انسان موجودی کنجکاو است و تمایل خیرهکنندهاش به تجربهکردن، خطرکردن و کشفکردن یکی از مهمترین نیروهای محرکهٔ او در سراسر تاریخ بوده است. دانشمندان و مخترعان نیز مانند سایر آدمها دارای حس کنجکاوی هستند، منتها آن را به صورت نظرمند و سازمانیافتهتری پی میگیرند. اینکار به گسترش دایرهٔ شناخت ما از دنیا و ساختن ابزارهای گوناگون برای رویارویی با آن انجامیده است. اما این فرایندی بیمخاطره نیست، چرا که کشفیات و اختراعات پادِ خود را نیز تولید میکنند. به قول پُل ویریلیو اختراع کشتی، اختراع کشتیشکسته نیز هست:
این قانونی ساده و جهانشمول است. اختراع هواپیما نه تنها به معنی اختراع سقوطِ هواپیما، بلکه اختراع نقص فنی نیز هست. موتور جت ابزار خیرهکنندهای است، اما در مقابل پرندهها، خاکسترهای آتشفشانی و … آسیبپذیر است. بنابراین شما میتوانید هواپیمایی داشته باشید که بسیار سریع پرواز میکند یا هواپیمایی که اصلاً قادر به پرواز نیست؛ فرقی هم نمیکند زمینگیر شدن هواپیمایتان به خاطر ترس از تروریسم باشد یا خاکسترهای آتشفشانی یا خطری جدید در آینده. نوآوری بدون خلق همزمان نوعی خطر و خسران امکانپذیر نیست. این نکته اینقدر واضح است که نیاز به تکرار آن نشان میدهد که پروپاگاندای پیشرفت چقدر ما را بیگانه ساخته است.
بنابراین این پرسش مطرح میشود که مسئولیت ما در قبال نوآوری چیست؟ آیا میتوانیم نسبت به اثرات یک نوآوری و خطرها و ریسکهای احتمالی آن حساس باشیم و در صورتی که خطرها را بیش از حد بزرگ تشخیص میدهیم از آن مسیر صرفنظر کنیم؟ آیا این ریسکها میتوانند خطوط قرمز و مناطقی ممنوعه برای کنجکاوی ما تعریف کنند؟ اینها سؤالهایی مهم هستند که افسانهٔ پیشرفت کمتر اجازهٔ مطرح شدنشان را در افق سیاسی و اجتماعی جوامع فنسالار میدهد.
عمدهٔ کشفیات قرنهای گذشته، به ویژه در علوم دقیقه، محصول تجربه (آزمون) بودهاند. ما تجربه میکردیم و نظریههایمان تا جایی که میتوانستند نتایج را تبیین کنند قابل قبول بودند. بدون تجربه کردن ما از حوزهٔ علم خارج شده و مجدداً به جادو باز میگشتیم. اما این کنجکاویهای نوآورانه ذاتاً مخاطرهآمیز هستند و این مخاطرات به شکل غیرقابل مهاری رو به فزونی است. پُل ویریلیو در کتاب «مدیریت ترس» معتقد است که ما نمیتوانیم مثل قبل به تحقیقات مبتنی بر تجربه ادامه دهیم. نه فقط به این دلیل که به واسطهٔ اتمیزه شدن فرایند نوآوری دیگر قادر به درک راستینِ آنچه انجام میدهیم نیستیم (ولی میدانیم که در حال خلق جهانی غیر قابل سکونت هستیم)، بلکه همچنین به این دلیل که دانشِ مبتنی بر تجربه به مرزهای خود رسیده است: به جایی رسیدهایم که دیگر نمیتوانیم تحت لوای پیشرفت، به این شیوهٔ تجربه کردن ادامه دهیم.
ناممکن بودن این شیوه در سال ۱۹۴۵ در صحرای نیومکزیکو، موقعیتِ ترینیتی، محل آزمایش اولین بمب هستهای عیان گردید. رابرت اوپنهایمر، پدر بمب اتمی، اعلام کرد که تیمش مرتکب «گناهِ علمی» شده است. علت این احساس گناه مشارکت در ساخت بمب اتمی به عنوان سلاحی ویرانگر نبود، بلکه بیاطلاعیشان از این نکته بود که شکافت هستهای تا کجا ممکن است ادامه پیدا کند: «وقتی کلید انفجار را فشردیم، هیچکس نمیدانست زنجیرهٔ شکافت هستهای تا کجا ادامه خواهد یافت؛ هیچکس نمیدانست آیا فضا شکافته خواهد شد یا خیر.» این یعنی قدرت نظریه و علوم دقیقه ما را به مرزهای تجربهگرایی رسانده است. برای اولین بار در تاریخِ علم، تجربهای کور با عواقبی بسیار بزرگ انجام میگرفت.
اتفاق مشابه و قابل توجهی نیز در مؤسسهٔ سرن در سال ۲۰۰۸ رخ داد. هدف دانشمندان این بود که با استفاده از برخورد دهندهٔ بزرگ هادرونی شرایط مشابه اولین لحظات پس از انفجار بزرگ را بازتولید کنند. اتو رسلر، متخصص در نظریهٔ آشوب، دانشمندان سرن را با این سؤال به چالش کشید که «چه کسی به شما این اختیار را داده که ریسک ایجاد یک ریزسیاهچاله—که میتواند زمین را در خود ببلعد—را به همهٔ مردم تحمیل کنید؟» به گمان اتو رسلر، ریسک شکلگیری یک ریزسیاهچالهٔ خطرناک بیشتر از چیزی است که دانشمندان سرن میگویند و آنها نمیتوانستهاند در ارزیابی خطر آن به اندازهٔ کافی مسئولانه رفتار کنند.
از نظر ویریلیو این مثالها نشان میدهند که ما به پایان دوران تجربهگرایی در علوم نزدیک شدهایم. اما پایان تجربهگرایی میتواند به معنای حرکت به سوی جادو، بازگشت دانشمندان دیوانه و ظهور «عشق به بیخردی و بیکیاستی» باشد. ویریلیو برای مفهوم «عشق به بیخردی و بیکیاستی» واژهٔ جدیدی اختراع میکند که معادل فارسی آن را میتوانیم چیزی شبیه «فلخُله» بدانیم؛ در تضاد با «عشق به حکمت و کیاست» یا همان «فلسفه».