قبلاً گفته بودم که علومِ معاصر نشان میدهند که ثوابتِ فیزیکی و خصوصیتهایِ جهانی که در آن زندگی میکنیم به شکلی بسیار ویژه شکل گرفتهاند؛ به گونهای که از لحاظِ عقلی نمیشود شکلگیریِ آن را صرفاً به یک رویدادِ تصادفی نسبت داد. یا باید سراغِ آفریدگار (خداوند) یا نوعی ذهنیتِ جهانشمول (همهروانانگاری) برویم که با دخالت در شکلگیری جهان، آنرا متناسب با بروزِ حیات شکل داده است؛ یا اینکه باید اینرا بپذیریم که تعدادِ تقریباً بیشماری جهان وجود دارد و فقط معدودی از آنها—از جمله جهانِ ما—شرایطِ سازگار با حیات یافته است.
اما دانستنیها در چارچوبِ نگاهِ فلسفی و حکمی معنا پیدا میکنند. یکی از مهمترین حکمتهایِ راهبر در علم، اصلِ امساک[۱]principle of parsimony، مشهور به تیغِ اوکام[۲]Occam’s razor است که میگوید «در توضیحِ یک پدیده باید فقط در حدِ نیاز پیچیدگی وارد کرد». این یعنی چنانچه دو نظریه دارایِ قدرتِ شرح و دربرگیرندگیِ مشابهی باشند، بهتر است نظریهٔ سادهتر برایِ شرحِ آن پدیده انتخاب شود، چون احتمالِ درست بودنِ آن بیشتر است.
در واقعِ به کمکِ همین اصلِ امساک است که برخی متفکرانِ مادیگرا هر دو ایدهٔ خداوند و همهروانانگاری را رد میکنند. آنها میگویند فرضِ وجودِ یک ارادهٔ فرامادی، اضافه است و کمکی به حلِ مسألهٔ آفرینش نمیکند؛ بنابراین باید سراغِ توضیحهایِ سادهتر رفت. اما داستان به اینجا ختم نمیشود، چرا که میتوان نشان داد خداوند و همهروانانگاری میتوانند با اصلِ امساک سازگار باشند؛ یعنی میتوانند شرحِ سادهتری از چراییِ جهان ارائه دهند. فرانک لاندیس، نویسندهٔ علمیتخیلی، یکی از این ایدهها را با استفاده از تفسیرِ کپنهاگی مکانیک کوانتومی معرفی میکند. شاید بهتر باشد نخست مقدمهای کوتاه ارائه دهم.
در مکانیکِ کلاسیک، با داشتنِ شرایطِ اولیهٔ یک جسم، میتوان مسیرِ حرکتِ آنرا با استفاده از قانونِ دومِ نیوتن (F=m . a) به دست آورد. در مکانیکِ کوانتومی داستان فرق میکند: اولاً تفاوتِ بنیادی بینِ موج و ذره وجود ندارد و ذرات را میتوان هم به صورتِ ذره و هم به صورتِ موج در نظر گرفت (دوگانگی موج-ذره)؛ و ثانیاً محدودیتهایی برایِ اندازهگیری دقیقِ کمیتها—نظیرِ مکان یا تُندیِ ذره—وجود دارد. تغییراتِ یک سیستمِ کوانتومی—مثلاً یک ذرهٔ بسیار کوچک—را میتوان به کمکِ معادلهٔ موجِ شرودینگر توصیف نمود. یک ذره میتواند به طورِ همزمان در چندین حالتِ کوانتومیِ مختلف وجود داشته باشد که به آن برهمنهیِ کوانتومی[۳]Quantum superposition میگویند. یک الکترون میتواند اینجا باشد، آنجا باشد، یا همزمان هم اینجا و هم آنجا باشد. اما ذرهای که به طورِ همزمان در چندین حالتِ کوانتومی مختلف وجود دارد، به محضِ اینکه توسطِ نظارهگری «مشاهده» شد، یکی از حالتهایِ ممکن را اختیار میکند. این تحول که طیِ آن حالتهایِ چندگانهٔ یک ذره به یک حالت تقلیل مییابند را فروریزشِ تابعِ موج[۴]wave function collapse میگویند. فرضاً بعد از فروریزش میتوان گفت که الکترونِ مذکور اینجا هست و آنجا نیست. نکتهٔ مهم این است که برایِ فروریزش به مشاهدهگر نیاز داریم.
فرانک لاندیس میگوید مگر نه اینکه ذرات برایِ اینکه از برهمنهیِ کوانتومی خارج شوند و فروریزش کنند باید حتماً «مشاهده» شوند؟ آیا نمیتوانیم خداوند را به عنوانِ یک مشاهدهگرِ جهانی در نظر بگیریم؟ او میتواند عاملِ فروریزشِ کوانتومی در سراسرِ زمانها و مکانها باشد. مادامی که مکان-لحظهای در جهان وجود داشته باشد که «مشاهده» نمیشود، در وضعیتِ مبهمِ برهمنهیِ کوانتومی باقی میماند و صرفاً به کمکِ احتمالات میتوان توصیفش کرد. اما به محضِ دخالتِ مشاهدهگرِ همهجاحاضر، آن مکان-لحظه هویت مییابد و وضعیتش معین میگردد. چنین مشاهدهگری عملاً علتِ رخ دادنِ امور است؛ لحظه به لحظه و مو به مو. مشاهدهگر ذیادراک است؛ چه انسانی باشد که در مقیاسی محدود عمل میکند، و چه ذهنِ همهجاحاضرِ خداگونهای که همهٔ مکان-لحظههایِ جهان را شکل میدهد. علاوه بر این، مشاهدهگرِ همهجاحاضر به نوعی همهچیزدان و جاودان نیز هست. به این ترتیب، این فرضیه، هم با خداوندِ قادرِ مطلق سازگار است و هم با همهروانانگاری.
به اصلِ امساک بازگردیم. آیا این فرضیه که فقط یک جهان داریم که توسطِ مشاهدهگری همهجاحاضر شکل میگیرد سادهتر است، یا نظریهٔ مشهورِ چند جهانی[۵]The many-worlds interpretation is an interpretation of quantum mechanics که واقعیتِ برهمنهیِ کوانتومی را انکار میکند و در عوض معتقد است که همهٔ حالتهای ممکن برایِ هر مکان-لحظهای که در سراسرِ تاریخِ اینجهان و همهٔ جهانهایِ ممکنِ دیگر رخ داده، خود جهانی واقعی هستند؟ نظریهٔ اول یک مشاهدهگر و یک جهانِ قابلِ پیشبینی دارد؛ نظریهٔ دوم، مشاهدهگر را به قیمتِ معرفی بینهایت جهانِ دیگر حذف میکند.