کرگ موری: بازاندیشی اوکراین

آقای کرگ موری دیپلمات ارشد سابق بریتانیا که به خاطر اعتراض به سیاست‌های دولت متبوع خود در دوران جنگ علیه ترور از کار برکنار شد شخصیت ممتاز و شناخته‌شده‌ای در عرصهٔ رسانه و فعالیت منتقدانهٔ سیاسی و اجتماعی است و برای من نیز در شمار افرادی است که آن‌ها را به عنوان مرجع تحلیلی دربارهٔ مهم‌ترین رویدادهای جهان دنبال می‌کنم [البته با حفظ فاصلهٔ انتقادی]. ایشان اخیراً یادداشتی منتشر کرده که به خاطر اهمیت موضوع و محتوای آن بخش‌هایی از آن را در این‌جا ترجمه می‌کنم. قصد من ترجمهٔ کامل متن ایشان نیست. صرفاً می‌خواهم برخی از مهم‌ترین نکات آن را به مخاطبان فارسی‌زبان منتقل کنم. پیشنهاد من این است که چنان‌چه امکانش را دارید متن کامل را به انگلیسی مطالعه کنید.

کرگ موری: بازاندیشی اوکراین؛ پوتین و راز هویت ملی

نسل‌کشی در غزه—یا دقیق‌تر بگویم حمایت فعالانه و عملی قدرت‌های اصلی ناتو از نسل‌کشی در غزه—من را به ارزیابی مجدد دیدگاه‌هایم دربارهٔ اوکراین وادار ساخت به گونه‌ای که اکنون نگاه من همدلی بیشتری با روایتِ روسیه دارد. به صورت خاص، من نسبت به این استدلال که قدرت‌های غربی ممکن است از قتل‌عام و پاک‌سازی قومی مردم دونباس حمایت کنند (آن هم توسط نیروهایی که شامل افراد تحت تأثیر ایدئولوژی نازی نیز شامل می‌شدند) بی‌اعتنا بودم و رویکرد من در قبال این موضوع خودپسندانه بود. همان قدرت‌هایی که به اوکراین اسلحه و پول می‌دهند امروز به نیروهای برتری‌پندار اسرائیلی برای نسل‌کشی در غزه پول و اسلحه می‌دهند. تردیدی نیست که باور من به نوعی شایستگی و آبرومندی درون‌زاد و اساسی در تشکیلات سیاسی غربی ساده‌لوحانه بوده است. من [از همهٔ مخاطبانم] عذرخواهی می‌کنم.

[آقای موری در ادامه توضیح می‌دهد که ایشان هنوز حملهٔ روسیه به اوکراین را اقدامی غیرقانونی می‌داند و دلایلی برای این موضع خویش ذکر می‌کند. از نظر ایشان قانون رابطهٔ مستقیمی با اخلاق یا عدالت ندارد و در نتیجه ممکن است اقدامی از لحاظ عدل یا اخلاق قابل دفاع باشد، اما مطابق چارچوب‌های قانونی موجود نباشد.]

دلایل حملهٔ روسیه به اوکراین واضح هستند. نگرانی نسبت به گسترش‌گرایی ناتو و استقرار تجهیزات نظامی تهاجمی در نزدیکی و پیرامون روسیه. کودتای اوکراینی در سال ۲۰۱۴. عاصی شدن از سوءنیت اوکراینی‌ها و نادیده گرفتن معاهده‌های مینسک. ادامه‌ یافتن کشتار مردم روس‌زبان در دونباس به واسطهٔ گلوله‌باران این منطقه. محدود کردن زبان روسی، آیین مسیحیت ارتودوکس روسی، و اصلی‌ترین حزب مخالف طرفدار روسیه فکت‌های ساده‌ای هستند.‌ من همیشه این فکت‌ها را تأیید کرده‌ام. اما تا قبل از مشاهدهٔ اشتیاق مثبت رهبران دولت‌های غربی در قبال قتل‌عام در غزه هنوز متقاعد نشده بودم که این موضوعات را نمی‌توان از طریق دیپلماسی و مذاکره حل کرد. اما اکنون و در سایهٔ اطلاعات جدید، در این دیدگاهم بازنگری کرده‌ام و چنین می‌اندیشم که اقدام پوتین در حمله به اوکراین موجه بود (justified).

هیچ‌کدام از استدلال‌های بالا جدید نیستند. اما موضوع این است که پیش از این من باور نمی‌کردم که غرب می‌تواند پشتیبان‌گر حملهٔ گسترده به دونباس و پاک‌سازی قومی و نسل‌کشی در این منطقه توسط نیروهای تحت فرمان ملی‌گرایان تندروِ اوکراینی با استفاده از تجهیزات نظامی غربی باشد. من فکر می‌کردم «غرب» متمدن‌تر از آن باشد که چنین کند. اما حالا باید با این واقعیت رویارو شوم که من دربارهٔ سرشت قدرت‌های ناتو اشتباه کرده بودم. به واقع اگر پوتین چنین اقدامی نمی‌کرد، ما به راستی شاید شاهد قتل‌عام و پاک‌سازی قومی [مردم دونباس توسط نیروهای اوکراینی با حمایت غرب] می‌بودیم.

[آقای موری در ادامه به نکات مهمی دربارهٔ‌ هویت ملی در اوکراین و چندین کشور دیگر در جهان اشاره می‌کند که در کنار پیشنهادهایی که برای پایان بخشیدن هر چه سریع‌تر به جنگ در اوکراین می‌دهد تکمیل‌کننده و تعمیق‌کنندهٔ بحث بالا هستند.]

اسرائیل دنباله‌روی نظم جهانی غربی مبتنی بر نسل‌کشی است

این یادداشت توسط جوناتان کوک، خبرنگار بریتانیایی در خاورمیانه و اسرائيل/فلسطین نوشته شده که با اندکی تغییرات به فارسی ترجمه‌ کرده‌ام. متن اصلی را می‌توانید این‌جا مطالعه کنید.

 

این که ذیل گفتگوهایم در توییتر مدام با نسخه‌های گوناگونی از عبارت زیر مواجه می‌شوم برایم تکان‌دهنده است:

«چرا فلسطینی‌ها علیه حماس قیام نمی‌کنند تا خود را آزاد کنند؟ چرا حماس داوطلبانه تسلیم نمی‌شود؟ این‌ها دو گزینهٔ واقع‌گرایانه هستند.»

این نوع نگرش منحصر به توجیه‌گران اسرائیل نیست، بلکه ظاهراً برای برخی افراد عادی نیز معقول به نظر می‌رسد. این افراد قاعدتاً اطلاعات اندکی از تاریخ‌چهٔ فلسطین و جنبش‌های استعماری وطن‌گزین (settler colonial movements) مانند جنبش صهیونیستی‌ که به شکل‌گیری اسرائيل منجر شد دارند.[آ]واضح است که معادل‌های رایج «شهرک‌نشین» یا «مهاجر» برای settler مناسب نیستند. معادل‌هایی مانند «وطن‌گیر» یا «وطن‌گزین» را ترجیح می‌دهم. م.

بنابراین اجازه دهید هر دو موضوع را با اختصار شرح دهم.

جنبش‌های استعماری وطن‌گزین با استعمارهای متعارف مانند سلطهٔ بریتانیا بر هندوستان فرق می‌کنند. جمعیت وطن‌گزین صرفاً در پی سرقت منابع جمعیتِ بومی نیست، بلکه می‌خواهد جایگزین بومیان شود. مثال‌های زیادی می‌توان ذکر کرد: وطن‌گزین‌های اروپایی در کشورهایی که امروز به عنوان ایالات متحدهٔ آمریکا، کانادا، استرالیا و نیوزلند شناخته می‌شوند، سرزمین‌های بومیان را تصاحب کردند.

تعریف نسل‌کشی (genocide) در قوانین بین‌المللی دقیقاً آن‌چه وطن‌گزین‌های اروپایی بر سر جمعیت‌های بومی آوردند را توصیف می‌کند: کشتار جمعی، با برنامه‌ریزی شرایطی را ایجاد کردن که منجر به نابودی فیزیکی همه یا بخشی از اجتماع بومی شود، جلوگیری از تولیدمثل در جمعیت بومی، و انتقال جبری کودکان بومی به جمعیت وطن‌گزین‌ها.

آن دسته از وطن‌گزین‌های اروپایی که ما امروزه آن‌ها را آمریکایی، کانادایی، استرالیایی یا نیوزلندی می‌نامیم هیچ‌گاه به خاطر جرائمی که علیه مردمان بومی مرتکب شدند حساب پس ندادند. شاید به همین دلیل صحبت‌هایی مانند آن‌چه بالا ذکر کردم بین آن‌ها رواج دارد و کشورهای اروپایی و امتدادهای استعماری‌شان امروز در حمایت از اسرائیل، و علیه سایر کشورهای جهان، صف کشیده‌اند. آن‌هم در شرایطی که اسرائیل در حال شدت‌بخشیدن به نسل‌کشی در غزه در مقیاس صنعتی است.

واقعیت این است که نظم جهانی «غربی» مبتنی بر نسل‌کشی است. اسرائيل صرفاً دنبال‌کنندهٔ همین سنتِ دیرینه است.

جنبش‌های استعماری وطن‌گزین همیشه به نسل‌کشی منجر نمی‌شوند. در آفریقای جنوبی، وطن‌گزینان اروپایی که در اقلیت محض بودند به نوعی سازش با جمعیت بومی رسیدند: آپارتاید. گروه سفیدپوستان همهٔ منابع و برخورداری‌ها را به خود اختصاص داده بود. به گروه سیاه‌پوستان اجازه داده شده بود که در گتوها و فقر زندگی کنند. در چنین شرایطی، صلح فقط وقتی امکان‌پذیر می‌شود که پروژهٔ استعمار وطن‌گزین متوقف شود، قدرت تقسیم شود و منابع به شکل عادلانه‌تری توزیع گردند. این اتفاقی بود که به شکل ناکاملی با سقوط آپارتاید رخ داد.

الگوی نهایی برای یک جمعیت استعماری وطن‌گزین اخراج جمعیت بومی به آن سوی مرزهاست؛ یعنی اقدام به پاک‌سازی قومی. این گزینهٔ اصلی اسرائیل در ۱۹۴۸ و مجدداً در ۱۹۶۷ بود؛ زمانی که تصمیم گرفت مرزهایش را از طریق اشغال باقیماندهٔ سرزمین‌های فلسطینی در کرانهٔ باختری رود اردن، بیت‌المقدس شرقی و غزه گسترش دهد.

فلسطینی‌های غزه مصداق عینی شیوه‌های مختلف آزار جمعیت بومی توسط یک جنبش استعماری وطن‌گزین هستند.

بیشتر آن‌ها طی عملیات پاک‌سازی قومی توسط اسرائیل در سال ۱۹۴۸ آواره شدند؛ یا از نسل آن آواره‌ها هستند. به بیان دیگر، خانهٔ پدری و مادری‌ آن‌ها در جایی است که امروز اسرائیل نامیده می‌شود. آن‌ها از سرزمین‌شان بیرون رانده شدند و ۱۹ سال آتی را در قلمروِ بسیار کوچکی که تحت حکمرانی مصر بود سپری کردند. وقتی اسرائیل طی جنگ ۱۹۶۷ غزه را تصرف کرد، مجبور شد سراغ گزینهٔ دوم استعمارگران وطن‌گزین برود: آپارتاید. به این ترتیب غزه به یک زندان بدون سقف تبدیل شد. یا اگر بخواهیم صادق‌تر باشیم، به یک اردوگاه کار اجباری بلندمدت (long-term concentration camp).[ب]تا آن‌جا که می‌دانم معادل فارسی مناسب برای concentration camp نداریم. «اردوگاه»، «اردوگاه کار اجباری» یا «اردوگاه تمرکز» معنای چندوجهی عبارت اصلی را منتقل نمی‌کنند و حتی ممکن است گمراه کننده باشند. معادل مناسب باید بتواند جمع‌آوری قومی، در حصر بودن، و حذف و سرکوب نظام‌مند را همزمان نشان دهد. م. در مقایسه با محله‌های مخصوص اقامت سیاه‌پوست‌ها در آفریقای جنوبی تحت آپارتاید، غزه نسخه‌ای بزرگ‌تر و—طی ۱۶ سال حصر کامل توسط اسرائیل—به شکل روزافزونی ناخوشایندتر بود.

امروز شاهد مرحلهٔ جدیدی هستیم: اسرائيل به این نتیجه رسیده که الگوی آپارتاید نتوانسته است امیال فلسطینی‌ها برای به دست آوردن آزادی و شأن انسانی را مقهور کند. برخلاف آفریقای جنوبی، اسرائیل به دنبال صلح و آشتی نیست. بلکه سراغ گزینه‌های دیگر استعمار وطن‌گزین می‌رود. در حملاتِ کنونی به غزه، اسرائيل از الگویی ترکیبی تبعیت می‌کند: نسل‌کشی برای آن‌ها که در غزه می‌مانند، و پاک سازی قومی برای آن‌ها که می‌توانند از غزه خارج شوند (با این فرض که مصر نهایتاً تسلیم شود و مرزهایش را به روی ساکنان غزه باز کند.)

هیچ‌کدام از این‌ها ارتباطی به حماس ندارد. نهایتاً می‌توانیم بگوییم که حماس [با حملات ۷ اکتبر] اسرائیل را وادار به اتخاذ چنین تصمیمی کرده است. اسرائیل مجبور شده سیاست حصر-آپارتاید—یعنی زندانی‌ساختن بلندمدت کلِ یک جمعیت، بدون منابع، بدون آزادی تحرک، بدون آب پاکیزه و بدون اشتغال—را رها کند. در عوض به راه‌حلِ امتحان‌پس‌دادهٔ نسل‌کشی و پاک‌سازی قومی باز گشته است.

حماس محصول (symptom) آسیب‌هایی است که فلسطینی‌های غزه برای چند دهه تجربه کرده‌اند؛ نه عامل آن‌‌ آسیب‌ها. شوریدن فلسطینی‌ها علیه حماس و یا تسلیم شدنش غزه را به دوبیِ مدیترانه تبدیل نخواهد کرد. فلسطینی‌ها هنوز در آن زندانی خواهند بود، اگر چه شاید اجازه یابند شرایط اندکی بهتر داشته باشند.

اگر شک دارید، نگاهی به کرانهٔ باختری بیاندازید. حاکمیت آن‌جا دست حماس نیست. بلکه اوضاع در کنترل تشکلیات خودگردان فلسطینی و اعتبار اندک محمود عباس است. او همکاری امنیتی با اسرائیل—یعنی سرکوب کردن امیال آزادی‌خواهانهٔ فلسطینی‌ها از طرف اسرائیلی‌ها—را یک وظیفهٔ «مقدس» تلقی می‌کند. بزرگ‌ترین آرزوی او رسیدن به راه حلی دیپلماتیک است که به واسطهٔ آن یک ریزکشور فلسطینی شدیداً محدود و محصورشده ایجاد شود.

اگر اسرائیل به کرانهٔ باختری تحت نظارت محدود عباس اجازهٔ آزادی نمی‌‌دهد، چطور ممکن است به غزهٔ کوچک چنین چیزی را اعطا کند، ولو بدون حماس، آن هم پس از سال ۲۰۲۰ که سازمان ملل اعلام کرد نوار غزه اصولاً برای سکونت مناسب نیست؟ اسرائیل هیچ‌وقت فلسطینی‌های غزه را از زندان آزاد نخواهد کرد؛ چرا که رشد سریع جمعیت آن‌ها را تهدیدی علیه اکثریتِ یهودی اسرائیل می‌داند.

به خاطر داشته باشید: جمعیت‌های استعماریِ وطن‌گزین برای این آمده‌اند که جایگزین جمعیت بومی شوند، نه این که با آن‌ها صلح کنند، منابع را با آن‌ها تقسیم کنند و آزادی‌شان را پس بدهند. اسرائیل تنها کاری که بلد است را انجام می‌دهد. و تا وقتی که غرب برای او هورا می‌کشد فهرست اقدامات آن علیه فلسطینی‌ها شامل نسل‌کشی نیز خواهد بود.


  1. آ) واضح است که معادل‌های رایج «شهرک‌نشین» یا «مهاجر» برای settler مناسب نیستند. معادل‌هایی مانند «وطن‌گیر» یا «وطن‌گزین» را ترجیح می‌دهم. م. 

  2. ب) تا آن‌جا که می‌دانم معادل فارسی مناسب برای concentration camp نداریم. «اردوگاه»، «اردوگاه کار اجباری» یا «اردوگاه تمرکز» معنای چندوجهی عبارت اصلی را منتقل نمی‌کنند و حتی ممکن است گمراه کننده باشند. معادل مناسب باید بتواند جمع‌آوری قومی، در حصر بودن، و حذف و سرکوب نظام‌مند را همزمان نشان دهد. م. 

دورنماهای جنگ جهانی سوم در اوکراین

امیدوارم برای شما هم واضح باشد که اوکراین صحنهٔ نزاع بین روسیه و ناتو به رهبری آمریکا است. نزاعی که زمینه‌های آن به سال‌ها پیش باز می‌گردد و به تدریج از وضعیت غیرمستقیم و سرد به سمتِ نزاعِ مستقیم و داغ حرکت کرده است. با این حال و با وجودی که کشورهای عضو ناتو بخش قابل توجهی از توان اقتصادی-سیاسی و نظامی خود را صرفِ حمایت از اوکراین کرده‌اند، نزاعِ بین روسیه و ناتو هنوز از لحاظ نظامی محدود و غیرمستقیم است [اگر چه غرب از طریق تحریم‌های گسترده جنگ اقتصادی تمام عیاری علیه روسیه راه انداخته است]. با توجه به این که این جنگ در درجهٔ اول برای روسیه و در درجهٔ دوم برای آمریکا و غرب جنبهٔ وجودی دارد—برای روسیه از لحاظ ملی و سرزمینی وجودی است، برای آمریکا هم از لحاظ حفظ امپراطوری جهان‌گسترش—و با توجه به این که به نظر می‌رسد وضعیتِ جنگ در اوکراین به سود روسیه در حال پیش رفتن است، احتمال درگیری مستقیم کشورهای ناتو با روسیه را نمی‌توانیم نادیده بگیریم. چنین واقعه‌ای در صورت رخ دادن چیزی جز جنگ جهانی سوم نخواهد بود. در همین رابطه سؤال‌های متعددی مطرح می‌شوند: آیا ماجرای اوکراین به جنگ جهانی سوم بدل خواهد شد؟ در این صورت چه پیش‌نیازهایی برای بروز آن لازم است و وقوع آن با ظهور زودهنگام کدام نشانه‌ها همراه خواهد بود؟ در این نوشته بخش‌هایی از یادداشت «تحلیل کوهِ سیاه» به عنوان «دورنماهای جنگ جهانی سوم» را به صورت آزاد به فارسی ترجمه کرده‌ام.

دورنماهای جنگ جهانی سوم در اوکراین

هژمونی غربی از سه جنبهٔ اقتصادی، نظامی و سیاسی به سرعت در حال افول است. با این حال غرب به مدت دهه‌ها قدرتِ برتر جهانی بوده و به همین دلیل اهرم‌های نیرومند، ثروت زیاد و توانمندی نظامی بالایی انباشته کرده است. در سال‌های اخیر تلاش آشکار کشورهایی مانند روسیه و چین برای ایجاد یک نظم نوین چندقطبی در جهان از طریق ایجاد نهادها و ائتلاف‌هایی مانند بریکس (BRICS) و سازمان همکاری‌ شانگهای از دید غربی‌ها دور نمانده است. در نتیجه محدود و ضعیف کردن چین و روسیه به عنوان محرک‌های اصلی نظم چندقطبی جهانی در دستور کار آمریکایی‌ها قرار داشته است. یکی از این استراتژی‌ها تبدیل همه (یا تعداد هر چه بیشتری از) کشورهای اطراف روسیه و چین به واحدهای متخاصم با آن‌ها بوده، با این امید که افزایش چنین دشمنی‌هایی این کشورها را دچار بحران ساخته و به فروپاشی درونی آن‌ها از درون کمک کند.

در این نزاع کلان ژئوپولیتیکی کدام سو در نهایت پیروز خواهند شد؟ به احتمال زیاد آن طرفی که در اوکراین پیروز شود؛ چون در سال ۲۰۲۲ بسیاری از رقابت‌ها و راهبردهای تهدیدآمیز که تا پیش از این غیرمستقیم و پنهان بودند به رقابت‌ها و راهبردهای مستقیم و آشکار تبدیل شدند و به قول معروف پرده‌ها فرو افتاده‌اند. اما بعد از گذشت تقریباً یک سال از آغاز جنگ در اوکراین—منظورم فاز اخیر با دخالت علنی و مستقیم روسیه است، و گرنه آغاز جنگ در اوکراین به دست کم سال ۲۰۱۴ باز می‌گردد—قاعدتاً همهٔ سازمان‌های اطلاعاتی و رهبران سیاسی غرب متوجه شده‌اند که اوکراین شکست خواهد خورد و همراه با آن نظم تک‌قطبی جهانی با محوریت آمریکا به پایان خواهد رسید.

اما پایان نظم تک‌قطبی لزوماً به معنای پایان آمریکا نیست: آمریکا می‌تواند به یک قدرت معمولی بزرگ تبدیل شود که در نظم چندقطبی جدید نقش مهمی بازی می‌کند. در حال حاضر، رهبران سیاسی حاکم بر آمریکا در برابر یک دوراهی سرنوشت‌ساز قرار دارند. یا (۱) مشارکت در ایجاد نظم چند قطبی جهان را می‌پذیرند که در این صورت شاهد شکل‌گیری نهادهای بین‌المللی نوینی خواهیم بود که کشورهای غربی و به ویژه آمریکا دیگر در آن‌ها امتیاز ویژه‌ای ندارند، و یا (۲) تصمیم می‌گیرند در برابر این نظم چند قطبی بایستند که در این صورت مانع از شکل‌گیری آن نمی‌شوند، اما می‌توانند بلوک خودشان را ایجاد کنند. در این صورت شاهد شکل‌گیری همزمان دو نظم رقیب در سطح جهان خواهیم بود. در یک سو آمریکا و کشورهای غربی خواهند بود و در سوی دیگر کشورهای عضو بریکس و سازمان همکاری شانگهای. هر دو بلوک برای جذب کشورهای خارج از این دو بلوک رقابت خواهند کرد تا جایی که کم‌و‌بیش همهٔ کشورهای جهان توسط این یا آن بلوک یارکشی شوند. متأسفانه این طور به نظر می‌رسد که انتخاب نهایی رهبران آمریکا گزینهٔ دوم خواهد بود که گزینهٔ بدتر برای عمدهٔ کشورهای جهان است.

جانور زخمی

به احتمال زیاد غربی‌ها انتظار نداشتند جنگ روسیه-اوکراین این طور پیش برود. انتظار اولیه‌شان این بود که اوکراین به سرعت سقوط می‌کند و در این صورت هدف‌شان این بود که جنگ را به سمت عملیات پارتیزانی ببرند. اما بعد که دیدند تهاجم روسیه از نوع کلاسیک و راهبردی نیست، بلکه عملیاتی ویژه و از لحاظ نظامی محدود است [آن را به ضعف روسیه تعبیر کردند و] چنین نتیجه گرفتند که غرب حتماً پیروز خواهد شد. اما هر دو انتظار نادرست بود. نه روسیه در روزهای نخست جنگ پیروز شد و نه در نهایت شکست خواهد خورد. در واقع روسیه در حال شکست دادن همهٔ ارتش‌ها و اقتصادهای غربی در اوکراین است. چه کسی فکرش را می‌کرد؟

آمریکایی‌ها به نقش جدید خودشان [در بلوک غربی جدید] واقف هستند. به همین دلیل با وابسته کردن کامل اروپا به خود از طریق صنعتی‌زُدایی طی یک دههٔ آینده در حال آماده کردن خود هستند. همین برنامه را برای سایر مستعمره‌هایشان شامل کانادا، استرالیا، ژاپن، کرهٔ جنوبی و غیره دارند.

ولی مشکل در همین‌جاست. از آن‌جا که آمریکایی‌ها می‌دانند در حال تبدیل شدن از «ابرقدرت جهانی» به «یک کشور قدرتمند معمولی» هستند با سندروم ویژه‌ای مواجه هستند. وقتی اوضاع خوب است، همه راضی و خوشحالند و در ادعای موفق بودن از یکدیگر سبقت می‌گیرند. اما وقتی اوضاع بد می‌شود این روند بر عکس می‌شود. هر کس سعی می‌کند دیگری را سرزنش کند. وضعیت کنونی آمریکا چنین است.

مسیر حرکت آمریکا به سوی آینده تحت تأثیر یک نیرو نیست. اُلیگارشی حاکم (سیاست‌مداران صرفاً مجری برنامه‌های الیگارشی هستند) دقیقاً نمی‌داند در کدام مسیر باید حرکت کند. بعضی جریان‌ها در رهبری سیاسی آمریکا گزینهٔ اول یعنی دور شدن از امپراطوری‌گرایی و حرکت به سمت نظم چندقطبی جهانی را ترجیح می‌دهند. اما جریان‌هایی هم هستند که حاضرند برای حفظ نظم آمریکامحور بجنگند. متأسفانه اکثریت طبقهٔ حاکم گزینهٔ دوم را ترجیح می‌دهند. و به همین دلیل است که آمریکای امروز شبیه یک جانور زخمی رفتار می‌کند و همهٔ کسانی که پیرامونش هستند را گاز می‌گیرد و زخمی می‌کند. این وضع برای نوع بشر بسیار خطرناک است. یک اشتباه می‌تواند به مرگ همگان بیانجامد.

این چیزی است که در اوکراین شاهدش هستیم. به غیر از سلاح‌های هسته‌ای، همهٔ انواع سلاح‌ها به اوکراین ارسال خواهد شد تا توسط معدود اوکراینی‌های کارآمدی که هنوز باقی مانده‌اند به کار گرفته شوند. و روسیه واکنش تندی نسبت به ارسال این همه سلاح از خود نشان نخواه داد، و به سیاست مدیریت تشدید[۱]Escalation management خود ادامه خواهد داد. با این کار اگر چه روس‌ها چند هزار سرباز بیشتر کشته خواهند داد، اما در عوض جهانیان زنده می‌مانند. مدیریت خشم این جانور زخمی [آمریکا] و محدود نگاه داشتن آن به عهدهٔ روسیه و سایر جوامع متمدن است تا ما شاهد به کار گرفته شدن سلاح‌های اتمی و آغاز جنگ جهانی سوم نباشیم. به این علت است که روسیه حاضر است چندین ضربهٔ محکم دریافت کند، ولی به صورت مستقیم به آمریکا و ناتو پاسخ ندهد.

چالش روسیه

چالش روسیه این است که بتواند بدون شدت بخشیدن بیش‌از‌حد جنگ در اوکراین و تحریک غرب به واکنشی که می‌تواند به بروز جنگ جهانی سوم بیانجامد پیروز شود. تا جایی که به ارتش‌های اوکراین و روسیه مربوط می‌شود در حال حاضر ظرفیت تشدیدی وجود ندارد، چون ارتش اوکراین به زودی (شاید تا پایان تابستان ۲۰۲۳) از بین می‌رود. اما آمریکایی‌ها شاید تصمیم بگیرند ارتش‌های اروپایی را به مثابه نیروهای نیابتی نوینی قربانی کنند—بدون دخالت مستقیم نیروهای آمریکایی. احتمال چنین رویدادی بسیار کم است، اگر چه نمی‌توان آن را ناممکن دانست. به عنوان مثال می‌توانیم سناریویی را تصور کنیم که در آن لهستان و برخی کشورهای اروپایی نیروهایشان را با هدف پاسداری از مناطق غربی اوکراین، اودسا و کیف وارد این کشور کنند [در صورتی که این کار بدون توافق علنی یا پنهانی با روسیه انجام شود]. در این صورت به کمک سازمان‌دهی عملیات‌ پرچم دروغین درون مرزهای اروپا و ناتو و کارزار کلان رسانه‌ای می‌شود بخش‌های تندروتر جوامع اروپایی را برای جنگ علیه روسیه بسیج کرد. این سناریوی مطلوبی نیست و درست به همین دلیل روسیه باید «مدیریت تشدید» کند.

با این که من فکر نمی‌کنم این سناریو رخ دهد، اما با در نظر گرفتن این که آمریکا در وضعیت «جانور زخمی» قرار دارد رفتار آن غیرقابل‌پیش‌بینی است و معمولاً به سمت بالابردن مبلغ شرط‌بندی حرکت می‌کند. بنابراین هیچ گزینه‌ای را نمی‌توانیم به کلی حذف کنیم. فهرست زیر برخی از مهم‌ترین رویدادهایی هستند که در صورت رخ دادن به معنای عبور برگشت‌ناپذیر از آستانهٔ جنگ جهانی سوم خواهند بود:

  • – تلاش آشکار در کشورهای بزرگ اروپایی برای بسیج عمومی (سربازگیری).
  • – حرکت آشکار یا پنهان کشورهای بزرگ اروپایی به سوی اقتصاد جنگی.
  • – افزایش نیروهای بسیج‌شدهٔ روسی از مرز یک و نیم میلیون نفر. توجه کنید من دربارهٔ ارتش زمان صلح روسیه صحبت نمی‌کنم؛ منظورم میزان افزایش آن از طریق بسیج است.
  • – از بین رفتن لحن آرام ولادیمیر پوتین برای مدتی طولانی و چه بسا حضور او با چهرهٔ عصبانی در عرصه‌های رسانه‌ای. نسخهٔ خفیف این را در رفتار او بین نوامبر ۲۰۲۱ تا فوریهٔ ۲۰۲۲ دیدیم.
  • – حضور فعال و رسمی نیروهای ناتو در جنگ علیه روسیه [توجه کنید که نیروهای ناتو هم‌اکنون نیز به صورت غیررسمی در اوکراین حضور دارند؛ اما این با حضور رسمی فرق می‌کند].
  • – قطع رابطهٔ رسمی روسیه و کشورهای اصلی ناتو و خروج کامل دیپلمات‌ها و خدمهٔ کنسول‌گری‌ها از این کشورها.
  • – قطع رابطهٔ کامل اقتصادی بین روسیه و کشورهای اصلی ناتو.
  • – خروج روسیه از برخی بازارهای جهانی غیرحیاتی بدون دلیل آشکار.
  • – خروج روسیه از سوریه.
  • – بسیج کامل در روسیه؛ چه به صورت آشکار و چه نهان.
  • – خروج آمریکایی‌ها از منطقه‌های مهم اصلی جهان بدون دلیل واضح. مثلاً خروج ناگهانی نیروهای آمریکایی شامل نیروی دریایی آن از خاورمیانه. آمریکایی‌ها تا حد امکان نیروها، تجهیزات‌شان و پایگاه‌هایشان در سطح جهان را از دسترس حملات روس‌ها خارج خواهند کرد.

اما علت این که فکر می‌کنم جنگ جهانی سوم رخ نخواهد داد (یعنی موارد بالا نیز طبعاً رخ نمی‌دهند) عوامل مهم زیر است:

  • – سرمایهٔ انسانی اوکراین برای سربازگیری بیشتر به شدت تحلیل یافته و به زودی به کلی پایان خواهد یافت.
  • – اروپایی‌ها طی دهه‌های گذشته نظامی‌زدایی شده‌اند و تا پایان جنگ در اوکراین نظامی‌زدایی‌تر هم خواهند شد. به عبارت دیگر اروپایی‌ها توان نظامی بزرگی که بشود آن را علیه روسیه به کار گرفت ندارند.
  • – آمریکایی‌ها تجهیزات نظامی‌شان را روی خود آمریکا یا آسیا متمرکز خواهند کرد. اروپا اهمیت خود را از دست داده و به تبع آن میزان التزام آمریکایی‌ها در قابل ناتو تقلیل یافته است.
  • – بر اساس بند ۵ پیمان دفاعی ناتو در صورتی که به یکی از اعضای پیمان حمله شود، سایر اعضا باید با هم مشورت کنند و تصمیم بگیرند که آیا از آن عضو دفاع بکنند و به چه نحوی. بعضی از دولت‌های عضو ناتو ممکن است فقط تجهیزات پزشکی ارسال کنند. بعضی دیگر ممکن است هیچ کاری نکنند. این موضوع شامل آمریکا نیز می‌شود که به نظر من برای دفاع از کشورهای اروپای شرقی چندان خودش را به زحمت نخواهد انداخت. ولی اوضاع برای کشورهای اروپایی مرکزی یا غربی می‌تواند متفاوت باشد، چون آمریکا مایل است آن‌ها صنایع خود را با تکیه بر منابع و صنایع آمریکایی احیا کنند و در نتیجه به آن‌ها احتیاج دارد.
  • – تا پایان جنگ در اوکراین، ناتو به یک واژهٔ چهارحرفی که روی کاغذی نوشته شده تقلیل یافته است. این طور به نظر من می‌رسد که شاخهٔ نظامی ناتو به زودی جمع خواهد شد. آن‌چه از آن می‌ماند باشگاهی است که اعضای آن به صورت منظم با هم ملاقات می‌کنند تا در جهانی موازی تهدیدهایی علیه روسیه صادر کنند.

از شما می‌خواهم که هدف نهایی روسیه را به خاطر داشته باشید. هدف نهایی روسیه برقراری امنیت راهبردی خودش از جهت غرب است و این کار را با وادار ساختن غرب به پذیرش معاهدهٔ نوینی برای امنیت اروپا انجام خواهد داد. این کار یا به صورت داوطلبانه انجام می‌شود یا به قهر که می‌تواند ماهیت نظامی، اقتصادی یا انقلابی داشته باشد. این موضوع را فراموش نکنید. در صورتی که روسیه در این مسیر شکست بخورد همهٔ ما خواهیم مرد. به عبارت دیگر، کسانی که برای شکست روسیه ثانیه‌شماری می‌کنند و از تصورش به شوق می‌آیند، در واقع در انتظار مرگ خودشان [به واسطهٔ بروز جنگ جهانی سوم] هستند.


  1. Escalation management 

چگونه نخبگانِ بی‌کفایت بر آمریکا و غرب حاکم شدند؟

آندره رِوْسکی، نویسندهٔ وبلاگ «ساکر» به موضوع مهمی پرداخته که در این‌جا گزیده‌ای از آن را به صورت آزاد ترجمه می‌کنم[۱]Raevski, A., 2023. Is Andrei Martyanov right in his criticism of US ruling “elites”? | The Vineyard of the Saker. The Saker. URL https://thesaker.is/is-andrei-martyanov-right-in-his-criticism-of-us-ruling-elites/ (accessed 1.29.23).. رِوْسکی به این پرسش می‌پردازد که آیا این ادعا درست است که اکثریت قریب به اتفاقِ نخبگانِ غرب به صورت عمومی و نخبگانِ حاکم بر نظام سیاسی و رسانه‌ای آمریکا به صورتِ خاص نادان و بی‌کفایت هستند؟ این ادعا در نگاهِ اول باورنکردنی به نظر می‌رسد. مگر می‌شود نخبگانِ حاکم بر یک ابرقدرتِ هسته‌ای و (قاعدتاً) نیرومندترین کشورِ روی زمین توسط افرادی نادان، دغل‌کار و بی‌کفایت رهبری شود؟ آیا چنین ادعاهایی محصول نگرشِ «ضدآمریکایی» و «پروپاگاندایِ ضدآمریکایی» است، یا یک واقعیتِ قابلِ دفاع؟ رِوسکی که خود یک روس‌تبارِ سوئیسیِ مقیمِ‌ آمریکاست قصد دارد پاسخ این پرسش را از منظر یک «خودی» و کسی که «داخلِ سیستم» را می‌شناسد ارائه دهد. ادامه‌‌ٔ متن را از زبان او می‌نویسم (اول شخص).

چگونه نخبگانِ بی‌کفایت بر آمریکا و غرب حاکم شدند؟

آندره رِوْسکی
ترجمهٔ آزاد: روزبه فیض

من بینِ سال‌های ۱۹۸۶ و ۱۹۹۱ در آمریکا (در واشنگتن دی‌سی) درس خواندم: کارشناسی علومِ انسانی[۲]BA در رشتهٔ «روابطِ بین‌المللی» در «دانشگاهِ آمریکایی»[۳]School of International Service at the American University و کارشناسی ارشد در علومِ انسانی[۴]MA در «مطالعاتِ راهبردی» در یکی از مؤسساتِ دانشگاهِ جانز ‌هاپکینز[۵]Paul H. Nitze School of Advanced International Studies. در آن دوران در چند اتاقِ فکرِ[۶]think tank بسیار محافظه‌کار نیز کار کردم. در این‌جا خلاصه‌ای از آن‌چه در این دوران و سال‌های بعد از آن دیدم و تجربه کردم را ذکر می‌کنم.

نکتهٔ مهمی که باید در نظر داشته باشیم این است که به نظر من یک تغییرِ نسلیِ مهم در اواخرِ دههٔ ۱۹۸۰ رخ داد که آغازِ آن با ریاست جمهوریِ رونالد ریگان همراه بود. شکی نیست که در گذشته، دانشگاه‌های آمریکایی اعتبارِ خیلی خوبی در سطحِ جهان داشتند. تعدادِ زیادِ دانشجویانِ خارجی‌یی که از سراسرِ جهان به آمریکا می‌آمدند گواهِ این واقعیت است. دانشگاهِ خوب هم نیازمند استادانِ با تجربه و باسواد است. طیِ پنج‌ سال حضورم در واشنگتن دی‌سی از محضرِ استادانی که دارای سوابقِ متنوع و جالبی بودند بهره بردم. ما استادانی داشتیم که از مراکزی مانندِ «دفتر اطلاعات نیروی دریایی آمریکا»[۷]Office of Naval Intelligence، «اتاقِ فکرِ داخلیِ وزارتِ دفاعِ آمریکا»[۸]The United States Department of Defense’s Office of Net Assessment، انواعِ شاخه‌های وزارتِ دفاعِ آمریکا، کاخِ سفید، سازمانِ اطلاعاتِ مرکزی (سیا)، واحدِ وای‌اف-۲۳ شرکتِ نورثروپ/ مک‌دانل داگلاس، انواع شرکت‌های امنیتیِ خصوصیِ اسرائیلی، و دیوان محاسبات آمریکا بودند. برخلافِ استادانِ اصلی، تدریس در دانشگاه برای بیشترِ استادانِ معین[۹]Adjunct professor حالتِ کارِ دوم (عصرها) را داشت و شغلِ اصلی‌شان چیز دیگری بود. تا حدی که در دورانِ جنگِ اولِ خلیج فارس ما استادانی داشتیم که روزها اهدافِ نظامی در عراق را تعیین می‌کردند و عصرها به ما درس می‌دادند. می‌توانم بگویم که بیشتر این افراد از جنسِ «کلنل مک‌گرگور»[۱۰]Colonel Macgregor بودند؛ افراد کهن‌سالی از نسلِ جنگِ سرد که هیچ‌کس نمی‌توانست در مهارت و تخصص‌شان تردیدی داشته باشد (صرف نظر از همراهی یا عدم همراهی با مواضع سیاسی‌شان). همچنین ما می‌توانستیم در کلاس‌های استادانی از سیا و وزارتِ امور خارجه نیز شرکت کنیم. اما این‌ها گروهِ ویژه‌ای بودند و با استادان دیگرمان فرق داشتند. به این دلیل که اکثر (ولی نه همهٔ) استادانی که از سازمان‌هایی که در بالا ذکر کردم آمده بودند کسانی بودند که در ابتدای مسیر حرفه‌ای‌شان عقیدهٔ پررنگی نسبت به شوروی، روسیه یا روس‌ها نداشتند. بیشتر این افراد ابتدا در یک مسیر حرفه‌ای «فنی» قرار گرفته بودند و به تدریج عقایدشان در مورد شوروی و روس‌ها را شکل داده بودند. مثلاً یکی ممکن بود متخصص سیستم‌های رادار باشد و بعد سر و کارش به مطالعهٔ رادارهای ساختِ شوروی بیفتد و به تدریج نوعی علاقهٔ طبیعی نسبت به کسانی این رادارها را طراحی کرده بودند در او ایجاد شود. اگر بخواهم عقاید این نسل از استادان‌مان را خلاصه کنم چنین خواهد بود: تنفر شدید از مارکسیسم، کمونیسم و حتی سوسیالیسم (که بیشترشان عملاً شناختی از آن نداشتند) و در عین حال عاری از نگاه آرمانی به سرمایه‌داری از نوعِ آمریکایی یا امپریالیستی که اغلب نسبت به آن نگاهی منفی داشتند که ترکیبی بود از «ما این کارها را می‌کنیم چون می‌توانیم» و «ما تابع دستورها هستیم.» در ضمن آن‌ها احترامِ شایسته‌ای نسبت به حرفه‌ای‌گرایی همتایانِ خود در شوروی داشتند و حتی خیلی پیش می‌آمد که به روس‌ها و فرهنگ‌شان علاقه داشتند باشند. هیچ‌چیزی شبیهِ «کنسل کردنِ روسیه» در ذهن‌شان وجود نداشت. وضعیتِ کسانی که از سیا یا وزارتِ امورِ خارجه می‌آمدند فرق می‌کرد. به اعتقاد من بیشتر آن‌ها کسانی بودند که به واسطهٔ نفرتی که از کمونیسم/شوروی/روسیه داشتند از همان روزِ نخست یک مسیرِ شغلیِ «ضد شوروی» برگزیده بودند. به عبارت دیگر سراسرِ موفقیتِ شغلی این افراد مبتنی بر «تندرو» بودن‌شان بود و به همین دلیل حاضر بودند مثل طوطی هر ادعایی را دربارهٔ شوروی تکرار کنند—حتی اگر بسیار چرند باشد.

بیشتر افراد دستهٔ اول [حرفه‌ای‌هایی که بعدها دربارهٔ شوروی دارای نظر شده بودند] در دپارتمان‌ها و مراکزی مانند «روابطِ بین‌المللی»، «مطالعات امنیتی»، «مطالعات استراتژیک» و امثالهم مشغول بودند، در حالی که دستهٔ دوم [کسانی که به واسطهٔ نفرت و تندروی‌شان در قبال شوروی حرفه‌شان را انتخاب کرده بودند] معمولاً در دپارتمان‌هایی مانند «علومِ سیاسی»[۱۱]political science و «مطالعاتِ دولت»[۱۲]government studies تدریس می‌کردند. در مراکزی که من درس می‌خواندم این دست افراد را «روانی‌های علومِ سیاسی»[۱۳]political science freaks نامیده بودند. در ضمن، این نکته هم قابل توجه است که بیشتر افرادی که دارای تحصیلات در حوزهٔ علوم پایه-فن‌آوری-مهندسی و ریاضی بودند[۱۴]STEM به تدریج به سمتِ تحسینِ مردمان و فرهنگِ روسیه متمایل می‌شدند و از سوی دیگر، تعدادِ خیلی کمی از روانی‌های علومِ سیاسی دارای تحصیلات در حوزهٔ علوم پایه-فن‌آوری-مهندسی و ریاضی بودند (که خود توضیحی بود برای انتخابِ مسیرِ شغلی‌یی که بیشتر مبتنی بر ایدئوژی بود تا ملاحاظات فنی).

بعد رونالد ریگان بر سر کار آمد و تأثیر شگرفی بر صحنهٔ سیاسی آمریکا گذاشت. تا پیش از ریگان، ما بیشتر با پالئولیبرال‌ها و پالئومحافظه‌کارها سر و کار داشتیم که کم‌و‌بیش میراث‌دارانِ اصلیِ لیبرال‌ها و محافظه‌کاران سنتی در آمریکا بودند. پالئولیبرال‌ها معمولاً به رشته‌هایی مثلِ «مطالعاتِ صلح» تمایل داشتند در حالی که پالئومحافظه‌کارها بیشتر سراغ رشته‌هایِ مربوط به «ژئواستراتژی» یا آکادمی‌های نظامی می‌رفتند. ضعف‌ها و شکست‌های متعدد جیمی کارتر زمینه‌ساز پیروزی قاطع ریگان در انتخابات شد. در آن زمان گروهِ کوچک و مشمئز‌کننده‌ای از ایدئولوگ‌ها بودند که به تدریج به عنوان نومحافظه‌کاران شناخته شدند. این افراد با هیچ معیاری «باهوش» نبودند، اما به اندازهٔ کافی زیرکی داشتند که بفهمند ریگان حزبِ دموکرات را خُرد کرده و قدرت اکنون با حزبِ جمهوری‌خواه است. بنابراین دست به کار شدند.

نومحافظه‌کارانِ اولیه شروع به حمایتِ مالی اتاقِ فکرهای پالئومحافظه‌کار مانند «بنیاد هریتیج»[۱۵]Heritage Foundation کردند. بعد به عنوان حامیانِ عمدهٔ مالی اتاقِ فکرهای متعدد واقع در واشنگتن دی‌سی آدم‌هایِ خودشان را در هیأتِ مدیرهٔ این نهادها برگزیدند. خیلی زود رئيس/مدیر عامل/دبیر این اتاقِ فکر‌ها که به صورت سنتی پالئومحافظه‌کار بود جای خود را به یک نومحافظه‌کارِ واقعی و قهار داد. این به معنایِ خداحافظیِ ابدی با محافظه‌کاری آمریکاییِ واقعی و سنتی بود.

شکی نیست که پالئومحافظه‌کارها (محافظه‌کارانِ سنتیِ آمریکایی) از این روانی‌های ایدئولوژیک متنفر بودند، چرا که از نظرشان این‌ها به شکل غریبی نادان بودند. اما پول کارِ خودش را می‌کند و به تدریج طی چند سال سواد و تجربهٔ پالئومحافظه‌کارها جایِ خود را به وفاداریِ تندروانه و همسازیِ ایدئولوژیکِ بدترین بدهایی شد که در پنتاگون و کاخِ سفید آن‌ها را «دیوانه‌هایِ زیرزمین» می‌نامیدند.

مهم است که نفرتِ نومحافظه‌کاران از روسیه را بفهمیم. این موضوعی است که به چشمِ بیشتر افرادِ معمولی خلافِ عقلِ سلیم به نظر می‌رسد. نفرتِ نومحافظه‌کاران از روسیه را می‌توانیم در شمار بدترین انواعِ نژادپرستی‌های نابخردانه به شمار بیاوریم. این درست که چنین ذهنیتی حتماً در بینِ برخی پالئومحافظه‌کارها نیز وجود داشت، اما من شخصاً هرگز با نمونه‌ای از آن برخورد نکردم. این امر دستِ کم دربارهٔ آمریکا صادق بود (وگرنه سرتاسرِ طبقهٔ حاکم بریتانیا قرن‌هاست که با تمام وجود نژادپرست و روس‌هراس هستند.) بنابراین اصلاً تعجبی ندارد که نومحافظه‌کاران به جای رقابت بر سرِ «مهارت و توانایی» پی این بودند که «چه کسی بیشتر از همه ضدِ روس است» و برای برنده شدن در چنین رقابتی هر استدلالی را—حتی اگر به وضوح ابلهانه باشد—به عنوان استدلالِ درست و معتبر می‌پذیرفتند.

شاید برای شما این سؤال پیش بیاید که چرا نومحافظه‌کاران سنتی (پالئومحافظه‌کارها) سعی نکردند جلوی این آفت را پیش از آن که به گندیدنِ کامل بینجامد بگیرند؟ در واقع عده‌ای از آن‌ها سعی‌شان را کردند ولی تشکیلات ریگان به آن‌ها خیانت کرد چون ظاهراً بدش نمی‌آمد نژادپرستان ضد روس را در مناصبِ بالا ببیند. در نهایت این‌جا آمریکاست، «بهترین دموکراسی‌یی که با پول می‌شود خرید» و جایی که دلار در آن پادشاه است. به زبانِ ساده، نومحافظه‌کاران منابعِ مالی زیادی داشتند (بسیار بیشتر از پالئومحافظه‌کارها) و با پول مسیرشان به درونِ نخبگانِ حاکم بر آمریکا را باز کردند. پالئومحافظه‌کارانِ کاردان و حرفه‌ای که دیدند سازمان‌ها و نهادهایشان به تسلطِ روانی‌هایِ ایدئولوژیک و بی‌کفایتِ نومحافظه‌کار در می‌آیند یا استعفا دادند و یا بی‌سر‌وصدا در انتظارِ بازنشستگی نشستند.

این رویداد آغازکنندهٔ افولِ سریعِ شایستگی و کاردانی در نخبگانِ حاکم بر آمریکا بود.

همزمان لیبرال‌ها متوجه شدند نومحافظه‌کاران ‌آن‌ها را به خاطرِ ضعیف بودن در موضوعات دفاعی و بی‌عرضگی مسخره می‌کنند. بنابراین آن‌ها نیز سعی کردند به همگان نشان دهند که می‌توانند به اندازهٔ رقبایشان محکم و تندرو باشند. این فرایند نه تنها لیبرال‌های آمریکایی، بلکهٔ همهٔ لیبرال‌های کشورهای تحت‌الحمایهٔ امپراطوریِ آمریکایی شاملِ اروپا را نیز تحت تأثیر خود قرار داد. لیبرال‌ها شهامت، شکیبایی و شرافتِ کافی برای دفاع از ارزش‌هایشان را نداشتند، در نتیجه به سادگی در مقابلِ روندی که نومحافظه‌کاران ایجاد کرده بودند تسلیم شدند و چنین شد که تفکر نولیبرالی جایِ خود را به لیبرالیسم داد. به همین دلیل است که امروز شاهد تلاشِ زشتِ شبه‌لیبرال‌ها برای سبقت گرفتن از نومحافظه‌کاران در نومحافظه‌کاری هستیم. پالئولیبرال‌ها (لیبرال‌های نسل پیشین) هم مانند همتایانِ پالئومحافظه‌کارشان یا بی‌سروصدا در انتظار بازنشستگی مانند یا استعفا دادند، و به هر حال گوی و میدان را به نولیبرال‌ها سپردند. عدهٔ معدودی مانند پروفسور استفان کوهن[۱۶]Stephen Cohen حقیقتاً‌ مقاومت کردند و خود را به جریان غالب نسپردند، ولی به آماج بدگویی تبدیل شدند، طرد گشتند، و در نهایت مورد بی‌اعتنایی محض قرار گرفتند. با این حال، او تا آخرین لحظهٔ زندگی‌اش تحلیل‌گر و مورخی درجهٔ یک باقی ماند، دوستِ راستینِ روسیه بود و به آرمان‌هایش خیانت نکرد. اما در گفتمانِ عمومی انگشت‌شمار امثالِ «استفان‌ کوهن» جایشان را به بی‌شمار «الیوت کوهن»[۱۷]Eliot Cohens دادند.

از این به بعد سیاست آمریکایی در سراشیبیِ انحطاط افتاد.

احتمالاً می‌توانیم جورج بوش پدر را آخرین رئیس جمهور «سبکِ قدیم» آمریکا بدانیم. کلینتون کاملاً عروسکِ خیمه‌شب بازیِ نومحافظه‌کاران بود. جورج بوش پسر نیز همین‌طور. اوباما ظاهراً از اردوگاهِ نومحافظه‌کاران بیرون نیامده بود، اما نومحافظه‌کاران آن‌قدر سریع یارگیریش کردند که عملکرد او نیز در عمل نتیجهٔ دیگری [جز ادامه دادن همان سیاست‌های نومحافظه‌کاری] نداشت. و همان‌طور که همه‌مان می‌دانیم ترامپ اگر چه قول داده بود «باتلاق را خشک کند»[۱۸]drain the swamp اما نومحافظه‌کاران ظرفِ کمتر از یک ماه او را به زانو در آوردند: از همان‌ لحظه‌ای که او و مایک پنس را وادار کردند به ژنرال فلین[۱۹]Michael Flynn خیانت کنند و سرش را در سینی به آن‌ها تقدیم کنند. کابینهٔ بایدن نیز تشکلیاتی کاملاً نومحافظه‌کار است که بعضی عناصر نولیبرال و ووک[۲۰]woke نیز برای ایجاد تکثر[۲۱]diversity در آن گنجانیده شده‌اند.

علاوه بر این اتفاقِ ۱۱ سپتامبر نیز نقشِ مهمی در انحطاطِ بیشتر نخبگانِ حاکم بر سیاستِ آمریکا بازی کرد. [برای من] کاملاً واضح است که ۱۱ سپتامبر کارِ خودِ نومحافظه‌کاران بود و به عنوانِ پیش‌زمینه‌ای برای جنگِ جهانی علیهِ تروریسم[۲۲]GWOT عمل کرد. اما این رویداد یک نقشِ کلیدیِ دیگر نیز داشت و همهٔ چهره‌های سرشناس در آمریکا را وادار کرد که یکی از این دو اردوگاه را انتخاب کنند: (۱) مطیع باشند و تئوریِ توطئهٔ (شدیداً ابلهانه) ارائه شده توسط کاخ سفید را بپذیرند، یا (۲) شغل، مقام، اعتبار و ابزارِ امرار معاش‌شان را از دست بدهند. تعجبی نداشت که اکثر آن‌ها تسلیم شدند و چنین شد که ۱۱ سپتامبر باعث استحکام و اتحاد کاملِ طبقهٔ حاکم بر آمریکا شد. پیوندی که بین اعضایِ طبقهٔ حاکم ایجاد شد از نوعِ پیوندی است که بین تبه‌کارانِ همدست دیده می‌شود: اگر یکی لو برود، همه لو خواهند رفت. به همین دلیل قاعدهٔ سکوت دربارهٔ ۱۱ سپتامبر بر قرار شد، اگر چه شواهد متعدد ثابت می‌کنند (فراتر از تردیدهای منطقی) که این عملیات از داخل سازمان‌دهی شده بود. بعد از ۱‍۱ سپتامبر اختلافِ نظر و ناهم‌راییِ واقعی از گفتمان سیاسیِ آمریکا حذف شد.

در ضمن اتفاق مشابهی در اروپای غربی رخ داد، ولی نوع دسته‌بندی‌ها متفاوت بودند. تا همین چند دههٔ پیش، در بیشتر کشورهای اروپایی هنوز وطن‌پرستان بسیاری وجود داشتند. این درست که آن‌ها آمریکا را شریکِ بزرگِ کشورهایشان می‌دانستند، اما رهبرانِ سیاسی توانایی «نه» گفتن به آمریکا را داشتند و اولویتِ اصلی‌شان منافعِ ملی‌شان بود (به عنوان نمونه میتران و شیراک). آن نسل از سیاست‌مداران و تصمیم‌گیرندگان به تدریج جایِ خود را به نسلِ جدیدی از بازیگران دادند که سراسرِ زندگیِ حرفه‌ای‌شان مبتنی بر دنباله‌روی پراشتیاق و بی‌چون‌وچرا از منافعِ آمریکا بود—حتی جایی که به زیانِ کشورشان باشد (مانند ماکرون و شولتز). اگر چه من سیاست‌مداران اروپایی را نومحافظه‌کار تلقی نمی‌کنم، این را می‌توانم بگویم که آن‌ها خدمتگزارانِ وفادار و راستینِ نومحافظه‌کاران هستند. در این‌جا هم مانند آمریکا تصمیم‌گیرندگان کاردان و وطن‌پرست کنار گذاشته شدند تا جا برای دلقک‌های ایدئوژی‌زده با خبرگی و شرافتِ در حدِ صفر باز شود؛ کسانی که آمریکا به عنوان خدمتگزارانِ باوفا از آن‌ها حمایت می‌کرد. چنین بود که مخالفت کردن با امپریالیسم آمریکایی به حاشیه‌های دوردستِ گفتمانِ عمومی در اروپا رانده شد.

به نظر من پیروزیِ مطلقِ نومحافظه‌کاران در دههٔ ۱۹۹۰ رقم خورد و در این سال‌ها آن‌ها رهبریِ آمریکا و اروپا را به دست گرفتند. ولی این نومحافظه‌کاران چه خصوصیت‌هایی دارند؟ در درجه‌ٔ اول، آن‌ها بسیار خودشیفته هستند و مانند بیشترِ خودشیفته‌ها، خودپرستی‌، خودمحق‌پنداری و تنفر از «دیگری»‌شان ریشه‌های عمیقی در عقدهٔ حقارت‌شان دارد (از من بپذیرید که آن‌ها می‌دانستند چقدر موردِ تنفرِ سیاست‌مدارانِ نسلِ قدیمِ آمریکا بودند.) به همین دلیل آن‌ها نه تنها خودشیفتگانی نژادپرست هستند، بلکه وجودشان پر از نفرت، میل به انتقام‌جویی و طرزِ فکرِ خدشه‌ناپذیر «ما در برابرِ آن‌ها»ست.

دیگر این‌که برخلافِ تصورِ عمومی نومحافظه‌کاران با زکاوت نیستند (دستِ کم به این دلیل که داشتنِ زکاوتِ راستین نیازمند داشتن فروتنی و خبرگی است؛ چیزی که نومحافظه‌کاران به کلی از آن تهی هستند). در واقع، مزیتِ رقابتیِ اصلی نومحافظه‌کاران نسبت به پالئومحافظه‌کارها در انگیزهٔ زیاد و سخت‌کوشی‌شان است. این الگویی است که اغلب در تاریخ دیده می‌شود: افرادی که قدرت را به دست می‌گیرند به ندرت در شمارِ زیرک‌ترین‌ها هستند، بلکه معمولاً کسانی هستند که انگیزهٔ ایدئولوژیکِ نیرومندی دارند. نازی‌های آلمان یک مثالِ ایده‌آل چنین پدیده‌ای هستند. به سختی می‌توانید یک نازیِ حقیقتاً با سواد و زیرک بیابید. هیتلر؟ خیر. هیملر؟ خیر. گورینگ؟ خیر. اسپیر؟ کمی بهتر، ولی او آن‌قدرها هم نازی نبود. هِس؟ خیر. و این فهرست ادامه دارد. با این حال نازی‌ها نه تنها قدرت را در آلمان به دست گرفتند، بلکه موفق شدند بیشتر اروپا را زیرِ قیدِ ایدئولوژیِ ابلهانه و سیاست‌های جنایتکارانه‌شان در بیاورند.

در نهایت این را هم باید بگویم که برای نومحافظه‌کاران انتخاب شدنِ ترامپ به معنی واقعی کلمه انقلابِ بردگان و کشیده‌ای بر صورت‌شان بود. اگر چه با هر معیاری که بسنجیم ترامپ نشان داد که شخصیتِ کم‌مایه‌ای است، این واقعیت که اکثرِ شهروندانِ آمریکایی او را به «بانویِ نومحافظه‌کار و ووک» یعنی هیلاری کلینتون ترجیح دادند واقعاً ضربهٔ بزرگی بود. نومحافظه‌کاران بر هر سه شاخهٔ اصلی حاکمیت (دولت، کنگره و سنا)، رسانه‌ها، دانشگاه‌ها، و بخش‌هایِ مالی تسلطِ کامل داشتند و این باعث شده بود دچار این توهم شوند که دیگر «کار را تمام کرده‌اند.» ولی ناگهان مردم آمریکا آمدند و به کسی رأی دادند که شدیداً توسط نومحافظه‌کاران طرد شده بود. این انتخاب از نظر نومحافظه‌کاران در حدِ کفرگویی، تجاوز به مقدسات و شورشِ مطلقاً غیرقابلِ پذیرشِ رعیت‌ها بود. به همین دلیل است که نومحافظه‌کاران تصمیم گرفتند که دیگر «هرگز» اجازه ندهند چنین چیزی مجدداً رخ بدهد و همه می‌دانیم که بعد چه کردند.

خلاصه این که آمریکا شاهدِ یک هجومِ واقعی بود:

  • نوعی سازمان اجتماعی که در آن «دلارِ پرقدرت» همهٔ تصمیم‌ها را می‌گیرد،
  • نیرومندترین و مهیب‌ترین ماشینِ پروپاگاندای تاریخ،
  • نخبگانِ سنتیِ حاکم بر جامعه که ضعیف، ترسو، گیج و (نسبتاً) فقیرتر از آن هستند که قادر به مقاومت باشند،
  • سیستمِ تک‌حزبیِ شدیداً فاسدی که به راحتی تطمیع و اغوا می‌شود،
  • جامعه‌ای که نظیرِ اشتیاقِ ایدئولوژیکِ شیطانی‌یی که نومحافظه‌کاران با آن بزرگ شده‌اند را ایجاد نمی‌کند و در نتیجه غیرنومحافظه‌کاران را به طعمهٔ ساده‌ای برای نومحافظه‌کاران تبدیل می‌کند،
  • کشور و جامعه‌ای که در آن مفاهیم «درست» و «نادرست» بی‌معنا شده‌اند و در عوض «حق با کسی است که زور دارد»[۲۳]might makes right به قاعدهٔ غالب تبدیل شده؛ آن هم نه فقط به صورتِ بالفعل[۲۴]de facto بلکه به صورتِ قانونی[۲۵]de jure.

به این‌ها این تصورِ (نادرست) که آمریکا پیروزِ جنگِ سرد بود و همین‌طور این تصورِ (نادرست‌تر) که آمریکا پیروزِ جنگِ جهانی دوم بود را اضافه کنید تا نتیجه انفجارِ خودشیفته‌گی دههٔ ۱۹۹۰ باشد. و طنزِ ماجرا در این است که «وطن‌پرستانی» که در حمایت از «نیروهای نظامی آمریکا» پرچم تکان می‌دادند هرگز نفهمیدند که بازیچهٔ نومحافظاکاران بودند (و هنوز هم هستند). نومحافظه‌کارانی که وطن‌پرستی‌شان از هر نیرویِ سیاسیِ دیگری در آمریکا کمتر است. و ۱۱ سپتامبر و به دنبالِ آن جنگِ جهانی علیهِ تروریسم نتیجهٔ مستقیمِ این اشتیاقِ وطن‌پرستانهٔ دروغین بودند که جامعهٔ آمریکا را مثلِ یک سونامی تسخیر کرد (آمریکا پیش از ۱۱ سپتامبر جامعهٔ بسیار متفاوتی با آمریکایِ بعد از آن بود.)

همهٔ این‌ها به فهمِ ما از جهت‌گیریِ کنونیِ نومحافظه‌کاران کمک می‌کند: در حالی‌که آن‌ها در سرکوب کردنِ «شورشِ رعیت‌ها پیرامونِ [ترامپ و] شعارِ آمریکا را مجدداً بزرگ کنیم»[۲۶]MAGA موفق عمل کردند، روسیه که به مدتِ چند دهه فاسد‌ترین نخبگانِ حاکم در جهان را داشت (قابل بحث؛ به نظر من از زمان خروشچف تا پایانِ دورانِ یلتسین) ناگهان شورش کرد! این موضوع مطلقاً برای نومحافظه‌کاران قابلِ پذیرش نبود.

نفرت و ترس نومحافظه‌کاران از روسیه اساساً چندانِ تفاوتی با نفرت و ترسِ آن‌ها از رعیت‌هایی که به ترامپ رأی دادند ندارد. برای کسانی که دنیا را از منظرِ ایدئوژیکِ «ما علیهِ آن‌ها» نگاه می‌کنند همهٔ آن‌ها که غیر از «ما» هستند «آن‌هایی» خطرناکند که باید خُرد شوند.

چنین جمع‌بندی می‌کنم که این ادعا که آمریکا توسطِ افرادیِ جاهل، بی‌کفایت و آشکارا و به شکلی شرورانه خودشیفته اداره می‌شود کاملاً درست است. برای این افراد شایستگی نه تنها خصوصیتِ مطلوبی نیست، بلکه حتی ممکن است بسیار خطرناک باشد. وفاداری که در زمینهٔ فکریِ نومحافظه‌کاران به معنایِ «فسادپذیری» است ویژگیِ به مراتب مطلوب‌تری است.

درکِ اکثریتِ قاطعِ کارشناسان و تحلیل‌گرانِ سیاسی از جنگ از کتاب‌های تام کلانسی[۲۷]Tom Clancy،‌ پروپاگاندایِ فیلم‌هایِ هالیوودی، و بازاریابیِ زیرکانهٔ پنتاگون و صنایعِ نظامی‌ آمریکا می‌آید. در بهترین حالت آن‌ها می‌توانند از «دسترسی‌شان» به مقامات استفاده کنند و برخی نگرش‌ها و مواضع را منعکس کنند. اما آن‌چه آن‌ها نمی‌دانند (و حتی برایشان بی‌اهمیت است) این واقعیت است که این دسترسی‌ها فقط به روزنامه‌نگارانی اعطا می‌شود که کاملاً از لحاظِ سیاسی درست‌نویس باشند [در چارچوبِ ارادهٔ نخبگانِ حاکم بنویسند]. اغلب این روزنامه‌نگاران دارای اخلاقیات نیستند و برایشان اهمیتی هم ندارد. آن‌ها برای پول و نه چیزِ دیگر در این بازی هستند. من متأسفانه با فیلسوفِ فرانسوی آلن سورال[۲۸]Alain Soral موافق هستم که می‌گفت تنها دو نوع روزنامه‌نگار باقی مانده است: خودفروش و بیکار. این موضوع برایِ آمریکا و همهٔ کشورهای تحت‌الحمایهٔ آن (شاملِ اروپا) صادق است.

من به عنوانِ کسی که همهٔ این‌ها را از داخل مشاهده کرده (من دوستانِ روزنامه‌نگارِ زیادی هم دارم و دنیایِ آن‌ها را هم می‌شناسم) کاملاً تأیید می‌کنم که در حالِ حاضر (سال ۲۰۲۳) سراسرِ غرب (و دیگر مناطقِ تحت‌الحمایهٔ آمریکا) توسطِ نومحافظه‌کاران یا خدمتگزارانِ وفادارشان اداره می‌شود. بدونِ شک افولِ کیفیِ نخبگانِ حاکم بر غرب طیِ سه دههٔ اخیر بسیار چشم‌گیر و از لحاظ تاریخی بی‌نظیر بوده است.

نوشتنِ این حرف‌ها من را خوشحال نمی‌کند. راستش را بخواهید، اگر این صرفاً یک موضوعِ داخلیِ آمریکا می‌بود برای من اهمیتی نمی‌داشت؛ می‌گفتم کشور خودشان است، مشکلات خودشان است، انتخاب‌های خودشان است. اما این موضوع یک مسألهٔ داخلی آمریکا نیست، بلکه مهم‌ترین تهدید علیهِ سراسرِ سیارهٔ زمین در حال حاضر به شمار می‌رود. و این که فقط تعداد بسیار اندکی از افراد متوجهِ این موضوع شده‌اند برای من بسیار ترسناک است. تا وقتی که آمریکا شبیهِ آن «میمونِ نارنجک (اتمی) به دست» تمثیلی باشند، نومحافظه‌کاران تهدیدی وجودی برای سیارهٔ ما خواهند بود.


  1. Raevski, A., 2023. Is Andrei Martyanov right in his criticism of US ruling “elites”? | The Vineyard of the Saker. The Saker. URL https://thesaker.is/is-andrei-martyanov-right-in-his-criticism-of-us-ruling-elites/ (accessed 1.29.23). 

  2. BA 

  3. School of International Service at the American University 

  4. MA 

  5. Paul H. Nitze School of Advanced International Studies 

  6. think tank 

  7. Office of Naval Intelligence 

  8. The United States Department of Defense’s Office of Net Assessment 

  9. Adjunct professor 

  10. Colonel Macgregor 

  11. political science 

  12. government studies 

  13. political science freaks 

  14. STEM 

  15. Heritage Foundation 

  16. Stephen Cohen 

  17. Eliot Cohens 

  18. drain the swamp 

  19. Michael Flynn 

  20. woke 

  21. diversity 

  22. GWOT 

  23. might makes right 

  24. de facto 

  25. de jure 

  26. MAGA 

  27. Tom Clancy 

  28. Alain Soral 

بزرگی و قدرتِ واقعی اقتصادهای روسیه و چین در مقایسه با غرب چقدر است؟

در وبلاگ «سرمایه‌داری عریان»، کاربری به نام «دیوید» نوشته است:

طی یک سال گذشته ما شاهد تباه‌ترین سطحِ نادانی و حماقتی بودیم که گریبان رسانه‌های غربی و طبقهٔ کارشناسان[۱]pundits آن را گرفته است. آن‌ها چیزی دربارهٔ جنگی که از ۲۰۱۴ در دونباس در جریان بود نمی‌دانستند، هیچ‌کس به آن‌ها نگفت که روسیه نیرومندترین ارتش اروپا را دارد، هیچ‌کدام‌ از آن‌ها چیزی دربارهٔ خطوط دفاعی [ارتش اوکراین] در دونباس نمی‌دانست، هیچ‌کدام‌‌شان میزان جدی بودن تهدیدهای روسیه را نفهمید، آن‌ها متوجه نشدند که روسیه امیدوار بود با جنگی سریع و کوتاه اوکراینی‌ها را به سر عقل بیاورد، آن‌ها نفهمیدند چرا روسیه همزمان با بسیج نیروهایش سراغ برنامهٔ جایگزین[۲]plan B‌ رفت، آن‌ها ندانستند که روسیه سال‌هاست در حال انبار کردن اسلحه و مهمات است، آن‌ها ندانستند جنگِ فرسایشی[۳]attrition warfare چیست … به عبارت دیگر، این شرم‌آورترین نمونه از نادانی و حماقت بینِ همهٔ طبقه‌های حاکم در دوران مدرن است.[۴]David X., Yves Smith, 2023. What if Russia Won the Ukraine War but the Western Press Didn’t Notice? naked capitalism.

اگر عواملی نظیر تکبر، شیادی و پروپاگاندای جنگی را کنار بگذاریم (که البته به جای خود در ایجاد وضعیت اسف‌بار فعلی در رسانه‌های غربی نقش دارند)، به نظر من یکی از مهم‌ترین دلایل این سطح از گمراهی در «پیش‌فرض‌های نادرستی» است که بیشتر نخبگان دربارهٔ بزرگی و توانمندی اقتصادهای مهم جهان—نظیر آمریکا، آلمان، روسیه و چین—دارند. به عنوان نمونه، اگر معیار اصلی ما در ارزیابی بزرگی اقتصادهای جهان شاخص «تولید ناخالص ملی» یا GDP باشد به این نتیجه خواهیم رسید که اندازهٔ اقتصاد روسیه قابل مقایسه با اسپانیا یا ایتالیاست. این امر باعث خطای تحلیلی مهلکی دربارهٔ اهمیت جهانی روسیه شده که نتیجهٔ آن را امروز می‌بینیم اما قبلاً هم در اظهاراتی نظیر این جملهٔ مشهور سناتور مک‌کین که «روسیه پمپ بنزینی است که وانمود می‌کند یک کشور است» قابل تشخیص بود.[۵]Russia is a gas station masquerading as a country. Sen. John McCain, April 2014

اما چطور می‌توانیم اندازهٔ واقعیِ اقتصادهایی مانند روسیه یا چین را که به صورت روزافزونی خود را در برابر بلوک غرب می‌بینند تخمین بزنیم؟ در این یادداشت که بیشتر محتوای تحلیلی آن بر اساس مقاله‌ای است که اخیراً در مجلهٔ تحلیلی «امور آمریکایی» منتشر شده[۶]Dunn, B., 2022. Assessing the Russian and Chinese Economies Geostrategically. American Affairs Journal. به این مقوله می‌پردازم. اما چون محتوای این مقاله عمدتاً منحصر به چهار کشور آمریکا، چین، آلمان و روسیه می‌شود و آخرین داده‌های آن مربوط به ۲۰۱۹ است، از داده‌های کمّی‌یی که خودم گردآوری کرده‌ام استفاده می‌کنم. داده‌های کمّی من با داده‌های ارائه شده در مقاله اندکی فرق می‌کنند که به اختلاف در منابع و همین‌طور سال گردآوری داده‌ها مربوط می‌شود. اما این تفاوت‌های جزئی تأثیری در نتیجه‌گیری‌های مقاله نمی‌گذارد. قسمت پایانی نوشته که مربوط به قدرت مرکب ملی کشورهاست نیز مبتنی بر محاسبات خودم است.

تولید ناخالص ملی

یکی از دلایل اعتماد بیش‌از‌حدِ غربی‌ها به مؤثر بودن سیاست «تحریم» همین نگرش GDPمحور است. واقعاً هم GDP مجموعهٔ کشورهای غربی (در این‌جا شامل همهٔ کشورهای عضو ناتو + سوئیس، سوئد، فنلاند، ژاپن، کرهٔ جنوبی، استرالیا و نیوزلند) حدود سه برابر مجموع دو کشور چین و روسیه است  (۶۲ درصد کل تولید ناخالص جهان در مقایسه با ۲۰ درصد آن). اگر فقط چهار کشور آمریکا، چین، آلمان و روسیه را در نظر بگیریم، سهم GDP‌ آن‌ها در جهان به ترتیب ۲۶، ۱۸، ۵ و ۲ درصد است. از این منظر، اقتصاد روسیه حدود ۱۳ برابر از اقتصاد آمریکا و بیش از ۲ برابر از اقتصاد آلمان کوچک‌تر است. اما اقتصاد بیشتر کشورهای غربی متکی بر بخش خدمات است و در عوض بخش‌های تولید، معادن و کشاورزی در آن‌ها نقش نسبی کمتری دارند. در شرایط صلح و جهانی‌شدنِ اقتصاد این موضوع مشکل چندانی ایجاد نمی‌کند، اما در بازه‌هایی که تنش‌های ژئوپولیتیکی و جهانی‌زُدایی[۷]deglobalization شدت می‌گیرد زنجیرهٔ تأمین و اقتصاد این کشورها به طور نسبی آسیب‌پذیرتر می‌شود. هر چه شرایط پرتنش‌تر شود اهمیت بخش‌های مؤلدِ اقتصاد بیشتر می‌شود. با در نظر گرفتن این نکتهٔ کلیدی می‌توانیم موقعیتِ راهبردی غرب را بهتر ارزیابی کنیم.

یکی از مهم‌ترین معایبِ شاخصِ GDP برای ارزیابی بزرگی و قدرتِ یک اقتصاد این است که دارایی‌های واقعی یک اقتصاد را به درستی اندازه نمی‌گیرد. به علاوه ظرفیت‌های مؤلد یک اقتصاد نیز به تمامی در آن منعکس نمی‌شود. در ضمن برای این بتوانیم اقتصادهای مختلف را با یکدیگر مقایسه کنیم، GDP کشورهای مختلف را به دلار تبدیل می‌کنیم. اما نرخ برابری ارزهای مختلف در مقابل دلار مشمول نوسانات سوداگرانه[۸]speculative fluctuations‌ است. به همان نسبت مقایسهٔ GDP دلاریِ کشورهای مختلف می‌تواند گمراه‌کننده باشد، چون نرخ برابری ارز کشورهای مختلف در مقابل دلار ممکن است به درجات مختلفی دستخوش نوسانات سوداگرانه شده باشند. برای برطرف کردن این مشکل معمولاً از برابری قدرت خرید[۹]Purchasing power parity یا PPP برای اصلاح GDP کشورهای مختلف استفاده می‌شود که به آن GDP PPP می‌گویند. در این شیوه به جای نرخ برابری ارز کشورها در مقابل دلار، سعی می‌شود قدرتِ خرید مجموعهٔ واحدی از کالاها توسط ارز هر کشور با یکدیگر مقایسه شود. البته این فرض که مصرف‌کننده‌های کشورهای مختلف دقیقاً از یک مجموعهٔ کالاها استفاده می‌کنند فرضی شکننده است چون فرهنگ مصرفی کشورهای مختلف مشابه نیست. به همین دلیل شاخص GDP PPP نیز به صورت بالقوه دارای خطا و ایراد است. با این حال برای مقایسهٔ اقتصادهای مختلف شاخص GDP PPP  به وضوح از شاخص GDP کم‌خطاتر است. سهم تولید ناخالص ملی (برابری قدرت خرید) کشورهای آمریکا، چین، آلمان و روسیه در جهان به ترتیب ۱۹، ۲۳، ۴ و ۳.۳ درصد است. بر اساس این شاخص، اقتصاد چین از اقتصاد آمریکا بزرگ‌تر است (از سال ۲۰۱۶ به این سو بزرگ‌تر بوده است) و اقتصاد روسیه قابل مقایسه با اقتصاد آلمان است. اگر کل غرب را با چین و روسیه مقایسه کنیم، سهم آن‌ها از GDP PPP جهان حدود دو برابر مجموع دو کشور چین و روسیه می‌شود (۵۲ درصد کل تولید ناخالص جهان در مقایسه با ۲۶ درصد). واضح است که شاخص GDP، در مقایسه با شاخص GDP PPP اقتصاد کشورهای روسیه و چین را به شکل معناداری کوچک‌تر نشان می‌دهد.

تا همین‌جا هم می‌توانیم بفهمیم چرا استفادهٔ گسترده از شاخص GDP در عرصهٔ‌ عمومی و رسانه‌ای به خوش‌بینی بیش از حدِ غربی‌ها در توانایی‌شان در تحریم‌ها دامن زده است. اما آن‌جا که صحبت از موضوعات راهبری و ژئوپولیتیکی است حتی شاخص GDP PPP نیز نمی‌تواند به خوبی اندازه و قدرتِ واقعی اقتصادهای روسیه و چین را نشان دهد.

تولید صنعتی

همان‌طور که در بالا اشاره کردیم، در شرایط بحرانی اهمیت نسبی بخش‌های تولیدی اقتصاد افزایش می‌یابد. با در نظر گرفتن این نکته، می‌توانیم به اجزاءِ تشکیل‌دهندهٔ GDP مؤلد در کشورهای مختلف نگاه کنیم که معمولاً به چهار بخش کشاورزی (شامل جنگل‌داری و شیلات)، صنایع، راه‌و‌ساختمان، و خدمات تقسیم‌بندی می‌شود. رشد خیره‌کنندهٔ بخش خدمات (در مقایسه با تولید) یکی از مهم‌ترین روندهای پنجاه سال گذشته در غرب بوده است. اگر چه در شرایط صلح و تجارت امن در سطح جهان می‌توان از مؤلد بودنِ بخشِ قابل توجهی از «خدمات» دفاع کرد، اما در شرایط جنگی یا شبهِ‌جنگ خدمات ارزشِ نسبیِ پیشینِ خود را در قبال کشاورزی، صنایع و راه‌و‌ساختمان از دست می‌دهند.

سهم خدمات در GDP آمریکا، چین، آلمان و روسیه به ترتیب ۸۰، ۵۲، ۶۹ و ۶۲ درصد است. یعنی اقتصاد آمریکا حدوداً ۵۰ درصد بیشتر از اقتصاد چین به خدمات وابسته است. اگر مستقیماً به GDP PPP بخش‌های غیرخدماتی (صنایع، کشاورزی و راه‌و‌ساختمان) نگاه کنیم، اقتصاد چین و روسیه به شکل معناداری بزرگ‌تر می‌شوند. از این منظر، اقتصاد غیرخدماتی چین ۹ بار قوی‌تر از آلمان و ۳ بار قوی‌تر از آمریکا می‌شود. اقتصاد غیرخدماتی روسیه نیز از آلمان پیشی می‌گیرد در حالی که دو برابر قوی‌تر از اقتصاد غیرخدماتی فرانسه است. این شیوهٔ نگریستن به اقتصاد نگاه ما را به کلی نسبت به اقتصاد کشورهایی مانند روسیه و چین دگرگون می‌سازد و ادعاهایی نظیر «اقتصاد روسیه قابل مقایسه با اقتصاد اسپانیا است» یا «اقتصاد چین به مراتب کوچک‌تر از اقتصاد آمریکاست» را به چالش می‌کشد. اگر اقتصاد غیرخدماتی کل غرب را با روسیه و چین مقایسه کنیم (از منظر GDP PPP) تقریباً در یک درجه از بزرگی خواهند بود (سهم مجموعهٔ کشورهای غربی شامل متحدان آسیایی آمریکا از ظرفیت غیرخدماتی جهان ۱۵ درصد و سهم روسیه و چین مجموعاً ۱۲ درصد است.).

نوآِوری

یکی از دیگر از خصوصیت‌های یک اقتصاد توامند درجهٔ نوآوری در آن اقتصاد است. اندازه‌گیری نوآوری به شکلی مطمئن و قابلِ قیاس بین کشورهای مختلف کار دشواری است. یک شاخص ناکامل اما به هر حال مهم در این زمینه تعداد اختراعات ثبت شده[۱۰]patent است. از لحاظ تعداد اختراعاتی که درخواست ثبت آن‌ها داده می‌شود، سهم کشورهای آمریکا، چین، آلمان و روسیه در سال ۲۰۱۸ به ترتیب ۱۲، ۶۱، ۲ و ۱.۱ درصد بوده است. باید توجه داشت که ثبت یک اختراع و بهره‌برداری از آن لزوماً در همان کشوری که آن اختراع توسعه داده شده انجام نمی‌شود و از این لحاظ شاخص ثبت اختراعات می‌تواند دارای خطای معناداری باشد. با این حال می‌بینیم که چین با اختلاف زیاد صدرنشین است. من اطلاعات ثبت اختراعات کل کشورهای غربی را ندارم، اما بنا به داده‌های ارائه شده در مقالهٔ مذکور (در «امور آمریکایی») سهم جهانی چین و روسیه از ثبت اختراعات حدوداً دو برابر مجموعِ سهمِ کشورهای آمریکا، ژاپن، کرهٔ جنوبی، آلمان، فرانسه و بریتانیاست.

صادرات محصولات اساسی به نقاط مختلف جهان

برای درک بهتر اندازه و قدرتِ اقتصاد کشوری مانند روسیه باید به سهم بزرگی که این کشور در صادرات محصولات کلیدی به جهان دارد نیز توجه کنیم. چرا که به صورت مستقیم یا غیرمستقیم، بسیاری از اقتصادهای دیگر جهان به آن وابسته هستند. در سال ۲۰۱۹ روسیه دومین تولید کنندهٔ بزرگِ پلاتینیوم، کوبالت و وانادیوم؛ سومین تولید کنندهٔ طلا و نیکل، چهارمین تولید کنندهٔ نقره و فسفات، پنجمین تولید کنندهٔ سنگ آهن، و ششمین تولید کنندهٔ اورانیوم و سرب بود. غلات بزرگ‌ترین محصول کشاورزی روسیه هستند. روسیه بزرگ‌ترین صادرکنندهٔ گندم جهان، بزرگ‌ترین تولید کنندهٔ جو، گندم سیاه، جو دوسر، و چاودار، و دومین تولید کنندهٔ دانهٔ آفتاب‌گردان است. در عین حال، روسیه بزرگ‌ترین صادرکنندهٔ گاز طبیعی (دارای بزرگ‌ترین ذخائر گاز طبیعی) و دومین صادرکنندهٔ بزرگ نفت خام است. مجموعهٔ این‌ها—صرف‌نظر از ظرفیت‌های صنعتی—به روسیه نقشی محوری در تجارت محصولات اساسی در سطح جهان می‌دهد که به خوبی اهمیت اتحاد آن با چین را نشان می‌دهد. هر گونه وقفه یا کاهش شدید تجارت با روسیه می‌تواند به اختلال جدی در بازارهای جهانی کالاهای اساسی بیانجامد.

با توجه به آن‌چه در این یادداشت آوردیم، واضح است که ارزیابی تک‌شاخصی اقتصادهای چین و روسیه با استفاده از GDP به تصویری گمراه کننده از قدرت واقعی اقتصادی آن‌ها می‌انجامد. در شرایط پرتنشی که در آن قرار داریم، ظرفیت تولید صنعتی اهمیت بسیار ویژه‌ای می‌یابد. این درست که (به استثنای اوکراین) کشورهای جهان هنوز وارد وضعیتِ جنگی نشده‌اند، ولی اقتصاد کشورها شدیداً تحت تأثیر واقعیت‌های ژئواستراتژیک است. برای درک بهتر وضعیت توازن قوا باید از شاخص‌های متعدد و نزدیک به واقعیت استفاده کرد.

قدرتِ ملی مرکب

در پایان و مرتبط با این بحث می‌توانیم به شاخص مرکب از قابلیت ملی[۱۱]Composite Index of National Capability اشاره کنیم که در شمار شاخص‌های مرکب برای مقایسهٔ قدرتِ ملی کشورهای مختلف با یکدیگر است. در این شاخص میانگین شش معیار شاملِ سهم جهانی هر کشور از جمعیت، جمعیتِ شهری، تولید آهن و فولاد، مصرف انرژیِ اولیه، بودجهٔ نظامی، و افراد نظامی محاسبه می‌شود. سهم کشورهای آمریکا، چین، آلمان و روسیه از این شاخص‌ها به ترتیب عبارت است از:

شاخص
(درصد از کل جهان)

آمریکا

چین

آلمان

روسیه

جمعیت

۴.۲

۱۸

۱.۱

۱.۹

جمعیت شهرنشین

۶.۲

۲۰

۱.۴

۲.۴

تولید آهن و فولاد

۴.۴

۵۳

۲.۱

۳.۹

مصرف انرژیِ اولیه

۱۶

۲۶

۲.۲

۵.۱

بودجهٔ نظامی (PPP)

۲۸

۱۷

۲.۲

۵.۳

افراد نظامی

۶.۹

۱۱

۰.۹

۵.۰

شاخص مرکب از قابلیت ملی

۱۱

۲۴

۱.۶

۳.۹

بر اساس محاسبات من، در سال‌های اخیر شاخص مرکب از قابلیت ملی کشورهای آمریکا، چین، آلمان و روسیه به ترتیب ۱۱، ۲۴، ۱.۶ و ۳.۹ درصد بوده است. بر این اساس، قدرتِ ملی چین حدود دو برابر آمریکا، و قدرتِ ملی روسیه حدود دو برابر آلمان است. قدرتِ ملیِ مجموع کشورهای غربی ۲۶ و قدرت ملی چین و روسیه مجموعاً ۲۸ درصد می‌شود. از این لحاظ، قدرتِ ملی مجموع کشورهای غربی (شامل کشورهای ناتو و متحدان آسیایی آمریکا) تقریباً مشابه قدرتِ ملی دو کشور روسیه و چین است (نمودار ۱). این در حالی است که بلوک‌های جدیدی همچون بریکس (BRICS) یا سازمان همکاری‌های شانگهای (SCO) نیز می‌توانند رقیب مجموعهٔ غرب تلقی شوند.

البته همین شاخص مرکب از قابلیت ملی که در دوران جنگِ سرد معرفی شده هم بی‌ایراد نیست و می‌توان جنبه‌هایی مثل نوآوری، سطح‌ کارآیی و فن‌آوری، وضعیت اقلیمی و منابع کلیدی مانند خاک حاصل‌خیز و منابع آبی و غیره را نیز در آن لحاظ کرد. ولی به هر حال از این نظر که صرفاً مبتنی بر معیارهای پولی نیست و سعی می‌کند جنبه‌هایی از اقتصاد فیزیکی را لحاظ کند جالبِ توجه است. نکتهٔ اصلی این یادداشت در این نیست که از این یا آن شاخص استفاده کنیم؛ بلکه اصل داستان در این است که نگاه تک‌شاخصی و GDPمحور را در ارزیابی اقتصاد کشورهای مختلف رها کنیم؛ به ویژه در شرایط بحرانی نظیر جنگ یا شبه‌جنگ.

نمودار ۱: مقایسهٔ قدرت مرکبِ برخی ائتلاف‌ها و بلوک‌های بین‌المللی مهم. ارقام جمع شاخص‌های مرکب قدرت ملی کشورهای عضو هر گروه است و سهم آن بلوک از قدرتِ مرکبِ کل جهان را نشان می‌دهد.


  1. pundits 

  2. plan B 

  3. attrition warfare 

  4. David X., Yves Smith, 2023. What if Russia Won the Ukraine War but the Western Press Didn’t Notice? naked capitalism. 

  5. Russia is a gas station masquerading as a country. Sen. John McCain, April 2014 

  6. Dunn, B., 2022. Assessing the Russian and Chinese Economies Geostrategically. American Affairs Journal. 

  7. deglobalization 

  8. speculative fluctuations 

  9. Purchasing power parity 

  10. patent 

  11. Composite Index of National Capability 

امانوئل تود: جنگ جهانی سوم شروع شده است

امانوئل تود—متفکر و محقق سرشناس فرانسوی—در مصاحبه با روزنامهٔ فیگارو نکات قابل اعتنایی دربارهٔ جنگ اوکراین مطرح کرده که گزیده‌ای از آن را به فارسی ترجمه می‌کنم. این ترجمه (تا حدی آزاد) از روی گزیده-ترجمه‌ای که آرنولد برتراند به انگلیسی انجام داده انجام شده است. گزیدهٔ آرنولد برتراند به انگلیسی را در این‌جا و مصاحبهٔ اصلی را در این‌جا می‌توانید ببینید.

امانوئل تود: جنگ جهانی سوم شروع شده است

واضح است که این درگیری که نخست یک جنگِ سرزمینیِ محدود بود به یک تقابل جهانی اقتصادی بین کلیتِ غرب از یک‌سو و روسیه و چین از سوی دیگر ارتقا یافته و به یک جنگ جهانی تبدیل شده است.

ولادیمیر پوتین در ابتدا یک اشتباه بزرگ کرد. ناظران مختلف در آستانهٔ جنگ اوکراین را به عنوان یک دموکراسی تازه‌کار نمی‌دیدند بلکه از دید آن‌ها اوکراین جامعه‌ای در حال زوال و دولتی در حال درمانده‌شدن[۱]a “failed state” in the making بود. من فکر می‌کنم تحلیل کرملین این بود که چنین جامعهٔ روبه‌زوالی با اولین شوکی که به آن وارد شود فروخواهد پاشید. اما همه شاهد بروز عکس این تحلیل بودیم. معلوم شد که اگر جامعه‌ای که در حال متلاشی شدن است از بیرون مورد حمایت مالی و نظامی قرار بگیرد می‌تواند جنگ را در توازنی نوین احیا کند و حتی چشم‌انداز و امیدی نیز داشته باشد.

من با تحلیل جان مرشایمر[۲]John Mearsheimer از این نزاع موافق هستم. به نظر او ارتش اوکراین که دست کم از ۲۰۱۴ به این سو توسط نیروهای ناتو هدایت می‌شد (عمدتاً نیروهای آمریکایی، بریتانیایی و لهستانی) در عمل به عضویت ناتو درآمده بود. در عین حال روس‌ها اعلام کرده بودند که هرگز حضور اوکراین در ناتو را تحمل نخواهند کرد. از زاویهٔ دید روس‌ها این جنگ دفاعی و پیش‌گیرانه است. مرشایمر اضافه می‌کند که ما [در غرب] دلیلی برای شادمان شدن از دشواری‌هایی که برای روسیه ایجاد شده نداریم چون این موضوع برای آن‌ها یک مسألهٔ وجودی[۳]existential است و به همین دلیل هر چه شرایط برای آن‌ها دشوارتر شود، ضربه‌های محکم‌تری وارد خواهند کرد. این تحلیل به نظر من درست است. اما من نقدی نیز به نگاه مرشایمر دارم.

مرشایمر مثل یک آمریکایی خوب کشورش را دست‌بالا می‌گیرد [و دربارهٔ توانایی‌های آن اغراق می‌کند]. به نظر او اگر چه جنگ در اوکراین برای روسیه اهمیت وجودی دارد، اما برای آمریکایی‌ها صرفاً یک «بازی قدرت» در میان سایر بازی‌های قدرت است. پس از ویتنام، عراق، و افغانستان، یک رسوایی یا شکست دیگر [این بار در اوکراین] چه اهمیتی می‌تواند داشته باشد؟ اصل مبناییِ ژئوپولیتیک آمریکایی این است: «ما می‌توانیم هر کاری دلمان می‌خواهد انجام دهیم، چرا که در حفاظ هستیم؛ دور و ایمن بین دو اقیانوس و هیچ‌ اتفاقی بدی برای‌مان نخواهد افتاد.» این یعنی هیچ‌ تهدیدی برای آمریکا جنبهٔ وجودی ندارد.

اما همین تحلیلِ ناکافی است که باعث شده جو بایدن این‌طور ناهشیارانه پیش برود. آمریکا شکننده است. تاب‌آوری اقتصاد روسیه در حال هل دادن نظام امپراطوری آمریکایی به سمت پرتگاه است. هیچ‌کس انتظار نداشت اقتصاد روسیه در برابر «قدرت اقتصادی» ناتو تاب بیاورد. من فکر می‌کنم حتی خود روس‌ها هم چنین انتظاری نداشتند. اگر اقتصاد روسیه بتواند به صورت نامحدودی در برابر تحریم‌ها تاب بیاورد و اقتصاد اروپا را بی‌رمق سازد، و در عین حال خودش با حمایت چین توانمند باقی بماند، نظام آمریکاییِ کنترل مالی و پولی جهان فرو خواهد پاشید و به دنبال آن آمریکا دیگر نخواهد توانست کسری تجاری خود را با دستِ خالی تأمین مالی کند. بنابراین این جنگ برای آمریکا به یک جنگِ وجودی تبدیل شده است. آن‌ها نیز همچون روسیه قادر به عقب‌نشستن از این درگیری نیستند. نمی‌توانند آن را رها کنند. به همین دلیل است که ما وارد جنگِ بی‌پایانی شده‌ایم که عاقبت آن باید فروپاشی یکی از طرفین باشد.

تأکید می‌کنم که آمریکا در حال انحطاط است، ولی این خبر خوبی برای دولت‌های زیردست آن نیست. اخیراً کتابی خواندم به نام «شیوهٔ هند»[۴]The India Way به قلم وزیر خارجهٔ هند (سوبرهمانیام جایشانکار) که درست پیش از جنگ اوکراین منتشر شد. او در این کتاب ضعف آمریکا را می‌بیند، می‌داند که رویارویی آمریکا و چین برنده‌ای نخواهد داشت، ولی معتقد است که به هند و چندین کشور دیگر فضا و آزادی عمل خواهد داد. من اضافه می‌کنم که چنین اتفاقی برای اروپایی‌ها نمی‌افتد [که آزادی عمل‌شان بیشتر شود]. به غیر از اروپا و ژاپن، آمریکا در همه جا در حال ضعیف شدن است. به این دلیل که یکی از اثرات منقبض شدنِ نظامِ امپراطوری این است که آمریکا تسلطِ خود بر کشورهای اولیهٔ تحت‌الحمایهٔ خود را تشدید خواهد کرد. همزمان با کوچک‌شدنِ نظام آمریکایی، فشار بر نخبگانِ کشورهای تحت‌الحمایه (که شاملِ همهٔ اروپا می‌شود) افزایش می‌یابد. انگلیسی‌ها و استرالیایی‌ها اولین کشورهایی هستند که استقلال ملی خود را به کلی از دست می‌دهند. به لطف اینترنت، تعاملات انسانی با آمریکا در سراسر جهان انگلیسی‌زبان[۵]Anglosphere به چنان شدتی رسیده که عملاً نخبگانِ دانشگاهی، رسانه‌ای و هنری این کشورها به انضمام آمریکا درآمده‌اند. از این لحاظ، کشورهای اروپایی (غیرانگلیسی‌زبان) به واسطهٔ زبان‌های ملی‌شان تا حدی ایمن هستند، اما از دست رفتن استقلال ملی در این کشورها بسیار جدی و سریع است. اجازه دهید جنگ عراق را به خاطر بیاوریم. زمانی که کشورهای اروپایی هنوز تا حد زیادی استقلال ملی داشتند، تا آن‌جا که ژاک شیراک، گرهارد شرودر و ولادیمیر پوتین یک کنفرانس مطبوعاتی ضدجنگ برگزار کردند.

از منظر مهارت‌ و آموزش هم می‌توان به جنگ اوکراین نگاه کرد. جمعیت آمریکا دو برابر روسیه است (اگر جمعیت در سنین دانشجویی را در نظر بگیریم، آمریکا ۲.۲ برابر روسیه جمعیت دارد). اما در آمریکا فقط ۷ درصد دانشجویان در رشته‌های مهندسی تحصیل می‌کنند، در حالی‌که این مقدار در روسیه ۲۵ درصد است. این یعنی با وجودی که جمعیت در روسیه ۲.۲ برابر کمتر از آمریکاست، اما روسیه ۳۰ درصد بیشتر از آمریکا مهندس تربیت می‌کند. آمریکا این شکاف را با دانشجویان خارجی پر می‌کند، اما آن‌ها اغلب هندی و حتی بیشتر چینی هستند. این وضعیت بی‌خطر نیست و هم‌اکنون نیز رو به کاهش است. این مخمصهٔ اقتصاد آمریکاست: فقط با وارد کردن نیروی کار ماهرِ چینی می‌تواند با چین رقابت کند.

از منظر ایدئولوژیک و فرهنگی نیز می‌توانیم به جنگ در اوکراین نگاه کنیم. وقتی ما در غرب می‌بینیم دومای روسیه قوانین محدودکننده‌تری پیرامون «پروپاگاندای ال‌جی‌بی‌تی»[۶]LGBT وضع می‌کند احساس برتری می‌کنیم. من این حس برتری را به عنوان یک غربی معمولی احساس می‌کنم. اما از لحاظ ژئوپولیتیکی و قدرتِ نرم این اشتباه است. در ۷۵ درصد کرهٔ زمین نظام‌ خویشاوندی پدرتبار[۷]patrilineal است و مردمان این مناطق عمیقاً رویکرد روسی را درک می‌کنند. برای مردمان غیرغربی، روسیه مؤید یک نوع محافظه‌کاری اخلاقی[۸]moral conservatism اطمینان‌بخش است.

شوروی دارای نوعی قدرتِ نرم بود، اما کمونیستم به واسطهٔ بی‌خدایی‌اش جهان مسلمان را می‌ترساند و در هند (خارج از بنگال غربی و کرالا) چندان الهام‌بخش نبود. امروز اما روسیه جایگاهش را به عنوان کهن‌الگوی یک قدرتِ بزرگ احیا کرده که نه تنها ضداستعمار است، بلکه دارای آداب و سنت‌های پدرتبار و محافظه‌کار است. این ویژگی‌ها به مراتب اغواکننده‌تر هستند. به عنوان مثال، واضح است که روسیهٔ پوتین که از لحاظ اخلاقی نیز محافظه‌کار شده، با سعودی‌ها همدلی دارد. در حالی که مطمئنم هضم کردن مباحثات آمریکایی پیرامون دسترسی زنان تراجنسیتی به توالت‌های زنانه برای سعودی‌ها کمی دشوار است.

رسانه‌های غربی به شکل تراژیکی مضحک هستند. آن‌ها مدام تکرار می‌کنند «روسیه منزوی شده. روسیه منزوی شده.» اما وقتی به رأی‌ها در سازمان ملل نگاه می‌کنیم می‌بینیم که ۷۵ درصد جهان دنباله‌روی غرب نیستند. این‌جاست که غرب خیلی کوچک به نظر می‌رسد.

اگر از منظر انسان‌شناسیک به شکاف بین غرب و بقیهٔ جهان نگاه کنیم متوجه می‌شویم که کشورهای غربی معمولاً دارای ساختار خانواده‌های هسته‌ای[۹]nuclear family و نظام خویشاوندیِ دوطرفه[۱۰]bilateral هستند؛ یعنی رابطهٔ خویشاوندی مردانه و زنانه در تعیین وضعیت اجتماعی فرزند نقش مشابهی دارد. در بقیهٔ جهان، در اکثر سرزمین‌های به‌هم‌پیوستهٔ آفریقا-اروپا-آسیایی ما شاهد جوامع و نظام خانوادگیِ پدرتبار هستیم. چنین است که این درگیری [در اوکراین] که در رسانه‌های ما به عنوان یک نزاع بر سر ارزش‌های سیاسی معرفی می‌شود، در لایه‌ای عمیق‌تر، نزاع بر سر ارزش‌های انسان‌شناسانه است. ناخودآگاه بودنِ این شکاف و عمقِ آن است که این درگیری را خطرناک می‌کند.


  1. a “failed state” in the making 

  2. John Mearsheimer 

  3. existential 

  4. The India Way 

  5. Anglosphere 

  6. LGBT 

  7. patrilineal 

  8. moral conservatism 

  9. nuclear family 

  10. bilateral 

آیا اروپا زودتر از اوکراین سقوط خواهد کرد؟

سرعت تحولات در اروپا و جهان به قدری زیاد است که به سختی می‌توان همهٔ آن‌چه اهمیت دارد را پی‌گیری کرد و فهمید. حدود شش ماه از حملهٔ نظامی روسیه به اوکراین سپری می‌شود و صرف‌نظر از این که در مورد آن از لحاظ حقوقی یا اخلاقی چطور فکر کنیم، باید سعی کنیم تبعات گسترده و احتمالاً ماندگار آن را درک کنیم. یکی از این حوزه‌ها که برای من که در شمال اروپا زندگی می‌کنم اهمیت ویژه دارد و به صورت غیرمستقیم برای بخش بزرگی از مردمانی که در کشورهای جنوب از جمله ایران زندگی می‌کنند نیز مهم است به تأثیرات اقتصادی تحریم‌های غرب علیه روسیه مربوط می‌شود. این تحریم‌ها مثل یک بوم‌رنگ بزرگ به سوی خود غرب، به ویژه اروپا، بازگشته‌اند و زمستانی بحرانی را برای بخش‌های بزرگی از اروپا به همراه خواهند آورد. با توجه به این که یاوه‌های زیادی دربارهٔ تحولاتی که یک سوی آن روسیه است در غرب منتشر می‌شود، من منابع خودم را به دقت و وسواس انتخاب می‌کنم. یکی از این منابع وبلاگ «سرمایه‌داری عریان»[۱]Naked Capitalism به دبیری خانم ایوس اسمیت است. آن‌چه در این‌جا می‌آورم گزیده‌ای از ایده‌هایی است که او در یادداشتی به نام «آیا اروپا زودتر از اوکراین سقوط خواهد کرد؟» مطرح کرده است. در این روزها مطالب خوب زیادی مطالعه می‌کنم که طبعاً امکان ترجمهٔ همهٔ آن‌ها برای من وجود ندارد. اما اگر زبان انگلیسی می‌دانید، از شما دعوت می‌کنم خلاصه‌هایی که این‌جا قرار می‌دهم را دنبال کنید.

آیا اروپا زودتر از اوکراین سقوط خواهد کرد؟

بحران مالی ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ این ایده که زمان مالی معمولاً از زمان سیاسی سریع‌تر پیش می‌رود را تأیید کرد. در مقایسه با سیاست‌مداران، بازیگران حاضر در عرصهٔ بازار معمولاً دسترسی بهتر و جامع‌تری به اطلاعات مهم داشتند و انگیزه‌شان برای اقدام کردن زیاد بود. بر عکس، سیاسیون ترجیح دادند پا روی پا بیاندازند و زیر لب چیزی بگویند تا وقتی که مشکل به مرحلهٔ غیرقابل انکار رسید و حتی در آن موقع نیز بیشترشان به جای این که با پذیرفتن وضعیت اضطراری خود را در معرض خطر پرسش‌های شرمسار کننده‌ قرار دهند، به این امید بستند که زخم‌های کشندهٔ ایجاد شده به شکلی معجزه‌آسا ‌خودبه‌خود التیام یابند. این واقعیت که چند دهه مقررات‌زُدایی[۲]deregulation منجر به درهم‌تنیدگی زیاد سیستم مالی‌ شده بود نیز این مشکلات رفتاری و نهادی را عمیق‌تر کرد. به بیان ساده، وقتی که مشکل شروع شد آن‌قدر سریع به سراسر سیستم گسترش یافت که نمی‌شد جلویش را گرفت چون موانع طبیعی یا مصنوعی کافی برای کند کردن انتشار آن وجود نداشت.

با بروز درگیری در اوکراین، اغلب تحلیل‌گران روی جدول زمان‌بندی جنگ متمرکز شدند و چنین استدلال کردند که این واقعیت که روسیه نتوانسته به سرعت پیروز شود، به معنای شکست خوردن آن است. این در حالی است که روسیه و متحدانش فقط با تکیه بر نیروهای نظامی فرامرزی زمانِ صلحِ خود[۳]peacetime expeditionary force یک پنجم خاک اوکراین را اشغال کرده‌اند و همچنان در حال پیشروی هستند. به علاوه، مقامات روس به وضوح اعلام کرده‌اند که عملیات آن‌ها در اوکراین تابع هیچ جدول زمانی مشخصی نیست. حتی برخی از تحلیل‌گران معتقدند این روندِ ظاهراً آهسته به سود روسیه است. چرا که به رهبران سیاسی این کشور اجازه می‌دهد جنگ را بدون نیاز به بسیجِ عمومی[۴]general mobilization ادامه دهند، و در عین حال اوکراینی‌ها را ترغیب می‌کند که به سمت خطوط مقدم مورد نظر روسیه حرکت کنند تا در آن‌جا دور از شهرهای بزرگ و با تلفات غیرنظامی کمتر توسط نیروهای روسی نابود شوند. به علاوه، این خطوط مقدم علی‌رغم گستردگی‌شان فاصلهٔ زیادی از روسیه ندارند که پشتیبانی و تأمین را ساده‌تر می‌کند.

با این حال، فرق بزرگی بین «لحظهٔ پیروزی/شکست در جنگ» و «از پا در آمدن کامل طرف شکست خورده» وجود دارد. به عنوان نمونه، در جنگ جهانی دوم، سرنوشت آلمان در نبرد کورسک[۵]Battle of Kursk مشخص شد، اما حدود دو سال طول کشید تا آلمان تسلیم شود. برخی تحلیل‌گران غربی معتقدند اوکراینی‌ها در همان چند هفتهٔ‌ نخست جنگ را باختند. به عنوان مثال، لاری جانسون معتقد است اوکراینی‌ها همان موقعی که رادارها، فرماندهی و کنترل نیروی هوایی و بیشتر هواپیماهای نظامی‌شان را از دست دادند جنگ را باختند. بدون نیروی هوایی اوکراین دیگر نمی‌تواند ارتش روسیه را که در حال انجام عملیات نظامی ترکیبی[۶]combined arms operation است به عقب براند. تحلیل کلنل داگلاس مک‌گرگور نیز این است که اوکراین حدود یک ماه پس از آغاز درگیری جنگ را باخته بود و تنها پرسش باقیمانده برای او این است که آمریکایی‌ها تا کی این جنگ را به منظور ضعیف کردن روسیه ادامه خواهند داد.

به بیان دیگر در حالی که مقامات سیاسی، ژنرال‌های پشت‌میز‌نشین و رسانه‌های جریان اصلی کم‌و‌بیش روی جدول زمانی عملیات نظامی متمرکز شده بودند، توجه چندانی به جدول زمانی جنگ اقتصادی نکردند. ما این جسارت را داریم که اعلام کنیم نه تنها جنگ تحریم‌ها علیه روسیه به شکل خیره‌کننده‌ای نتیجهٔ عکس داده، بلکه آسیبی که به غرب، به ویژه اروپا، وارد کرده به سرعت شتاب می‌گیرد. و این نتیجهٔ اقدامات فعالانهٔ روسیه نبوده، بلکه هزینه‌ای است که به خاطر کاهش یا از دست دادن منابع کلیدی روسیه ایجاد شده و با گذشت زمان تعمیق می‌شود. بنابراین، به واسطهٔ شدتِ شوک انرژی، جدول زمانی اقتصادی از جدول زمانی نظامی سریع‌تر حرکت می‌کند. به نظر می‌رسد بحران اقتصادی در اروپا قبل از آن‌که اوکراین رسماً تسلیم شود به مراحل وخیمی خواهد رسید: مگر این که اروپا مسیر حرکت خود را به شکل اساسی اصلاح کند که البته ما نمی‌دانیم چطور چنین کاری ممکن خواهد بود.

هفتهٔ گذشته، امانوئل ماکرون با اعلام این که دوران فراوانی و وفور نعمت به پایان رسیده[۷]end of abundance و مردم فرانسه باید کاهش دائمی استاندارد زندگی‌شان را بپذیرند همهٔ پاندیت‌ها را شگفت‌زده کرد. بهای برق در اروپا هشدار هولناکی نسبت به عواقب کاهش دسترسی به گاز روسی است؛ و ماکرون از شهروندان و کسب‌وکارهای نگران فرانسوی می‌خواهد که این وضعیت را به خاطر اوکراین بپذیرند. در کنار بحران انرژی، اروپا شاهد افزایش بهای غذا به خاطر خشک‌سالی و آتش‌سوزی نیز هست. اما اجازه دهید فعلاً روی همان انرژی متمرکز شویم. این ضربه آن‌قدر جدی است که—اگر جلوی آن گرفته نشود؛ که به سختی می‌توان راه‌کار معناداری برای این کار یافت—نه تنها به رکود‌ اقتصادی[۸]recession، بلکه به رکود و کسادی بحرانی[۹]depression در اروپا خواهد انجامید. بحران نفت در دههٔ ۱۹۷۰ منجر به افزایش چهاربرابری بهای انرژی در آمریکا شد که به رکود تورمی[۱۰]stagflation انجامید. در مقایسه، در همین روزهای اخیر، بهای پیش‌فروش یک‌سالهٔ برق در فرانسه و آلمان بیش از ۱۰ برابر بیشتر از سالِ گذشته بود.

باید دقت کنیم که بیشتر یارانه‌ها و سقف‌ قیمت‌ها صرف حمایت از خانوارها می‌شود. با این حال پیش‌بینی می‌شود خانه‌های بریتانیایی تا آغاز ماه اکتبر شاهد افزایش ۸۰ درصدی بهای انرژی و گاز خود باشند و این علاوه بر ۵۷ درصد افزایشی است که در ماه‌های نخست امسال شاهد بودند. اما کسب‌و‌کارها معمولاً‌ هزینهٔ کامل انرژی را پرداخت می‌کنند. در نتیجه تعداد زیادی از شرکت‌ها ورشکست خواهند شد. نشانه‌های اولیهٔ این پدیده هم‌اکنون در حوزه‌هایی نظیر کارخانه‌های ذوب آلومینیوم دیده می‌شود که تولیدات خود را کاهش داده‌اند یا به کلی متوقف می‌کنند. ظرفیت تولید آلومینیوم در اروپا حدود چهار و نیم میلیون تن در سال است. از ۲۰۲۱ تا امروز حدود یک میلیون تن از این ظرفیت از مدار خارج شده و نیم میلیون تن دیگر آن نیز در معرض خطر است. کارخانه‌های تولید آمونیاک که از آن برای تولید کود شیمیایی استفاده می‌شود نیز به خاطر افزایش بهای انرژی در معرض خطر هستند و چندین کارخانه در لهستان، ایتالیا، مجارستان و نروژ فعالیت خود را متوقف کرده‌اند. این خسارت‌ها به سرعت رخ می‌دهند، اما احیای آن‌ها زمان زیادی لازم دارد.

از لحاظ نظری، اروپا می‌تواند برای قیمت‌ها سقف تعیین کند یا یارانه پرداخت کند. اما قیمت زیاد خود نوعی سازوکار جیره‌بندی است. قیمت‌های یارانه‌ای فقط نوع جیره‌بندی را تغییر خواهند داد. قطع نوبتی برق[۱۱]Blackouts؟ کاهش ولتاژ[۱۲]Brownouts؟ به کدام خانه‌ها یا کسب‌و‌کارها اولویت بیشتری داده خواهد شد و کدام‌ها قربانی خواهند شد؟

به غیر از کاهش ارزش یورو نسبت به دلار، بهای نفت در ماه‌های اخیر چندان فشاری بر اروپا وارد نکرده است. اما این‌جا هم اوضاع می‌تواند بدتر شود؛ اگر چه نه به وخامت وضعیت گاز و برق. تصور بسیاری از کارشناسان این است که کاهش تقاضا (برای نفت) در چین یکی از عوامل مهم تعدیل کنندهٔ قیمت نفت بوده است. ابتدا به خاطر شهربندان‌های مربوط به همه‌گیری کووید۱۹ و بعد هم به خاطر موج شدید گرما. اگر مصرف نفت چین مجدداً بالا برود، قیمت نفت نیز بالا خواهد رفت. حتی اگر چنین نشود نیز، سعودی‌ها تهدید کرده‌اند که تولید نفت‌شان را کاهش خواهند داد.

نقصان‌ جدی دموکراسی در اروپا همراه با تمایل اروپایی‌ها (نسبت به آمریکایی‌ها) برای کشاندن اعتراض به خیابان‌ها به این معناست که ما شاهد اعتراض‌های خیابانی اتحادیه‌ها و مصرف‌کننده‌ها خواهیم بود. به خصوص که می‌بینیم اتحادیه‌های صنعتی از همین حالا در جاهایی مانند بریتانیا در حال برنامه‌ریزی برای اعتراض هستند.

واقعیت این است که قطع جریان انرژی از روسیه به اروپا را نمی‌توان با روش‌های مالی جبران کرد. دخالت دولت فقط می‌تواند باعث کاهش درد در حاشیه‌ها شود. مشکل انرژی مربوط به حوزهٔ اقتصاد واقعی است و تنها به کمک اقتصاد واقعی می‌توان آن را حل کرد. یعنی یا باید بخش اعظم جریان انرژی از روسیه به اروپا احیا شود، یا باید منابع انرژی دیگری تأمین شود. همهٔ ما خیلی خوب می‌دانیم که پروژهٔ یافتن منابع انرژی دیگر چگونه پیش می‌رود. نخست وزیر بلژیک این جسارت را داشت که اعلام کند بحران انرژی در اروپا ده سال طول خواهد کشید.

از لحاظ نظری، اروپا می‌تواند به سمت ترمیم رابطهٔ خود با روسیه حرکت کند. اما زمان مناسب برای چنین کاری سپری شده است. مشکل فقط این نیست که تعداد زیادی از سیاست‌مداران اروپایی نظیر اورزولا فون در لاین[۱۳]Ursula von der Leyen یا رابرت هابک[۱۴]Robert Habeck به شدت در مسیر نفرت از روسیه پیش رفته‌اند و نمی‌توانند عقب‌گرد کنند. حتی اگر در ماه دسامبر خون در خیابان‌های اروپا جاری شود، این افراد با سرعتِ کافی از موضع خود عقب نخواهند نشست. مشکل مضاعف این است که اروپا پل‌های رابطهٔ خود با روسیه را در فراسوی تحریم‌ها تخریب کرده است.

اول این که پوتین بارها گزینهٔ استفاده از خط لولهٔ نورد استریم ۲ را به اروپایی‌ها پیشنهاد کرد. حتی با نیمی از ظرفیت، این خط لوله می‌توانست جایگزین نورد استریم ۱ شود. پوتین اما هشدار داد که این گزینه برای مدت طولانی روی میز نخواهد ماند، چرا که روسیه برای گاز خود استفادهٔ دیگری خواهد یافت. اما آن زمان سپری شده است. دیگر حتی برای پوتین که در میان رهبران سیاسی روسیه منعطف‌ترین است نیز از لحاظ سیاسی این امکان وجود ندارد که به اروپایی‌ها اجازهٔ استفاده از نورد استریم ۲ را بدهد (حتی اگر خودش چنین تمایلی داشته باشد.) اولاً بسیاری از اروپایی‌هایی که توصیه به استفاده از نورد استریم ۲ کرده‌اند، این کار را با قصد بد[۱۵]bad faith انجام داده‌اند: صرفاً برای پر کردن مخازن و سپس بدعهدی در پرداخت‌ها. در عین حال باید توجه کرد که تأسیسات ذخیرهٔ گاز در اروپا نقش کمکی دارند و نمی‌توانند گاز مورد نیاز برای همهٔ سال را در خود جای دهند. بنابراین پر کردن ذخیره‌ها صرفاً یک راه‌حل کوتاه‌مدت است. از دید روسیه، بازگشایی نورد استریم ۲ به معنای ترمیم روابط اقتصادی با اروپا خواهد بود. اما جهت‌گیری اروپا این است که روسیه باید در مقابل منافع اروپایی‌ها تعظیم کند؛ نه این که معامله‌ای بر اساس منافع مشترک انجام شود.

دوم این که نفرت آشکار شهروندان معمولی اروپا علیه روسیه که خود را در کنسل کردن برنامه‌های هنرمندان یا ورزش‌کاران روس و یا حتی اجرای قطعات ساختهٔ آهنگ‌سازان روس نشان داد، بسیاری از روس‌ها را به این نتیجه رسانده که چه بهتر که از دست اروپا خلاص شوند. سوم، علی‌رغم این که از دست دادن منابع انرژی روسیه روز به روز دردناک‌تر می‌شود، رهبران اروپا مصمم به تنبیه کردن روسیه هستند. بدون در نظر گرفتن این که هیچ‌کدام از ضربه‌‌های قبلی کاری نبوده‌اند. گفتگوها برای اعمال هفتمین بستهٔ تحریمی علیه روسیه در جریان است و همزمان طرح محدود کردن شدید صدور ویزای شنگن برای اتباع روسیه در جریان است.

فرجام این مسیر غیرقابل اجتناب به نظر می‌رسد: بسیاری از کسب‌و‌کارهای اروپایی ورشکست خواهند شد که منجر به بیکاری، عدم بازپرداخت وام‌ها، کاهش درآمدهای دولت و ضبط رهنی املاک خواهد شد. و با توجه به این که دولت‌ها ممکن است فکر کنند برنامه‌های یاری‌رسان‌‌شان پیرامون همه‌گیری کووید۱۹ بیش از حد دست‌و‌دل‌بازانه بوده، کمک‌هایی که برای تخفیف وضعیت اضطراری انرژی خواهند کرد ناچیز خواهد بود و تأثیر چندانی نخواهد داشت. در نهایت انقباض اقتصادی به بحران مالی خواهد انجامید و در صورتی که سقوط به اندازهٔ کافی سریع باشد می‌تواند به از بین رفتن کامل اعتماد [به نهادها] بیانجامد.

این طور به نظر می‌رسد که اروپا در مسیری به سوی نتایج بدتر حرکت می‌کند؛ ابتدا در حوزهٔ اقتصاد واقعی و سپس در حوزهٔ اقتصادی مالی. کاملاً محتمل به نظر می‌رسد که اوضاع اقتصادی در اروپا پیش از آن‌که روسیه شرایط خود را بر اوکراین تحمیل کند یا وضعیت درگیری نظیر آن‌چه در جنگ کره رخ داد منجمد شود به وخامت خواهد گذاشت. و نکتهٔ نهایی این که، به سختی می‌توان تصور کرد که آمریکا (به واسطهٔ ارتباطات گسترده‌ای که در بانک‌داری و زنجیرهٔ تأمین با اروپا دارد) و چین (که با کاهش شدید تقاضا از سوی یکی از مهم‌ترین مشتریانش مواجه خواهد شد) قادر باشند از عواقب بحران اقتصادی در اروپا در امان بمانند.


  1. Naked Capitalism 

  2. deregulation 

  3. peacetime expeditionary force 

  4. general mobilization 

  5. Battle of Kursk 

  6. combined arms operation 

  7. end of abundance 

  8. recession 

  9. depression 

  10. stagflation 

  11. Blackouts 

  12. Brownouts 

  13. Ursula von der Leyen 

  14. Robert Habeck 

  15. bad faith 

توهم در برابر بی‌خوابی 

این یادداشت از جیلاد آتسمون[۱]Gilad Atzmon هنرمند و نویسندهٔ متولد اسرائیل است که به تدریج به منتقد تند پروژهٔ اسرائیل تبدیل شد، تا آن‌جا که در نهایت تابیعت خود را ترک کرد. یادداشت را من به فارسی برگردانده‌ام. متن اصلی را می‌توانید این‌جا مطالعه کنید. او در مقدمهٔ این یادداشت نوشته که برای درک شکست ناجور حزب کارگر در بریتانیا در انتخابات اخیر باید به محدودیت‌های کلیدی شیوهٔ تفکر چپ مراجعه کنیم تا بفهمیم چرا مردمانِ کار به نخبگان سیاست‌ورزی که مدعی‌اند دغدغهٔ آن‌ها را دارند پشت می‌کنند.

ایدئولوژی چپ همچون یک رویا است. به جای توجه به «آن‌چه هست» خود را بر «آن‌چه باید باشد» متمرکز کرده است. به همین دلیل درجه‌ای از بی‌اعتناییِ توهم‌آلودِ آرمان‌شهری از خود ساطع می‌کند و جهانی فانتزی را به تصویر می‌‌کشد که فاصلهٔ زیادی با واقعیتِ پراجحاف، ظالمانه و شومی که در آن زندگی می‌کنیم دارد. در این آیندهٔ خیالی، مردم دست از طمع و شکم‌بارگی خواهند کشید، کمتر کار خواهند کرد و یاد خواهند گرفت که چیزهایی که دارند—یا حتی چیزهایی که ندارند—را بهتر و بیشتر تقسیم کنند.

به کمک این «رویای» مجازی می‌توانیم بفهمیم که چرا ایدئولوژی چپ (غربی) به ندرت مقبول طبقه‌های به‌چالش‌کشیده‌شدهٔ جامعه بوده است. توده‌هایی که در تقلای کسب آب و نان[۲]bread and butter هستند و علاقهٔ چندانی به «رویاپردازی‌های» آرمان‌شهری یا آزمون‌هایِ اجتماعیِ آینده‌گرانه[۳]futuristic social experiments ندارند. مردمانِ کار گرفتار تقلای روزمره‌اند و زندگی یک لحظه هم آسوده‌شان نمی‌گذارد. به همین دلیل است که معمولاً واقعاً دنبال «انقلاب» نبوده‌اند، چرا که سرشان گرم کار بوده و وقتی برای انقلاب کردن نداشته‌اند. شاید از همین طریق بتوانیم بفهمیم چرا اغلب این بورژواها و آشوب‌گرانی از طبقهٔ متوسط بودند که به چهره‌های کلیدی انقلاب تبدیل شدند. این‌ها به «اندکی بیشتر» دسترسی داشتند و می‌توانستند ماجراجویی‌های انقلابی‌شان را تأمین کنند.

«رویای چپ» قطعاً جذاب است. شاید بیش از حد جذاب. عدالت اجتماعی، برابری و حتی انقلاب احتمالاً چیزی جز هجوم اعتیادآورِ انسان‌ها به سوی تغییر دادن جهانِ نامطلوب نیستند. شاید به همین دلیل است که برای شورش‌گرانِ سرسختِ چپ‌گرا تقریباً غیرممکن است که بتوانند دست از رویاهای اجتماعی‌شان بکشند و به عالم بیداری بازگردند. آن‌ها نمی‌توانند بپذیرند که واقعیت از چنگ‌شان گریخته و ترجیح می‌دهند در جهان مأنوس خیالی‌شان، در حصار دیوارهایی از جنس اصطلاحات منسوخ[۴]archaic terminology و نِزاکت سیاسی[۵]political correctness پناه بگیرند.

در واقع هر چه فانتزی انقلابی جذاب‌تر و متقاعدکننده‌تر باشد، تمایل پیروان آن به رویارویی با واقعیت نیز کمتر می‌شود؛ حتی اگر فرض کنیم اصولاً قادر به چنین کاری هستند. این نابینایی به ما کمک می‌کند که شرح دهیم چرا ایدئولوژیِ چپِ غربی در این همه جبههٔ مختلف شکست خورده است. وقتی اقتصاد خدماتی[۶]service economy معرفی شد او در حال خیال بافتن بود و حتی وقتی ساخت و تولید صنعتی در جوامع غربی ناتوان و ضعیف شد نیز به خودش نیامد. آن‌جا که می‌بایست با فرهنگ سرمایه‌داری شرکتی[۷]corporate culture و تمرکز سرمایه‌‌های بزرگ و سرسپردگی به آن‌ها مبارزه می‌کرد خمیازه کشید. وقتی تحصیلات عالی به کالایی تجملاتی تبدیل شد او چرت زد. همان‌طور که نهادهایش یکی پس از دیگری توسط سیاست‌های هویت‌محورانهٔ چپِ نو[۸]New Left Identitarian politics فتح و اشغال می‌شدند، چپ قطعاً در حال خور‌و‌پف کردن بود.[آ]مطمئن نیستم، اما فکر می‌کنم در این‌جا منظور identity politics است و نه identitarian movement که مطالباتش به راست‌ افراطی نزدیک است. م بنابراین چپ به جای این‌ که نیرویی وحدت‌بخش باشد و همهٔ ما—مردمان کار، سیاهان، زنان، یهودیان، دگرباشان و غیره—را در کنار هم قرار دهد تا بتوانیم به نیرویی غیرقابل‌مهار علیه سرمایه‌های بزرگ تبدیل شویم، به عامل شکاف و تفرقه تبدیل شد و باعث شد که ما با هم بجنگیم. البته ما واقعاً نباید ایدئولوگ‌ها و فعالان چپ را مقصر بدانیم؛ چرا که ناتوانی در هماهنگ‌کردنِ خود با واقعیت ایرادی تراژیک است که در ذاتِ فانتزی‌پرور چپ نهفته است.

اگر درست فهمیده باشم می‌توانیم بگوییم که دقیقاً همین خصوصیت‌های ذاتاً آرمان‌گرایانه و توهم‌آلود هستند که سیاست‌های چپ را محکوم به شکست کرده‌‌اند. به طور خلاصه، آن‌چه رویاهای چپ را این‌قدر جذاب می‌کند، همزمان مسئول توهم‌آلود و ناتوان بودن آن نیز است. اما آیا جور دیگری هم می‌شد باشد؟ چطور می‌شد این رویای آرمان‌شهری را برپا نگاه داشت؟ ظن من این است که سیاست‌های چپ فقط وقتی شانس پیروزی دارند که بشریت کاملاً در مقابل «شرایط انسانی»[۹]The human condition قرار بگیرد.

اما «راست» چطور؟ اگر به نظر می‌رسد که «چپ» محکوم به شکست است، آیا راست اصولاً در هیچ زمینه‌ای موفق بوده است؟ بر خلاف چپ که خواب‌‌ او را برده است، راست توسط واقعیت و «عینی‌سازی»[۱۰]concretisation بلعیده شده است. در جهان سرمایه‌داری خشن، بی‌رحم و جهانی‌شده‌ای که در آن زندگی می‌کنیم ایدهٔ سنتاً محافظه‌کارانهٔ «بازارِ آزاد»[۱۱]laissez-faire اندیشه‌ای ساده‌انگارانه، نوستالژیک، آرامش‌بخش و چه بسا شاعرانه به نظر می‌رسد.

اگر چپ را خواب برده، بی‌خوابی[۱۲]insomnia همچون یک بیماری جهان‌گستر به جان راست افتاده و با هوس‌رانی‌ها و طمع‌هایش به عامل رشد نظم نوین جهانی تبدیل شده است. چطور کسی می‌تواند بخوابد، وقتی هنوز می‌توان «پول» درآورد؟ این نکته را مارتین اسکورسیسی[۱۳]Martin Scorsese خوب فهمیده است. او در «گرگ وال‌استریت»[۱۴]The Wolf of Wall Street نشان می‌دهد که فرهنگ سوءاستفاده‌گر جنسی و مصرف کوکائین و آمفتامین دقیقاً در قلبِ موتور سرمایه‌داری‌ آمریکایی قرار دارد. شاید این چنین آزمندیِ دیرپای را فقط به کمک مغزهای گیج، تحت تأثیر مواد[۱۵]drug-induced و شدیداً تحریک‌شده[۱۶]over-stimulated می‌توان ادامه داد.

طرد کردنِ فانتزی، به معنای سرسپردن به امر عینی (یا اجازه دهید بگوییم در جستجوی «هستی» یا «جوهر» چیزها برآمدن) «راست» را در کنار فلسفهٔ آلمانی قرار می‌دهد. تلاش ایدئالیست‌های آلمانی این بود که جوهر چیزها را دریابند. از نظرگاهِ فلسفیِ آلمانی پاسخِ پرسشِ «(جوهر) زیبایی چیست؟» را به کمک زیبایی‌شناسی[۱۷]aesthetics می‌توان داد و پاسخِ پرسشِ «(جوهر) بودن چیست؟» را با متافیزیک[۱۸]metaphysics. ایدئولوژی‌پردازان راست معمولاً به پرسش‌هایی نظیر «انسان‌ها چیستند؟ ذات راستین آن‌ها چیست؟ خاستگاه و هدفشان چیست؟» می‌پردازند. شاید مودتِ عمیقی که بین ایدئولوژی راست و فلسفهٔ آلمانی وجود دارد بتواند پیوستار[۱۹]continuum فکری و معنوی فلسفهٔ آلمانی و فاشیسم آلمانی را شرح دهد. همین‌طور شاید بتواند برای ما روشن کند که چطور مارتین هایدگر[۲۰]Martin Heidegger—یکی از مهم‌ترین فیلسوفان هزارهٔ اخیر—برای مدتی، هر چند کوتاه، مجذوب جریان ناسیونال سوسیالیست[۲۱]National Socialist شده بود[ب]حزب نازی یا ناتزی در دوران آلمان هیتلری.

دل‌مشغولی شدید راست به ذات راستین چیزها همچنین می‌تواند تمایل آن به نوستالژی (حسرت گذشته) از یک سو و ایدئولوژی‌های داروینی[۲۲]Darwinist ideologies از سوی دیگر را شرح دهد. ایدئولوژی راست را یک روز می‌توان در خدمت توسعه‌گرایی و امپریالیسم به کار گرفت، و روز دیگر در خدمت صلح‌گرایی و انزواطلبی. ایدئولوژی راست گاهی طرفدار مهاجرپذیری است و آن را برای کسب‌و‌کار خوب می‌داند؛ اما می‌تواند موضع کاملاً معکوسی نیز بگیرد و بخواهد که برای حمایت از منافعش مرزها باید بسته شوند. راست می‌تواند عقلانیت لازم را در خدمت جنگ قرار دهد و می‌تواند بنیادی دیالکتیکی و «علمی» برای ظلم و سلطه دست‌و‌پا کند. راست گاه نزاع و درگیری را به خاطر «افزایش تقاضا» و «بازارهای رو به رشد» توجیه می‌کند و گاه در خدمت انتخاب کردنِ مردمی بر می‌آید که به بهای تنگ‌تر شدن جا برای دیگران، به عرصهٔ زیست وسیع‌تری نیاز دارند.

راست نسبت به دورنمای تحرک اجتماعی[۲۳]social mobility شکاک است. برای متفکر راست، «برده» برده است چون ذاتِ حقیر او توسط عوامل مربوط به زیست‌شناسی، روان‌شناسی و فرهنگ مقدر شده است. چپ‌ها این نوع نگاه‌ها را «ضدانسان‌گرایانه»[۲۴]anti-humanist و غیرقابل‌قبول می‌یابند. پاسخ چپ به این جبرگرایی ذات‌محورانه[۲۵]essentialist determinism طیف وسیعی از انتقادهای محیطی-مادی-فرهنگی و مطالعات پسااستعماری[۲۶]post-colonial studies است که نشان می‌دهند برده‌ها می‌توانند خود را در نهایت آزاد سازند. و راست این باورِ چپ‌ها را با این پرسش به چالش می‌کشد که: «واقعاً؟»


  1. Gilad Atzmon 

  2. bread and butter 

  3. futuristic social experiments 

  4. archaic terminology 

  5. political correctness 

  6. service economy 

  7. corporate culture 

  8. New Left Identitarian politics 

  9. The human condition 

  10. concretisation 

  11. laissez-faire 

  12. insomnia 

  13. Martin Scorsese 

  14. The Wolf of Wall Street 

  15. drug-induced 

  16. over-stimulated 

  17. aesthetics 

  18. metaphysics 

  19. continuum 

  20. Martin Heidegger 

  21. National Socialist 

  22. Darwinist ideologies 

  23. social mobility 

  24. anti-humanist 

  25. essentialist determinism 

  26. post-colonial studies 


  1. آ) مطمئن نیستم، اما فکر می‌کنم در این‌جا منظور identity politics است و نه identitarian movement که مطالباتش به راست‌ افراطی نزدیک است. م 

  2. ب) حزب نازی یا ناتزی در دوران آلمان هیتلری 

زبان دوم، زبان غربی

بسیاری از ایرانیان یادگیری زبان دوم را امری مهم و ضروری تشخیص می‌دهند. با این‌حال دربارهٔ مقولهٔ زبان دوم نوعی سردرگمی نیز وجود دارد که هر از چندی خود را به صورتی نشان می‌دهد. فرضاً گاهی می‌شنویم که گفته می‌شود «چرا ما باید زبان غربی‌ها را یاد بگیریم و آن‌ها نباید زبان ما را یاد بگیرند؟» یا «چرا باید یک زبان‌ غربی را آموخت؟ مگر همه قرار است به غرب مهاجرت کنند؟» یا «چرا به جای یک زبان غربی نباید زبان‌های نزدیکی نظیر عربی بیاموزیم؟» هر کدام از این پرسش‌ها اگر در جای درستی مطرح شوند می‌توانند متین و مهم باشند، اما در کلیت‌شان نشانی نادرست می‌دهند. یاد گرفتن خوب و دقیق زبانِ دوم، به خصوص یک زبان غربی، یک ضرورت بنیادی معاصر است. ابتدا باید صادقانه، واقع‌بینانه و فروتنانه این نکته را بپذیریم و سپس به طرح موارد تکمیلی بپردازیم.

یوهان ولفگانگ گوته[۱]Johann Wolfgang von Goethe اهمیت یادگیری زبان دوم را چنین توصیف می‌کند: «کسی که با زبان‌های بیگانه آشنا نیست، از زبان خودش چیزی نمی‌داند.»[۲]A man who has no acquaintance with foreign languages knows nothing of his own. طبعاً این جمله دربارهٔ اهمیت زبان‌آموزی است، اما درون‌مایهٔ آن را می‌توان دربارهٔ جامعه، خانه و خود نیز به کار گرفت: «کسی که با جوامع بیگانه آشنا نیست، از جامعهٔ خودش چیزی نمی‌داند.»، «کسی که از خانه‌اش فاصله نگیرد نمی‌تواند خانه‌اش را بشناسد.» و مهم‌تر از همه «کسی که دیگری را نشناسد، خودش را نمی‌شناسد.» اما آن‌چه از کلام گوته برداشت می‌شود همهٔ داستان نیست. اشارهٔ گوته به نیازی جاودانه است که توسط فاصله گرفتن از خود و شناختن دیگری تأمین می‌شود. ما با شناختنِ مردمان دیگر می‌توانیم جامعهٔ خودمان را در آینهٔ آن‌ها مشاهده کنیم. همان‌طور که با شناخت دیگری و دوست شدن با او می‌توانیم خودمان را در مردمکِ چشمانش بازیابیم. اهمیت زبان دوم در فاصله گرفتن از خود، دیدن دیگری و بازشناختن خود است.

اما در دنیای کنونی در سطح دیگری نیز به زبان دوم نیاز داریم؛ نه فقط برای این‌که خودمان را بهتر بشناسیم، بلکه اساساً برای این‌که بفهمیم در دنیا چه می‌گذرد. چه بخواهیم چه نخواهیم، در چند قرن اخیر نبض جهان در غرب تپیده است. غرب خاستگاه مدرنیت است و مرتبط با آن پدیده‌های کلانی نظیر نظام صنعتی، نظام سرمایه‌داری و نظام دولت-ملت نیز در غرب ریشه زده‌اند و شاخ و برگ‌شان در اقصیٰ نقاط جهان گسترش یافته است. به نوعی، جهان غرب زاینده‌ترین، پویاترین و در عین حال مخرب‌ترین بخش‌ دنیا بوده و عمدهٔ رویدادهای مهم علمی، فنی، اقتصادی، فلسفی و هنری در آن‌جا رخ داده و کم و بیش رخ می‌دهد. بنابراین ساکنان جوامع غیرغربی، یعنی مردم حاشیه‌نشین، برای این‌که بتوانند متن را بشناسند و از آن‌چه در جهان می‌گذرد با خبر باشند باید با دست‌کم یکی از زبان‌های مهم غربی—به ویژه انگلیسی، فرانسوی یا آلمانی—آشنا باشند. داریوش شایگان به شیوایی بر این مهم تأکید کرده است:

از آن‌جا که از اهالی حومهٔ جهانم، یک چیز را باید بگویم: و آن ضرورت مطلق و ناگزیر آموختن عمیق یک زبان خارجی از کودکی به جوانان ماست. زبان‌های ما، علی‌رغم غنای انکارناپذیری که در زمینه‌های خاص خود دارند، قادر نیستند ما را با آن‌چه در جهان می‌گذرد مربوط سازند. به این دلیل ساده که در زیر و بالا شدن‌های عظیم علمی تاریخ شرکت نکرده‌اند. از این‌رو برای حمل واژگان مفهومی بسیار وسیع علوم انسانی مدرن ناتوانند. زیرا باید با فروتنی پذیرفت که زبان‌های ما—عربی، فارسی، هندی، اردو، چینی و حتی ژاپنی و غیره—در زمرهٔ زبان‌های کنار افتاده و محلی قرار دارند که هیچ تأثیری بر آفرینش‌های عظیم ادبی و فلسفی کرهٔ زمین ندارند. از این‌رو، این زبان‌ها با زمانه‌شان در وضعیت نامتعادل قرار می‌گیرند. در صورتی که یک زبان غربی را به طرزی اساسی و عمیق نیاموزیم، در کنار مسائل خواهیم ماند و چارهٔ دیگری جز توسل به دامان ترجمه نخواهیم داشت. که ترجمه‌ها خود نسبت به اصل کتاب بسیار تأخیر دارند و غالباً بسیار بدند و از طرف دیگر منابع پایان‌ناپذیر سوءتفاهم‌های بزرگ می‌باشند.[آ]زیر آسمان‌های جهان—مجموعهٔ گفتگوها با رامین جهان‌بگلو، ترجمهٔ نازی عظیما؛ نشر فروزان روز ۱۳۷۴

برای این‌که بفهمیم در جهان معاصر چه خبر است و ما در کجای آن قرار داریم باید دست کم یک زبان غربی را به خوبی بدانیم و سعی کنیم با جریان‌های اصلی علمی-فنی-هنری-فلسفی به صورت دست اول ارتباط برقرار کنیم.[ب]توجه کنید دانستن یک زبان غربی شرط کافی برای این‌که بفهمیم در دنیا چه خبر است و ما کجا ایستاده‌ایم نیست، اما شرطی لازم است. بدون دسترسی به این جریان‌های اصلی—که عمدتاً در غرب رخ می‌دهند—محال است بتوانیم جهان امروز را به درستی بشناسیم. اگر جهان امروز را نشناسیم، هرگز خودمان و جایگاهمان در آن را نیز نخواهیم شناخت. شاید بگویید این‌کار را می‌توان به کمک ترجمه انجام داد. اما اولاً ترجمه همیشه امکان‌پذیر نیست و در عمل فقط بخش کوچکی از دستاوردهای مهم جهان غرب به زبان‌های ما ترجمه می‌شوند و ثانیاً متاسفانه در بسیاری از موارد ترجمه‌ها با کیفیت مناسبی انجام نمی‌شوند و به جای افزایش شناخت، زمینه‌ساز گمراهی و انحراف هستند.


  1. Johann Wolfgang von Goethe 

  2. A man who has no acquaintance with foreign languages knows nothing of his own. 


  1. آ) زیر آسمان‌های جهان—مجموعهٔ گفتگوها با رامین جهان‌بگلو، ترجمهٔ نازی عظیما؛ نشر فروزان روز ۱۳۷۴ 

  2. ب) توجه کنید دانستن یک زبان غربی شرط کافی برای این‌که بفهمیم در دنیا چه خبر است و ما کجا ایستاده‌ایم نیست، اما شرطی لازم است.