امانوئل تود: جنگ جهانی سوم شروع شده است

امانوئل تود—متفکر و محقق سرشناس فرانسوی—در مصاحبه با روزنامهٔ فیگارو نکات قابل اعتنایی دربارهٔ جنگ اوکراین مطرح کرده که گزیده‌ای از آن را به فارسی ترجمه می‌کنم. این ترجمه (تا حدی آزاد) از روی گزیده-ترجمه‌ای که آرنولد برتراند به انگلیسی انجام داده انجام شده است. گزیدهٔ آرنولد برتراند به انگلیسی را در این‌جا و مصاحبهٔ اصلی را در این‌جا می‌توانید ببینید.

امانوئل تود: جنگ جهانی سوم شروع شده است

واضح است که این درگیری که نخست یک جنگِ سرزمینیِ محدود بود به یک تقابل جهانی اقتصادی بین کلیتِ غرب از یک‌سو و روسیه و چین از سوی دیگر ارتقا یافته و به یک جنگ جهانی تبدیل شده است.

ولادیمیر پوتین در ابتدا یک اشتباه بزرگ کرد. ناظران مختلف در آستانهٔ جنگ اوکراین را به عنوان یک دموکراسی تازه‌کار نمی‌دیدند بلکه از دید آن‌ها اوکراین جامعه‌ای در حال زوال و دولتی در حال درمانده‌شدن[۱]a “failed state” in the making بود. من فکر می‌کنم تحلیل کرملین این بود که چنین جامعهٔ روبه‌زوالی با اولین شوکی که به آن وارد شود فروخواهد پاشید. اما همه شاهد بروز عکس این تحلیل بودیم. معلوم شد که اگر جامعه‌ای که در حال متلاشی شدن است از بیرون مورد حمایت مالی و نظامی قرار بگیرد می‌تواند جنگ را در توازنی نوین احیا کند و حتی چشم‌انداز و امیدی نیز داشته باشد.

من با تحلیل جان مرشایمر[۲]John Mearsheimer از این نزاع موافق هستم. به نظر او ارتش اوکراین که دست کم از ۲۰۱۴ به این سو توسط نیروهای ناتو هدایت می‌شد (عمدتاً نیروهای آمریکایی، بریتانیایی و لهستانی) در عمل به عضویت ناتو درآمده بود. در عین حال روس‌ها اعلام کرده بودند که هرگز حضور اوکراین در ناتو را تحمل نخواهند کرد. از زاویهٔ دید روس‌ها این جنگ دفاعی و پیش‌گیرانه است. مرشایمر اضافه می‌کند که ما [در غرب] دلیلی برای شادمان شدن از دشواری‌هایی که برای روسیه ایجاد شده نداریم چون این موضوع برای آن‌ها یک مسألهٔ وجودی[۳]existential است و به همین دلیل هر چه شرایط برای آن‌ها دشوارتر شود، ضربه‌های محکم‌تری وارد خواهند کرد. این تحلیل به نظر من درست است. اما من نقدی نیز به نگاه مرشایمر دارم.

مرشایمر مثل یک آمریکایی خوب کشورش را دست‌بالا می‌گیرد [و دربارهٔ توانایی‌های آن اغراق می‌کند]. به نظر او اگر چه جنگ در اوکراین برای روسیه اهمیت وجودی دارد، اما برای آمریکایی‌ها صرفاً یک «بازی قدرت» در میان سایر بازی‌های قدرت است. پس از ویتنام، عراق، و افغانستان، یک رسوایی یا شکست دیگر [این بار در اوکراین] چه اهمیتی می‌تواند داشته باشد؟ اصل مبناییِ ژئوپولیتیک آمریکایی این است: «ما می‌توانیم هر کاری دلمان می‌خواهد انجام دهیم، چرا که در حفاظ هستیم؛ دور و ایمن بین دو اقیانوس و هیچ‌ اتفاقی بدی برای‌مان نخواهد افتاد.» این یعنی هیچ‌ تهدیدی برای آمریکا جنبهٔ وجودی ندارد.

اما همین تحلیلِ ناکافی است که باعث شده جو بایدن این‌طور ناهشیارانه پیش برود. آمریکا شکننده است. تاب‌آوری اقتصاد روسیه در حال هل دادن نظام امپراطوری آمریکایی به سمت پرتگاه است. هیچ‌کس انتظار نداشت اقتصاد روسیه در برابر «قدرت اقتصادی» ناتو تاب بیاورد. من فکر می‌کنم حتی خود روس‌ها هم چنین انتظاری نداشتند. اگر اقتصاد روسیه بتواند به صورت نامحدودی در برابر تحریم‌ها تاب بیاورد و اقتصاد اروپا را بی‌رمق سازد، و در عین حال خودش با حمایت چین توانمند باقی بماند، نظام آمریکاییِ کنترل مالی و پولی جهان فرو خواهد پاشید و به دنبال آن آمریکا دیگر نخواهد توانست کسری تجاری خود را با دستِ خالی تأمین مالی کند. بنابراین این جنگ برای آمریکا به یک جنگِ وجودی تبدیل شده است. آن‌ها نیز همچون روسیه قادر به عقب‌نشستن از این درگیری نیستند. نمی‌توانند آن را رها کنند. به همین دلیل است که ما وارد جنگِ بی‌پایانی شده‌ایم که عاقبت آن باید فروپاشی یکی از طرفین باشد.

تأکید می‌کنم که آمریکا در حال انحطاط است، ولی این خبر خوبی برای دولت‌های زیردست آن نیست. اخیراً کتابی خواندم به نام «شیوهٔ هند»[۴]The India Way به قلم وزیر خارجهٔ هند (سوبرهمانیام جایشانکار) که درست پیش از جنگ اوکراین منتشر شد. او در این کتاب ضعف آمریکا را می‌بیند، می‌داند که رویارویی آمریکا و چین برنده‌ای نخواهد داشت، ولی معتقد است که به هند و چندین کشور دیگر فضا و آزادی عمل خواهد داد. من اضافه می‌کنم که چنین اتفاقی برای اروپایی‌ها نمی‌افتد [که آزادی عمل‌شان بیشتر شود]. به غیر از اروپا و ژاپن، آمریکا در همه جا در حال ضعیف شدن است. به این دلیل که یکی از اثرات منقبض شدنِ نظامِ امپراطوری این است که آمریکا تسلطِ خود بر کشورهای اولیهٔ تحت‌الحمایهٔ خود را تشدید خواهد کرد. همزمان با کوچک‌شدنِ نظام آمریکایی، فشار بر نخبگانِ کشورهای تحت‌الحمایه (که شاملِ همهٔ اروپا می‌شود) افزایش می‌یابد. انگلیسی‌ها و استرالیایی‌ها اولین کشورهایی هستند که استقلال ملی خود را به کلی از دست می‌دهند. به لطف اینترنت، تعاملات انسانی با آمریکا در سراسر جهان انگلیسی‌زبان[۵]Anglosphere به چنان شدتی رسیده که عملاً نخبگانِ دانشگاهی، رسانه‌ای و هنری این کشورها به انضمام آمریکا درآمده‌اند. از این لحاظ، کشورهای اروپایی (غیرانگلیسی‌زبان) به واسطهٔ زبان‌های ملی‌شان تا حدی ایمن هستند، اما از دست رفتن استقلال ملی در این کشورها بسیار جدی و سریع است. اجازه دهید جنگ عراق را به خاطر بیاوریم. زمانی که کشورهای اروپایی هنوز تا حد زیادی استقلال ملی داشتند، تا آن‌جا که ژاک شیراک، گرهارد شرودر و ولادیمیر پوتین یک کنفرانس مطبوعاتی ضدجنگ برگزار کردند.

از منظر مهارت‌ و آموزش هم می‌توان به جنگ اوکراین نگاه کرد. جمعیت آمریکا دو برابر روسیه است (اگر جمعیت در سنین دانشجویی را در نظر بگیریم، آمریکا ۲.۲ برابر روسیه جمعیت دارد). اما در آمریکا فقط ۷ درصد دانشجویان در رشته‌های مهندسی تحصیل می‌کنند، در حالی‌که این مقدار در روسیه ۲۵ درصد است. این یعنی با وجودی که جمعیت در روسیه ۲.۲ برابر کمتر از آمریکاست، اما روسیه ۳۰ درصد بیشتر از آمریکا مهندس تربیت می‌کند. آمریکا این شکاف را با دانشجویان خارجی پر می‌کند، اما آن‌ها اغلب هندی و حتی بیشتر چینی هستند. این وضعیت بی‌خطر نیست و هم‌اکنون نیز رو به کاهش است. این مخمصهٔ اقتصاد آمریکاست: فقط با وارد کردن نیروی کار ماهرِ چینی می‌تواند با چین رقابت کند.

از منظر ایدئولوژیک و فرهنگی نیز می‌توانیم به جنگ در اوکراین نگاه کنیم. وقتی ما در غرب می‌بینیم دومای روسیه قوانین محدودکننده‌تری پیرامون «پروپاگاندای ال‌جی‌بی‌تی»[۶]LGBT وضع می‌کند احساس برتری می‌کنیم. من این حس برتری را به عنوان یک غربی معمولی احساس می‌کنم. اما از لحاظ ژئوپولیتیکی و قدرتِ نرم این اشتباه است. در ۷۵ درصد کرهٔ زمین نظام‌ خویشاوندی پدرتبار[۷]patrilineal است و مردمان این مناطق عمیقاً رویکرد روسی را درک می‌کنند. برای مردمان غیرغربی، روسیه مؤید یک نوع محافظه‌کاری اخلاقی[۸]moral conservatism اطمینان‌بخش است.

شوروی دارای نوعی قدرتِ نرم بود، اما کمونیستم به واسطهٔ بی‌خدایی‌اش جهان مسلمان را می‌ترساند و در هند (خارج از بنگال غربی و کرالا) چندان الهام‌بخش نبود. امروز اما روسیه جایگاهش را به عنوان کهن‌الگوی یک قدرتِ بزرگ احیا کرده که نه تنها ضداستعمار است، بلکه دارای آداب و سنت‌های پدرتبار و محافظه‌کار است. این ویژگی‌ها به مراتب اغواکننده‌تر هستند. به عنوان مثال، واضح است که روسیهٔ پوتین که از لحاظ اخلاقی نیز محافظه‌کار شده، با سعودی‌ها همدلی دارد. در حالی که مطمئنم هضم کردن مباحثات آمریکایی پیرامون دسترسی زنان تراجنسیتی به توالت‌های زنانه برای سعودی‌ها کمی دشوار است.

رسانه‌های غربی به شکل تراژیکی مضحک هستند. آن‌ها مدام تکرار می‌کنند «روسیه منزوی شده. روسیه منزوی شده.» اما وقتی به رأی‌ها در سازمان ملل نگاه می‌کنیم می‌بینیم که ۷۵ درصد جهان دنباله‌روی غرب نیستند. این‌جاست که غرب خیلی کوچک به نظر می‌رسد.

اگر از منظر انسان‌شناسیک به شکاف بین غرب و بقیهٔ جهان نگاه کنیم متوجه می‌شویم که کشورهای غربی معمولاً دارای ساختار خانواده‌های هسته‌ای[۹]nuclear family و نظام خویشاوندیِ دوطرفه[۱۰]bilateral هستند؛ یعنی رابطهٔ خویشاوندی مردانه و زنانه در تعیین وضعیت اجتماعی فرزند نقش مشابهی دارد. در بقیهٔ جهان، در اکثر سرزمین‌های به‌هم‌پیوستهٔ آفریقا-اروپا-آسیایی ما شاهد جوامع و نظام خانوادگیِ پدرتبار هستیم. چنین است که این درگیری [در اوکراین] که در رسانه‌های ما به عنوان یک نزاع بر سر ارزش‌های سیاسی معرفی می‌شود، در لایه‌ای عمیق‌تر، نزاع بر سر ارزش‌های انسان‌شناسانه است. ناخودآگاه بودنِ این شکاف و عمقِ آن است که این درگیری را خطرناک می‌کند.


  1. a “failed state” in the making 

  2. John Mearsheimer 

  3. existential 

  4. The India Way 

  5. Anglosphere 

  6. LGBT 

  7. patrilineal 

  8. moral conservatism 

  9. nuclear family 

  10. bilateral 

رنه ژیرار و انسان شدنِ انسان

با در نظر گرفتنِ نظریهٔ فرگشت[۱]theory of evolution تبدیل شدنِ تدریجی اجدادِ انسان‌‌تبارِ ما به انسانِ کنونی را انسانیزه شدن[۲]homonization می‌گویند. اما یکی از پرسش‌های مهم در انسان‌شناسی[۳]anthropology و جانورشناسی[۴]zoology این است که این فرایند چگونه صورت گرفت و چه شد که «حیوانِ فاقدِ فرهنگ» به «انسانِ ذی‌فرهنگ» تبدیل گشت؟ بسیاری از نظریه‌های موجود با تکیه بر حوزه‌های معرفتیِ مرتبط نظیر قوم‌شناسی[۵]ethnology یا کردارشناسی[۶]ethology دچار نوعی قطبیدگیِ نامطلوب می‌شوند.[آ]در فارسی معادل ethnology را مردم‌شناسی و نژادشناسی نیز آورده‌اند که به نظر من معادل‌های خوبی نیستند. واژهٔ یونانیِ ethnos به معنی قوم، قبیله، کاست، طبقه، ملت، مردم و اصولاً «گروهی از افراد که مدت‌ها در کنار هم زندگی می‌کنند» است. این جنبهٔ آخری در لفظِ «مردم» وضوح کمتری دارد و از این لحاظ مردم به معنای انسان anthrop نزدیک‌تر می‌نماید؛ یعنی مردم‌شناسی را می‌توان در ردیف انسان‌شناسی (anthropology) در نظر گرفت. از طرف دیگر، معادل «قوم» را دقیق‌تر از «نژاد» می‌دانم، چون ذهن را به سمت «نژاد» از آن‌گونه که در اصطلاحاتی نظیر «نژادپرستی» یا «تبعیض نژادی» وجود دارد نمی‌برد. خلاصه این‌که تا اطلاع ثانوی ترجیح می‌دهم قوم‌شناسی را به جای ethnology به کار ببرم. آن‌ها یا جنبه‌هایِ حیوانیِ انسان را کم‌اهمیت تلقی می‌کنند و انسان را به شکلی استثنایی از سایرِ حیوانات متمایز می‌کنند؛ و یا بر عکس، بر جنبه‌های حیوانی او تأکیدِ بیش از حد می‌کنند و قادر به توضیح تمایزهای ماهوی بین انسان و حیوان نیستند. این نوع نظریه‌ها به وضوح کامل نیستند. نظریهٔ کامل باید بتواند ضمنِ در نظر گرفتنِ ریشه‌هایِ فرگشتی انسان به مثابهِ حیوان، وضعیتِ منحصربه‌فردِ وی را به عنوان تنها موجود دارای فرهنگ—به معنایِ داشتنِ زبان، علم، هنر، دین، قانون، و …—شرح دهد. رنه ژیرار[۷]René Girard معتقد به داشتن چنین نظریه‌ای است. نظریهٔ او که «نظریهٔ بازنُمود [یا نظریهٔ محاکات یا نظریهٔ تقلید]»[۸]Mimetic theory نام دارد، علی‌رغم شاخ‌و‌برگ‌های گسترده‌اش دارای زیربنای ساده‌ای است. در این‌ یادداشت (و چند یادداشت دیگر) برخی از مهم‌ترین پیش‌فرض‌ها و نتایج آن را به زبانِ خودم می‌نویسم. برای سادگی در بسیاری از جمله‌ها عبارت‌هایی نظیر «از نظر ژیرار» را حذف می‌کنم.

ابتدا باید دربارهٔ مهم‌ترین مفهوم در نظریهٔ ژیرار، یعنی mimesis، صحبت کنم. در برخی منابع فارسی آن را «تقلید» ترجمه کرده‌اند که ذهن را به سمتِ imitation می‌برد. ژیرار تأکید می‌کند که علتِ این‌که از imitation استفاده نکرده این بوده که mimesis الگوهای متنوع و پیچیده‌ای را در بر می‌گیرد که از تقلیدِ محض فراتر می‌روند. بنابراین بهتر دیده از واژه‌ای جدید استفاده کند که اگر چه از نظر معنایی نزدیک به imitation است اما کمتر شناخته‌شده است. به همین ترتیب، فکر می‌کنم بهتر باشد به جایِ‌ معادل فارسی mimesis از واژه‌ای دیگر استفاده کنیم و اجازه دهیم «تقلید» معادل imitation باقی بماند. در ترجمه مطالبِ فلسفیِ یونان باستان mimesis را معمولاً «محاکات» ترجمه می‌کنند که فارسی‌شدهٔ واژهٔ عربی «مُحَاكَاة» به معنای بازگفتن، تقلید کردن، مشابه‌ چیزی شدن و شبیه‌سازی است. اما محاکات واژهٔ دشواری است و ظاهراً تأکید بیشتری بر تقلیدهایِ زبانی و ادبی دارد، بنابراین پیشنهاد من این است که به جای mimesis از «بازنُمود» استفاده کنیم. وجهی مهم از mimesis در بر گرفتنِ بازنماییِ (representation) پدیده‌هایی است که اگر چه در اصل تقلیدی هستند اما ممکن است به شکل‌های مختلفی ظاهر شوند؛ مثلاً تقلید می‌تواند مستقیم باشد (بازنماییِ یک چیز به گونه‌ای کاملاً شبیه آن) یا معکوس (بازنمایی یک چیز به گونه‌ای کاملاً متضاد با آن). معادلِ «بازنُمود» این وجوهِ بازنمایانهٔ مفهومِ mimesis را نیز در بر می‌گیرد. با این‌که اصراری بر معادلِ «بازنُمود» برای mimesis ندارم و محاکات نیز می‌تواند معادلِ مناسبی باشد، فعلن از معادلِ «بازنُمود» و واژه‌های مرتبطی نظیرِ «بازنمودی» (mimetic)، «بازنمود کردن» (mimic) و «mimicism» (بازنمودگرایی) استفاده می‌کنم.

از نظر ژیرار تقریباً همهٔ رفتارهای انسانی از طریق یادگیری شکل می‌گیرند و همهٔ انواعِ یادگیری مبتنی بر تقلید و بازنمود هستند. برای شناختِ انسان و این‌که چگونه برخی از انسان‌تباران انسان شدند، کافی است روی پدیدهٔ بازنمود دقیق شویم: انواعِ رفتارهایِ بازنمودی (رفتارهای تقلیدی)[۹]mimetic behaviour را در حیوانات و انسان‌ها مقایسه کنیم و سعی کنیم رفتارهای بازنمودی مختص انسان را متمایز گردانیم.

رفتارِ بازنمودی در همهٔ حیوانات به چشم می‌خورد، اما در برخی حیواناتِ فرگشته‌تر به مراتب نیرومندتر است و در انسان به اوج خود می‌رسد. بازنُمود (تقلید) اگر حولِ تملکِ یک «اُبژه» (شیٔ یا چیز)[۱۰]object باشد «رقابتِ بازنمودی» (رقابت تقلیدی یا رقابتِ محاکاتی)[۱۱]mimetic rivalry برمی‌انگیزد،‌ چرا که هر دو سوژه[۱۲]subject می‌خواهند آن اُبژه را به دست بیاورند، ولی آن اُبژه محدود است و نمی‌تواند در اختیار هر دو قرار بگیرد. به این ترتیب «ستیزِ بازنمودی» (ستیزِ تقلیدی یا ستیزِ محاکاتی)[۱۳]mimetic conflict شکل می‌گیرد. از آن جا که تواناییِ بازنمود در حیواناتْ ماهواً ضعیف‌تر از انسان است، رقابتِ بازنمودی و به تبعِ آن ستیزِ بازنمودیِ بینِ آن‌ها نیز ضعیف‌‌تر است و به راحتی توسطِ غریزه‌هایشان مهار می‌شود. به این ترتیب ستیزهای درون‌جمعیِ حیوانات هرگز از حدِ معینی شدیدتر نمی‌شود، در نتیجه اجتماع‌های حیوانی می‌توانند شکل بگیرند و دوام یابند. اما داستان در مورد انسان فرق می‌کند. طی فرایندِ فرگشت، گونه‌هایی از انسان‌تباران دارای مغزِ بزرگ‌تر و توان‌مندتر و در نتیجه قدرتِ بازنمودیِ روزافزونی شدند و به تناسبِ آن ستیزهای بازنمودیِ بینِ آن‌ها نیز شدت گرفت. اندک‌اندک‌ کار به جایی رسید که غریزه دیگر نمی‌توانست این ستیزهای بازنمودیِ نیرومند را مهار کند و بقاءِ اجتماع‌ها به خطر افتاد. با ناکارآمد شدنِ روزافزونِ غریزه‌ها برای مهار کردنِ ناآرامی‌های ناشی از رفتارهای شدیدِ بازنمودی، به سازوکار دیگری نیاز بود که بتواند بازنمودها، رقابت‌ها و ستیزهایِ درون‌جمعی را تخفیف دهد و مهار کند. از نظر ژیرار آن چه انسان‌تبارانِ حیوان‌صفت را به انسان‌هایِ ذی‌فرهنگ تبدیل ساخته همین نیاز به مهارِ رفتارهایِ بازنمودیبه شیوه‌ای که از غریزه‌‌ها موثرتر باشدبوده است. یعنی همهٔ فرهنگ‌های جهان به واسطهٔ تلاشِ تدریجیِ جوامعِ انسانی برای مهارِ رقابت‌ها و ستیزهایِ بازنمودی شکل گرفته‌اند.

اما این راه‌کارهای نخستین برای مهار رقابت‌ها و ستیزهای بازنمودی به چه شکلی بوده‌‌اند؟ اولین نشانه‌هایِ انسان‌شدنِ انسان‌تباران و پیدایی فرهنگ‌های بشری را با چه فرایندها و خصوصیت‌هایی می‌توان توصیف نمود؟ پاسخ ژیرار به این پرسش‌ها جالب و تکان دهنده است و در یادداشت‌های آتی درباره‌اش خواهم نوشت.


  1. theory of evolution 

  2. homonization 

  3. anthropology 

  4. zoology 

  5. ethnology 

  6. ethology 

  7. René Girard 

  8. Mimetic theory 

  9. mimetic behaviour 

  10. object 

  11. mimetic rivalry 

  12. subject 

  13. mimetic conflict 


  1. آ) در فارسی معادل ethnology را مردم‌شناسی و نژادشناسی نیز آورده‌اند که به نظر من معادل‌های خوبی نیستند. واژهٔ یونانیِ ethnos به معنی قوم، قبیله، کاست، طبقه، ملت، مردم و اصولاً «گروهی از افراد که مدت‌ها در کنار هم زندگی می‌کنند» است. این جنبهٔ آخری در لفظِ «مردم» وضوح کمتری دارد و از این لحاظ مردم به معنای انسان anthrop نزدیک‌تر می‌نماید؛ یعنی مردم‌شناسی را می‌توان در ردیف انسان‌شناسی (anthropology) در نظر گرفت. از طرف دیگر، معادل «قوم» را دقیق‌تر از «نژاد» می‌دانم، چون ذهن را به سمت «نژاد» از آن‌گونه که در اصطلاحاتی نظیر «نژادپرستی» یا «تبعیض نژادی» وجود دارد نمی‌برد. خلاصه این‌که تا اطلاع ثانوی ترجیح می‌دهم قوم‌شناسی را به جای ethnology به کار ببرم.