اتفاقات بزرگ تاریخی نظیر جنگهای بزرگ چطور رخ میدهد؟ چه چیزی تاریخ را به جلو میراند؟ آیا اصولاً میتوان پاسخ نهاییها این پرسش را داد؟ اینها برخی از سؤالهایی هستند که ذهن تولستوی[۱]Leo Tolstoy را در اواسط قرن نوزدهم به خود مشغول کرده بودند. رُمان «جنگ و صلح» او دربارهٔ دو دههٔ اول قرن نوزدهم و ماجرای درگیری روسیه در جنگ با ناپلئون است. او مینویسد:[آ]به فصل اول از کتاب یازدهم جنگ و صلح مراجعه کنید.
«اروپا در پانزده سال نخست قرن نوزدهم شاهد حرکت میلیونها انسان بود. آنها کار و زندگیشان را رها کردند و شتابناک از یک سوی اروپا به سوی دیگرش روانه شدند، غارت کردند، کشتند، پیروز شدند و عاقبت در ناامیدی غرقه گشتند. برای چند سال مسیرِ زندگی به کلی تغییر کرد و جنبوجوشی بزرگ پدید آمد که ابتدا شدت یافت و بعد میرا شد. علت این جنبوجوش چه بود؟ کدام قانون بر آن حکم میراند؟ این سؤالی است که ذهن انسان را به خود مشغول میدارد. پاسخی که مورخان به ما میدهند این است که علت را باید در حرفها و اعمال چند ده نفر که در ساختمانی در پاریس جمع شدند یافت و به این حرفها و اعمال هم لقب «انقلاب» میدهند؛ بعد زندگینامهٔ مفصلی از ناپلئون و برخی از دوستان و دشمنان او را نقل میکنند و از نفوذی که برخی از آنها بر برخی دیگرشان دارند مینویسند و میگویند: علت بروز آن جنبوجوش عظیم در اروپا این افراد هستند و این هم قوانینِ حاکم بر آن.»
حرکت میلیونی انسانها به سوی ویرانی و مرگ—این رفتارِ دیوانهٔ جمعی—با عقل و طبیعت انسان جور به نظر نمیرسد. اگر تجسم دوران ناپلئون دشوار است، دنیایِ امروز که پیش چشم ما قرار دارد و سایهٔ مهیبِ جنگی جهانگستر—جنگِ جنگها، جنگِ آخرین—دنیا را تاریک کرده است. راستی چه میشود که هزاران، بلکه میلیونها، انسان مرتکب جرائمی چنان عظیم، چنین گسترده و چنین متنوع میشوند؟ جرائمی که اگر همهٔ دادگاههای تاریخ را هم کنار هم بگذارید در مقابل آنچه فقط طی یک جنگ بزرگ رخ میدهد کوچک مینماید؟
به نظر تولستوی مورخانِ سادهدلِ زیادی سعی کردهاند پاسخ این پرسش را به شکلی تقلیلگرایانه ارائه دهند. آنها علتِ بروز جنگهای ناپلئونی را به دلایلی نظیر اشغال دوکنشینِ اولدنبورگ[۲]Duchy of Oldenburg توسط ناپلئون، شکستِ محاصرهٔ قارهای[۳]Continental Blockade که قرار بود درهای اروپا را به روی محصولات انگلیسی ببندد، جاهطلبیهای شخصی ناپلئون، سرسختی الکساندر—امپراطور روسیه، اشتباهات دیپلماتها و نظایر آن تقلیل میدهند. گویی اگر ناپلئون به الکساندر—امپراطور روسیه—نامهای نوشته بود که «رضایت میدهم که دوکنشینِ اولدنبورگ احیا گردد» جنگی در نمیگرفت. اما به نظر تولستوی دلایل بسیار زیادتر و پیچیدهتری در کار هستند.[ب]به فصل اول از کتاب نهم جنگ و صلح مراجعه کنید.
تولستوی مجموعِ علتهای یک پدیدهٔ تاریخی را فراتر از قوایِ درک انسان میداند. با اینحال او از تمایلی ذاتی سخن میگوید که انسان را به تلاش برای یافتن علتها ترغیب میکند. اما ذهنِ انسان از پیچیدگی و تکثر بیاندازهٔ شرایطی که یک پدیده را شکل میدهند بیاطلاع است، آن هم شرایطی که هر کدام به تنهایی ممکن است علتِ اصلی شکلگیری آن پدیده به نظر برسند. بنابراین بیشتر آدمها سراغ تقریبی ساده و دمدستی میروند و میگویند «این است دلیل آن پدیده». مرسوم است که علت بروزِ پدیدهها را به ارادهٔ خدایان نسبت میدهند که با ارادهٔ قهرمانهایی که در پیشزمینهٔ تاریخ ایستادهاند تکمیل میشود—و گاهی هم این اراده جایگزین آن دیگری میشود. اما اگر کسی سعی کند ورای پوستهٔ ظاهری تحولاتِ تاریخی را ببیند و به جای تمرکز بر مُشتی قهرمانْ جُنبشِ تودههای مشارکتکننده در آن را به تمامی در نظر بگیرد، به این نتیجه خواهد رسید که ارادهٔ قهرمانها عامل رفتارِ تودهها نیست، بلکه برعکس، این تودهها هستند که عمدتاً او را کنترل میکنند. برای رخدادهای تاریخی نمیتوان علتالعلل یافت، حتی اگر به جای یک علت سراغ چند علتِ برگزیده برویم. شاید قوانینی بر این رخدادها حاکم باشند، اما بخشی از این قوانین برای همیشه خارج از دسترس ماست، دستِ کم به این دلیل واضح که ما درونِ تاریخ ایستادهایم، نه بیرونِ آن. برای اینکه بتوانیم حتی بخشی از این قوانین را کشف و درک کنیم، ابتدا باید تقلیلگرایی تاریخی را کنار بگذاریم و این توهم که قهرمانها و وقایع چشمگیر عامل بروز تحولات تاریخی هستند را یکسره رها کنیم.[پ]به فصل اول از کتاب سیزدهم جنگ و صلح مراجعه کنید.
جالب است که تولستوی نگرش ضدکلاسیک و ضدرومانتیک خود به تاریخ را تا حد زیادی مدیون تحولات فیزیک و ریاضی است. او تحولات تاریخی را با قوانین حاکم بر جنبش اجرام آسمانی مقایسه میکند و روش صحیح مطالعهٔ تاریخ را بیشباهت به حساب دیفرانسیل و انتگرال نمیبیند—اگر چه روشی که پیشنهاد میدهد چندان عملی نیست. به نظر او تاریخ نظیر یک منحنی پیوسته است و برای درک آن باید به سراغ علتهای بینهایت کوچک رفت: (ترجمه به مضمون)
«علمِ تاریخ از طریق تقسیم کردنِ وقایع تاریخی به واحدهای کوچکترِ مطالعه پیشرفت میکند و از این طریق میخواهد تخمینی از حقیقتِ تاریخ به دست بیاورد. اما در این جا چندین فرض نادرست وجود دارد: این فرض که واحدی مجزا از سایر واحدهای تاریخ وجود دارد، این فرض که پدیدههای تاریخی نقطهٔ آغاز—و پایان—دارند، و این فرض که ارادهٔ تعداد زیادی انسان را میتوان به رفتارِ تعدادِ انگشتشماری از شخصیتهای تاریخی تقلیل داد. بر این اساس میتوان تحلیلها و نتیجهگیریهای تاریخی را نقد کرد، چرا که آنها مبتنی بر بُرشی دلبخواهی از متنِ پیوستهٔ تاریخ و قسمت کردنِ دلبخواهی آن به اجزاءِ کوچکتر هستند. فقط با بینهایت کوچک کردنِ واحدِ مشاهدهٔ تاریخی—حسابِ دیفرانسیل تاریخی—یعنی نگاه به گرایشهایِ فردیِ انسانها و تجمیعِ همهٔ این مقادیر بینهایت کوچک—حساب انتگرال—است که میتوانیم امیدوار باشیم به برخی از قوانین حاکم بر تاریخ پی ببریم.»[ت]به فصل اول از کتاب یازدهم جنگ و صلح مراجعه کنید.