اخیراً مقالهای خواندم که توسطِ یک استادِ فلسفه به نامِ فیلیپ گُف[۱]Philip Goff نگاشته شده و از این نظر برایِ من جالب بود که نمونهای سادهخوان از تلاشهایی است که سعی میکنند به پرسشِ جاودانِ فلسفی، یعنی مسألهٔ آفرینشِ جهان[آ]توجه کنید که منظورم از مسألهٔ آفرینش این نیست که بدیهی دانسته باشم که «آفرینشی» وجود داشته است. منظورم از مسألهٔ آفرینش این نوع پرسشهای مرتبط به مقولهٔ چگونگی پیدایی جهان است: این جهان از کجا آمده است؟ آیا ارادهای در شکلگیری آن دخیل بوده یا نتیجهٔ فرایندهای صرفاً تصادفی است؟ و از این دست پرسشها.، به شیوهای که با عقلِ مادیگرای مدرن سازگار باشد پاسخ دهند—با این فرض که چنین پاسخی وجود دارد. نویسنده با این مقدمه آبِ پاکی را رویِ دستِ بسیاری از متفکرانِ مادیگرا[ب]منظورم همهٔ متفکرانِ مادیگرا نیست؛ بلکه آن دسته که این پرسش را حل شده میپندارند. میریزد:
طیِ چهل سالِ اخیر، و به تدریج، برخی واقعیتهایِ عجیب دربارهٔ جهان خود را به دانشمندان عرضه کردهاند: قوانینِ فیزیک و شرایطِ نخستینِ جهانِ ما به شکلی خیرهکننده تنظیم شدهاند تا بروزِ حیات در آن امکانپذیر باشد. برایِ اینکه بروزِ حیات—دستِ کم از آن نوع که در زمین شاهدش هستیم—امکانپذیر باشد، برخی پارامترهای پایهای فیزیک، نظیرِ قدرتِ جاذبه یا جرمِ الکترون، باید در بازههایی معین قرار گرفته باشند. اگر همهٔ این پارامترهای شناختهشده و بازههایِ مطلوبِ آنها را کنارِ هم قرار دهیم متوجه میشویم که احتمالِ بروزِ جهانِ سازگار با حیات—نظیرِ جهانی که در آن به سر میبریم—بسیار بسیار اندک است. سؤالی که مطرح میشود این است که «پس چطور جهانِ ما، علیرغمِ این احتمالِ ناچیز، دقیقاً با چنین تنظیماتِ مناسبی به وجود آمده است؟»
«لی اِسمولین»[۲]Lee Smolin، فیزیکدانِ آمریکایی، میگوید احتمالِ اینکه یک جهان بتواند دارایِ خصوصیتهایِ سازگار با حیات باشد یک در ۱۰ به توان ۲۲۹ است، بنابراین «چنین احتمالِ ناچیزی را نمیتوان بدونِ شرح باقی گذاشت. بدونِ شک بخت و اقبال [برای شرحِ موضوعِ آفرینشِ جهان] قانع کننده نیست؛ باید بتوانیم این رخدادِ نامحتمل را به صورتِ عقلانی شرح دهیم.»
اما تلاش برایِ توضیحِ عقلانی ماجرا معمولاً به دو نگاهِ اصلی همگرا میشود. نگاهِ اول این است که خلقِ جهان به شیوهای که سازگار با حیات باشد کارِ خداوند قادرِ مطلق است. خداوند به واسطهٔ ارادهٔ مطلقاً مستقلِ خود چنین تصمیم گرفته که جهانی با این مختصاتِ معین خلق کند و چنین نیز کرده است. اما نگاهِ دوم نگاهِ چندجهانی[۳]multiverse است؛ یعنی ما با تعدادِ تقریباً بیشماری جهان روبهرو هستیم و این تعداد آنقدر زیاد است که دستِ کم یکی از این جهانها—همین جهانِ ما—سازگار با حیات شده است.
نویسنده اما هر دو نگاه را دارایِ کاستیهایی میبیند. ایرادی که از ایدهٔ خداوندِ قادرِ مطلق میگیرد این است که جهانِ ما ظاهراً یک جهانِ کامل نیست و سرشار از رنج، بیعدالتی و کاستی است و چنین جهانی با عمدهٔ تعاریفِ دینی از خداوند که علاوه بر قادرِ مطلق، خصوصیتهایی نظیرِ خوبِ مطلق را نیز به او اطلاق میکنند سازگار نیست. البته من فکر میکنم که این ایراد چندان وارد نیست، چون همانطور که گفتم این امرِ محتمل را به کلی نادیده میگیرد که ما انسانها، نمیتوانیم با ذهن و افقِ دیدِ محدودمان، خوبی یا کمال یا نیاتِ ذهنیتِ مطلقِ خداوند را بسنجیم.
اما نویسنده با ایدهٔ چندجهانی نیز مشکل دارد. او به محاسباتِ راجر پنروز[۴]Roger Penrose اشاره میکند که نشان داده به ازای هر نظارهگری که جهانی پیوسته و پرنظم، نظیرِ جهانِ ما را شاهد باشد، تعدادِ بسیار زیادی نظارهگر در جهانی که فقط اندکی از آن کوچکتر است وجود خواهند داشت و اغلبِ آنها مغزهایی منفک خواهند بود که به صورتِ تصادفی برایِ زمانی کوتاه شکل گرفتهاند؛ اصطلاحاً مغزهایِ بولتسمن[۵]Boltzmann brain. این یعنی احتمالِ اینکه نظارهگری خود را در میانِ یک جهانِ بزرگ، پیوسته و منظم—نظیرِ جهانِ ما—بیابد بسیار اندک است. اما چون ما خود نظارهگرانِ چنین جهانی هستیم، پس نظریهٔ چندجهانی دچار مشکل میشود.
نویسنده ضمنِ ردِ هر دو ایدهٔ «خداوند» و «چندجهانی»، به سراغِ ایدهٔ باستانیِ همهروانانگاری یا پنسایکیسم[۶]panpsychism میرود و با اندکی تغییرات نظریهای به نامِ «کیهانروانانگاری»[۷]cosmopsychism ارائه میدهد که به نظرم حتی از آن دو نظریهٔ دیگر هم کمتر قانعکننده است.
کارل بارت[۸]Karl Barth میگوید، خداوندْ ذهنیتِ مطلق[۹]the absolute subjectivity of God است و ذهنیتِ مطلق را نمیتوان به موضوعِ تحقیق و تفحصِ انسانی یا دینی تقلیل داد. این است که گفتگو دربارهٔ وجود و چگونگیِ خداوند همواره در سطحِ یک سرگرمی فکری باقی میماند. اما آیا این نکته به این معناست که ما آدمها نمیتوانیم به شکلی معنادار دربارهٔ ذاتِ خداوند بیاندیشیم یا وجودِ آنرا حس کنیم؟ به هیچوجه. اگر خداوند ذهنیتِ مطلق است، حلقهٔ ارتباطی ما با خداوند—در صورتی که ارادهٔ وی چنین بخواهد—میتواند از طریقِ مسیرِ ذهنی و وجودی برقرار شود. ایمانِ حقیقی تجربه میشود، ولی گفته نمیشود. آنچه گفتگوی معنادار دربارهٔ آفرینشِ جهان را به شکلِ غیرممکنی دشوار میکند همین نکته است.
Philip Goff ↩
Lee Smolin ↩
multiverse ↩
Roger Penrose ↩
Boltzmann brain ↩
panpsychism ↩
cosmopsychism ↩
Karl Barth ↩
the absolute subjectivity of God ↩
آ) توجه کنید که منظورم از مسألهٔ آفرینش این نیست که بدیهی دانسته باشم که «آفرینشی» وجود داشته است. منظورم از مسألهٔ آفرینش این نوع پرسشهای مرتبط به مقولهٔ چگونگی پیدایی جهان است: این جهان از کجا آمده است؟ آیا ارادهای در شکلگیری آن دخیل بوده یا نتیجهٔ فرایندهای صرفاً تصادفی است؟ و از این دست پرسشها. ↩
ب) منظورم همهٔ متفکرانِ مادیگرا نیست؛ بلکه آن دسته که این پرسش را حل شده میپندارند. ↩