جوامع غربی بعد از جنگ جهانی دوم چند دهه رشد و رونق بیسابقه را تجربه کردند که تقریباً تا اواسط دههٔ ۱۹۷۰ ادامه داشت. در اواخر همین دوران طلایی پر از ثروت و رفاه بود که هربرت مارکوزه[۱]Herbert Marcuse زبان به گلایه گشود[۲]Marcuse, H., 1968. Liberation from the Affluent Society — (1967 lecture in London), in: The Dialectics of Liberation (2015), ISBN: 978-1-78168-891-5, Verso, London ; New York.. به نظر او اگر چه میتوان به صورت نظری از ضرورت رهایی افراد از قیدوبندهای سلطه سخن گفت، اما وضعیت حاکم بر جوامع مرفه و صنعتی غربی در تاریخ بیسابقه است چرا که اعضای آن باید خود را از قید و بندهای نظامی رها سازند که به نسبت موفق، ثروتمند، قدرتمند و کارآمد است. به تشخیص مارکوزه:
«مشکل این است که ما قرار نیست خود را از دست یک جامعهٔ ناکارآمد، فقیر، ارعابگر یا در حال زوال رها سازیم بلکه امروز، آزادی انسان غربی به معنای رهایی وی از جامعهای است که نیازهای مادی و فرهنگی او را تا حد زیادی برآورده میسازد؛ جامعهای که قادر است کالا و خدمات روزافزونی را به تعداد روزافزونی از افراد ارائه دهد. این یعنی ما ظاهراً شاهد وضعیتی هستیم که در آن رهایی انسان پشتوانه و خاستگاهی در بین تودهٔ مردم ندارد.»
و این در حالی است که طبقهٔ پرولتاریا در جوامع صنعتی قاعدتاً—بنا به نظر مارکس—میبایست موتور محرکهٔ انقلاب باشند. البته مارکوزه وقوف کاملی به نقش شیوههای اجتماعی «دستکاری، تلقینِ فکری و واپسرانی»[۳]social mechanisms of manipulation, indoctrination, repression در تضعیف تمنای جمعی برای رهایی از نظام موجود داشت. با اینحال بر این نکته تأکید میکرد که علت واقعی را نباید صرفاً در دلایل ایدئولوژیکی و اجتماعی جستجو کرد. به عقیدهٔ او رضایت منفعلانهٔ تودهها در جوامع ثروتمندِ صنعتی در درجهٔ اول به خاطر توانایی چشمگیرِ نظام سرمایهداری صنعتی در ایجاد و تأمین نیازهای مادی و فرهنگی افراد است. او به نوعی دیالکتیک رهایی[۴]the dialectic of liberation اشاره میکرد که پارادوکسِ پویای جوامع مرفهِ صنعتی است: عبور از بندگیِ خودخواسته[۵]voluntary servitude و حرکت به سوی آزادی نیازمند لغو کامل نهادها و شیوههای سرکوب است؛ در عین حال، پیشنیازِ لغو نهادها و شیوههای سرکوب این است که جامعه بخواهد از قید بندگی رها شود، یعنی تمنای رهایی داشته باشد و چنین تمنایی به صورت عمومی در جوامع غربی وجود ندارد.
به نظر مارکوزه تلاش برای دستیابی به جامعهٔ آزاد تلاشی ذاتاً انسانی و ارزشمند است. جامعهٔ آزاد مورد نظر او جامعهای است که در آن انواع نظامهای مستقر بندگی[۶]servitude سرنگون شدهاند. در چنین جامعهای عزم و تلاشی حیاتی—چه در سطح خودآگاه و چه در سطح ناخودآگاه—برای ایجاد ارزشهای کیفیتاً نوینی از وجودِ آزادِ انسان به چشم میخورد. بدون ظهور چنین نیازها و رضامندیهایی که در واقع نیازها و رضامندیهای انسان آزاد هستند، هر تغییری در نهادهای اجتماعی صرفنظر از اینکه چقدر بزرگ و خیرهکننده به نظر برسد، منجر به جایگزینی یک نظام بندگی با نظام بندگی دیگر خواهد شد. درست به همین دلیل است که او گاه ترجیح میداد از به کار بردن کلمهٔ «انقلاب» پرهیز کند و در عوض از عبارت «تغییرات کیفی» استفاده کند که در کنار «تغییرات کمّی» میتوانند طیف وسیعتری از تغییرات واقعی را نمایندگی کنند:
«انقلابهای بسیاری را میشناسیم که عملاً امتداد شیوههای سرکوب بودهاند و یک نظام سلطه را با نظام سلطهٔ دیگری جایگزین ساختهاند. اما از تغییرات کمّی نیز نباید غافل شد. تغییرات کمّی یعنی نیاز به از بین بردن شرایط غیرقابلتحمل؛ هدفی که شاید بتوان از طریق همین نظامهای موجود نیز به آن دست یافت. اما تغییرات کیفی از این فراتر میروند و تمامیت نظامهای موجود را تغییر میدهد. اما نباید رابطهٔ بین تغییرات کمّی و کیفی را مشابه رابطهٔ بین انقلاب و اصلاح دانست. باید در نظر داشت که تغییرات کمّی میتوانند به تغییرات کیفی منجر شوند، یعنی جایی که تغییرات کمّی در نهادها و شرایط میتواند به تغییراتی کیفی بیانجامند که همهٔ جنبههای حیات انسان را تحت تأثیر قرار میدهند. اما پیشنیازهای رهایی به صورت بالقوه وجود دارند. در جوامع در حال توسعه نیاز به تغییرات کمّی وجود دارد، تغییراتی که به واقع میتوانند کیفی محسوب شوند. اما تغییرات کمّی در جوامع مرفه صنعتی دیگر اهمیت چندانی ندارند و همانطور که گفته شد وفور کمیتها تودهها را به نوعی رضایت منفعلانه و بندگی خودخواسته دچار کرده و علاوه بر آن، نظام موجودْ نیاز به تغییراتِ کیفی را محدود و منحرف میکند.»
اما سوال مهم این است که اگر نظامهای مرفه صنعتی قادر به تأمین نیازهای مادی و فرهنگی و بالا بردن شاخصهای زندگی افراد این جوامع هستند، چرا باید علیه آنها شورید و اصولاً چرا باید از رهایی سخن گفت؟ آیا همین وضعیت پُررفاه خود نوعی نهایت مطلوب نیست؟ پاسخ مارکوزه شبیه بسیاری از منتقدان نظام سرمایهداری در قرن بیستم است: موفقیت نظام موجود در ایجاد ثروت و رفاه در گرو تولید زباله و آلودگی محیط زیست، کهنهگی عمدی[۷]planned obsolescence، جنگ و تخریب است و همزمان بخشهایی از جامعه در فلاکت به سر میبرند. به نظر مارکوزه نظام سرمایهداری صنعتی دارای دو وجهِ غیرقابل تفکیک است: کارآمدی در تولید و تخریب، تأمین نیازهای رفاهی و سرکوب، آزادی در چارچوب نظامِ بندگی و انقیاد انسان، و پیوند ناگسستنی امر عقلانی و امر غیرعقلانی. «میتوانیم بگوییم که عقلانیت این جامعه مبتنی بر جنون آن است و جنون این جامعه تا همانجایی عقلانی به نظر میرسد که کارآمد است و ظرفیت ارائهٔ خدمات و کالاهای صنعتی را دارد.» هزینهٔ واقعی این دستاوردهای رفاهی و این بندگیِ مطلوب بر مردمان دوردست تحمیل میشود. جامعهٔ مرفه غربی این وجهِ دوگانه و غیرقابل تفکیک را نادیده میگیرد، در نتیجه بر آنچه انجام میدهد وقوف کامل ندارد و نمیتواند ببیند که چگونه وحشت و انقیاد را در جهان ترویج میکند و در گوشه و کنار جهان با ارادههای آزادیخواه میجنگد. به نظر مارکوزه پاسخ به پرسش بالا ماهیتی عاطفی و اخلاقی دارد، اما این نوع استدلالها در برابر شکوه و قدرت فنآوریهای کارآمد و قدرتِ عقلانیتِ غیرعقلانیِ آنها ضعیف هستند. با اینحال چارهای جز پافشاری بر آنها در نظر و عمل نیست. باید در مقابل تقلیل کامل انسان به شیٔ و در مقابل گسترش مدیریت به همهٔ امورات اجتماعی ایستاد. فقط همین ایستادگی است که میتواند سدی در برابر فرایند جانورسازی و ابلهسازی انسان باشد.
در اینجا من قصد ندارم وارد تبیین همهٔ نظریات مارکوزه دربارهٔ تغییر اجتماعی شوم. همینطور قصد ندارم برخی از مهمترین نقدهایی که به دیدگاههای او وارد است را تکرار کنم. موضوع این یادداشت همین گلایهٔ کلیدی مارکوزه است. با اینحال این نکته را بگویم که مارکوزه یک آرمانگرای سوسیالیست و فرزند زمان خودش بود و از این منظر عمدهٔ انتقادهایی که میتوان به این نگرش گرفت بر تفکرات وی وارد است. البته باید در نظر داشت که نگرش او به سوسیالیسم معنای ویژهای داشت و به معنای بروز تغییراتی کیفی، یعنی نقض کامل نظامهای مستقر بود—صرفنظر از اینکه آنها چقدر کارآمد و نیرومند هستند یا به نظر میرسند. او در پاسخ منتقدانش که میگفتند نگاهی آرمانشهری به جامعهٔ مطلوب بشر دارد میگفت: «اگر صحبت کردن دربارهٔ این نوع از سوسیالیسم آرمانشهری به نظر میرسد و اگر این تغییرات کیفی و خصوصیتهای رادیکالی که جامعهٔ سوسیالیستی را به نقض کامل نظامهای موجود تبدیل میکنند، آرمانشهری، آرمانگرایانه و متافیزیکی به نظر میرسند، اشکالی ندارد، اجازه دهید چنین هم باشند: تغییرات رادیکال دقیقاً باید چنین به نظر برسند.» اکنون که حدود نیم قرن از زمانی که مارکوزه زبان به گلایه گشود سپری میشود شاید بتوانیم چنین قضاوت کنیم که اگر چه برخی از نظرات او دربارهٔ ظرفیت جوامع غربی برای تغییرات کیفی قابل نقد هستند، اما او از اولین کسانی بود که به درستی تشخیص داده بودند که دستاوردها و رفاهِ صنعتیِ سرمایهداری، تمنای رهایی را در انسانِ غربی ضعیف ساخته است.
Herbert Marcuse ↩
Marcuse, H., 1968. Liberation from the Affluent Society — (1967 lecture in London), in: The Dialectics of Liberation (2015), ISBN: 978-1-78168-891-5, Verso, London ; New York. ↩
social mechanisms of manipulation, indoctrination, repression ↩
the dialectic of liberation ↩
voluntary servitude ↩
servitude ↩
planned obsolescence ↩