخصترین افرادی که با نگاه چرخهای به تاریخ نگریستهاند میتوان از اسوالد اسپنگلر[۲]Oswald Spengler نام برد. از نظر او تاریخ روندی غیرخطی و چرخهای دارد که در آن تمدنهای مختلف پدیدار میشوند و زندگی اندامواری را سپری میکنند که بیشباهت به چرخش فصلهای سال نیست: بهار دوران رشد و جوانی یک تمدن است که به بلوغ و شکوفاییاش میانجامد و زمستان به معنای غروبِ ستارهٔ اقبالِ آن، یعنی تبدیل شدن تدریجیاش به تمدنی ضعیف و در حاشیه تا جا برای تمدنهای جوان دیگر باز شود. قاعده این است که تمدنها متولد میشوند، اوج میگیرند و فرود میآیند و تمدنهای معاصر نیز مستثنی نیستند، صرفنظر از اینکه چقدر قدرتمند و توانا به نظر برسند.
نکتهٔ مهم در تفکر اسپنگلر این است که تمدنهای جدید بهتر از تمدنهای گذشته نیستند و در واقع نمیتوانیم آنها را با هم مقایسه کنیم. به این دلیل که هر تمدنی بر پایهٔ ذهنیتها و ارزشهای متمایزی شکل میگیرد و با در نظر گرفتن آن ذهنیتها و ارزشها موفق عمل میکند. مقایسهٔ تمدنهای گذشته با تمدنهای معاصر، آن هم با استفاده از ذهنیتها و ارزشهای غالبِ امروز، مسلماً ما را به این نتیجه خواهد رساند که تمدنهای معاصر از همهٔ تمدنهای گذشته بهتر و موفقتر هستند. اما چنانچه هر تمدنی را با ارزشهایی که در زمان خودش در آن غالب بوده بسنجیم، خواهیم دید که هر کدام از تمدنهای بزرگ تاریخ کاملاً موفق عمل کردهاند و نمیتوان به سادگی آنها را با یکدیگر مقایسه کرد.
اسپنگلر در کتاب «انحطاط غرب»[۳]The Decline of the West از سه حوزهٔ فرهنگی مهم تحت عنوانهای تمدن آپولونی[۴]Apollonian، تمدن مُغی یا مجوسی[۵]Magian و تمدن فاوستی[۶]Faustian نام میبرد. تمدن آپولونی به یونان و روم باستان و اقوام حاشیهٔ دریای مدیترانه مربوط میشود که اوج خود را در سدههای پیش از میلاد مسیح تجربه کرد. تمدن مجوسی شاملِ اقوام مسلمان، یهودی، مسیحی و اجداد زرتشتی-ایرانی و سامیشان میشود که به واسطهٔ تأثیر و تلفیق تمدنهای متعدد و کهنسال، کم و بیش دورانی طولانی در اوج بود و آخرین دوران بزرگ خود را با تمدن اسلامی (عربی، ایرانی و تا حدی عثمانی) در قرنهای هشتم تا چهاردهم میلادی تجربه کرد. ظهور تمدن فاوستی به قرن دهم میلادی و اروپای غربی باز میگردد که با تجربه کردنِ دوران نوزایی[۷]Renaissance و عصر روشنگری به اوج خود رسید؛ به حدی که در قرنهای هجدهم تا بیستم اقصا نقاط جهان را در نوردید و به شدت تحت تأثیر خود قرار داد که کموبیش تا امروز نیز ادامه دارد.
هر کدام از این حوزههای فرهنگی مهم، ارزشها و بینشهای خاص خودش را دارد و تصویری ویژه از آیندهٔ آرمانی خود را ترسیم میسازد. در تمدن آپولونی، تصویر آرمانی از آینده نوعی وضعیت ایستا و جاودانی است که در پی دورانی آشوبی که توسط عاملی قدرتمند مهار شده برقرار میگردد. در دین آپولونی این قدرت نظیر قدرت ژوپیتر یا زئوس است، در سیاستش امپراطوری روم، و در فلسفهاش منطق و هندسه. با از میان رفتن آشوب، نظم برقرار میشود و امید و انتظار جامعه این است که این وضعیت عقلانی تا ابد ماندگار بماند.
نگاه تمدن مجوسی به زمان و تحولات نظیر عرصهای است که انسان در آن برای یافتن راه رستگاری خویش تلاش میکند. این عرصه از خلقت انسان آغاز شده و با آمدن رسولانی که بشارتگر ایمان راستین به خداوند هستند غنیتر گشته و تا انتهای زمان ادامه مییابد. عضویت در جامعهٔ مؤمنان، مقابله با نیروی شرّ و شیطان و انتظارِ شاکرانه برای فرارسیدن آخرالزمان از مهمترین عناصر نگرش مجوسی هستند.
اما نگاه تمدن فاوستی به زمان، آینده و تغییر چگونه است؟ از دید اسپنگلر این نگرش کاملاً در تضاد با نگرشِ مجوسی و از برخی جهات شبیهِ نگرشِ آپولونی است. وضعیت آغازین تاریخ در نگاهِ فاوستی آشوب نیست، بلکه سکون است. همه جا تاریک است و اموراتی کسالتبار و عاری از خلاقیت مدام تکرار میشوند.[آ]در اسطورههای فاوستی این سکون به شکلهای مختلف به ما معرفی میشود؛ اما شاید مهمترین آنها گلهٔ انساننماهایی باشند که در غار زندگی میکنند تا وقتی به اولین ابزارها دست یابند و از وضعیت سکون اولیه خارج شوند. شبیه این روایت در صحنههای نخستین فیلم «۲۰۰۱: یک اودیسهٔ فضایی» نیز آمده است. ناگهان فردی باهوش—که معمولاً یک مرد معرفی میشود—فریاد میزند «آها فهمیدم!» و از آن لحظه به بعد همه چیز عوض میشود و تاریخ به حرکت میافتد. طبیعی است که او باید با نیروهای جهل و خرافه مبارزه کند، ولی در نهایت پیروز میشود، تاریکی و سکون از میان میرود و حرکت آغاز میشود: رژهٔ باشکوه و بیوقفهٔ پیشرفت به سوی ستارهها. بر خلاف نگرش آپولونی که به محض از بین رفتن آشوب و برقراری نظم انتظار ایستایی آن تا ابد را دارد، در نگرش فاوستی پیشرفت به معنای حرکت دائمی در یک مسیر معین است. این نگرش از تصور اینکه تاریخ پیشرفت نکند واهمه دارد و به دشواری میتواند با شکست، به معنای متوقف شدن یا حتی کند شدن پیشرفت، مواجه شود.
- * بخشهایی از این یادداشت مبتنی بر خوانش جان مایکل گریر[۸]John Michael Greer از اسوالد اسپنگلر است.[۹]https://www.ecosophia.net/america-and-russia-part-two-the-far-side-of-progress/
cyclical ↩
Oswald Spengler ↩
The Decline of the West ↩
Apollonian ↩
Magian ↩
Faustian ↩
Renaissance ↩
John Michael Greer ↩
https://www.ecosophia.net/america-and-russia-part-two-the-far-side-of-progress/ ↩
آ) در اسطورههای فاوستی این سکون به شکلهای مختلف به ما معرفی میشود؛ اما شاید مهمترین آنها گلهٔ انساننماهایی باشند که در غار زندگی میکنند تا وقتی به اولین ابزارها دست یابند و از وضعیت سکون اولیه خارج شوند. شبیه این روایت در صحنههای نخستین فیلم «۲۰۰۱: یک اودیسهٔ فضایی» نیز آمده است. ↩