شورش بردگان در غزه

این ترجمهٔ بخش‌هایی از یادداشت اخیر نورمن فینکلستین دربارهٔ غزه است. او این یادداشت را در واکنش به کسانی مانند «برنی ساندرز» نوشته است که مشابه این تز را ارائه داده بودند که (نقل به مضمون از بیانات ساندرز) که افراد خوش‌نیت در سراسر جهان، از جمله در خود اسرائیل، سال‌هاست که برای پایان دادن به محاصرهٔ غزه در تلاشند، اما حالا حملات تروریستی حماس باعث شده که امید به تحقق عدالت برای فلسطینی‌ها ضربهٔ بزرگی بخورد. فینکلستین می‌نویسد (متن اصلی را می‌توانید این‌جا بخوانید، من هم بخش‌هایی از متن را انتخاب کرده‌ام و هم اندکی آزاد آن را ترجمه کرده‌ام):

یک واقعیت: «سال‌های سال» هیچ‌کس هیچ‌کاری برای پایان دادن به محاصرهٔ غزه نکرد. نه برنی ساندرز کاری کرد و نه من و نه هیچ کس دیگری. مردم غزه—که ۷۰ درصدشان آوارگان جنگ ۱۹۴۸ و فرزندانشان هستند، و نیمی‌شان کودکند—به حال خود رها شده بودند تا در «بزرگ‌ترین اردوگاه کار اجباری همهٔ تاریخ» (به بیان باروخ کیمرلینگ[۱]Baruch Kimmerling، جامعه‌شناس دانشگاه عبری) رنج بکشند و بمیرند. «افراد خوش‌نیت در سراسر جهان در تلاش برای پایان دادن به محاصرهٔ غزه» نبودند. جهان از این قضیه عبور کرده بود. و شب قبل از ۷ اکتبر، دولت بایدن در آستانهٔ جفت‌و‌جور کردن توافقی بین عربستان سعودی و اسرائیل بود که اگر شکل می‌گرفت هر گونه چشم‌اندازی برای «عدالت برای فلسطینی‌ها» را به کلی پوچ و باطل می‌کرد.

اسرائیل با یک موجودیت خارجی «در جنگ» نیست، چه برسد به یک دولت خارجی. غزه [در عمل] بخشی پیوسته از اسرائیل است. فقط یک رژیم بر منطقهٔ بین رود اردن و دریای مدیترانه حکمرانی می‌کند که به تعبیر بتسلم[۲]B’Tselem—یکی از مهم‌ترین سازمان‌های حقوق بشری اسرائیل—مبتنی بر اصل سازماندهی واحدی به نام «برترپنداری یهودی»[۳]Jewish supremacy است. آنچه در ۷ اکتبر رخ داد شورش بردگان [علیه برده‌داران] در داخل اسرائیل بود.

بزرگ‌ترین شورش بردگان در تاریخ آمریکا علیه «برترپنداری سفیدپوستان»[۴]White supremacy به رهبری نت ترنر[۵]Nat Turner انجام شد. او بر این باور بود که آن شورش کاری خداپسندانه است. …‌ طبق ویکی‌پدیا، “طی این شورش، شورش‌گران از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر رفتند، بردگان را آزاد کردند و تعداد زیادی از سفیدپوستانی که دیدند را کشتند. به گفتهٔ مورخی به نام استفان بی. اوتس[۶]Stephen B. Oates، ترنر به گروه تحت فرمانش گفته بود که «همهٔ سفیدپوست‌ها را بکشید.» ترنر فکر می‌کرد خشونت انقلابی باعث می‌شود سفیدپوست‌ها از واقعیتِ سبعیت ذاتی برده‌داری آگاه شوند.”

طی آن شورش، تعداد زیادی سفیدپوست بی‌گناه عمداً کشته شدند. با این حال امروز، شورش نت ترنر جایگاه افتخارآمیزی را در تاریخ آمریکا به خود اختصاص داده است.

شورش ترنر باعث بروز هیستری جمعی متمایل به قتل‌عام و نسل‌کشی در بین سفیدپوستان شد. برای این که بتوانیم جایگاه اخلاقی‌مان را در این لحظات پراضطراب بازیابیم، مراجعه به بیانیه‌ای که ویلیام لوید گاریسون[۷]William Lloyd Garrison—یکی از بزرگترین منتقدان برده‌داری—بلافاصله بعد از شورش بردگان منتشر کرد مفید است. … گاریسون «افراط‌کاری‌های بردگان» را توجیه‌ناپذیر دانست و نوشت که رویدادهای اخیر او را «وحشت‌زده» کرده بودند، ولی با این حال شورش بردگان را محکوم نکرد.


  1. Baruch Kimmerling 

  2. B’Tselem 

  3. Jewish supremacy 

  4. White supremacy 

  5. Nat Turner 

  6. Stephen B. Oates 

  7. William Lloyd Garrison 

ملاقات غریبه‌ها در شهر

شهر چیست و کجاست؟ تعریف‌های مختلف و گاه متناقضی از شهر وجود دارد، اما یکی از ملموس‌ترین آن‌ها توسط ریچارد سِنِت[۱]Richard Sennett ارائه شده که شهر را «اقامت‌گاهی انسانی می‌داند که در آن غریبه‌ها با هم ملاقات می‌کنند.»[۲]Sennett, Richard. 1992. The Fall of Public Man. Reissue edition. New York ; London: W. W. Norton & Company. این یعنی شهر جایی است که در آن افراد غریبه‌ قادرند در همان کسوتِ غریبه‌گی با یکدیگر ملاقات کنند؛ ملاقات‌هایی که با همان سرعتی که آغاز می‌شوند پایان می‌یابند. در شهر، شأنِ غریبه‌ها رعایت می‌شود؛ یعنی کسی با آن‌ها مانند اقوام، دوستان و آشنایانش برخورد نمی‌کند. وقتی دو غریبه یکدیگر را می‌بینند، هیچ نقطه‌ای در گذشته وجود ندارد که خاطره‌‌ای مشترک در آن متوقف شده باشد و حالا یادآوری، تکمیل یا ادامه دادن آن لازم باشد. هیچ قضاوت، شادی، اندوه یا روایت نیمه‌تمامی وجود ندارد که فضای ملاقات را از توقعِ کامل شدن یا تشریحِ خود لبریز کند. هیچ وسیله‌ای وجود ندارد که بتوان به آن تکیه زد و ادامهٔ مسیری که نیمی از آن قبلاً پیموده شده را پیمود.

ملاقاتِ غریبه‌ها نوعی ناملاقات است؛ رخدادی بی‌گذشته و در بیشتر موارد بی‌آینده. در واقع توقع طرفین این است که چنین باشد؛ امیدشان این است که ملاقات‌شان زیر سایهٔ آینده نباشد، به کلی از قیدِ آن رها باشد؛ داستانی باشد که قطعاً قرار نیست ادامه داشته باشد؛ فرصتی باشد که هر چه هست، از آغاز تا انتهایش، همین رخدادی است که اکنون و در همین‌جا رخ می‌دهد. این ملاقات‌ها درنگ و تالی ندارد؛ هیچ‌چیزش به آینده موکول نمی‌شود؛ کار ناتمامی در آن وجود ندارد. همچون عنکبوتی که تارش را—دنیایش را—از عصارهٔ وجودِ خودش می‌تند و جز امتدادِ اندام خویش بر چیزی گام نمی‌نهد، ملاقاتِ دو غریبه نیز رخدادی است که بر هیچ‌چیز جز حرکت‌ها، اطوارها و کلماتِ جاری بین ایشان متکی نیست. در ملاقاتِ دو غریبه فرصتی برای آزمون و خطا وجود ندارد، چرا که تجربه‌ای است که برای اولین و آخرین بار رخ می‌دهد. همان‌طور که فرد نمی‌تواند به ملاقاتِ مجدد امید ببندد، نمی‌تواند از اشتباهاتی که حین ملاقات می‌کند نیز درس بگیرد. ملاقات غریبه‌ها فرصتی یگانه است.

با در نظر گرفتن این تعریف به این نتیجه می‌رسیم که از شهرنشینان انتظار می‌رود که بتوانند همچون غریبه‌ها رفتار کنند و با غریبه‌ها ملاقات کنند. شهری‌ بودن‌ به معنای داشتنِ مجموعهٔ منحصربه‌فرد و پیچیده‌ای از مهارت‌هاست که سِنِت آن‌ را «مدنیت»[۳]civility می‌خواند:

«مدنیت فعالیتی است که افراد را از یکدیگر مصون نگاه می‌دارد و در عین حال به آن‌ها اجازه می‌دهد از هم‌نشینی یکدیگر لذت ببرند. اساسِ مدنیت پوشیدگی و نقاب است. نقاب‌ها امکان معاشرتِ ناب را در جامعه فراهم می‌آورند، معاشرتی که افراد را از مقتضیاتِ مربوط به توانایی‌ها و ناتوانی‌ها، خوشی‌ها و ناخوشی‌ها و احساساتِ خصوصی‌شان جدا نگاه می‌دارد. هدفِ مدنیت این است که همچون سپری محافظ، دیگران را از مزاحمتِ فرد مصون دارد.»[۴]ibid. p.264

این هدف البته با این امید که دوسویه باشد دنبال می‌شود. این‌که مدنیت سپرِ محافظِ دیگران در مقابل مزاحمتِ فرد باشد فقط وقتی معنا دارد که فرد نیز بتواند چنین انتظاری را از دیگران داشته باشد. درست مثلِ زبان که پدیده‌ای فردی و خصوصی نیست، مدنیت—نزاکتِ مدنی—نیز به حریمِ خصوصی افراد محدود نمی‌شود. پیش از آن‌که مدنیت بتواند در سطح فردی معنا یابد و ابراز شود، باید به واقعیتی اجتماعی بدل شده باشد. اگر بناست که افراد در یادگیریِ مهارتِ دشوارِ مدنیت بکوشند، شهر نیز باید مدنی باشد؛ یعنی بستر مناسبی برای تمرینِ مدنیت توسطِ افراد باشد.

اما مدنی بودنِ شهر یعنی چه؟ در درجهٔ اول یعنی فراهم بودن فضاهای مشترک برای افراد به مثابهِ شخصیت‌هایی عمومی؛ بی‌آن‌که دیگران‌ آن‌ها را برای زدودن نقاب‌شان تحت فشار قرار دهند، تشویق یا تمسخر کنند و در نتیجه آن‌ها را ترغیب به رها کردن خود، بیانِ مکنونات قلبی، اعتراف به عواطف و افکار درونی و افشای رویاها و نگرانی‌های پنهان‌شان کنند. علاوه بر این مدنی بودن شهر یعنی این‌که شهر در چشمِ ساکنانش همچون یک «خوبیِ همگانی»—«خوبیِ مشترک»[۵]common good—جلوه کند که قابل تقلیل به جمعِ اهدافِ فردی نیست. یعنی شهر همچون غایتی مشترک باشد که هیچ مقدار از تلاش‌های فردی—هر چقدر هم بزرگ و باشکوه باشند—قادر به دستیابی به آن نیست؛ گونه‌ای از زندگی باشد که واژه‌نامه، منطق و برنامهٔ کارِ متمایز و قائم بر خودش را دارد؛ موجودیتی باشد که گستره‌اش طولانی‌تر، وسیع‌تر و غنی‌تر از هر سیاههٔ پرباری از دغدغه‌ها و تمناهای شخصی افراد است. مدنی بودن شهر یعنی نقابِ عمومیِ افراد به معنای مشارکتِ مسئولانهٔ آن‌ها در عرصهٔ عمومی و در راستایِ خوبیِ همگانی باشد؛ نه بی‌خیالی، کناره‌گیری، و عقب‌نشینی‌؛ صرف‌نظر کردن از تعامل، مراوده و مشارکت؛ و در آسودگی تنهایی خویش رها شدن و تنها ماندن.

 

* درون‌مایهٔ این یادداشت بر اساس نوشته‌های زیگمونت باومن است.[۶]Bauman, Zygmunt. 2000. Liquid Modernity. 2012 edition. Cambridge, UK : Malden, MA: Polity.

 


  1. Richard Sennett 

  2. Sennett, Richard. 1992. The Fall of Public Man. Reissue edition. New York ; London: W. W. Norton & Company. 

  3. civility 

  4. ibid. p.264 

  5. common good 

  6. Bauman, Zygmunt. 2000. Liquid Modernity. 2012 edition. Cambridge, UK : Malden, MA: Polity. 

تبخیر شدن از شدتِ شرم

آئوکیگاهارا‌[۱]Aokigahara، جنگلی در نزدیکی کوهِ فوجی است که به این شهرت یافته که آدم‌ها برای همیشه خود را در آن ناپدید می‌کنند. دریایی از شاخه و درخت که در اعماقِ خود دریچه‌ای پنهان دارد که فقط به رویِ تبعیدیانِ خودخواستهٔ زمین باز می‌شود.

اما همهٔ راه‌‌ها به آئوکیگاهارا‌ ختم نمی‌شوند؛ دستِ کم نه به این سرعت. طی دو دههٔ اخیر، هر سال چیزی در حدود صد هزار ژاپنی، به دلایلی که معمولاً به شَرمساری ناشی از اشتباه یا شکست مربوط می‌شوند، خود را در بن‌بستی می‌یابند که آن‌ها را ترغیب به ناپدید شدن می‌کند. آن‌ها می‌روند، به جایی که هیچ‌کس آن‌ها را نشناسد. در زبانِ ژاپنی به این افراد johatsu می‌گویند، یعنی مردمانِ تبخیر شده.

به کجا می‌روند؟ لنا موژه[۲]Léna Mauger بیش از پنج سال روی این پدیدهٔ اجتماعی، که خیلی از ژاپنی‌ها علاقه‌ای به صحبت کردن درباره‌اش ندارند، تحقیق کرده است. او می‌گوید علتِ این‌که این همه آدم در ژاپن تصمیم به ناپدید شدن می‌گیرند این است که می‌دانند جامعهٔ زیرپوستیِ دیگری در ژاپن وجود دارد که آن‌ها را به خود راه خواهد داد: آن‌ها به شهرهایی می‌روند که در هیچ نقشه‌ای وجود ندارند. سانیا[۳]Sanya یکی از این شهرهایِ بی‌نقشه است؛ کوخ‌نشینی در حاشیه‌های توکیو که مقامات نامش را در دفترهایشان پاک کرده‌اند. در آن‌جا تبخیرشده‌ها جذبِ مافیای ژاپنی[۴]yakuza و انواع کارهای سیاه می‌شوند.

نوریهیرو[۵]‌Norihiro حدودِ ده سال است ناپدید شده. او برای خودش اسمِ‌ جدیدی انتخاب کرده و در سانیا زندگی می‌کند. «بعد از این همه سال، قطعاً می‌توانم به هویتِ گذشته‌ام بازگردم. اما نمی‌خواهم خانواده‌ام مرا در این وضع ببینند. به من نگاه کنید. من شبیهِ هیچ هستم. من هیچم. اگر فردا بمیرم، ترجیح می‌دهم کسی متوجه نشود.»

یوئیچی[۶]Yuichi کارگرِ سابقِ ساختمانی نیز در سانیا زندگی می‌کند. او ورشکست شده بود و دیگر نمی‌توانست از عهدهٔ تأمینِ مخارجِ مادرِ بیمارش برآید. بنابراین از شدتِ شرم تصمیم به ناپدید شدن گرفت—ظاهراً بر اساسِ این سنتِ ژاپنی که انتحار را آبرومندانه‌ترین راهِ پاک کردنِ شرم‌هایِ بزرگ می‌داند. «خیابان پر از آدم است. اما آن‌ها دیگر وجود ندارند. ما این‌جا خودمان را به آهستگی می‌کشیم.»

اما رنجِ خانوادهٔ فردِ تبخیر شده کمتر از خودِ او نیست. آن‌ها به حدی از ناپدیدشدنِ عضوی از خانواده‌شان شرمسار می‌شوند که در بسیاری از موارد حتی گم شدنِ او را به پلیس اطلاع نمی‌دهند. برخی در پی جستجو بر می‌آیند و از گروه‌هایِ خصوصی ویژه‌ای که تخصص‌شان یافتنِ افراد تبخیر شده است کمک می‌گیرند.

فرار کردن، پاک شدن، تبخیر شدن، از صفحهٔ رادارِ زمانه محو شدن؛ نه برای از نو آغاز کردن، بلکه به امیدِ یافتنِ امکانی برای ادامه دادن. تسلیمِ وسوسه‌ای به قدمتِ تاریخ شدن؛ در آن لحظاتِ تحمل‌ناپذیری که زندگی بیش از حد به آدم سخت می‌گیرد، یا از آن بدتر، به شکلِ تحمل‌ناپذیری به او بی‌اعتنایی می‌کند.

داستانِ این افراد که به آهستگی خُرد می‌شوند؛ و جامعه‌ای که گاه می‌تواند چنین بی‌رحم باشد، قلب را متأثر می‌کند. دیوید لاک در «حرفه:خبرنگار»[۷]The Passenger; Michelangelo Antonioni; 1975 قربانیِ زندگی پوچ و ازخودبیگانه‌اش شد. سلوچ را فقر برد و جایِ خالی‌اش را هم فقر پر کرد[آ]جای خالی سُلوچ؛ محمود دولت‌آبادی؛ ۱۳۵۸. اما دردِ شرمساری، از دردِ فقر و ازخودبیگانگی هم تحمل‌ناپذیرتر است و مثل سایه‌ تا دورترینْ دوردست‌ها همراهِ آدم می‌آید.

 


  1. Aokigahara 

  2. Léna Mauger 

  3. Sanya 

  4. yakuza 

  5. ‌Norihiro 

  6. Yuichi 

  7. The Passenger; Michelangelo Antonioni; 1975 


  1. آ) جای خالی سُلوچ؛ محمود دولت‌آبادی؛ ۱۳۵۸ 

درختِ عروس و داماد

این روزها اغلبِ آدم‌ها ترجیح می‌دهند مشکلاتِ فردی یا اجتماعی‌شان را به کمک راه‌کارهایِ صنعتی، فرضاً از طریقِ ارائه یا مصرفِ این کالا، یا آن سرویس، حل کنند. یکی از این مشکلات جداافتادنِ افراد و تنهاتر شدنِ آن‌ها است که برایِ آن‌هم راهِ حل‌های صنعتی ایجاد شده؛ مثلاً استفاده از وب‌گاه‌هایِ دوست‌یابی یا زوج‌یابی.

اما در نزدیکی‌های ائوتین، شهری کوچک واقع در شمالِ آلمان، درختِ ۵۰۰ ساله‌ای زندگی می‌کند که «بلوطِ عروس و داماد»[۱]Der Bräutigamseiche نام دارد. نزدیک یک قرن است که افرادِ مجرد یا تنها یا غریب، با نوشتنِ نامه به این درخت دنبالِ دوست یا زوجِ مناسبِ خویش می‌گردند. این درخت از معدود درخت‌هایی در جهان است که نشانیِ پستی دارند.[آ]شما هم می‌توانید به درخت نامه بنویسید: Bräutigamseiche, Dodauer Forst, 23701 Eutin, Germany

روزگاری فقط مردمِ محلی به درخت نامه می‌نوشتند، اما این روزها نامه‌ها از گوشه‌ نقاطِ جهان می‌آیند: ماری از براندنبورگ است و دنبالِ مردی می‌گردد که دوستارِ رقص باشد؛ هاینریش اهلِ ساکسونی است و دنبالِ همسفری ماجراجو می‌گردد؛ لیو ساکنِ چین است و دختری آلمانی را می‌جوید که خواستارِ دوستی با یک چینی باشد.

کارل‌هاینس، پست‌چی بازنشسته، بیش از بیست سال نامه‌ها را به درخت تحویل می‌داده است. او می‌گوید در همهٔ آن‌ سال‌ها، درخت فقط ده روز بدونِ نامه بوده، در حالی‌که خیلی وقت‌ها بیش از ۵۰ نامه در یک روز دریافت کرده است. تنها قانونِ درخت این است: اگر نامه‌ای را باز کردی که نمی‌خواستی به آن پاسخ دهی، باید آن‌را به درخت بازگردانی تا شاید فردِ دیگری به آن پاسخ دهد. کارل‌هاینس می‌گوید بیشتر نامه‌ها در سکوتِ درخت می‌آرامند، اما برخی جوانه می‌زنند و شکوفه‌هایی زیبا از آن‌ها می‌روید. مثلاً در سالِ ۱۹۵۸، یک سربازِ جوانِ آلمانی به نامِ پیتر پومپ خودش را به درخت رساند، دستش را داخلِ تنهٔ درخت کرد و از میانِ نامه‌ها قطعه‌ای کاغذ به دستش آمد که فقط یک نام و نشانی رویِ آن بود. او تصمیم گرفت به بانویِ محترم، خانمِ ماریتا پاسخ دهد. ماریتا فردی خجالتی بود و این دوستانش بودند که به جایِ او به درخت نامه نوشته بودند. پیتر و ماریتا پس از یک سال نامه‌نگاری با یکدیگر ملاقات کردند و عاقبت در سالِ ۱۹۶۱ ازدواج کردند. امسالِ آن‌ها ۵۷ امین سالگردِ ازدواج‌شان را جشن می‌گیرند.

کارل‌هاینس می‌گوید در اینترنت فکت‌ها و پرسش‌ها با هم جور می‌شوند، اما پایِ این درخت همه چیز به یک اقبالِ زیبا بستگی دارد—همچون تقدیری خوش‌آیند.


  1. Der Bräutigamseiche 


  1. آ) شما هم می‌توانید به درخت نامه بنویسید: Bräutigamseiche, Dodauer Forst, 23701 Eutin, Germany