عقل، عشق، سکوت، زیبایی، ایمان

از نظر سیمون وِی توانایی اصلی عقل و هوش ما در این است که آن‌چه به عنوان حقیقت به ما عرضه می‌شود را تأیید یا رد کند. ولی عقل نمی‌تواند به شکلی درخور به سراغِ رازهای ایمان برود، چرا که مرتبهٔ این رازها فراتر از حقایقِ معمولی است. تنها بخشی از وجودِ انسان که قادر به نزدیک شدن به این رازهاستْ نوعی از عشق است که وی آن را «عشقِ فراطبیعی» (supernatural love) می‌نامد. گزیده‌ای از آراء او در این مورد را ترجمه کرده‌ام[۱]Weil, Simone. 2002. Letter to a Priest. 2nd edition. London ; New York: Routledge. section 26:

وظیفهٔ سایر قوای وجودی انسان—از جملهٔ عقل و هوش—این است که چیزهایی که انسان از طریقِ عشقِ فراطبیعی لمس می‌کند را به عنوان نوعی واقعیت بپذیرد، قبول کند که چنین واقعیت‌هایی از مصداق‌هایِ معینِ خود برتر هستند، و در برابر این عشقِ بیدار کنندهٔ جان سکوت اختیار کند. فضیلتِ احسان (charity) یعنی به کار گرفتن قوهٔ عشقِ فراطبیعی. فضیلتِ ایمان یعنی تسلیم شدنِ تمامیِ قوایِ جان در برابر قوهٔ عشقِ فراطبیعی. فضیلتِ امید یعنی سوگیریِ جان به سوی تحولی که از طریق آن جانِ آدمی تماماً و منحصراً به عشق بدل می‌گردد.

اما قوایِ دیگرِ انسان چطور می‌توانند تسلیمِ عشق شوند؟ برای این‌ کار آن‌ها باید بتوانند خوبی‌هایِ خاصِ خود را در آن بیابند. در این میان قوهٔ عقل به ویژه مهم است؛ قوه‌ای که بعد از تواناییِ عشق‌ورزیدن، ارزشمندترین قوهٔ وجود آدمی است.

عقل باید در ابتدا قدری سکوت کند تا به عشق اجازه دهد سراسرِ جان را پر کند. سپس او مجدداً خود را باز می‌یابد و متوجه می‌شود که بیش از گذشته نوری در خود دارد و استعداد بیشتری برای درکِ چیزها و حقایقی که مناسب او هستند به دست آورده است. اما علاوه بر این، سکوت‌های عقلْ آموزشی بی‌همتا برای آن است و به کمک آن‌ها می‌تواند حقایقی را درک کند که در غیر این صورت برای همیشه از دسترس او پنهان می‌مانند. حقایقی وجود دارند که عقل فقط در صورتی قادر به درک کردن آن‌هاست که ابتدا با سکوت از میانِ درک‌ناشدنی‌ها عبور کرده باشد.

عقل می‌تواند مزیتِ تسلیم بودن به عشق را درک کند؛ ولی این تجربه فقط به صورت پسینی حاصل می‌شود. عقل قادر به درک این نکته به صورتی پیشینی نیست، چرا که نمی‌تواند هیچ توضیح قابل‌قبولی برای چنین تسلیم‌شدنی بیابد.

در آن لحظه که کسی همهٔ توجهش را به یک اثر کاملاً زیبای موسیقی (یا معماری، نقاشی و امثالهم) معطوف می‌کند، عقل چیزی برای تأیید را رد نمی‌یابد. با این حال، همهٔ قوایِ جانِ انسان—از جمله عقل—سکوت می‌کنند و در گوش دادن محاط می‌شوند. نفسِ عملِ گوش دادنْ بر پدیده‌ای که از لحاظ عقلانی قابل درک نیست اعمال می‌شود، ولی آن پدیده بخشی از واقعیت و بخشی از خوبی را در خود دارد. و عقل با وجودی که در آن حقیقت قابل درکی نمی‌یابد، از آن تغذیه می‌کند. به گمان من رازِ زیبایی در طبیعت و هنرها (اما فقط در هنرهای درجهٔ اول و تقریباً نزدیک به کمال) بازتابِ محسوسی از رازِ ایمان است.


  1. Weil, Simone. 2002. Letter to a Priest. 2nd edition. London ; New York: Routledge. section 26 

مُحاط در مُحیط

اصطلاح «محیطِ زیست» در زبان فارسی امروز جا افتاده، اما این اصطلاح اشکال دارد و ذهنم را خراش می‌دهد. «محیطِ زیست» را معادل واژهٔ کلیدی environment در نظر می‌گیرند، اما این ترجمه نادقیق، گمراه‌کننده و بدقِلِق است. پیشنهاد من این است که به جای «محیطِ زیست» از معادل مناسب‌تر «محیط» برای environment استفاده کنیم.

استفاده از معادل «محیط زیست» باعث شده که ما اصطلاحاتی نظیر «دانشکدهٔ محیط زیست»، «مهندسی محیط زیست»، «مدیریت محیط زیست»، «سازمان حفاظت محیط زیست» و امثالهم را داشته باشیم. در مورد دقت ظاهری این معادل‌ها می‌توان تشکیک کرد و گفت که ما در زبان انگلیسی اصطلاح environment engineering نداریم، بلکه environmental engineering داریم. یعنی حتی اگر معادل «محیط زیست» را برای environment بپذیریم، نباید همان را برای environmental نیز به کار ببریم. به هر حال با توجه به عُرف رایج که مثلاً chemical engineering را نیز «مهندسی شیمیایی» ترجمه نمی‌کنند و می‌گویند «مهندسی شیمی»، می‌توانیم بپذیریم که environmental engineering هم «مهندسی محیط زیست» خوانده شود و نه فرضاً «مهندسی محیط زیستی» یا «محیط زیستانه». اما همین مثال نشان می‌دهد که ساختن صفت از اصطلاحِ «محیط زیست» کاری دشوار است. راهِ حل مرسوم این است که برای صفت‌سازی جای «محیط» و «زیست» را با هم عوض می‌کنند و آن‌ها را به هم می‌چسبانند؛ مثلاً می‌گویند «پروژه‌های زیست‌محیطی»، که معادل environmental projects است.

مفهوم environment خصوصیتِ ویژه‌ای دارد که نباید نسبت به آن بی‌اعتنا باشیم. این مفهوم—در معنای غربی آن—به مراتب از «محیطِ زیست» گسترده‌تر است و شامل انواع فرایندها و محیط‌های تأثیرگذار بر موجودات زنده می‌شود. پدیده‌های طبیعی غیرزنده مانند سفره‌های آب زیرزمینی یا گازهای موجود در جو زمین؛ پدیده‌های انسان‌ساز نظیر ساختمان‌ها، بزرگ‌راه‌ها، شبکه‌های انتقال برق و گاز و انواع زیرساخت‌های شهری و صنعتی؛ پدیده‌های زنده به غیر از انسان‌ها مانند انواع گیاهان و جانواران و حشرات؛ و پدیده‌های انسانی مانند جوامع مختلف نیز شامل environment هستند، چرا که همهٔ این‌ها می‌توانند روی حیات موجودات مختلف روی زمین تأثیر بگذارند. وقتی یک غربی اصطلاح environment را به کار می‌برد، می‌تواند به همهٔ این‌ها اشاره کند، ولی این گستردگی مفهومی در اصطلاح «محیط زیست» چندان واضح نیست و روی وجهِ مستقیماً زیستی طبیعت تأکید می‌کند که به زودی به آن باز می‌گردم. در زبان انگلیسی برای اشاره به زیرمجموعه‌های مختلف environment از ترکیب‌های متنوعی نظیر biophysical environment ،natural environment ،built environment یا social environment استفاده می‌شود. با کمی اغماض، «محیط زیست» را می‌توان معادل living environment یا natural environment در نظر گرفت، بنابراین احتمالاً مناسب‌ترین معادل عملی برای environment در فارسی همان واژهٔ «محیط» است؛ یعنی نیازی به آوردن اضافهٔ تخصیصی «زیست» نیست. به این ترتیب می‌توانیم به جای واژه‌ها و اصطلاحاتی مانند environment ،environmental ،living environment ،social environment بگوییم «محیط»، «محیطی»، «محیط زیست» و «محیط اجتماعی». از این جا به بعد از همین معادل استفاده می‌کنم.

«طبیعت» به محض ورود به عرصهٔ سیاست، فن‌آوری، اقتصاد، مدیریت و برنامه‌ریزی به «محیط» دگردیسی می‌یابد.[۱]Sachs, Wolfgang. “Environment.” In The Development Dictionary: A Guide to Knowledge as Power, 24–۳۷٫ Zed Books, 2010. www.zedbooks.co.uk. باید این نکته را در نظر داشته باشیم که مفهومِ «محیط» برساختهٔ جدیدی است که رویکردِ علمی-فن‌آورانه-اقتصادی-بوروکراتیکِ معاصر به «طبیعت» را نمایندگی می‌کند. اگر نگاهِ‌ «محیطی» به شیوه‌هایِ بهتر تولید انرژی، مدیریت پسماند، کاهش انتشار آلاینده‌ها، بهبود آمدو‌شدِ شهری و امثالهم محدود می‌مانْد مشکل چندانی وجود نمی‌داشت،‌ چون این حوزه‌ها ذاتاً در حوزهٔ دخالت‌های علمی-فن‌آورانه-اقتصادی-بوروکراتیکِ انسان قرار دارند. در واقع اغلب برنامه‌های تحصیلی «مهندسی محیطی» یا «مدیریت محیطی» نیز عمدتاً روی همین وجهِ «محیط» تأکید می‌کنند. اما گستردگیِ ذاتی مفهوم «محیط» به این معناست که انسانِ برنامه‌گر و مداخله‌جویِ مدرن می‌تواند بخش‌های روزافزونی از طبیعت را وارد حوزهٔ مدیریت و برنامه‌ریزی خود کند. این دقیقاً همان روندی است که جهان صنعتی در دهه‌های اخیر طی کرده و کشورهایی مثل ایران نیز سعی می‌کنند در حد ظرفیت و وُسع‌شان از آن‌ تقلید کنند؛ آن‌هم متأسفانه به شکلی ناقص و در عین حال طوطی‌وار. این‌جاست که معادل «محیطِ زیست» برای environment دوچندان مشکل‌ساز می‌شود، چرا که گنجاندنِ واژهٔ «زیست» در معنیِ environment یعنی تکیه بر وجهِ گسترده‌تر این مفهوم؛ به گونه‌ای که انگار به مخاطب تأکید می‌کند برنامه‌های محیطی باید شامل برنامه‌های «زیستی» نیز باشند: «مبادا فکر کنید مدیریت یا مهندسی محیطی صرفاً به امور صنعتی و شهری و انسانی و تأثیر آن‌ها بر طبیعت مربوط می‌شود، بلکه تقریباً همهٔ جهان طبیعی را باید وارد حوزهٔ‌ مدیریت محیطی کنیم.» اگر چه این نگاه عملاً در مفهوم environment به معنای غربی آن وجود دارد، اما به کار گرفتن لفظِ «محیط زیست» به عنوان معادل فارسیِ آن به جای این‌که نقش محدود کننده‌ای داشته باشد، آن را به صورت عریان‌تر و موکدتری گسترش می‌دهد.

مفهومِ «محیط» (environment) در تقابل با مفهومِ «طبیعت» (nature) معنا می‌یابد. عمدهٔ فرهنگ‌های کهن جهان طبیعت را پدیده‌ای جاندار در نظر می‌گرفتند و قواعدی داشتند که مداخلهٔ بیش از حد در امورات آن را مهار می‌کرد. این محدودیت‌های خودخواستهٔ فرهنگی برای پرهیز از پاسخِ تند و خشنِ طبیعت شکل گرفته بودند و توجیه می‌شدند. انسان مدرن اما چنین حدی را به رسمیت نمی‌شناسد و سراسرِ طبیعت را قلمرویی برای دخالت‌های علمی، فن‌آورانه و مدیریتی خود در نظر می‌گیرد. این نکته به خوبی در مفهوم «محیط» نمایان است. از نظر انسانِ مدرن، محدودیت‌های اعمال شده از سوی طبیعت صرفاً قیودی فیزیکی هستند که بقاءِ جوامع انسانی به آن‌ها وابسته است. استفاده از برچسبِ «محیط» برای توصیف جهان طبیعی خصوصیت‌های کیفی و ملموس آن را تحلیل می‌برد و آن‌ را پدیده‌ای منفعل، معمولی و بی‌جان معرفی می‌کند که منتظر دخالت‌های انسانی است. این درست در تضاد با نگاه‌‌های کهن‌تری است که طبیعت را پدیده‌ای رازانگیز، زاینده و فعال در نظر می‌گرفتند که اراده‌اش در سنگ‌ها، درختان و جانوران جاری است و پیوستگی آن‌ ها و جامعهٔ انسانی را تأمین می‌کند. این نگرش‌ها طبیعت را موجودی بخشنده و بابرکت می‌دیدند که باید با آن با حیرت و احترام مواجه شد.

نگاه حریصانه ولی عاری از حیرت، احترام و فروتنی نظام‌های صنعتی مدرن به طبیعت مهم‌ترین عامل تخریب گسترده‌ٔ آن در سطح جهان است. گسترش محیط‌گرایی و تلاش برای نهادینه‌کردنِ مدیریت، مهندسی و برنامه‌ریزی بخش‌های روزافزونی از طبیعت معنای دیگری جز تلاش برای محاط کردن طبیعت در نگرش‌های محیطی ندارد. اما انسان مدرن هر چقدر هم که نیرومند باشد و هر چقدر هم که به دست‌آوردهای موقتی تمدنِ صنعتی بنازد، هرگز نخواهد توانست طبیعت را در مصنوعی انسان‌ساز محاط کند.


  1. Sachs, Wolfgang. “Environment.” In The Development Dictionary: A Guide to Knowledge as Power, 24–۳۷٫ Zed Books, 2010. www.zedbooks.co.uk. 

ایمان یا الحاد

در رُمان برادران کارامازوف، فرازهایی خیره‌کننده وجود دارد که باید آن‌را بارها بازخوانی کرد و ابعاد و اعماقشان را شکافت. به یکی از این فرازها که مربوط به بخشِ اول، فصلِ پنجم این کتاب است اشاره می‌کنم. داستایوسکی در حال معرفی آلیوشا—جوان‌ترین برادر و قهرمان داستان—است. آلیوشا به تازگی تصمیم گرفته زندگی رُهبانی پیشه کند و به صومعه بپیوندد. داستایوسکی او را به عنوان فردی واقع‌بین معرفی می‌کند که در عین حال به معجزات اعتقاد تمام و کمال دارد. اما ظاهراً در این‌جا تضادی وجود دارد: چطور یک شخص واقع‌بین می‌تواند به معجزه باور داشته باشد؟ مگر نه این است که معجزه به ساحتِ فراواقعی اشاره می‌کند که خرد واقع‌بینانه نمی‌تواند به سادگی آن‌را بپذیرد؟ داستایوسکی این تضاد را این‌طور حل می‌کند:

به گمانم معجزات هیچ‌گاه سد راه آدم واقع‌بین نیست. معجزات نیست که واقع‌بینان را به اعتقاد ره می‌نماید. واقع‌بین اصیل، اگر آدم بااعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بی‌اعتقاد باشد، و اگر با معجزه‌ای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود، به جای تصدیق واقعیت، حواس خودش را باور نمی‌کند. اگر هم آن‌را تصدیق کند، به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش می‌کند که تا آن‌زمان به آن التفات نکرده است. ایمان در آدم واقع‌بین، از معجزه نشأت نمی‌گیرد، بلکه معجزه از ایمان نشأت می‌گیرد. آن‌زمان که واقع‌بین ایمان بیاورد، آن‌وقت نفس واقعی‌بینی متعهدش می‌کند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت «تا نبینم ایمان نمی‌آورم» اما تا دید گفت: «پروردگار من و خدای من!» آیا معجزه بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که می‌خواست ایمان بیاورد و احتمالاً وقتی گفت «تا نبینم باور نمی‌کنم» از ته دل ایمان کامل داشت.[آ]ترجمه از صالح حسینی

در این‌جا دست کم سه نکتهٔ ظریف وجود دارد. اول این‌که به بیانِ داستایوفسکی ایمان یک انتخاب است، یعنی نتیجهٔ جبری هیچ فرایند عقلانی یا حسی نیست. شما نتیجهٔ یک فرمول ریاضی یا یک فرایند فیزیکی را انتخاب نمی‌کنید، بلکه جبراً و بنا به قاعدهٔ ریاضی یا فیزیک مجبور به پذیرفتن سیر تحولی آن هستید. کسی در این‌که دو به علاوهٔ دو مساوی با چهار می‌شود مختار نیست؛ بلکه مجبور به پذیرش نتیجه‌ای است که خرد ریاضی ارائه می‌کند. به همین ترتیب این‌که اجسام به واسطهٔ قانون جاذبه به سوی مرکز زمین کشیده می‌شوند یک انتخاب نیست، بلکه نوعی اجبار است که توسط قانون جاذبه بر فرد عاقل تحمیل می‌شود. اما از نظر داستایوسکی ایمان از این دست نیست و قانون و قاعده‌ای وجود ندارد که بتواند فرد را وادار به مؤمن بودن کند. فرد در عمیق‌ترین لایه‌های وجودش در مؤمن بودن یا نبودن مختار است و این همان «لا إِکْراهَ فِی الدِّین» است[ب]سورهٔ بقره، آیهٔ ۲۵۶.

دوم این‌که این انتخاب لزوماً در سطح خودآگاه رخ نمی‌دهد. شخص ممکن است در ناخودآگاه خود مؤمن شده باشد ولی ایمانش پشت حجابی از جنس انکار یا تردید پنهان باشد. عکس این نیز ممکن است: شخص می‌تواند در ناخودآگاه ملحد باشد، ولی فکر کند مؤمن است. آن‌طور که داستایوسکی دربارهٔ توماسِ رسول می‌گوید، او پیش از این‌که معجزه‌‌ٔ‌ مسیح را ببیند مؤمن شده بود، اما خود به این امر واقف نبود و پی معجزه‌‌ای می‌گشت که اگر مؤمن نمی‌بود نمی‌توانست ببیند. اما انتخابِ ایمان در سطح فردی و وجودی رخ می‌دهد، یعنی نمی‌تواند توسط عواملی نظیر قواعدِ ریاضی و فیزیک، خواست دیگران یا روحِ زمانه بر فرد تحمیل شود. بنابراین انسان برای این‌که بتواند چنین انتخابی را انجام دهد—صرف نظر از این‌که انتخابش ایمان یا الحاد باشد—باید ابتدا فردیت یافته باشد[۱]individualation؛ یعنی منِ خود را کُشته و خودآگاه و ناخودآگاهش را به هویتی یکپارچه بدل ساخته باشد.

اما سومین نکته به رابطهٔ ایمان و معجزه مربوط می‌شود. زندگی فردی که انتخاب کرده بی‌ایمان زندگی کند، تهی از هرگونه معجزه‌ای است. واقع‌گرایی او با انکار معجزات تعریف می‌شود. هر چیزی که به چشمِ شخصِ با ایمان معجزه است، در نزد شخص ملحد به پدیده‌ای شناخته‌شده یا ناشناخته از همین جهان اشاره می‌کند. برعکس، زندگی مؤمن لبریز از معجزات است. او به خود، دیگران و طبیعت نگاه می‌کند و بی‌شمار معجزه می‌بیند؛ معجزاتی که پیش‌شرط ایمان او نیستند، بلکه ایمانش را محکم‌تر، عمیق‌تر و ظریف‌تر می‌سازند. به این ترتیب است که «ایمان آوردن یا نیاوردن» یا به قول داستایوسکی «برای جاودانگی زندگی کردن یا نکردن» شاید بنیادی‌ترین تصمیمی باشد که هر انسانی با آن مواجه است؛ تصمیمی که همه‌چیز زندگی او را عمیقاً متأثر می‌سازد.


  1. individualation 


  1. آ) ترجمه از صالح حسینی 

  2. ب) سورهٔ بقره، آیهٔ ۲۵۶